وای من خیمه ها به غارت رفت // عاشورا

 

وای من خیمه ها به غارت رفت

گیسویی روی نی پریشان شد

 

وسط چند خیمه ی سوزان

خواهری دل شکسته حیران شد

***

وای من چادری به یغما رفت

بانویی معجرش در آتش سوخت

 

مرد بیماراین حرم تنهاست

نیمه ای از بسترش در آتش سوخت

***

شعله و دود تا فلک می رفت

کربلا هم سقیفه ای دارد

 

به لب کُند تیغ خرده نگیر!

هرکه اینجا وظیفه ای دارد

***

عاقبت هرچه بود، با سختی

سرخورشید را جدا کردند

 

مرد خورجین به دستی آوردند

صحبت از درهم وطلا کردند

***

مرد خورجین به دست با سرعت

سمت دارالعماره می تازد

 

مرد خوش قول ِ کوفه با جیبی

مملو ازگوشواره می تازد

***

باد تند خزان چه سوزی داشت!

چند برگی ز لاله ای گم شد

 

در هیاهوی زیور زینب

گوشوارِ سه ساله ای گم شد

***

وای از هق هق النگوها

آسمان هم به گریه افتاده

 

درشلوغی ِ عصرعاشورا

حرمله یاد هدیه افتاده

***

حرف خلخال را دگر نزنید

درد ِسرسازمی شود به خدا

 

دختران تازه یادشان رفته

زخم ها باز می شود به خدا

***

سرعباس را به نیزه زدند

تا ببیند چه بر حرم رفته

 

تا ببیند نگاه یک لشگر

سمت بانویی محترم رفته

وحید قاسمی

 

شبِ آخر بگذار اين پَر ِمن باز شود // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع) // عاشورا

 

شبِ آخر بگذار اين پَر ِمن باز شود

بيشتر رويِ تو چشم تر ِمن باز شود

 

حرفِ هجران مزن اينقدر مراعاتم كن

دست بردار ، دلِ مضطر ِ من باز شود

 

جان زينب برو از كرب و بلا زود برو

مگذاري گره ي معجر من باز شود

 

آه ، راضي نشو بنشينم و گيسو بكشم

آه ، راضي نشو موي سر من باز شود

 

پاي دشمن به روي پيكر تو باز شود

روي دشمن به روي معجر من باز شود

 

جانِ من حرز بينداز به گردن مگذار

جاي اين بوسه ي پيغمبر من باز شود

 

جان زينب برو مگذار غروب فردا

سمت گودال رهِ مادر من باز شود

 

حيف از اين زير گلو نيست خرابش بكنند؟!

پس اجازه بده تا حنجر من باز شود

 

لااقل قول بده زود خودت جان بدهي

بلكه راهِ نفس آخر من باز شود

علی اکبر لطیفیان

چشم وا کردم و پرپر شدنت را ديدم * کربلا- عاشورا - نجوای حسینی----

چشم وا کردم و پرپر شدنت را ديدم

نيزه در نيزه غريبانه تنت را ديدم

 

زير پامال کبود سم مرکب ها، نه

به روي دست ملائک بدنت را ديدم

 

گرچه نشناختمت وقت عبور از گودال

عمه مي‌گفت تن بي کفنت را ديدم

 

گيسويت بر سر ني شعر غريبي مي‌خواند

زلف خونين شکن در شکنت را ديدم

 

قاري من سر نيزه ز عجائب گفتي

شام، تفسير غريب سخنت را ديدم

 

آه يعقوب شده چشم من از روزي که

به تن تيره دلي پيرهنت را ديدم

 

خيزران شيفته‌ی ساحت لب هايت شد

چشم وا کردم و زخم دهنت را ديدم

 

تا سحر قلب تنور از غم تو آتش بود

عطر گيسوي تو و ... سوختنت را ديدم


یوسف رحیمی

کم کم غروب واقعه از راه می رسید * کربلا-عاشورا ------------

کم کم غروب واقعه از راه می رسید

یک زن میان دشت، سراسیمه می دوید

 این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود

آتش میان سینه ی او شعله می کشید

 راهی نمانده بود برایش به غیر صبر

باید دل از عزیز سفر کرده می برید

 مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش

قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید

 آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد

باید حماسه پشت حماسه می آفرید ...

