مادر! سلام نامه ام از غم لبالب است // فاطميه مهدوي

 

مادر! سلام نامه ام از غم لبالب است
فانوس حرف های دلم نور کوکب است

بیش از هزار سال کنار مزار تو
شبهای جمعه چشمه ی چشمم لبالب است

مادر! سکوت سهم کویر تقیه بود
امروز آبروی همه، ذکر «یا رب» است

وقتی خدا اجازه ی راه و ظهور داد
می آیم اول از همه جایی که زینب است

بر غربتی که قبر تو را گریه می کند
لبخند سبز می دهم از بس مودب است

در کوچه های تنگ زمین جار می زنم:
وضعیت بقیع و زیارت مرتب است

من خود اگر چه زائرم اما برای خلق
عرش بهشت در کف دستان عقرب است

مصطفی کارگر

شب قدر همه ی اهل ولا عاشوراست // عاشورا

 

شب قدر همه ی اهل ولا عاشوراست

اوج احیای گلستان بلا عاشوراست


آسمان بر عطش آینه ها می بارد

آسمان در عطش آینه ها عاشوراست


سفره ی روضه پر از شیون و اندوه و غم است

سوره ی خستگی اهل صفا عاشوراست


اختیارم بدهم گر ملک الموت به مرگ

گویمش فاش که مطلوب دعا عاشوراست


در فردوس ببندید به ما، باکی نیست

خیمه ی عاشقی و جنت ما عاشوراست


ما عزادار عزای پسر فاطمه ایم

چشمه ی جاری احساس خدا عاشوراست


ما به دامان ولی دست توسل زده ایم

او که هر روز جگر سوخته با عاشوراست


همقدم با غم محبوب خدا می سوزیم

جلوه ی عاشقی شاه و گدا عاشوراست


به کمر بسته در ایام محرم شالی

که هم آوای دلی غمزده تا عاشوراست


در حسینیه علم های عزا می گویند

معنی سوختن و کرببلا عاشوراست

مصطفي كارگر

 

عصر جمعه شد و محبوب دل ما نرسید // نوحه خوان // آدينه ي فراق // محرم // شهادت حضرت علي اصغر(ع)

 

عصر جمعه شد و محبوب دل ما نرسید

بهر این مردم دلسوخته مولا نرسید


عصر جمعه شد و دل باز پریشان شده است

سینه‌ی خسته‌ی ما منزل طوفان شده است


عصر جمعه شد و باز آه و غم و دلتنگی

حسرت و اشک و امید حرم و دلتنگی


عصر جمعه شد و وقت است صدایش بزنیم

در فراقش همه یکدست صدایش بزنیم


همه یکدست بگوییم بیا آقا جان

پسر فاطمه و شیر خدا آقا جان


برس از راه بیا تا همه با هم برویم

کربلایی شده در ماه محرم برویم


تو کجا شال عزا را به کمر می‌بندی؟

همره سینه زنان بار سفر می‌بندی؟


کربلا شیون و غوغاست تو خود می‌دانی

نوحه‌خوان حیّ تعالاست تو خود می‌دانی


کربلا در وسط شعله‌ی غم می‌سوزد

لب گل در عطش اهل حرم می‌سوزد


کربلا قحطی آب است علی بی‌تاب است

توی قنداقه کباب است علی بی‌تاب است


شیر در سینه‌ی مادر ز عطش خشکیده

لب چون غنچه‌ی اصغر ز عطش خشکیده

 

تشنگی بر جگر غنچه فشار آورده

پسری را پدری بهر شکار آورده

 

پسری از پسر فاطمه با تیر نگاه

زد به چشمان عدو زد وسط قلب سپاه

 

لشکر خصم به هم ریخت از این نوع نبرد

مثل طوفان که در آویخته با برگی زرد

 

عمر سعد که از هیبت اصغر آشفت

روی بر لشکر خود کرد و به فریادی گفت:


حرمله زود بیا تیر و کمان را بردار

تیر در چله‌ی بی رحم کمان‌ات بگذار

 

حرمله گفت: پدر را بزنم یا که پسر

گفت: حلق پسر خفته در آغوش پدر

 

تیر بر چله نهاد و به هدف کرد نگاه

ناگهان تیر به قصد گلو افتاد به راه

 

همه دیدند که طوفان جفا تا که وزید

گوش تا گوش علی را ستم تیر درید

*

حجت حق! پسر فاطمه! از راه بیا

روضه خوان عطش و علقمه! از راه بیا

 

لحظه‌ای نیز بیا هیات ما اشک بریز

برکت داده به این بزم عزا اشک بریز

مصطفي كارگر