ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت // نجواي مهدوي

ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت

دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

 

مانند مرده ای متحرک شدم، بیا

بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت

 

می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر

دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت

 

دنیا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام

از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت

 

بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم

از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت

 

تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم

یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت

 

مولا! شمار درد دلم بی نهایت است

تعداد درد من به خدا از رقم گذشت

 

حالا برای لحظه ای آرام می شوم

ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت

 

سید حمیدرضا برقعی

به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سر // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

به نام نامی سر، بسمه‌ تعالی سر

بلند مرتبه پیکر، بلندبالا سر

 

فقط به تربت اعلی، سجده خواهم کرد

که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت، هرجا سر

 

قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق

که پر شده است جهان، از حسین سرتاسر

 

نگاه کن به زمین، ما رایت الا تن

به آسمان بنگر، ما رایت الا سر

 

سری که گفت من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر

 

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر

 

همان سری که یحب الجمال محوش بود

جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر

 

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک، همه بودن سروران را سر

 

زهیر گفت حسینا بخواه از ما جان

حبیب گفت حبیبا بگیر از ما سر

 

سپس به معرکه عابس، اجنمی گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

 

بنازم ام وهب را، به پاره تن گفت

برو به معرکه با سر ولی میا با سر

 

خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت آخر سر روی پای مولا سر

 

چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید

بروی چادر زهرا گذاشت سقا سر

 

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر

 

همان سری، همان که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود، پا تا سر

 

پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر

 

میان خاک کلام خدا مقطعه شد

میان خاک، الف، لام، میم، طا، ها، سر

 

حروف اطهر قرآن و نعل تازه اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدنها سر

 

تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هرچه هرکه دلش خواست داد، حتی سر

 

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیافتاده است از پا سر

 

صدای آیه کهف الرقیم می‌آید

بخوان، بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

 

بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر

 

عقیله، غصه و درد و گلایه را به گفت

به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر

 

دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر

سيد حميدرضا برقعي

نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده

سر پیراهنت هم جنگ بوده

 

ولي شرمنده زينب دير فهميد

كه انگشتر به دستت تنگ بوده

سید حمید رضا برقعي

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

 

شکوه تو، زمین را با قیامت آشنا کرده

و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

 

زمین را غرق در خون خدا کردی، خبر داری؟

تو اسرار خدا را بر ملا کردی، خبر داری؟-

 

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت

از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت

 

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم

جهان را جان بده،  پلکی بزن، یا حی یا قیوم

 

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی

و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی

 

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی

از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

 

تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم

به صحرایی سراسر از تو خالی، خیره شد کم کم

 

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد

چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد

 

حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته

برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته

 

حدود ساعت سه ،من، عقیله، دختر حیدر

چنان مرغی كه پرپر می زند، بر خاك و خاكستر

 

حدود ساعت سه، من پریشان آمدم با سر

ولی مثل همیشه باز از من زودتر مادر

 

حدود ساعت سه، دیدمت بر خاك و خاكستر

ولی عریان، نه پیراهن، نه عمامه، نه انگشتر

 

بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من

خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من

 

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود

ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود

 

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم

قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

 

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش // طفلان حضرت زینب(س)

قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش

یک دم سپر شوند برای برادرش

 

این دو ز کودکی فقط آیینه دیده­ اند

«آیینه ­ایی که آه نسازد مکدّرش»

 

واحیرتا! که این دو جوانان زینب­ اند

یا ایستاده تیغ دوسر در برابرش

 

با جان و دل دو پاره جگر وقف می­کند

یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش

 

یک دست گرم اشک گرفتن ز چشم­هاش

مشغول عطر و شانه­زدن دست دیگرش

 

چون تکیه­ گاه اهل حرم بود و کوه صبر

چشمش گدازه ریخت، ولی زیر معجرش

 

زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت

تا که خدا نکرده مبادا برادرش...

 

زینب همان شکوه که ناموس غیرت است

زینب که در مدینه قرق بود معبرش

 

زینب همان که فاطمه از هر نظر شده­است

از بس که رفته این­همه این زن به مادرش

 

زینب همان که زینت بابای خویش بود

در کربلا شدند پسرهاش زیورش

 

گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات

وقتی گذشته ­بود دگر آب از سرش

سیّد حمیدرضا برقعي

هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد // كربلا // نجوای حسینی

هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد

نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد

 

خوشا به حال خیالی که در حرم مانده

و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد

 

به یاد چایی شیرین کربلایی ها

لبم حلاوت "احلی من العسل" دارد

 

چه ساختار قشنگی شکسته است خدا

درون قالب شش گوشه یک غزل دارد

 

بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم؟

بگو محبت ما ریشه در ازل دارد

 

غلامتان به من آموخت در میانه ی خون

که روسیاهی ما نیز راه حل دارد

سيد حميدرضا برقعي

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

 

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده

و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

 

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟

تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری-

 

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت

از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت

 

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم

جهان را جان بده،  پلکی بزن، یا حی یا قیوم

 

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی

و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی

 

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی

از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

 

تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم

به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

 

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد

چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد

 

حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته

برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته

 

بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من

خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من

 

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود

ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود

 

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم

قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

 

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

سيدحميدرضا برقعي

...و به همراه همان ابر که باران آورد//نجوای معصومه ای

به بهانهء هفده روز اقامت حضرت معصومه(س) در بیت النور قم

...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد

باد یک نامهء بی واژه به کنعان آورد
بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد

به سر شعر هوای غزلی زیبا زد
دختر حضرت موسی به دل دریا زد

چادرش دست نوازش به سر دشت کشید
دشت هم از نفس چادر او گل می چید

چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید
من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید

باور این سفر از درک من و ما دور است
شاعرانه غزلی راهی "بیت النور" است

آمد اینگونه ولی هر چه که آمد نرسید
عشق همواره به مقصود به مقصد نرسید

که اویس قرنی هم به محمد(ص) نرسید
عاقبت حضرت معصومه(س) به مشهد نرسید

ماند تا آینهء مادر دنیا باشد
حرم او حرم حضرت زهرا(س) باشد

صبح شب می شد و شب نیز سحر هفده روز
چشم او چشمه ای از خون جگر هفده روز

بین سجاده ، ولی چشم به در هفده روز
چشم در راه برادر شد اگر هفده روز

روز و شب پلک ترش روضه مرتب می خواند

شک ندارم که فقط روضهء زینب می خواند 


   سید حمید رضا برقعی

با خودم فکر می کنم: اصلا چرا باید رباب با آب هم قافیه باشد؟! // شهادت حضرت علي اصغر(ع)

با خودم فکر می کنم: اصلا چرا باید رباب با آب هم قافیه باشد؟!

گاه روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند !

حرمله آنقدرها هم که می گویند تیرانداز ماهری نبود.

هدف های روشنی داشت !

چشم عباس...

گلوی تو...

سینه ی حسین...

تنها تو بودی که خوب فهمیدی استخوانی که در گلوی علی بود، سه شعبه بود!

شش ماه، علی بودن را طاقت آوردی!

خون تو، جاذبه ی زمین را از بین برد.

حالا، پدرت یک قدم سوی خیمه می رود، برمی گردد....

می رود، بر می گردد...

می رود....

عرق شرم، مرد را تشنه تر می کرد....

باز هم یک قدم می رود، برمی گردد...

می رود پشت خیمه ها، با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره می سازد

تا دیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند...

رباب می رسد از راه ....

با نگاه... با یک جمله ی کوتاه:

آه!، آقا خودتان که سالمید ان شاءالله...

اصغرم فدای سرت...

*

سيد حميدرضا برقعي

*

فایل اجرای این شعر توسط حاج مهدی سلحشور البته قبل از تغییرات نهایی:

http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://firouzja.persiangig.com/audio/Ya%20Ali%20Asghar%20Dakhilak.mp3

همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌خوانم // مدح حضرت انيس النفوس(ع)

 

همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌خوانم

قبولم کن من آداب زیارت را نمی‌دانم

 

نمی‌دانم چرا این قدر با من مهربانی تو

نمی‌دانم کنارت میزبانم یا که مهمانم

 

نگاهم روبه‌روی تو بلاتکلیف می‌ماند

که از لبخند لبریزم، که از گریه فراوانم

 

به دریا می‌زنم، دریا ضریح توست غرقم کن

در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم

 

سکوت هرچه آیینه، نمازم را طمأنینه

بریز آرامشی دیرینه در سینه پریشانم

 

تماشا می‌شوی آیه به آیه در قنوت من

تویی شرط و شروط من اگر گاهی مسلمانم

 

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می‌گویم:

که من یک شاعر درباری‌ام مداح سلطانم

سید حمید رضا برقعی

وقت پرواز آسمان شده بود * مرثيه حضرت امير(ع)

(بندی از ترجیع بند علوی )

وقت پرواز آسمان شده بود

گوئیا آخر جهان شده بود

کعبه می رفت در دل محراب

لحظه ی گریه ی اذان شده بود

کوفه لبریز از مصیبت بود

 باد در کوچه نوحه خوان شده بود

شور افتاد در دل زینب (س)

پی بابا دلش روان شده بود

در و دیوار التماسش کرد

در و دیوار مهربان شده بود

شوق دیدار حضرت زهرا

در نگاه علی عیان شده بود

خار در چشم و تیغ بین گلو

زخم ،مهمان استخوان شده بود

سایه ای شوم پشت هر دیوار

در کمین علی نهان شده بود

ناگهان آسمان ترک برداشت

فرق خورشید خون فشان شده بود

 

در نجف سینه بیقرار از عشق

گفت "لا یمکن الفرار" از عشق

سید حمیدرضا برقعی

مي ايستم امروز خدا را به تماشا * میلاد حضرت علی اکبر(ع)----

مي ايستم امروز خدا را به تماشا
اي محو شکوه تو خداوند سراپا
اي جان جوان مرد به دامان تو دستم
من نيز جوانم، ولي افتاده ام از پا
آتش بزن آتش به دلم، کار دلم را
اي عشق مينداز از امروز به فردا
آتش بزن آتش به دلم اي پسر عشق
يعني که مکن با دل من هيچ مدارا
با آمدنت قاعده ي عشق به هم خورد
ليلاي تو مجنون شد و مجنون تو ليلا
تا چشم گشودي به جهان ساقي ما گفت:

