اى بلند اختر كه ناموس خداى اكبرى // مرثيه حضرت صديقه ي طاهره(س)


اى بلند اختر كه ناموس خداى اكبرى

عقلِ كل را دخترى و علمِ كل را همسرى


زينت عرش خدا پرورده دامان توست

يازده خورشيد چرخ معرفت را مادرى


آن كه بُد منت وجودش بر تمام ما سوى

گشت ممنون عطاى حق كه دادش كوثرى


تاج فرق عالم و آدم بود ختم رسل

بر سر آن سرور كون و مكان تو افسرى


از گلستان تو يك گُل خامس آل عباست

اى كه در آغوش خود خون خدا مى‌پرورى


مقتداى حضرت عيسى بود فرزند تو

آن چه در وصف تو گويم باز از آن برترى


در قيامت اولين و آخرين سرها به زير

تا تو با جاه و جلال حق، زمحشر بگذرى


بر بساط قرب بگذارد قدم چون مصطفى

تو بر او هستى مقدم ، گرچه او را دخترى


كهنه پيراهن چو بر سر افكنى در روز حشر

غرقه در خون خدا برپا نمايى محشرى


با چه ذنبى كشته شد مؤوده آل رسول

بود آيا اينچنين، أجرِ چنان پيغمبرى


قدر تو مجهول و مخفى قبر تو تا روز حشر

جز خدا در حق تو كس را نشايد داورى

* * *
شمع جمع آل طه بضعه خير الورى

دختر شمس الضحا و همسر بدر الدّجى


آفتاب برج عصمت گوهر درج شرف

ليلة القدر وجود و سرّ و ناموس خدا


آن كه بنشاندش به جاى خود امام الانبياء

وان كه بُد آمينِ او شرط دعاى مصطفى


مبدأ جسمش بُد از اثمار اشجار بهشت

منتهاى روح پاك او حريم كبريا


ز آدم و عيسى نبودش كفو و مانندى به دهر

شد در اوصاف كمال او هم تراز مرتضى


در مديحش عقل شد حيران و سرگردان چو ديد

هست مدّاحش خدا، وصف مقامش هل أتى


پا ورم كرد از نماز و دست و بازو از جهاد

سينه او شد سپر در راه حق روز بلا


رفت از دار فنا بشكسته دل آزرده تن

آن كه بُد آزردنش ايذاء ختم الانبياء


گفت حيدر در غروب آفتاب عمر او

تار شد دنيا و روشن شد به تو دار بقاء

* * *
دختر خير الورى و همسر فخر بشر

علم مخزون، غيب مكنون در ضميرش مستتَر


ليلة القدر، نزول كل قرآن مبين

مطلع الفجر ظهور منجى دنيا و دين


آسمان يازده خورشيد تابان وجود

روشن از نور جمالش عالم غيب و شهود


شمع جمع اهل بيت و نور چشم مصطفى

مهجه قلبى كه آن دل بود قلب ماسوى


آيه تطهير وصف عصمت كبراى او

هل أتى تفسيرى از دنيا و از عقباى او


تا قيامت شد به او روشن چراغ عقل و دين

منتشر از او به دنيا نسل خير المرسلين


اندر آن روزى كه وا نفسا بگويند انبيا

شيعتى گويان بيايد او به درگاه خدا


مصحف او لوح محفوظ قضاء است و قدر

در حديث لوحِ او برنامه اثنى عشر


علم ما كان و يكون ثبت است اندر دفترش

نى سلونى گفته در عالم كسى جز همسرش


اوست مشكاة دو مصباحى كه شد عرش برين

زينت از آن دو، چراغ راه رب العالمين


ميوه باغ وجودش حلم و جود مجتبى است

حاصل آن عمر كوتاهش شهيد كربلا است


زينب آن اسطوره صبر و شجاعت دخترش

گوى سبقت برده در اسلام و ايمان مادرش


دامنش جان جهان و يك جهان جان پروريد

وه چه جانى كه خداوند جهان او را خريد


خون بهاى خون او شد ذات قدّوس خدا

گشت كشتى نجات خلق و مصباح الهدى


منقطع شد وحى بعد از رحلت خير الأنام

ليك جبريل امين بنمود در كويش مقام


بود امين وحى دائم در صعود و در نزول

تا گذارد مرحمى بر قلب مجروح بتول


دل شكسته بود و از هجر پدر بيمار بود

