نشسته سایه‌ای از آفتاب بر روی‌اش // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

 

نشسته سایه‌ای از آفتاب بر روی‌اش

به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسوی‌اش

 

ز دوردست سواران دوباره می‌آیند

که بگذرند به اسبان ِ خویش از روی‌اش

 

کجاست یوسف ِ مجروح ِ پیرهن‌چاک‌ام؟

که باد از دل ِ صحرا می‌آورد بوی‌اش

 

کسی بزرگ‌تر از امتحان ِ ابراهیم

کسی چون‌آن که به مذبح برید چاقوی اش

 

نشسته است کنارش کسی که می‌گِرید

کسی که دست گرفته به روی پهلوی‌اش

 

هزار مرتبه پرسیده‌ام ز خود او کیست

که این غریب نهاده‌است سر به زانوی‌اش

 

کسی در آن طرف ِ دشت‌ها نه معلوم است

کجای حادثه افتاده است بازوی‌اش

 

کسی که با لب ِ خشک و ترک‌ترک شده‌اش

نشسته تیر به زیر ِ کمان ِ ابروی‌اش

 

کسی است وارث ِ این دردها که چون کوه است

عجب که کوه ز ماتم سپید شد موی‌اش

 

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان

که عشق می‌کِشد از هر طرف به هر سوی‌اش

 

طلوع می کند اکنون به روی نیزه سري

به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسوی‌اش

فاضل نظری

 

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد // مسجد جمکران

 

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاده سه شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌ بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت
بی تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد

فاضل نظری

 

آن کشته که بردند به يغما کفنش را // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

 

آن کشته که بردند به يغما کفنش را
تير از پي تير آمد و پوشاند تنش را


 خون از مژه ميريخت به تشييع غريبش
آن نيزه که ميبرد سر بي بدنش را


 پيراهني از نيزه و شمشير به تن کرد
با خار عوض کرد گل پيرهنش را


زيبا تر از اين چيست که پروانه بسوزد
 
شمعي به طواف آمده پرپر زدنش را


آغوش گشايد به تسلاي عزيزان
يا خاک کند يوسف دور از وطنش را


خورشيد فروزان شده در تيرگي شام
تا باز به دنيا برساند سخنش را

فاضل نظري

 

 

نشسته سایه‌ای از آفتاب بر روی‌اش // شهادت حضرت سيدالشهدا(ع)

 

نشسته سایه‌ای از آفتاب بر روی‌اش
به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسوی‌اش

ز دوردست سواران دوباره می‌آیند
که بگذرند به اسبان ِ خویش از روی‌اش

کجاست یوسف ِ مجروح ِ پیرهن‌چاک‌ام؟
که باد از دل ِ صحرا می‌آورد بوی‌اش

کسی بزرگ‌تر از امتحان ِ ابراهیم
کسی چون‌آن که به مذبح برید چاقوی اش

نشسته است کنارش کسی که می‌گِرید
کسی که دست گرفته به روی پهلوی‌اش

هزار مرتبه پرسیده‌ام ز خود او کیست
که این غریب نهاده‌است سر به زانوی‌اش

کسی در آن طرف ِ دشت‌ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازوی‌اش

کسی که با لب ِ خشک و ترک‌ترک شده‌اش
نشسته تیر به زیر ِ کمان ِ ابروی‌اش

کسی است وارث ِ این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد موی‌اش

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می‌کِشد از هر طرف به هر سوی‌اش

طلوع می کند اکنون به روی نیزه سري
به روی شانه‌ی طوفان رهاست گیسوی‌اش

فاضل نظری