"المنته لله که در ميکده شد وا"
ابروي تو پيوسته به هم خوف و رجا را
چشمان تو کانون تولا و تبرا
اي منطق رفتار تو چون خلق محمد(ص(
معراج براي تو مهياست، بفرما!
اين پرده اي از شور عراقي و حجازي است
پيراهن تو چنگ و جهان دست زليخا
لب تشنه ي لب هاي تو لب هاي شراب است
لب وا کن و انگور بخواه از لب بابا
دل مانده که لب هاي تو انگور بهشتي است
يا شيرخدا روي لبت کاشته خرما
عالم همه مبهوت تماشاي حسين است
هر چند حسين است تو را محو تماشا
"چون چشم تو دل مي برد از گوشه نشينان"
شد گوشه ي شش گوشه براي تو مهيا
از گوشه ي شش گوشه دلم با تو سفر کرد
ناگاه درآورد سر از گنبد خضرا
مجنون علي شد همه ي شهر ولي من
مجنون علي اکبر ليلام به مولا

سیدحمیدرضا برقعی

یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم * نجواي هادوي- مرثيه امام هادی(ع)

وَ بِكُمْ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ

... و به خاطر شما باران فرو مى‏ريزد.

به شوق خالق جامعه کبیره حضرت هادی علیه السلام

 

یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم

داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم

از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد

محکمات کلمات تو مسلمانم کرد

کلماتی که همه بال و پر پرواز است

مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است

کلماتی که پر از رایحهً غار حراست

خط به خط جامعه آیینهً قرآن خداست

عقل از درک تو لبریز تحیر شده است

لب به لب کاسهً ظرفیت من پر شده است

 

همهً عمر دمادم نسرودیم از تو

قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو

من که از طبع خودم شکوه مکرر دارم

عرق شرم به پیشانی دفتر دارم

شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو

فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو

دل ما کی به تو ایمان فراوان دارد

شیرِ در پرده به چشمان تو ایمان دارد

بیم آن است که ما یک شبه مرداب شویم

رفته رفته نکند جعفر کذاب شویم

 

تا تو را گم نکنم بین کویر ای باران

دست خالیِ مرا نیز بگیر ای باران

من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیست

کلماتم کلماتی ست حقیر ای باران

یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زود

یاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران

نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیم

مهربانی کن و نادیده بگیر ای باران

ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شد

ما که از نسل غدیریم ، غدیر ای باران

پسر حضرت دریا ! دل مارا دریاب

ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران

سامرا قسمت چشمان عطش خیزم کن

تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران

 

بگذارید کمی از غمتان بنویسم

دو سه خط روضه از این درد نهان بنویسم

گریه بر داغ شما عین ثواب است ثواب

بار دیگر پسر فاطمه و بزم شراب....


سید حمید رضا برقعی

دنیا به کام تلخ من امشب عسل شده است // مدح حضرت صديقه ي طاهره (س)

 

دنیا به کام تلخ من امشب عسل شده است
شیرین شده است و ماحصلش این غزل شده است

تاثیر مهر مادریت بوده بر زبان
این واژه ها اگر به تغزل بدل شده است

مادر! حضور نام تو در شعر های من
لطف خداست شامل حال غزل شده است

غیر از تو جای هیچ کسی نیست در دلم
این مسأله میان من و عشق حل شده است

سیاره ای که زهره نشد آه می کشد
آه است و آه  آنچه نصیب زحل شده است

زهرایی و تلألو نور محبتت
در سینه ام ز روز ازل لم یزل شده است

با نام تو هوای غزل معنوی شده است
بی اختیار وارد این مثنوی شده است

هرگز نبوده غیر تو مضمون بهتری
تنها تویی که بر سر ذوقم می آوری

نامت مرا مسافر لاهوت کرده است
لاهوت را شکوه تو مبهوت کرده است

از عرش آمدی و زمین آبرو گرفت
باید برای بردن نامت وضو گرفت

نور قریش! تا که تویی صاحب دلم
غرق خداست شعب ابی طالب دلم

عمرت نفس نفس همه تلمیح زندگی است
حرفت چراغ راه و مفاتیح زندگی است

از این شکوه، ساده نباید عبور کرد
باید مدام زندگیت را مرور کرد

چون زندگیت ساده تر از مختصر شده است
پیش تجملات، جهازت سپر شده است

آیینه ای و سنگ صبور پیمبری
در هر نفس برای پدر مثل مادری

اشک شما عذاب بهشت است، خنده کن
لبخندت آفتاب بهشت است، خنده کن

دنیای ما نبوده برازنده ی شما
هجده نفس زمین شده شرمنده ی شما

آیینه ای نهاده خدا بین سینه ام
حس می کنم مزار تو را بین سینه ام

مانند آن خسی که به میقات پر کشید
قلبم به سوی مادر سادات پر کشید

سید حمیدرضا برقعی

من میروم دگر ز کنارت پسر عمو // مرثيه حضرت صديقه ي طاهره(س)

 

من میروم دگر ز کنارت پسر عمو

دیدار ما به روز قیامت پسر عمو

 

 من میروم و مونس شب هات میشود

یک چاه و قبر مخفی و غربت پسر عمو

 

من حاضرم قسم بخورم که ندیده ام

از تو به غیر مهر و محبت پسر عمو

 

زانو گرفته ای به بغل مثل کودکان

خیبر شکن روزهای شجاعت پسر عمو

 

دنیای تو مگر که به آخر رسیده است

برخیز جان من به فدایت پسر عمو

 

چشمت کجاست قطره اشکی به من بده

میخواهمش برای شفاعت پسر عمو

 

گریه مکن فدای سرت هرچه شد ؛زیاد....