پشت و پهلو هم شكسته از در و ديوار بود


تسليت مى‌داد او را ذات پاك ذو الجلال

تا بكاهد زان غم و آن رنج و آن درد و ملال


عطر و بوى و رنگ و روى و خُلق و خَلق عقل كل

ساطع و لامع بُد از آن بضعه ختم رسل


زين سبب روح القدس شد در حريم او مقيم

تا در آن آئينه بيند صاحب خُلق عظيم


زين قفس چون مرغ روحش رو به رضوان پر كشيد

رفت جبريل امين و از مدينه دل بريد


مرتضى آن قطب عالم لنگر دنيا و دين

عرش علم و روح ايمان و اميرالمؤمنين


آنكه در تسليم و صبرش عقل شد مبهوت و مات

كرد در فقدان اين همسر تمناى ممات


بود زهرا ركن آن ركن زمين و آسمان

رفت و ويران شد سر و سامان آن شاه جهان

* * *
صورتى كو خَلق و خُلق عقل كل را مى‌نمود

گشت پنهان نيمه شب در خاك غم، امّا كبود


ماهتاب آسمان عصمت و عفّت گرفت

كس نداند جز على آخر چه بگذشت و چه بود

* * *
ديده عالم نديده زهره‌اى مانند زهرا

دخترى مادر نزاده كو شود اُمّ ابيها


شد خدا راضى به آنچه فاطمه راضى به آن شد

متفق شد در رضا و در غضب با حق تعالى

آيت الله وحيد خراساني

 

روز عاشوراست يا صبح ازل؟ // عاشورا

 

روز عاشوراست يا صبح ازل؟
مشرق‌الانوار وجه لم يزل

مطلع‌الفجر شب قدر وجود
شد برون از پرده هر سرّي كه بود

دوش سر خيل رسالت بي رداست
چون عزاي خامس آل عباست

من چه گويم بارالها روز كيست
آن قدر گويم كه روز آن كسي است

كه خريدار متاع او خداست
خون او را خود خدايش خونبهاست

درج عصمت گوهرش را پروريد
حق در آن تن روح قدسي را دميد

شير نوشيد از زبان مصطفي
پرورش دادش دو دست مرتضي

مهد جنبانش بود روح الامين
رفت در گهواره تا خلد برين

روز اول پر گشود او تا فلك
بال و پر بگرفت از فرش ملك

روز آخر در گذشت از ماسوي
رفت با سر تا حريم كبريا

از همه كون و مكان دامن كشيد
خود خدا داند كجا او آرميد

تشنه‌لب جان داد بر شطّ فرات
خاك درگاهش بشد آب حيات

كاروان‌سالار عشّاق خدا است
در صراط الله مصباح‌الهدي است

عرش اعلي منزل آب و گلش
تا كجا رفته دگر جان و دلش

هست دست عالمي بر دامنش
ماه و پروين خوشه‌چين خرمنش

قطب هستي نقطه خال لبش
گردن گردون اسير زينبش

در سپهر معرفت شمس‌الضحي است
در مدار بندگي بدر الدجي است

كشتي طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهيد كربلا است

عقل حيران، عشق سرگردان كه كيست
آنكه نام او حسين بن علي است

پرده خيمه چو افكند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال

سوره توحيد يزدان شد برون
قل تعالي الله «عمّا يشركون»

آفتابي ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بيچاره گشت

ناگهان عقد ثريا را گسيخت
پيش پايش هر چه اختر داشت ريخت

آه طفلان گشت سدّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روي ماه

نوگلان در پيش آن عاليجناب
ريختند از نرگس چشمان گلاب

كاي پدر شايد ز ما رنجيده‌اي
بس كه بانگ العطش بشنيده‌اي

هين مرو بابا فدايت جان ما
پا بنه بر ديده گريان ما

اشك و آه جمله را با اين كلام
داد پاسخ كه عليكن السلام

چون وداع شاه با زينب رسيد
محشري اندر حرم آمد پديد

زينب اي اعجوبه صبر و ظفر
دخت ردّ الشمسي و شقّ القمر
اي بلند اختر چكيده عقل و دين
دخت زهرا و اميرالمؤمنين