علیرضا مردانی

ای عرشیان خاکِ عزا بر سر بریزید *محرم- عاشورا- کربلا-----

باسم ربّ الحسین علیه السلام

ای عرشیان خاکِ عزا بر سر بریزید
ای ساکنان آسمان ها پر بریزید
ای کاش اهلت را فرو می بردی ای خاک
خون گریه می کردی و خون می خوردی ای خاک
روز بزرگ محشر کبراست امروز
یا روز عالم سوز عاشوراست امروز؟
جنگ میان حق و باطل گشته آغاز
قومی به چاه نیستی ، قومی به پرواز
این جنگ تا صبح قیامت پایدار است
بر خلق عالم حق و باطل آشکار است
این نکته در فریاد خون هر شهیدی است
ای اهل عالم کی حسینی، کی یزیدی است؟
گردون بدان وسعت ز گردش مانده امروز
خورشید خون از چشم خود افشانده امروز
امروز جسم میهمان نیزه داران
هم سنگ باران می شود هم تیرباران
امروز دل از شعله مالامال گردد
قرآن به زیر دست و پا پامال گردد
امروز حق آل پیغمبر ادا شد
رأس حسین او به ده ضربت جدا شد
انگار می بینم که در آغوش گودال
صیاد خوشحال است و صیدش رفته از حال
انگار می بینم قمر در خون نشسته
گودال پر گردیده از نیزه شکسته
انگار می بینم که ماه انجمن ها
افتاده در دریای خون تنهای تنها
انگار می بینم به پیش چشم بلبل
نیش هزاران خار را در قلب یک گل
انگار می بینم همه عالم سیاه است
انگار می بینم خدا در قتلگاه است
انگار می بینم که یک گردون ستاره
می تابد از اندام جسمی پاره پاره
انگار می بینم زمین دریای خون شد
خورشید بر کف قاتل از مقتل برون شد
انگار می بینم جراحات تنش را
زهرا تماشا می کند جان دادنش را
انگار می بینم چو مرغ بی پر و بال
یک اسب بی صاحب برون آید ز گودال
انگار می بینم که زینش واژگون است
انگار می بینم که یالش غرق خون است
انگار می بینم سری بالای نیزه است
انگار می بینم که زهرا پای نیزه است
انگار می بینم که طفلی داغدیده
از ترس زیر بوته ی خار آرمیده
انگار می بینم برای گوشواره
چون قلب زهرا گوش ها گردیده پاره
انگار می بینم حرم آتش گرفته
دامان طفلی محترم آتش گرفته
انگار می بینم فضا لبریز دود است
پنهان به زیر خارها یاس کبود است
انگار می بینم که زیر تازیانه
بر دسته گل های خدا مانده نشانه
انگار می بینم که در اطراف گودال
از ضرب کعب نی زمین خوردند اطفال
انگار می بینم که پشت خیمه مادر
انداخته خود را به روی قبر اصغر
انگار می بینم که با افغان و ناله
در قلب صحرا گم شده طفلی سه ساله
انگار می بینم که همچون شاخه ی یاس
افتاده زیر پا چو قرآن، دست عباس
انگار می بینم تنی در خون نشسته
اعضاش پاره استخوان هایش شکسته
انگار می بینم ز پیغمبر بریدند
هجده جوان هاشمی را سربریدند
انگار می بینم به خون خفتند یاران
کردند دشت کربلا را لاله باران
انگار می بینم غل و زنجیر کین را
بر ناقه زخم پای زین العابدین را
انگار می بینم در آن صحرا یکی نیست
پرسد گناه این زنان و دختران چیست
در چنگ شاهین مانده مرغی بی پر و بال
نامردها! کشتید زینب را به گودال
***
ای از سقیفه کرده بیرون دست کینه
ای از مدینه بغض زهرایت به سینه
سیلی مزن بر صورت طفل سه ساله
آخر مگر او از فدک دارد قباله؟
***
پیوسته میثم! شعله ات از دل برآید
تا منتقم از پرده ی غیبت در آید

غلامرضا سازگار

آن روز بر قبیله آدم چه می گذشت * کربلا-عاشورا

آن روز بر قبیله آدم چه می گذشت
بر دشت شب گرفته ماتم چه می گذشت
آن روز بی تبسم خورشید بی نسیم
بر لحظه های سرخ محرم چه می گذشت
در ساحل سیاه ترین جویبار دشت
بر غنچه های گلشن خاتم چه می گذشت
بر شانه های خسته و آلاله پوش عشق
غرق غرور للتی .. اقوم چه می گذشت
بانوی آب زل زده بر خیمه عطش
بر ساقیان تشنه زمزم چه می گذشت
دیوارهای غیرت کوفه فرو نشست
بر اهل شرمسار جهنم چه می گذشت
با واژه های مرده کجا می توان سرود

آن روز بر قبیله آدم چه می گذشت

پروانه نجاتی

تا باز کرد در دل روضه لهوف را// کربلا//عاشورا//مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

تا باز کرد در دل روضه لهوف را

در خون تپيده ديد تمام حروف را

 

مي ديد واژه ها همه فرياد مي زنند

داغي عظيم و مرثيه هاي مخوف را

 

مي ديد تيرها که نشانه گرفته اند

خورشيد چشم هاي امام رئوف را

 

آمادة هجوم به قلب مطهرش

پر کرده اند نيزه به نيزه صفوف را

 