.....کاری نبود عمق جراحت پسر عمو

 

شرمنده ام غلاف عدو دست من برید

بر دوش مانده بار خجالت پسر عمو

 سید حمید رضا برقعی

 

هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد // کربلا

 

هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد

نسیم ، یک سبد آیینه در بغل دارد

 

خوشا به حال خیالی که در حرم مانده ست

و هرچه خاطره دارد از آن محل دارد

 

شبیه چایی شیرین کربلائی ها

لبم حلاوت احلی من العسل دارد

 

چه ساختار قشنگی شکسته است خدا

درون قالب شش گوشه یک غزل دارد

 

بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم

بگو محبّت ما ریشه در ازل دارد

 

غلامتان به من آموخت در میانه ی خون

که روسیاهی ما نیز راه حل دارد

سیّد حمیدرضا برقعی

 

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید × نجوای زینبی -کربلا

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

زمین را غرق در خون خدا کردی، خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی، خبر داری-

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی؟ همه عالم به قربانت

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده،  پلکی بزن، یا حیُ یا قیوم

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد

حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته

بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

          سید حمید رضا برقعی

با اشك‌هاش دفتر خود را نمور كرد * محرم-----------

با اشك‌هاش دفتر خود را نمور كرد
در خود تمام مرثيه‌ها را مرور كرد

ذهنش ز روضه‌هاي مجسم عبور كرد
شاعر بساط سينه زدن را كه جور كرد

احساس كرد از همه عالم جدا شده است
در بيت‌هاش مجلس ماتم به پا شده است

در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت
وقتي كه ميز و دفتر و خودكار دم گرفت

وقتش رسيده بود به دستش قلم گرفت
مثل هميشه رخصتي از محتشم گرفت

باز اين چه شورش است كه در جان واژه‌هاست
شاعر شكست خورده طوفان واژه‌هاست

بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت
دستي زغيب قافيه را كربلا گذاشت

يك بيت بعد ، واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس كرد پا به پاش جهان گريه مي‌كند
دارد غروب فرشچيان گريه مي‌كند

با اين زبان چگونه بگويم چه‌ها كشيد
بر روي خاك و خون بدني را رها كشيد

او را چنان فناي خدا بي‌ريا كشيد
حتي براش جاي كفن بوريا كشيد

در خون كشيد قافيه‌ها را، حروف را
از بس كه گريه كرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت

اين بند را جداي همه روي نيزه ساخت
خورشيد سر بريده غروبي نمي‌شناخت

بر اوج نيزه گرم طلوعي دوباره بود
او كهكشان روشن هفده ستاره بود

***

خون جاي واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پيشاني‌اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را ميان معركه حس كرد و بعد از آن ...
شاعر بريد و تاب نياورد و بعد از آن ...
در خلسه‌اي عميق خودش بود و هيچ‌كس
شاعر كنار دفترش افتاد از نفس...

سیدحمیدر ضا برقعی

میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت * نجواي رضوي------------------

میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت

بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت؟

منی که باز برآنم که دعبلانه برایت

غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت

 

من و عبای شما؟ نه من از خودم گله دارم

من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم

هنوز شعر نگفته توقع صله دارم

منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت

 

چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد

همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد

بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

 

چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است

من این نگاه عوامانه را نمی دهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟

 

دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن

دوباره لحظهء تردید بین ماندن و رفتن

و باز مثل همیشه در آستانهء در من ـ

کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت

مربع

 سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو

نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو

و می روم به امید دوباره های من و تو

میان این همه غوغا میان صحن و سرایت

سید حمیدرضا برقعی

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت * غدیر------------

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

سید حمید رضا برقعی

کاش من هم به لطف مذهب نور * مرثیه امام صادق (ع) ------------------

کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می رفتم
کاش مانند یار صادقتان
بی امان در تنور می رفتم

 

علم عالم در اختیار شماست
جبر در این مسیر حیران است
چشم هایت طبیب و بیمارش
یک جهان جابر بن حیان است

 

روز و شب را رقم بزن آخر
ماه و خورشید در مُرکّب توست
ملک لا هوت را مراد تویی
آسمان ها مرید مذهب توست

 

قصه تکرار می شود یعنی
باز هم در مدینه عاشق نیست
کوچه در کوچه شهر را گشتم
هیجکس با امام ، صادق نیست

***

خواب دیدم که پشت پنجره ها
روبروی بقیع گریانم
پابه پای کبوتران حرم
در پی آن مزار پنهانم

 