ني فقط شمس و قمر را دختري
بلكه ناموس خداي اكبري

روي‌ زانوي نبي‌ بنشسته‌اي
اندر آغوش علي‌ پرورده‌اي

زين اَب هستي‌ اگر در خانه‌اي
گنج حقي گرچه در ويرانه‌اي

همدم و همراه سلطان وجود
با امين‌الله در غيب و شهود

آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شكست

مهلتي اي‌ زينت عرش برين
جز تو سبطي نيست بر روي زمين

اي‌ تو تنها يادگار جدّ من
مي‌ رود با رفتن تو پنج تن

مهلتي اي شمع جمع اولين
وي‌ ز تو روشن چراغ آخرين

مي‌‌روي آهسته تر مركب بران
مي‌‌رود با رفتنت جان از جهان

گفتني‌ها را به خواهر شاه گفت
زان مسيحا دم گل زهرا شكفت

با زبان حال با بنت رسول
گفت اي‌ پرورده دست بتول

هان نپنداري‌ كه پايان يافت راه
راه ما را منتهي باشد اله

رفتم و هستي تو مير كاروان
اين امانت را به جدّ من رسان

پاسداري كن پس از من از حريم
خود نگهداري كن از دُر يتيم

غنچه نشكفته باغ مرا
كن تو با خار مغيلان آشنا

اين يتيمان را كجا آرامش است
مشعل شام غريبان آتش است

روز پيك حق تو در بازار باش
شب پرستار تن بيمار باش

دختر رنجور اگر بيدار شد
خواب ديد و تشنه ديدار شد

چون به ديدارم سپارد جان پاك
در خرابه گنج را بسپر به خاك

هر كجا باشي دلم همراه توست
اين سر خونين چراغ راه توست

زان سفر چون ديد نبود چاره‌اي
رفت زينب جانب گهواره‌اي

شيرخوار آورد آندم در برش
تا كه قرآن را بگيرد بر سرش

چون كلام‌الله را بر سر گرفت
سرور دين افسر از اصغر گرفت

طفلي افسرده دل و خشكيده لب
بر سر دست پدر در تاب و تب

خواست تا بوسد لب خشك پسر
تير كين بوسيد حلقش زودتر

شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره خورشيد غرق خون نمود

ارغواني رخ ز داغ اكبرش
لاله‌گون گشتي ز خون اصغرش

نازمت اي برده از عالم سبق
خون تو شد آبروي وجه حق

پس به سوي آسمان آن خون بريخت
رشته صبر ملائك را گسيخت

غنچه نشكفه‌اي پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت

بر ذبيح عشق خواند آن دم نماز
عقل حيران شد از آن راز و نياز

با نمازي كه بر آن پيكر گذاشت
پرده‌هاي عرش را از هم شكافت

بانگ تكبيرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امكان شرر

گنج هستي را به زير خاك كرد
خاك را تاج سر افلاك كرد

گلشن خلقت از اين غنچه شكفت
راز هستي را عيان كرد و نهفت

دل نمي‌‌كند از كنار تربتش
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش

پس ز جا برخاست بر زين زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم

شاه چون بر پشت مركب جا گرفت
عرش بر كرسي زين مأوي گرفت

ذو الجناح آندم براق راه شد
ذو الجناحين از دو پاي شاه شد

از دو زانوي شه دين پر گرفت
شهپر روح‌القدس دربر گرفت

طاير توحيد در پرواز شد
شهسوار عشق ميدان‌تاز شد

كرد عزم شهريار آن شهريار
گشت صحرا از قدومش لاله‌زار

فرش زير پاي شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور

مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعال از كمالش منفعل

نور حق را شمع رخسارش مثل
طلعتش آئينه صبح ازل

ملك امكان خطّه فرمان او
گوي چرخ اندر خم چوگان او

محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهيات در نور وجود

انبياء و مرسلين در هر طرف
بهر ياريش دل و جان روي‌ كف

پيش روي وي‌ ملائك سر به دست
ليك او سرگرم سوداي الست

پيك نصرت آمد و دادش جواب
هين مشو بين من و ربم حجاب

چون خريدار ولاي‌ او شدم
عاشق كرب و بلاي‌ او شدم

شه سوار و زينبش اندر ركاب
چون مهي تحت‌الشعاع آفتاب

او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود

ديد چون خالي است جاي‌ مادرش
جاي‌ مادر خواست بوسد حنجرش

بوسه زد چون بر گلوي خشك شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه

بر گلوي خشك شاه چون لب نهاد
آتشي اندر دل زينب فتاد

