شنیدم از زبان نیزه ها قصد سفر داری//نجوای رقیه ای

شنیدم از زبان نیزه ها قصد سفر داری

بگو در این سفر اصلا مرا مد نظر داری

 

تو تنهایی و من تنهاترم از تو در این دنیا

خدا را شکر مثل من در اینجا یک نفر داری

 

به لطف بوسه ات از روی نیزه مطمئن هستم

هوایم را از آن بالا پدرجان بیشتر داری

 

به قدری ضربه خوردم که لهوفی مستند هستم

کتاب روضه ام باید مرا با بوسه برداری

 

هنوز از سنگها آزار می بیند سر عمه

به جرم اینکه تو هم نام حیدر یک پسر داری

 

خبر دارم سرت از روی نی تا پای می رفته

تو هم از حال ما در مجلس مستان خبر داری

 

سرم بر بالش خاک خرابه خوب میداند

که بر لب چوب تر در زیر سر هم طشت زر داری

 

کنار اکبر و عباس یا پیش علی اصغر

کدامین نیزه را بابا برایم زیر سر داری

سعید پاشازاده

شبهای خرابه روشن شد،السلام علیک سر،بابا//نجوای رقیه ای

شبهای خرابه روشن شد،السلام علیک سر،بابا

می پرد پلک زخمیم از شوق،ذوق کرده است این قدر بابا

 

در فضای سیاه دلتنگی،چشمهایم سفید شد از داغ

سوختم،ساختم بدون تو،خشک شد چشم من به در بابا

 

این سفر را چگونه طی کردی؟،با شتاب آمدی تنت جا ماند

گاه با پای نیزه می رفتی،گاه گاهی به پای سر بابا

 

از نگاهم گدازه می ریزد،اشک نه خون تازه می ریزد

سینه آتشفشانی از داغ است،دخترت کوه خون جگر بابا

 

گوشه ی این قفس گرفتارم،شور پرواز در سرم دارم

تکه ای آسمان اگر باشد،قدر یک مشت بال و پر بابا

 

شعله ور شد کبوتر بوسه،سوخته شاخه ی لبان تو

خیزران از لبان شیرینت،قند دزدیده یا شکر بابا؟

 

شام سر تا به پا همه چشمند،قد و بالای من تماشا شد

من شهید نگاه می باشم،کشته ی این همه نظر بابا

 

دارم از داغ کوچه می گویم،باغ آتش بهشت پهلویم

با تمام وجود حس کردم،مادرت را به پشت در بابا

 

قدری آغوش عمه پوشیدم،کاش می مردم و نمی دیدم

یا که معجر بده همین حالا،یا که امشب مرا ببر بابا

 

عمه در قحط غیرت یک مرد،بین طوفان سنگ و زخم و درد

خم به ابروش هم نمی آورد،شیر زن بود شیر نر بابا

 

طعنه ها قد کمانی اش کردند،تیر شد در نگاهشان هر بار

تا به من خیره شد نگاه سنگ،سینه ی او شده سپر بابا

 

نه از این بیشتر نمی خواهم،تا که سربار خواهرت باشم

جان عمه نرو بدون من،قصه ی من رسیده سر بابا

سید مسیح شاهچراغی

تمام درد دلت را که از سفر گفتی//نجوای رقیه ای

تمام درد دلت را که از سفر گفتی

گمان کنم که دلت سوخت مختصر گفتی

 

من از جسارت آن دست بی حیا گفتم

تو از مشقت گودال و قطع سر گفتی

 

همان که آتشمان زد و خیمه را سوزاند

صدا زدم که الهی به پای مرگ افتی

 

چنان به روی سرم داد زد پس از سیلی

نگفته ام که نگو باز هم پدر گفتی

 

به روی نیلی و موی سفید دقت کن

بگو شبیه که هستم پدر، اگر گفتی؟

 

فقط بگو که چه شد ظالمانه چوبت زد

شما به غیر کلام خدا مگر گفتی

 

دلم برای غریبی عمه می سوزد

مگو ز درد سفر از چه مختصر گفتی

حامد خاکی

با سر رسیده‌ای بگو از پیکری که نیست *شهادت حضرت رقيه(س)-نجوای رقیه ای

با سر رسیده‌ای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست
شب‌ها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گل ‌زخم‌های تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه!
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشم های تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمّه به این پلک‌ها و گفت:
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
حتّی صبور قافله بی‌صبر می‌شود
با خاطرات خسته‌ترین دختری که نیست

یوسف رحیمی


بین عشّاق جهان تا کی سفر باشد؟ بس است * نجوای رقیه ای-شهادت حضرت رقيه(س)-----------

بین عشّاق جهان تا کی سفر باشد؟ بس است
تا به کی لیلا ز مجنون بی خبر باشد؟ بس است
جان لب هایی که بستی پلک هایت را مبند
سهم من از تو نگاهی هم اگر باشد بس است
نه غذا نه آب نه معجر نه مو نه پا نه کفش
گوشواره هم نمی خواهم پدر باشد بس است
عمّه امری نیست ؟ دارم رفع زحمت می کنم
بودنم تا کی برایت دردسر باشد؟ بس است
دیر شد برخیز گفتم که به عمّه گفته ام
یک نفر از رفتن من باخبر باشد بس است


حسین رستمی

تمام درد دلت را كه از سفر گفتي // نجواي رقيه اي

 

تمام درد دلت را كه از سفر گفتي

گمان كنم كه دلت سوخت مختصر گفتي

 

من از جسارت آن دست بي حيا گفتم

تو از مشقت گودال و قطع سر گفتي

 

همان كه آتشمان زد و خيمه را سوزاند

صدا زدم كه الهي به پاي مرگ افتي

 

چنان به روي سرم داد زد پس از سيلي

نگفته ام كه نگو باز هم پدر گفتي

 

به روي نيلي و موي سفيد دقت كن

بگو شبيه كه هستم پدر، اگر گفتي؟

 

فقط بگو كه چه شد ظالمانه چوبت زد

شما به غير كلام خدا مگر گفتي

 

دلم براي غريبي عمه مي سوزد

مگو زدرد سفر از چه مختصر گفتي

حامد خاكي

 

عمه جان این سر منور را // چین های دامن... // نجوای رقیه ای

 

عمه جان این سر منور را

کمکم می کنی که بردارم؟!

شامیان ای حرامیان دیدید

راست گفتم که من پدر دارم!

 

ای پدر جان عجب دلی دارم

ای پدر جان عجب سری داری

گیسویم را به پات می ریزم

تا ببینی چه دختری داری

 

ای که جان سه ساله ات بابا

به نگاه تو بستگی دارد

گر به پای تو بر نمی خیزم

چند جایم شکستگی دارد

 

آیه های نجیب و کوتاهم

شبی از ناقه ها تنزل کرد

غنچه های شبیه آلاله

روی چین های دامنم گل کرد

 

هربلایی که بود یا می شد

به سر زینب تو آوردند

قاری من چرا نمی خوانی؟!

چه به روز لب تو آوردند؟!

 

چشمهای ستاره بارانم

مثل ابر بهار می بارد

من مهیای رفتنم اما ...

خواهرت را خدا نگه دارد

 

علی اکبر لطیفیان