گریه در گریه با خودم گفتم
جان افلاک پشت پنجره هاست
آی مردم ! تمام هستی ما
در همین خاک پشت پنجره هاست


سید حمید رضا برقعی

هنوز راه ندارد کسی به عالم تو × نجوای حسنی


هنوز راه ندارد کسی به عالم تو

بهشت هم نرسیده به درک پرچم تو

نسیم پنجرهء وحی!  صبح زود بهشت

"اذا تنفس ِ" باران هوای شبنم تو

تو در نمازی و چون گوشواره می لرزد

شکوه عرش خدا، شانه های محکم تو

توئی دوباره پیمبر، محمدی دیگر

چنان که عایشهء دیگری است مَحرم تو

به رمز و راز سلیمان چگونه پی ببرم؟

به راز  عِزّةُ للّه  نقش خاتم تو

من از تو هیچ به غیر از همین نفهمیدم

که میهمان همه ماییم و میزبان همه تو

تو کربلای سکوتی و چارده قرن است

نشسته ایم سر سفرهء مُحرم تو

چقدر جملهء"احلی من العسل " زیباست

و سالهاست همین جمله است مرهم تو

هوای روضه ندارم ولی کسی انگار

میان دفتر من می نویسد از غم تو

گریز می زند از ماتمت به عاشورا

گریز می زند از کربلا به ماتم تو

مربع

فقط نه دست زمین دور مانده از حرمت

نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو

سیدحمیدرضا برقعی

باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است// جهان اسلام

تقدیم به حماسه برادران بحرینی ام

 

باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است

مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است

بحر آرام دگر باره خروشان شده است

ساحل خفته پر از لولو مرجان شده است

دشمن از وادی قرآن و نماز آمده است

لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده است

با شماییم شمایی که فقط شیطانی است

(دین اسلام نه اسلام ابوسفیانی است)

با شماییم که خود را خبری می دانید

و زمین را همه ارث پدری می دانید

با شماییم که در آتش خود دود شدید

فخر کردید که هم کاسهء نمرود شدید

گرد باد آتش صحراست بترسید از آن

آه این طایفه گیراست بترسید از آن

هان! بترسید که دریا به خروش آمده است

خون این طایفه این بار به جوش آمده است

صبر این طایفه وقتی که به سر می آید

دیگر از خرد و کلان معجزه بر می آید

سنگ این قوم که سجیل شود می فهمید

آسمان غرق ابابیل شود می فهمید

پاسخت می دهد این طایفه با خون اینک

ذولفقاری زنیام آمده بیرون اینک

هان!بخوانید که خاقانی از این خط گفته است

شعر ایوان مدائن به نصیحت گفته است

هان بترسید که این لشکر بسم الله است

هان بترسید که طوفان طبس در راه است

 

 

یا محمد(ص)! تو بگو با غم و ماتم چه کنیم

روز خوش بی تو ندیدیم به عالم چه کنیم

پاسخ آینه ها بی تو دمادم سنگ است

یا محمد(ص)! دل این قوم برایت تنگ است

 

بانگ هیهات حسینی است رسیده از راه

هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله

 

سیدحمیدرضا برقعی

مـشك بـرداشت كه سيـراب كـند دريـا را // کربلا //شهادت قمربنی هاشم(ع)

مـشك بـرداشت كه سيـراب كـند دريـا را
رفـت تـا تـشنـگي‌اش آب كـند دريـا را

آب روشن شد و عكـس قـمر افتاد در آب
مـاه مي‌خواست كه مهتاب كند دريا را

تـشنه مي‌خواست ببيند لـب او را دريا
پس ننوشيد كه سيراب كند دريا را

كوفه شد علقمه، شق القمري ديگر ديد
ماه افتاد كه محراب كند دريا را

تـا خجالت بكشد، سرخ شود چهره آب
زخم مي‌خورد كه خوناب كند دريا را

نـاگهان موج برآمد كه رسيد اقيانوس
تـا در آغوش خودش خواب كند دريا را

آبي مهـريه گل بـود والا خـورشيد
در توان داشت كه مرداب كند دريـا را

روي دست تو نديده است كسي دريا را
چون خدا خواست كه ناياب كند دريا را

سید حمید رضا برقعی

با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو! // ولادت حضرت معصومه(س)


با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو!

درحرم قطره قطره  می افتاد  آسمان  روی  آسمان  بانو

 

صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شوداما

به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو

 

گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم

 باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان،بانو

 

باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو

دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...

 

شاعری در قطار قم - مشهد چای می خوردو زیر لب می گفت:

شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو

 

شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است

بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو

 

این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی

زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو!

 

کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است

زادگاه من و مزار من است ،مرگ یک روز بی گمان ...