كاين گلو را مصطفي بوسيده است
مرتضي آن را چو گل بوييده است

چشمه جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشكيده يا رب اين گلوست

پس ببوسيد و به ميدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان

سنگ كين چون بر جبين شه نشست
حق نما آئينه‌اي درهم شكست

روز شد بر اهل عالم شام تار
منكسف شد شمس در نصف‌النهار

در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب

دامنش را بر كشيد و ناگهان
گشت سرّ مستتر حق عيان

سينه‌اي كو مخزن توحيد بود
برتر از ترسيم و از تحديد بود

سينه يا گنجينه گنج وجود
رازدار عالم غيب و شهود

مظهر اعلاي ستار العيوب
پرده دار حضرت غيب الغيوب

قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبي خانه ذات خدا

دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عيان

دل مگو گنجينه علم و يقين
مخزن اسرار رب‌العالمين

ناگهان تيري برون شد از كمان
خورد بر قلب شه كون و مكان

منهدم شد قبله كروبيان
گشت ويران كعبه لاهوتيان

خون ز قلب عالم امكان چو ريخت
ناگهان شيرازه قرآن گسيخت

خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاك غم نشاند

بر ملائك شد عيان سر سجود
كاين چنين گوهر به كان خاك بود؟

في‌ سبيل‌الله خونش را بداد
افسر ثاراللهي بر سر نهاد

زينت خلد برين شد خون او
خون مگو، نقش و نگار عرش هو

پس به حال سجده بر خاك اوفتاد
تربتش شد خارق سبع‌الشداد

شد جگر تفديده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشكيده لبش

شرحه‌شرحه دل ز داغ دلبران
قطعه‌قطعه تن ز شمشير و سنان

بود بسم‌الله و بالله ورد او
در هياهو خلق و او در ذكر هو

واي از آن ساعت كه او در قتلگاه
جان بداد و ديده‌ها بر خيمه‌گاه

پيش چشمش عترت دور از وطن
از قفا مي‌شد جدا سر از بدن

عرش مي‌‌لرزيد و كرسي مي‌تپيد
از فلك در ماتمش خون مي‌‌چكيد

بود تسليماً لامرك بر لبش
يا غياث المستغيثين مطلبش

ارجعي‌ بشنيد آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا

سر مگو، سرّ‌ خدا در آن نهان
تن مگو، روح خدا در آن روان

آن خداوندي كه او را آفريد
قبض روحش كرد و جانش را خريد

مطمئن نفسي به حق پيوست و رفت
او طلسم خلق را بشكست و رفت

شد غبار آلود روي عقل كل
مو پريشان جامع الشمل رُسل

پا برهنه، پايه كون و مكان
سر برهنه، سرور پيغمبران

خون بجوشيد از زمين و آسمان
غرق ماتم شد جهان بيكران

انبياء سرگشته در آن سرزمين
گوئيا گم گشته از خاتم نگين

اولياء‌ بر سينه و بر سر زنان
بارالها كو نشان بي‌نشان

اندر آن غوغا و در آن شور و شين
گفت زينب ناگهان هذا حسين

بانگ يا جدّا چو از دل بركشيد
قلب عقل كل ز آه او تپيد

رو به جدش كرد و گفت اينجا نگر
كاين حسين توست در خون غوطه‌ور
آنكه روي‌ سينه پروردي به ناز
بر سر دوشت نشاندي در نماز

اين تو و اين غرقه در خون پيكرش
مي‌‌روم شايد كنم پيدا سرش

يوسف زهراست اندر كنج چاه
يا ذبيح الله اندر قتلگاه؟

گوي سبقت برد اندر روزگار
كنز مخفي شد به دستش آشكار

گفت يا رب اين عمل از ما پذير
در ره تو او شهيد و من اسير

زان شهادت، حق و عدل آباد شد
زين اسارت، عقل و دين آزاد شد

شرح اين ماتم نگنجد در بيان
هم قلم بشكست و هم كل‌اللّسان

ما يري، ما لا يري، بر او گريست
جن و انس، ارض و سماء، بر او گريست

تا صف محشر عزاي او بپاست
در قيامت خون او مشكل‌گشاست

همچو قرآن خاك قبر او شفاست
سجده گاه انبياء‌ و اوصياست

چون نباشد بين او با حق حجاب
شد دعا در قبه او مستجاب

كربلاي او چو عرش كبرياست
زائرش چون زائر ذات خداست

انبياء‌ در انتظار رخصتند
قدسيان صف بسته اندر نوبتند

تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند

تا قيامت زنده باشد نام او
كل شيء هالك الا وجهه

لب ببند آخر «وحيد» از گفتگو
كي بگنجد بحر عشق اندر سبو

حضرت آيت‌الله وحيد خراساني

 