اين دشنه هاي تشنه به تصوير مي کشند

بر مشعر الحرام گلويش وقوف را

 

انگار از ضريح تنش باز مي کنند

با نعل هاي تازه دخيل سيوف را

 

یوسف رحیمی

دارد امشب كربلا حالي عجيب //  عاشورا

 

دارد امشب كربلا حالي عجيب
دختري گريان طفلي بي‌شكيب

 

هرچه باشد شور تنها امشب است

آخرين شام حسين و زينب است


دختري سر روي پاي باب داشت
چشم بر بابا وليكن خواب داشت

 

يك نفر در حال قرآن خواندن است

يك نفر در فكر جنگ و ماندن است


يك نفر غرق نماز است و نياز
غرق گريه ناله و سوز و گداز

 

يك نفر مي‌نوشد از شادي شراب

آنطرف پيچيده بانگ آب آب


يك نفر لبريزِ از احساس بود
پاسبان خيمه‌ها عباس بود

 

يك نفر خار از زمين ها مي‌كَنَد

بوسه‌ها بر روي طفلان مي‌زند


يك نفر در حال گريه بي‌قرار
مي‌كشد در پشت خيمه انتظار

 

كينه‌ها بسيار در دل داشتند

نعل اسبان را ز نو برداشتند

 

نقشه شان تنها اسارت بود و بس
فكر آنها فكرِ غارت بود و بس

 

كودك شش ماهه‌اي رفته بخواب

يك نفر آماده مي‌سازد طناب

 

شمر افتاده كناري مستِ مست
او به خون يارِ زينب تشنه است

 

يك نفر گفتا زره مال من است

گوشواره جزء اموال من است

 

يك نفر گفتا اگر سر مي‌بُري
مال من تنها بود انگشتري

 

يك نفر فكرش فقط گهواره بود

در پيِ يك جانمازِ پاره بود

 

گفت خصمي معجر از سر مي‌كنم
خيمه‌ها را زود آتش مي‌زنم

 

يك نفر مي‌گفت ديدن يك طرف

لذت سر را بريدن يك طرف

سيد اميرحسين ميرحسيني

 

آن روز بر قبیله آدم چه می گذشت // عاشورا

 

آن روز بر قبیله آدم چه می گذشت
بر دشت شب گرفته ماتم چه می گذشت

آن روز بی تبسم خورشید بی نسیم
بر لحظه های سرخ محرم چه می گذشت

در ساحل سیاه ترین جویبار دشت
بر غنچه های گلشن خاتم چه می گذشت

بر شانه های خسته و آلاله پوش عشق
غرق غرور للتی هی اقوم چه می گذشت

بانوی آب زل زده بر خیمه عطش
بر ساقیان تشنه زمزم چه می گذشت

دیوارهای غیرت کوفه فرو نشست
بر اهل شرمسار جهنم چه می گذشت

با واژه های مرده کجا می توان سرود
آن روز بر قبیله آدم چه می گذشت

پروانه نجاتی

 

روز عاشوراست يا صبح ازل؟ // عاشورا

 

روز عاشوراست يا صبح ازل؟
مشرق‌الانوار وجه لم يزل

مطلع‌الفجر شب قدر وجود
شد برون از پرده هر سرّي كه بود

دوش سر خيل رسالت بي رداست
چون عزاي خامس آل عباست

من چه گويم بارالها روز كيست
آن قدر گويم كه روز آن كسي است

كه خريدار متاع او خداست
خون او را خود خدايش خونبهاست

درج عصمت گوهرش را پروريد
حق در آن تن روح قدسي را دميد

شير نوشيد از زبان مصطفي
پرورش دادش دو دست مرتضي

مهد جنبانش بود روح الامين
رفت در گهواره تا خلد برين

روز اول پر گشود او تا فلك
بال و پر بگرفت از فرش ملك

روز آخر در گذشت از ماسوي
رفت با سر تا حريم كبريا

از همه كون و مكان دامن كشيد
خود خدا داند كجا او آرميد

تشنه‌لب جان داد بر شطّ فرات
خاك درگاهش بشد آب حيات

كاروان‌سالار عشّاق خدا است
در صراط الله مصباح‌الهدي است

عرش اعلي منزل آب و گلش
تا كجا رفته دگر جان و دلش

هست دست عالمي بر دامنش
ماه و پروين خوشه‌چين خرمنش

قطب هستي نقطه خال لبش
گردن گردون اسير زينبش

در سپهر معرفت شمس‌الضحي است
در مدار بندگي بدر الدجي است

كشتي طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهيد كربلا است

عقل حيران، عشق سرگردان كه كيست
آنكه نام او حسين بن علي است

پرده خيمه چو افكند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال

سوره توحيد يزدان شد برون
قل تعالي الله «عمّا يشركون»

