خون می چکد ز چشم فلق از دیار صبح // در انتظار صبح // انتظار ظهور

 

خون می چکد ز چشم فلق از دیار صبح

داغی که مانده بر جگر روزگار صبح

 

شب رفت و شد سپیده، نتابید آفتاب

شاید که مهر و ماه ندارد دیار صبح

 

بس رنج شب به شانه کشیدیم تا به صبح

در انتظار دیدن گلگون عذار صبح

 

یک شب اگر به خواب در آغوش آرمش

از بسترم جوانه زند ، نوبهار صبح

 

چون موج بی قرارم از ین تیره روزگار

تا کی به سر برم همه شب ، در خمار صبح

 

رنجی که از بلای زمستان کشیده ام

آیا بود که عرضه کنم بر بهار صبح؟

 

بی روی دوست، صبح سعادت نمی دمد

در باور حضور، مکن زینهار صبح

 

شبها به راه دوست میاسا، که صبحدم

برخیزد آفتاب جهان از مدار صبح

 

گر، دیده شد سپید ز هجران و انتظار

باید کشید شب همه شب انتظار صبح

 

روشن شود چراغ دل از آفتاب وصل

گر بر کنی دل از شب و آیی کنار صبح

 

بی رنج و صبر جان «پریشان » نمی دمد

گلهای آرزو و ز سر شاخسار صبح

محمد حجتی «پریشان »

 

صد گلستان گل، به باغ ارغوان دارد بهار // یک گل نرگس // نوروز مهدوی

 

صد گلستان گل، به باغ ارغوان دارد بهار

دامنی رنگین، ز کالای جنان دارد بهار

 

سوی گلگشت چمن برخیز از خواب و ببین

شور بیداری به مغز استخوان دارد بهار

 

زین همه نقش دلارایی که بخشیده به باغ

چون کتاب عشق ، راز آسمان دارد بهار

 

بس که پرورده است فروردین عروس نوبهار

از نکو رویان بستان کاروان دارد بهار

 

صبر جانسوزی که از رنج زمستان دیده است

رویش آلاله ، پاداش گران دارد بهار

 

آفتاب عالم آرا می دمد بر جان باغ

کز فروغش روی گلها سایبان دارد بهار

 

یک گل از باغ «محمد» (ص) می رسد در فصل عشق

بهر دیدار جمالش آرمان دارد بهار

 

ز آتش هجران آن گنجینه ی اسرار غیب

چون شفق داغ شقایق، بیکران دارد بهار

 

در خزانی که هزاران گل «پریشان » می شود

یک «گل نرگس » برای یک جهان دارد بهار

محمد حجتی «پریشان »