خون می چکد ز چشم فلق از دیار صبح // در انتظار صبح // انتظار ظهور
خون می چکد ز چشم فلق از دیار صبح
داغی که مانده بر جگر روزگار صبح
شب رفت و شد سپیده، نتابید آفتاب
شاید که مهر و ماه ندارد دیار صبح
بس رنج شب به شانه کشیدیم تا به صبح
در انتظار دیدن گلگون عذار صبح
یک شب اگر به خواب در آغوش آرمش
از بسترم جوانه زند ، نوبهار صبح
چون موج بی قرارم از ین تیره روزگار
تا کی به سر برم همه شب ، در خمار صبح
رنجی که از بلای زمستان کشیده ام
آیا بود که عرضه کنم بر بهار صبح؟
بی روی دوست، صبح سعادت نمی دمد
در باور حضور، مکن زینهار صبح
شبها به راه دوست میاسا، که صبحدم
برخیزد آفتاب جهان از مدار صبح
گر، دیده شد سپید ز هجران و انتظار
باید کشید شب همه شب انتظار صبح
روشن شود چراغ دل از آفتاب وصل
گر بر کنی دل از شب و آیی کنار صبح
بی رنج و صبر جان «پریشان » نمی دمد
گلهای آرزو و ز سر شاخسار صبح
محمد حجتی «پریشان »
باشد که شمیم یار باشد