آفتابي ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بيچاره گشت

ناگهان عقد ثريا را گسيخت
پيش پايش هر چه اختر داشت ريخت

آه طفلان گشت سدّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روي ماه

نوگلان در پيش آن عاليجناب
ريختند از نرگس چشمان گلاب

كاي پدر شايد ز ما رنجيده‌اي
بس كه بانگ العطش بشنيده‌اي

هين مرو بابا فدايت جان ما
پا بنه بر ديده گريان ما

اشك و آه جمله را با اين كلام
داد پاسخ كه عليكن السلام

چون وداع شاه با زينب رسيد
محشري اندر حرم آمد پديد

زينب اي اعجوبه صبر و ظفر
دخت ردّ الشمسي و شقّ القمر
اي بلند اختر چكيده عقل و دين
دخت زهرا و اميرالمؤمنين

ني فقط شمس و قمر را دختري
بلكه ناموس خداي اكبري

روي‌ زانوي نبي‌ بنشسته‌اي
اندر آغوش علي‌ پرورده‌اي

زين اَب هستي‌ اگر در خانه‌اي
گنج حقي گرچه در ويرانه‌اي

همدم و همراه سلطان وجود
با امين‌الله در غيب و شهود

آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شكست

مهلتي اي‌ زينت عرش برين
جز تو سبطي نيست بر روي زمين

اي‌ تو تنها يادگار جدّ من
مي‌ رود با رفتن تو پنج تن

مهلتي اي شمع جمع اولين
وي‌ ز تو روشن چراغ آخرين

مي‌‌روي آهسته تر مركب بران
مي‌‌رود با رفتنت جان از جهان

گفتني‌ها را به خواهر شاه گفت
زان مسيحا دم گل زهرا شكفت

با زبان حال با بنت رسول
گفت اي‌ پرورده دست بتول

هان نپنداري‌ كه پايان يافت راه
راه ما را منتهي باشد اله

رفتم و هستي تو مير كاروان
اين امانت را به جدّ من رسان

پاسداري كن پس از من از حريم
خود نگهداري كن از دُر يتيم

غنچه نشكفته باغ مرا
كن تو با خار مغيلان آشنا

اين يتيمان را كجا آرامش است
مشعل شام غريبان آتش است

روز پيك حق تو در بازار باش
شب پرستار تن بيمار باش

دختر رنجور اگر بيدار شد
خواب ديد و تشنه ديدار شد

چون به ديدارم سپارد جان پاك
در خرابه گنج را بسپر به خاك

هر كجا باشي دلم همراه توست
اين سر خونين چراغ راه توست

زان سفر چون ديد نبود چاره‌اي
رفت زينب جانب گهواره‌اي

شيرخوار آورد آندم در برش
تا كه قرآن را بگيرد بر سرش

چون كلام‌الله را بر سر گرفت
سرور دين افسر از اصغر گرفت

طفلي افسرده دل و خشكيده لب
بر سر دست پدر در تاب و تب

خواست تا بوسد لب خشك پسر
تير كين بوسيد حلقش زودتر

شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره خورشيد غرق خون نمود

ارغواني رخ ز داغ اكبرش
لاله‌گون گشتي ز خون اصغرش

نازمت اي برده از عالم سبق
خون تو شد آبروي وجه حق

پس به سوي آسمان آن خون بريخت
رشته صبر ملائك را گسيخت

غنچه نشكفه‌اي پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت

بر ذبيح عشق خواند آن دم نماز
عقل حيران شد از آن راز و نياز

با نمازي كه بر آن پيكر گذاشت
پرده‌هاي عرش را از هم شكافت

بانگ تكبيرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امكان شرر

گنج هستي را به زير خاك كرد
خاك را تاج سر افلاك كرد

گلشن خلقت از اين غنچه شكفت
راز هستي را عيان كرد و نهفت

دل نمي‌‌كند از كنار تربتش
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش

پس ز جا برخاست بر زين زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم

شاه چون بر پشت مركب جا گرفت
عرش بر كرسي زين مأوي گرفت

ذو الجناح آندم براق راه شد
ذو الجناحين از دو پاي شاه شد

از دو زانوي شه دين پر گرفت
شهپر روح‌القدس دربر گرفت

طاير توحيد در پرواز شد
شهسوار عشق ميدان‌تاز شد

كرد عزم شهريار آن شهريار
گشت صحرا از قدومش لاله‌زار

فرش زير پاي شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور

مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعال از كمالش منفعل

نور حق را شمع رخسارش مثل
طلعتش آئينه صبح ازل

ملك امكان خطّه فرمان او
گوي چرخ اندر خم چوگان او

محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهيات در نور وجود

انبياء و مرسلين در هر طرف
بهر ياريش دل و جان روي‌ كف

پيش روي وي‌ ملائك سر به دست
ليك او سرگرم سوداي الست

پيك نصرت آمد و دادش جواب
هين مشو بين من و ربم حجاب

چون خريدار ولاي‌ او شدم
عاشق كرب و بلاي‌ او شدم

شه سوار و زينبش اندر ركاب