 

سید حمیدرضا برقعی


جـمـعــه‎هـا طـبـع مـن احــســاس تـغزل دارد// آدینه ی فراق // انتظار ظهور

 

جـمـعــه‎هـا طـبـع مـن احــســاس تـغزل دارد

نـاخـودآگـاه بـه سـمـت تـو تـمایل دارد

 

بـی تـو چـنـدیـسـت کـه در کـار زمیـن حـیرانم

مـانـده‎ام بـی تـو چرا باغچه‎ام گل دارد

 

شـایـد ایـن بـاغـچـه ده قـرن بـه استـقـبـالــت

فـرش گـسترده و در دست گلایل دارد

 

تـا بـه کـی یـکسـره یـکریـز نباشی شب و روز

مـاه، مـخـفـی شدنـش نیز تعادل دارد

 

کودکی فـال فروش است و به عشقت هر روز

می‎خـرم از پـسرک هـر چـه تفال دارد

 

یـازده پــله زمــیــن رفــت بـــه سـمت ملکـوت

یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد

 

هیچ سنگـی نـشود سـنـگ صـبـورت، تـنـهــا

تـکـیــه بـر کعبه بزن، کعبه تحمل دارد

                                                     سید حمید رضا برقعی

مصرع ناقص من کاش که کامل می شد // مولودي حضرت امیر(ع)

 

مصرع ناقص من کاش که کامل می شد

شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

 

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست

واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

 

من که حیران تو حیران توام می دانم

نه فقط من که در این دایره سرگردانم

 

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد

شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

 

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است

راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

 

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست

«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

 

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید

خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

 

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت

قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

 

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه

مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

 

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

 

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید

«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

 

 

    می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت

ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

 

نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد

سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-

 

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند

لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند

 

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی

رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

 

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی

وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی

 

در هوا تیغ دو دم  نعره ی هو هو می زد

نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد

 

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار

پا در این دایره بگذار عدم را بردار

 

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی

یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

 

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست

کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

 

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید

«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

سید حمیدرضا برقعی

 

دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی // مرثيه حضرت صديقه ي طاهره(س)

 

دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی

افتاده نخ چادر او دست نسیمی

 

تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم

با دست خودش داده اناری به یتیمی

 

حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را

بخشیده به همسایه، چه قران کریمی

 

در خانهء زهرا همه معراج نشینند

آنجا که به جز چادر او نیست گلیمی

 

ای کاش در این بیت بسوزم که شنیدم

می سوخت حریم دل مولا چه حریمی

 

آتش مزن آتش  در و دیوار دلش را

جز فاطمه در قلب علی نیست مقیمی

 

حالا نکند پنجره را وا بگذاریم

پرپر شود آن لاله زخمی به نسیمی

سید حمیدرضا برقعی

 

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر //  ////

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر

اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم

زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند

چادرش در میان گرد وغبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم

در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید،حس کردم

کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه

پسر کوچکش رسید از راه

گفت:آرام باش! چیزی نیست

به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر،گریه نکن

مرد گریه نمی کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی

یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما

ناله هایش فقط تماشا شد

***

صبح فردا به مادرم گفتم

گوش کن ! این صدای روضهء کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم

در ودیوار خانه ای مشکی است

***

با خودم فکر می کنم حالا

کوچه ی ما چقدر تاریک است

گریه،مادر،دوشنبه،در،کوچه

راستی! فاطمیه نزدیک است...

 سید حمیدرضا برقعی

سلام  راوی مجنون، سلام راوی خون // به سید مرتضی آوینی // دفاع مقدس


سلام  راوی مجنون، سلام راوی خون
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون

تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون

به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون

جهان برای تو زندان، برای تو انگور
جهان دسیسه هارون و نقشه مامون

درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون

چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری، اکنون

نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون

به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضایی و دستان مرتضی یارت...

سید حمیدرضا برقعی

 

زخمی ام التیام می خواهم // لایمکن الفرار از عشق // نجف

 

یک بند از ترجیع بندی علوی

** 

زخمی ام التیام می خواهم

التیام از امام می خواهم

 

السلام وعلیک یا ساقی

من علیک السلام می خواهم

 

مستی ام را بیا دوچندان کن

جام می پشت جام می خواهم

 

گاه گاهی کمی جنون دارم

من جنونی مدام می خواهم

 

تا بگردم کمی به دور سرت

طوف بیت الحرام می خواهم

 

لحظه مرگ چشم در راهم

از تو حسن ختام می خواهم

 

در نجف سینه بی قرار از عشق

گفت لایمکن الفرار از عشق

سید حمیدرضا برقعی

 

نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

از زبان حضرت زینب(س)

 

نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده

سر پیراهن تو جنگ بوده

 

ولی شرمنده زینب دیر فهمید

که انگشتر به دستت تنگ بوده

 

سید حمیدرضا برقعی

 

دلی در خون نشسته دوست داری؟ // از کربلا تا شام

 

از زبان حضرت زینب(س)

 

دلی در خون نشسته دوست داری؟

بگو قلبی شکسته دوست داری؟

 

تورا ای عشق ! بی سر دوست دارم

مرا با دست بسته دوست داری؟

سید حمیدرضا برقعی

 

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان // شهادت حضرت علی اکبر(ع)

 

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

مثل تیری که رها می شود از دست کمان

 

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

 

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود

مست می آمد و رخساره برافروخته بود

 

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته

بر تنش دست یدالله حمایل بسته

 

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد

زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد 

 

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را

آمده باز هم از جا بکند خیبر را

 

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را

معنی جمله در پوست نگنجیدن را

 

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید

زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

 

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد

رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

 

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه

گفت:لاحول ولاقوه الابالله 

 