اى دختر عقل و خواهر دین // نگین خاتمیّت // نجوای معصومه ای

 

اى دختر عقل و خواهر دین

وى گوهر دُرج عزّ و تمکین


عصمت شده پاى بند مویت

اى علم وعمل مقیم کویت


اى میوه شاخسار توحید

همشیره ماه ودخت خورشید


وى گوهر تاج آدمیّت

فرخنده نگین خاتمیّت


شیطان به خطاب قم براندند

پس تخت تو را به قم نشاندند


کاین خانه بهشت و جاى حوّاست

ناموس خداى جایش اینجاست


اندر حرم تو عقل مات است

زین خاک که چشمه حیات است


جسمى که دراین زمین نهان است

جانى است که در تن جهان است


این ماه منیر و مهر تابان

عکسى بود از قم و خراسان


ایران شده نور بخش ارواح

مشکات صفت عرش و کرسى


هر کس به درت به یک امیدى است

محتاج تر از همه وحیدى است

 

حضرت آیت الله وحید خراسانی

 

روز عاشوراست يا صبح ازل؟ // عاشورا


روز عاشوراست يا صبح ازل؟
مشرق‌الانوار وجه لم يزل

مطلع‌الفجر شب قدر وجود
شد برون از پرده هر سرّي كه بود

دوش سر خيل رسالت بي رداست
چون عزاي خامس آل عباست

من چه گويم بارالها روز كيست
آن قدر گويم كه روز آن كسي است

كه خريدار متاع او خداست
خون او را خود خدايش خونبهاست

درج عصمت گوهرش را پروريد
حق در آن تن روح قدسي را دميد

شير نوشيد از زبان مصطفي
پرورش دادش دو دست مرتضي

مهد جنبانش بود روح الامين
رفت در گهواره تا خلد برين

روز اول پر گشود او تا فلك
بال و پر بگرفت از فرش ملك

روز آخر در گذشت از ماسوي
رفت با سر تا حريم كبريا

از همه كون و مكان دامن كشيد
خود خدا داند كجا او آرميد

تشنه‌لب جان داد بر شطّ فرات
خاك درگاهش بشد آب حيات

كاروان‌سالار عشّاق خدا است
در صراط الله مصباح‌الهدي است

عرش اعلي منزل آب و گلش
تا كجا رفته دگر جان و دلش

هست دست عالمي بر دامنش
ماه و پروين خوشه‌چين خرمنش

قطب هستي نقطه خال لبش
گردن گردون اسير زينبش

در سپهر معرفت شمس‌الضحي است
در مدار بندگي بدر الدجي است

كشتي طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهيد كربلا است

عقل حيران، عشق سرگردان كه كيست
آنكه نام او حسين بن علي است

پرده خيمه چو افكند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال

سوره توحيد يزدان شد برون
قل تعالي الله «عمّا يشركون»