چون مهي تحت‌الشعاع آفتاب

او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود

ديد چون خالي است جاي‌ مادرش
جاي‌ مادر خواست بوسد حنجرش

بوسه زد چون بر گلوي خشك شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه

بر گلوي خشك شاه چون لب نهاد
آتشي اندر دل زينب فتاد

كاين گلو را مصطفي بوسيده است
مرتضي آن را چو گل بوييده است

چشمه جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشكيده يا رب اين گلوست

پس ببوسيد و به ميدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان

سنگ كين چون بر جبين شه نشست
حق نما آئينه‌اي درهم شكست

روز شد بر اهل عالم شام تار
منكسف شد شمس در نصف‌النهار

در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب

دامنش را بر كشيد و ناگهان
گشت سرّ مستتر حق عيان

سينه‌اي كو مخزن توحيد بود
برتر از ترسيم و از تحديد بود

سينه يا گنجينه گنج وجود
رازدار عالم غيب و شهود

مظهر اعلاي ستار العيوب
پرده دار حضرت غيب الغيوب

قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبي خانه ذات خدا

دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عيان

دل مگو گنجينه علم و يقين
مخزن اسرار رب‌العالمين

ناگهان تيري برون شد از كمان
خورد بر قلب شه كون و مكان

منهدم شد قبله كروبيان
گشت ويران كعبه لاهوتيان

خون ز قلب عالم امكان چو ريخت
ناگهان شيرازه قرآن گسيخت

خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاك غم نشاند

بر ملائك شد عيان سر سجود
كاين چنين گوهر به كان خاك بود؟

في‌ سبيل‌الله خونش را بداد
افسر ثاراللهي بر سر نهاد

زينت خلد برين شد خون او
خون مگو، نقش و نگار عرش هو

پس به حال سجده بر خاك اوفتاد
تربتش شد خارق سبع‌الشداد

شد جگر تفديده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشكيده لبش

شرحه‌شرحه دل ز داغ دلبران
قطعه‌قطعه تن ز شمشير و سنان

بود بسم‌الله و بالله ورد او
در هياهو خلق و او در ذكر هو

واي از آن ساعت كه او در قتلگاه
جان بداد و ديده‌ها بر خيمه‌گاه

پيش چشمش عترت دور از وطن
از قفا مي‌شد جدا سر از بدن

عرش مي‌‌لرزيد و كرسي مي‌تپيد
از فلك در ماتمش خون مي‌‌چكيد

بود تسليماً لامرك بر لبش
يا غياث المستغيثين مطلبش

ارجعي‌ بشنيد آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا

سر مگو، سرّ‌ خدا در آن نهان
تن مگو، روح خدا در آن روان

آن خداوندي كه او را آفريد
قبض روحش كرد و جانش را خريد

مطمئن نفسي به حق پيوست و رفت
او طلسم خلق را بشكست و رفت

شد غبار آلود روي عقل كل
مو پريشان جامع الشمل رُسل

پا برهنه، پايه كون و مكان
سر برهنه، سرور پيغمبران

خون بجوشيد از زمين و آسمان
غرق ماتم شد جهان بيكران

انبياء سرگشته در آن سرزمين
گوئيا گم گشته از خاتم نگين

اولياء‌ بر سينه و بر سر زنان
بارالها كو نشان بي‌نشان

اندر آن غوغا و در آن شور و شين
گفت زينب ناگهان هذا حسين

بانگ يا جدّا چو از دل بركشيد
قلب عقل كل ز آه او تپيد

رو به جدش كرد و گفت اينجا نگر
كاين حسين توست در خون غوطه‌ور
آنكه روي‌ سينه پروردي به ناز
بر سر دوشت نشاندي در نماز

اين تو و اين غرقه در خون پيكرش
مي‌‌روم شايد كنم پيدا سرش

يوسف زهراست اندر كنج چاه
يا ذبيح الله اندر قتلگاه؟

گوي سبقت برد اندر روزگار
كنز مخفي شد به دستش آشكار

گفت يا رب اين عمل از ما پذير
در ره تو او شهيد و من اسير

زان شهادت، حق و عدل آباد شد
زين اسارت، عقل و دين آزاد شد

شرح اين ماتم نگنجد در بيان
هم قلم بشكست و هم كل‌اللّسان

ما يري، ما لا يري، بر او گريست
جن و انس، ارض و سماء، بر او گريست

تا صف محشر عزاي او بپاست
در قيامت خون او مشكل‌گشاست

همچو قرآن خاك قبر او شفاست
سجده گاه انبياء‌ و اوصياست

چون نباشد بين او با حق حجاب
شد دعا در قبه او مستجاب

كربلاي او چو عرش كبرياست
زائرش چون زائر ذات خداست

انبياء‌ در انتظار رخصتند
قدسيان صف بسته اندر نوبتند

تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند

تا قيامت زنده باشد نام او
كل شيء هالك الا وجهه

لب ببند آخر «وحيد» از گفتگو
كي بگنجد بحر عشق اندر سبو

حضرت آيت‌الله وحيد خراساني

 