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون

به تماشای جنونش همه دنیا مجنون 

 

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است

بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است 

 

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی

پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی 

 

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

به تماشای نبرد تو خداوند آمد 

 

با همان حکم که قرآن خدا جان من است

آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است 

 

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست

دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست 

 

آه آیینه در آیینه عجب تصویری

داری از دست خودت جام بلا می گیری 

 

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای

به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای 

 

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد

از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد 

 

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا 

 

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید

با فغان پسرم وا پسرم می آید 

 

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری

ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟

 

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است

یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟

 

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای

چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟

 

من تو را در همه کرب و بلا می بینم

هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم 

 

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی

کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی 

 

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم

باید انگار تو را بین عبا بگذارم 

 

باید انگار تو را بین عبایم ببرم

تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...

سید حمید رضا برقعی

 

در اوج روضه ، خوب دلش را که غم گرفت // محرم

در اوج روضه ، خوب دلش را که غم گرفت

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت

 

وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت

مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت

 

باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست

شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست

 

سید حمیدرضا برقعی

 

شنيده مي شود از آسمان صدايي كه... // دو ركعت نشسته // نجوای فاطمی

 

شنيده مي شود از آسمان صدايي كه...
كشيده شعر مرا باز هم به جايي كه ...


نبود هيچ كسي جز خدا،خدايي كه...
نوشت نام تورا ،نام اشنايي كه ـ


پس از نوشتن آن آسمان تبسم كرد
و از شنيدنش افلاك دست و پا گم كرد


نوشت فاطمه، شاعر زبانش الكن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزين شد


نوشت فاطمه تكليف نور روشن شد
دليل خلق زمين و زمان معين شد

 

نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است

غزل  قصیده ی نابی که در ازل گفته است

 

نوشت فاطمه تعريف ديگري دارد

ز درك خاك مقام فراتري دارد

 

خوشا به حال پيمبر چه مادري دارد

درون خانه بهشت معطري دارد

 

پدر هميشه كنارت حضور گرمي داشت

براي وصف تو از عرش واژه بر مي داشت

 

چرا كه روي زمين واژه ی وزيني نيست

و شأن وصف تو اوصاف اينچنيني نيست

 

و جاي صحبت اين شاعر زميني نيست

و شعر گفتن ما غير شرمگيني نيست

 

خدا فراتر از اين واژه ها كشيده تورا

گمان كنم كه تورا، اصلا آفريده تورا

 

كه گرد چادر تو آسمان طواف كند

و زير سايه ی آن کعبه اعتکاف كند

 

ملك ببيند وآنگاه اعتراف كند

كه اين شكوه جهان را پر از عفاف كند

 

كتاب زندگي ات را مرور بايد كرد

مرور كوثر و تطهيرو نور بايد كرد

 

در آن زمان كه دل از روزگار دلخور بود

و وصف مردمش الهاكم التكاثر بود

 

درون خانه ی تو نان فقر آجر بود

شبيه شعب ابي طالب از خدا پر بود

 

بهشت عالم بالا برايت آماده است

حصير خانه ی مولا به پايت افتاده است

 

به حكم عشق بنا شد در آسمان علي

علي از آن تو باشد... تو هم از آن علي

 

چه عاشقانه همه عمر مهربان علي!

 به نان خشك علي ساختي، به نان علي

 

از آسمان نگاهت ستاره مي خواهم

اگر اجازه دهي با اشاره مي خواهم-

به ياد آن دل از شهر خسته بنويسم

كنار شعر دو ركعت نشسته بنويسم

 

شكسته آمده ام تا شكسته بنويسم

و پيش چشم تو با دست بسته بنويسم



به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادري كن و اين بار هم اجازه بده


به افتخار بگوييم از تبار توايم
هنوز هم كه هنوز است بي قرار توايم...


اگر چه ما همه در حسرت مزار توايم

كنار حضرت معصومه در كنار توايم

 

فضاي سينه پر از عشق بي كرانه ي توست

(كرم نما و فرود آ كه خانه خانه ي توست)


سید حمید رضا برقعی

 

مثل هر بار براي تو نوشتم: // انتظار ظهور

 

مثل هر بار براي تو نوشتم:

 دل من خون شد ازين غم، تو كجايي؟

و اي كاش كه اين جمعه بيايي!

دل من تاب ندارد،

همه گویند به انگشت اشاره،

"مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟"

تو کجایی...؟ تو کجایی...؟

  

و تو انگار به قلبم بنويسي:

 كه چرا هيچ نگويند

مگر اين رهبر دلسوز، طرفدار ندارد، كه غريب است؟

 و عجيب است

 كه پس از قرن و هزاره

 هنوزم كه هنوز است

 دو چشمش

 به راه است

 و مگر سيصد و اندي نفر از شيفتگانش

 زياد است

 كه گويند

به اندازه يك « بدر » علمدار ندارد!

 و گويند چرا اين همه مشتاق، ولي او سپهش يار ندارد!

 تو خودت! مدعي دوستي و مهر شديدي!

كه به هر شعر جديدي،

ز هجران و غمم ناله سرايي، تو كجايي؟

 تو كه يك عمر سرودي «تو كجايي؟» تو كجايي؟؟!