آفتابي ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بيچاره گشت

ناگهان عقد ثريا را گسيخت
پيش پايش هر چه اختر داشت ريخت

آه طفلان گشت سدّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روي ماه

نوگلان در پيش آن عاليجناب
ريختند از نرگس چشمان گلاب

كاي پدر شايد ز ما رنجيده‌اي
بس كه بانگ العطش بشنيده‌اي

هين مرو بابا فدايت جان ما
پا بنه بر ديده گريان ما

اشك و آه جمله را با اين كلام
داد پاسخ كه عليكن السلام

چون وداع شاه با زينب رسيد
محشري اندر حرم آمد پديد

زينب اي اعجوبه صبر و ظفر
دخت ردّ الشمسي و شقّ القمر

اي بلند اختر چكيده عقل و دين
دخت زهرا و اميرالمؤمنين

ني فقط شمس و قمر را دختري
بلكه ناموس خداي اكبري

روي‌ زانوي نبي‌ بنشسته‌اي
اندر آغوش علي‌ پرورده‌اي

زين اَب هستي‌ اگر در خانه‌اي
گنج حقي گرچه در ويرانه‌اي

همدم و همراه سلطان وجود
با امين‌الله در غيب و شهود

آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شكست

مهلتي اي‌ زينت عرش برين
جز تو سبطي نيست بر روي زمين

اي‌ تو تنها يادگار جدّ من
مي‌ رود با رفتن تو پنج تن

مهلتي اي شمع جمع اولين
وي‌ ز تو روشن چراغ آخرين

مي‌‌روي آهسته تر مركب بران
مي‌‌رود با رفتنت جان از جهان

گفتني‌ها را به خواهر شاه گفت
زان مسيحا دم گل زهرا شكفت

با زبان حال با بنت رسول
گفت اي‌ پرورده دست بتول

هان نپنداري‌ كه پايان يافت راه
راه ما را منتهي باشد اله

رفتم و هستي تو مير كاروان
اين امانت را به جدّ من رسان

پاسداري كن پس از من از حريم
خود نگهداري كن از دُر يتيم

غنچه نشكفته باغ مرا
كن تو با خار مغيلان آشنا

اين يتيمان را كجا آرامش است
مشعل شام غريبان آتش است

روز پيك حق تو در بازار باش
شب پرستار تن بيمار باش

دختر رنجور اگر بيدار شد
خواب ديد و تشنه ديدار شد

چون به ديدارم سپارد جان پاك
در خرابه گنج را بسپر به خاك

هر كجا باشي دلم همراه توست
اين سر خونين چراغ راه توست

زان سفر چون ديد نبود چاره‌اي
رفت زينب جانب گهواره‌اي

شيرخوار آورد آندم در برش
تا كه قرآن را بگيرد بر سرش

چون كلام‌الله را بر سر گرفت
سرور دين افسر از اصغر گرفت

طفلي افسرده دل و خشكيده لب
بر سر دست پدر در تاب و تب

خواست تا بوسد لب خشك پسر
تير كين بوسيد حلقش زودتر

شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره خورشيد غرق خون نمود

ارغواني رخ ز داغ اكبرش
لاله‌گون گشتي ز خون اصغرش

نازمت اي برده از عالم سبق
خون تو شد آبروي وجه حق

پس به سوي آسمان آن خون بريخت
رشته صبر ملائك را گسيخت

غنچه نشكفه‌اي پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت

بر ذبيح عشق خواند آن دم نماز
عقل حيران شد از آن راز و نياز

با نمازي كه بر آن پيكر گذاشت
پرده‌هاي عرش را از هم شكافت

بانگ تكبيرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امكان شرر

گنج هستي را به زير خاك كرد
خاك را تاج سر افلاك كرد

گلشن خلقت از اين غنچه شكفت
راز هستي را عيان كرد و نهفت

دل نمي‌‌كند از كنار تربتش
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش

پس ز جا برخاست بر زين زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم

شاه چون بر پشت مركب جا گرفت
عرش بر كرسي زين مأوي گرفت

ذو الجناح آندم براق راه شد
ذو الجناحين از دو پاي شاه شد

از دو زانوي شه دين پر گرفت
شهپر روح‌القدس دربر گرفت

طاير توحيد در پرواز شد
شهسوار عشق ميدان‌تاز شد

كرد عزم شهريار آن شهريار
گشت صحرا از قدومش لاله‌زار

فرش زير پاي شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور

مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعال از كمالش منفعل

نور حق را شمع رخسارش مثل
طلعتش آئينه صبح ازل

ملك امكان خطّه فرمان او
گوي چرخ اندر خم چوگان او

محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهيات در نور وجود

انبياء و مرسلين در هر طرف
بهر ياريش دل و جان روي‌ كف

پيش روي وي‌ ملائك سر به دست
ليك او سرگرم سوداي الست

پيك نصرت آمد و دادش جواب
هين مشو بين من و ربم حجاب

چون خريدار ولاي‌ او شدم
عاشق كرب و بلاي‌ او شدم

شه سوار و زينبش اندر ركاب