شب قدر همه ی اهل ولا عاشوراست // عاشورا

 

شب قدر همه ی اهل ولا عاشوراست

اوج احیای گلستان بلا عاشوراست


آسمان بر عطش آینه ها می بارد

آسمان در عطش آینه ها عاشوراست


سفره ی روضه پر از شیون و اندوه و غم است

سوره ی خستگی اهل صفا عاشوراست


اختیارم بدهم گر ملک الموت به مرگ

گویمش فاش که مطلوب دعا عاشوراست


در فردوس ببندید به ما، باکی نیست

خیمه ی عاشقی و جنت ما عاشوراست


ما عزادار عزای پسر فاطمه ایم

چشمه ی جاری احساس خدا عاشوراست


ما به دامان ولی دست توسل زده ایم

او که هر روز جگر سوخته با عاشوراست


همقدم با غم محبوب خدا می سوزیم

جلوه ی عاشقی شاه و گدا عاشوراست


به کمر بسته در ایام محرم شالی

که هم آوای دلی غمزده تا عاشوراست


در حسینیه علم های عزا می گویند

معنی سوختن و کرببلا عاشوراست

مصطفي كارگر

 

روز عاشوراست يا صبح ازل؟ // عاشورا


روز عاشوراست يا صبح ازل؟
مشرق‌الانوار وجه لم يزل

مطلع‌الفجر شب قدر وجود
شد برون از پرده هر سرّي كه بود

دوش سر خيل رسالت بي رداست
چون عزاي خامس آل عباست

من چه گويم بارالها روز كيست
آن قدر گويم كه روز آن كسي است

كه خريدار متاع او خداست
خون او را خود خدايش خونبهاست

درج عصمت گوهرش را پروريد
حق در آن تن روح قدسي را دميد

شير نوشيد از زبان مصطفي
پرورش دادش دو دست مرتضي

مهد جنبانش بود روح الامين
رفت در گهواره تا خلد برين

روز اول پر گشود او تا فلك
بال و پر بگرفت از فرش ملك

روز آخر در گذشت از ماسوي
رفت با سر تا حريم كبريا

از همه كون و مكان دامن كشيد
خود خدا داند كجا او آرميد

تشنه‌لب جان داد بر شطّ فرات
خاك درگاهش بشد آب حيات

كاروان‌سالار عشّاق خدا است
در صراط الله مصباح‌الهدي است

عرش اعلي منزل آب و گلش
تا كجا رفته دگر جان و دلش

هست دست عالمي بر دامنش
ماه و پروين خوشه‌چين خرمنش

قطب هستي نقطه خال لبش
گردن گردون اسير زينبش

در سپهر معرفت شمس‌الضحي است
در مدار بندگي بدر الدجي است

كشتي طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهيد كربلا است

عقل حيران، عشق سرگردان كه كيست
آنكه نام او حسين بن علي است

پرده خيمه چو افكند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال

سوره توحيد يزدان شد برون
قل تعالي الله «عمّا يشركون»