 باز گويي كه مگر كاستي اي بُد ز امامت،

ز هدايت،

ز محبت،

ز غمخوارگي و مهر و عطوفت

 تو پنداشته اي هيچ كسي دل نگران تو نبوده؟

چه كسي قلب تو را سوي خداي تو كشانده؟

چه كسي در پي هر غصه ي تو اشك چكانده؟

چه كسي دست تو را در پس هر رنج گرفته؟

چه كسي راه به روي تو گشوده؟

 چه خطرها به دعايم ز كنار تو گذر كرد،

چه زمان ها  كه تو غافل شدي و يار به قلب تو نظر كرد...

و تو با چشم و دل بسته فقط گفتي كجايي!؟

و اي كاش بيايي!

 ****

هر زمان خواهش دل با  نظر يار يكي بود، تو بودي ...

هر زمان بود تفاوت، تو رفتي، تو نماندي.

خواهش نفس شده يار و خدايت،

و همين است كه تاثير نبخشند به دعايت،

و به افاق نبردند صدايت،

و غريب است امامت.

 *

من كه هستم،

تو كجايي؟؟!

تو خودت! كاش بيايي

به خودت كاش بيايي…

*

سيد حمید رضا برقعی

 

یادم آمد شب بی چتر و کلاهی // در آغوش ضریح // کربلا

 

یک

یادم آمد شب بی چتر و کلاهی

که به بارانی مرطوب خیابان

زدم آهسته و گفتم

چه هوایی است خدایی

من و آغوش رهائی...

*

سپس آنقدر دویدم طرف فاصله

تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی ،

دلم آرام شد آنگونه که هر قطره ي باران

غزلی بود نوازش گر احساس

که می گفت:

فلانی!

چه بخواهی چه نخواهی

به سفر می روی امشب

چمدانت پر باران شده

پیراهنی از ابر به تن کن و بیا!

*

پس سفر آغاز شد و

نوبت پرواز شد و

راه نفس باز شد و

قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها

در منِ شاعر

منِ بی تاب تر از مرغ مهاجر

به کجا می روم؟!...

اقلیم به اقلیم

خدا هم سفرم بود و

جهان زیر پرم بود سراسر

که سر راه به ناگاه

مرا تیشه ي فرهاد صدا زد :

نفسی صبر کن ای مرد مسافر

قسمت می دهم ای دوست

سلام من دلخسته ي مجنون شده را نیز

به شیرین غزلهای خداوند

به معشوق دوعالم

برسان...

*

باز دلم شور زد

آخر! به کجا می روی ای دل

که چنین مست و رها می روی ای دل

مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل

نکند باز به آن وادی...

*

مشغول همین فکر و خیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم

که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی

که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه

پراکنده در آن دشت،خداییست.

*****

دو

چشم وا کردم وخود را

وسط صحن وسرا ،

عرش خدا،

کرب وبلا ،

مست و رها

در دل آیینه جدا از غم دیرینه

ولی دست به سینه،یله دیدم

من سر تا به قدم محو حرم

بال ملک دور و برم

یک سره مبهوت

به لاهوت رسیدم

چه بگویم که چه دیدم

که دل از خویش بریدم

به خدا رفت قرارم

نه!

به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم

سپس آهسته نشستم،و نوشتم

(فقط ای اشک امانم بده تا سجده ي شکری بگذارم )

که به ناگاه نسیم سحری

از سر گلدسته ي باران واذان آمد و

 یک گوشه از آن پرده ي در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد و

چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند

به شش گوشه ي معشوق

خدایا تو بگو

این منم آیا که سراپا شده ام محو تمنا و نماشا

****

فقط این را بنویسید

رسیده است لب تشنه به دریا

دلم آزاد شد از همهمه

دور از همه

مدهوش

غم وغصه فراموش...

در آغوش ضریح پسر فاطمه(س،ع)

آرام،سر انجام گرفتم

سید حمیدرضا برقعی

مولای ما نمونه ی دیگر نداشته است // غدیر

 

مولای ما نمونه ی دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است

وقت طواف دور حرم فکر می کنم
این خانه بی دلیل ترک برنداشته است

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه ای برای پیمبر نداشته است

سوگند می خورم که نبی، شهر علم بود
شهری که جز علی در دیگر نداشته است

طوری ز چارچوب در قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرِِییل واژه ی بهتر نداشته است

چون روز روشن است که در جهل گمشده است
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است

 
این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است

سید حمیدرضا برقعی

 

مشک برداشت که سیراب کند دریا را // شهادت قمر بنی هاشم(ع)

 

مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را

آب روشن شد و عکس قمر افتاد درآب
ماه می خواست که مهتاب کند دریا را

تشنه می خواست ببیند لب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را

کوفه شد علقمه، شق القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را

تا خجالت بکشد سرخ شود چهره ی آب
زخم می خورد که خوناب کند دریا را

ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا درآغوش خودش خواب کند دریا را

آب مهریه ی گل بود و الا خورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را

کاش روی دل خشکیده ی ما آن ساقی
عکسی از چشم خودش قاب کند دریا را

روی دست تو ندیده ست کسی دریا دل
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را

سيد حمید رضا برقعی