چون مهي تحت‌الشعاع آفتاب

او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود

ديد چون خالي است جاي‌ مادرش
جاي‌ مادر خواست بوسد حنجرش

بوسه زد چون بر گلوي خشك شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه

بر گلوي خشك شاه چون لب نهاد
آتشي اندر دل زينب فتاد

كاين گلو را مصطفي بوسيده است
مرتضي آن را چو گل بوييده است

چشمه جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشكيده يا رب اين گلوست

پس ببوسيد و به ميدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان

سنگ كين چون بر جبين شه نشست
حق نما آئينه‌اي درهم شكست

روز شد بر اهل عالم شام تار
منكسف شد شمس در نصف‌النهار

در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب

دامنش را بر كشيد و ناگهان
گشت سرّ مستتر حق عيان

سينه‌اي كو مخزن توحيد بود
برتر از ترسيم و از تحديد بود

سينه يا گنجينه گنج وجود
رازدار عالم غيب و شهود

مظهر اعلاي ستار العيوب
پرده دار حضرت غيب الغيوب

قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبي خانه ذات خدا

دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عيان

دل مگو گنجينه علم و يقين
مخزن اسرار رب‌العالمين

ناگهان تيري برون شد از كمان
خورد بر قلب شه كون و مكان

منهدم شد قبله كروبيان
گشت ويران كعبه لاهوتيان

خون ز قلب عالم امكان چو ريخت
ناگهان شيرازه قرآن گسيخت

خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاك غم نشاند

بر ملائك شد عيان سر سجود
كاين چنين گوهر به كان خاك بود؟

في‌ سبيل‌الله خونش را بداد
افسر ثاراللهي بر سر نهاد

زينت خلد برين شد خون او
خون مگو، نقش و نگار عرش هو

پس به حال سجده بر خاك اوفتاد
تربتش شد خارق سبع‌الشداد

شد جگر تفديده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشكيده لبش

شرحه‌شرحه دل ز داغ دلبران
قطعه‌قطعه تن ز شمشير و سنان

بود بسم‌الله و بالله ورد او
در هياهو خلق و او در ذكر هو

واي از آن ساعت كه او در قتلگاه
جان بداد و ديده‌ها بر خيمه‌گاه

پيش چشمش عترت دور از وطن
از قفا مي‌شد جدا سر از بدن

عرش مي‌‌لرزيد و كرسي مي‌تپيد
از فلك در ماتمش خون مي‌‌چكيد

بود تسليماً لامرك بر لبش
يا غياث المستغيثين مطلبش

ارجعي‌ بشنيد آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا

سر مگو، سرّ‌ خدا در آن نهان
تن مگو، روح خدا در آن روان

آن خداوندي كه او را آفريد
قبض روحش كرد و جانش را خريد

مطمئن نفسي به حق پيوست و رفت
او طلسم خلق را بشكست و رفت

شد غبار آلود روي عقل كل
مو پريشان جامع الشمل رُسل

پا برهنه، پايه كون و مكان
سر برهنه، سرور پيغمبران

خون بجوشيد از زمين و آسمان
غرق ماتم شد جهان بيكران

انبياء سرگشته در آن سرزمين
گوئيا گم گشته از خاتم نگين

اولياء‌ بر سينه و بر سر زنان
بارالها كو نشان بي‌نشان

اندر آن غوغا و در آن شور و شين
گفت زينب ناگهان هذا حسين

بانگ يا جدّا چو از دل بركشيد
قلب عقل كل ز آه او تپيد

رو به جدش كرد و گفت اينجا نگر
كاين حسين توست در خون غوطه‌ور
آنكه روي‌ سينه پروردي به ناز
بر سر دوشت نشاندي در نماز

اين تو و اين غرقه در خون پيكرش
مي‌‌روم شايد كنم پيدا سرش

يوسف زهراست اندر كنج چاه
يا ذبيح الله اندر قتلگاه؟

گوي سبقت برد اندر روزگار
كنز مخفي شد به دستش آشكار

گفت يا رب اين عمل از ما پذير
در ره تو او شهيد و من اسير

زان شهادت، حق و عدل آباد شد
زين اسارت، عقل و دين آزاد شد

شرح اين ماتم نگنجد در بيان
هم قلم بشكست و هم كل‌اللّسان

ما يري، ما لا يري، بر او گريست
جن و انس، ارض و سماء، بر او گريست

تا صف محشر عزاي او بپاست
در قيامت خون او مشكل‌گشاست

همچو قرآن خاك قبر او شفاست
سجده گاه انبياء‌ و اوصياست

چون نباشد بين او با حق حجاب
شد دعا در قبه او مستجاب

كربلاي او چو عرش كبرياست
زائرش چون زائر ذات خداست

انبياء‌ در انتظار رخصتند
قدسيان صف بسته اندر نوبتند

تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند

تا قيامت زنده باشد نام او
كل شيء هالك الا وجهه

لب ببند آخر «وحيد» از گفتگو
كي بگنجد بحر عشق اندر سبو

*

حضرت آيت‌الله وحيد خراساني