آفتابي ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بيچاره گشت

ناگهان عقد ثريا را گسيخت
پيش پايش هر چه اختر داشت ريخت

آه طفلان گشت سدّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روي ماه

نوگلان در پيش آن عاليجناب
ريختند از نرگس چشمان گلاب

كاي پدر شايد ز ما رنجيده‌اي
بس كه بانگ العطش بشنيده‌اي

هين مرو بابا فدايت جان ما
پا بنه بر ديده گريان ما

اشك و آه جمله را با اين كلام
داد پاسخ كه عليكن السلام

چون وداع شاه با زينب رسيد
محشري اندر حرم آمد پديد

زينب اي اعجوبه صبر و ظفر
دخت ردّ الشمسي و شقّ القمر

اي بلند اختر چكيده عقل و دين
دخت زهرا و اميرالمؤمنين

ني فقط شمس و قمر را دختري
بلكه ناموس خداي اكبري

روي‌ زانوي نبي‌ بنشسته‌اي
اندر آغوش علي‌ پرورده‌اي

زين اَب هستي‌ اگر در خانه‌اي
گنج حقي گرچه در ويرانه‌اي

همدم و همراه سلطان وجود
با امين‌الله در غيب و شهود

آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شكست

مهلتي اي‌ زينت عرش برين
جز تو سبطي نيست بر روي زمين

اي‌ تو تنها يادگار جدّ من
مي‌ رود با رفتن تو پنج تن

مهلتي اي شمع جمع اولين
وي‌ ز تو روشن چراغ آخرين

مي‌‌روي آهسته تر مركب بران
مي‌‌رود با رفتنت جان از جهان

گفتني‌ها را به خواهر شاه گفت
زان مسيحا دم گل زهرا شكفت

با زبان حال با بنت رسول
گفت اي‌ پرورده دست بتول

هان نپنداري‌ كه پايان يافت راه
راه ما را منتهي باشد اله

رفتم و هستي تو مير كاروان
اين امانت را به جدّ من رسان

پاسداري كن پس از من از حريم
خود نگهداري كن از دُر يتيم

غنچه نشكفته باغ مرا
كن تو با خار مغيلان آشنا

اين يتيمان را كجا آرامش است
مشعل شام غريبان آتش است

روز پيك حق تو در بازار باش
شب پرستار تن بيمار باش

دختر رنجور اگر بيدار شد
خواب ديد و تشنه ديدار شد

چون به ديدارم سپارد جان پاك
در خرابه گنج را بسپر به خاك

هر كجا باشي دلم همراه توست
اين سر خونين چراغ راه توست

زان سفر چون ديد نبود چاره‌اي
رفت زينب جانب گهواره‌اي

شيرخوار آورد آندم در برش
تا كه قرآن را بگيرد بر سرش

چون كلام‌الله را بر سر گرفت
سرور دين افسر از اصغر گرفت

طفلي افسرده دل و خشكيده لب
بر سر دست پدر در تاب و تب

خواست تا بوسد لب خشك پسر
تير كين بوسيد حلقش زودتر

شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره خورشيد غرق خون نمود

ارغواني رخ ز داغ اكبرش
لاله‌گون گشتي ز خون اصغرش

نازمت اي برده از عالم سبق
خون تو شد آبروي وجه حق

پس به سوي آسمان آن خون بريخت
رشته صبر ملائك را گسيخت

غنچه نشكفه‌اي پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت

بر ذبيح عشق خواند آن دم نماز
عقل حيران شد از آن راز و نياز

با نمازي كه بر آن پيكر گذاشت
پرده‌هاي عرش را از هم شكافت

بانگ تكبيرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امكان شرر

گنج هستي را به زير خاك كرد
خاك را تاج سر افلاك كرد

گلشن خلقت از اين غنچه شكفت
راز هستي را عيان كرد و نهفت

دل نمي‌‌كند از كنار تربتش
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش

پس ز جا برخاست بر زين زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم

شاه چون بر پشت مركب جا گرفت
عرش بر كرسي زين مأوي گرفت

ذو الجناح آندم براق راه شد
ذو الجناحين از دو پاي شاه شد

از دو زانوي شه دين پر گرفت
شهپر روح‌القدس دربر گرفت

طاير توحيد در پرواز شد
شهسوار عشق ميدان‌تاز شد

كرد عزم شهريار آن شهريار
گشت صحرا از قدومش لاله‌زار

فرش زير پاي شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور

مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعال از كمالش منفعل

نور حق را شمع رخسارش مثل
طلعتش آئينه صبح ازل

ملك امكان خطّه فرمان او
گوي چرخ اندر خم چوگان او

محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهيات در نور وجود

انبياء و مرسلين در هر طرف
بهر ياريش دل و جان روي‌ كف

پيش روي وي‌ ملائك سر به دست
ليك او سرگرم سوداي الست

پيك نصرت آمد و دادش جواب
هين مشو بين من و ربم حجاب

چون خريدار ولاي‌ او شدم
عاشق كرب و بلاي‌ او شدم

شه سوار و زينبش اندر ركاب
چون مهي تحت‌الشعاع آفتاب

او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود

ديد چون خالي است جاي‌ مادرش
جاي‌ مادر خواست بوسد حنجرش

بوسه زد چون بر گلوي خشك شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه

بر گلوي خشك شاه چون لب نهاد
آتشي اندر دل زينب فتاد

كاين گلو را مصطفي بوسيده است
مرتضي آن را چو گل بوييده است

چشمه جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشكيده يا رب اين گلوست

پس ببوسيد و به ميدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان

سنگ كين چون بر جبين شه نشست
حق نما آئينه‌اي درهم شكست

روز شد بر اهل عالم شام تار
منكسف شد شمس در نصف‌النهار

در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب

دامنش را بر كشيد و ناگهان
گشت سرّ مستتر حق عيان

سينه‌اي كو مخزن توحيد بود
برتر از ترسيم و از تحديد بود

سينه يا گنجينه گنج وجود
رازدار عالم غيب و شهود

مظهر اعلاي ستار العيوب
پرده دار حضرت غيب الغيوب

قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبي خانه ذات خدا

دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عيان

دل مگو گنجينه علم و يقين
مخزن اسرار رب‌العالمين

ناگهان تيري برون شد از كمان
خورد بر قلب شه كون و مكان

منهدم شد قبله كروبيان
گشت ويران كعبه لاهوتيان

خون ز قلب عالم امكان چو ريخت
ناگهان شيرازه قرآن گسيخت

خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاك غم نشاند

بر ملائك شد عيان سر سجود
كاين چنين گوهر به كان خاك بود؟

في‌ سبيل‌الله خونش را بداد
افسر ثاراللهي بر سر نهاد

زينت خلد برين شد خون او
خون مگو، نقش و نگار عرش هو

پس به حال سجده بر خاك اوفتاد
تربتش شد خارق سبع‌الشداد

شد جگر تفديده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشكيده لبش

شرحه‌شرحه دل ز داغ دلبران
قطعه‌قطعه تن ز شمشير و سنان

بود بسم‌الله و بالله ورد او
در هياهو خلق و او در ذكر هو

واي از آن ساعت كه او در قتلگاه
جان بداد و ديده‌ها بر خيمه‌گاه

پيش چشمش عترت دور از وطن
از قفا مي‌شد جدا سر از بدن

عرش مي‌‌لرزيد و كرسي مي‌تپيد
از فلك در ماتمش خون مي‌‌چكيد

بود تسليماً لامرك بر لبش
يا غياث المستغيثين مطلبش

ارجعي‌ بشنيد آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا

سر مگو، سرّ‌ خدا در آن نهان
تن مگو، روح خدا در آن روان

آن خداوندي كه او را آفريد
قبض روحش كرد و جانش را خريد

مطمئن نفسي به حق پيوست و رفت
او طلسم خلق را بشكست و رفت

شد غبار آلود روي عقل كل
مو پريشان جامع الشمل رُسل

پا برهنه، پايه كون و مكان
سر برهنه، سرور پيغمبران

خون بجوشيد از زمين و آسمان
غرق ماتم شد جهان بيكران

انبياء سرگشته در آن سرزمين
گوئيا گم گشته از خاتم نگين

اولياء‌ بر سينه و بر سر زنان
بارالها كو نشان بي‌نشان

اندر آن غوغا و در آن شور و شين
گفت زينب ناگهان هذا حسين

بانگ يا جدّا چو از دل بركشيد
قلب عقل كل ز آه او تپيد

رو به جدش كرد و گفت اينجا نگر
كاين حسين توست در خون غوطه‌ور
آنكه روي‌ سينه پروردي به ناز
بر سر دوشت نشاندي در نماز

اين تو و اين غرقه در خون پيكرش
مي‌‌روم شايد كنم پيدا سرش

يوسف زهراست اندر كنج چاه
يا ذبيح الله اندر قتلگاه؟

گوي سبقت برد اندر روزگار
كنز مخفي شد به دستش آشكار

گفت يا رب اين عمل از ما پذير
در ره تو او شهيد و من اسير

زان شهادت، حق و عدل آباد شد
زين اسارت، عقل و دين آزاد شد

شرح اين ماتم نگنجد در بيان
هم قلم بشكست و هم كل‌اللّسان

ما يري، ما لا يري، بر او گريست
جن و انس، ارض و سماء، بر او گريست

تا صف محشر عزاي او بپاست
در قيامت خون او مشكل‌گشاست

همچو قرآن خاك قبر او شفاست
سجده گاه انبياء‌ و اوصياست

چون نباشد بين او با حق حجاب
شد دعا در قبه او مستجاب

كربلاي او چو عرش كبرياست
زائرش چون زائر ذات خداست

انبياء‌ در انتظار رخصتند
قدسيان صف بسته اندر نوبتند

تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند

تا قيامت زنده باشد نام او
كل شيء هالك الا وجهه

لب ببند آخر «وحيد» از گفتگو
كي بگنجد بحر عشق اندر سبو

*

حضرت آيت‌الله وحيد خراساني

 

 

امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود // عاشورا

 

امشب شهادت نامه ی عشاق امضا می شود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا می شود

امشب کنار یکدگر، بنشسته آل مصطفی       
فردا پریشان جمعشان، چون قلب زهرا می شود

امشب بود بر پا اگر، این خیمه ی خون خدا      
فردا به دست دشمنان، بر کنده از جا میشود

امشب صدای خواندن قرآن به گوش آید ولی      
فردا صدای الامان، زین دشت بر پا می شود

امشب کنار مادرش، لب تشنه اصغر خفته است      
فردا خدایا بسترش، آغوش صحرا می شود

امشب که جمع کودکان، در خواب ناز آسوده اند      
فردا به زیر خار ها، گم گشته پیدا می شود

امشب رقیه حلقه ی زرین اگر دارد به گوش      
فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا می شود

امشب به خیل تشنگان، عباس باشد پاسبان      
فردا کنار علقمه، بی دست، سقا می شود

امشب که قاسم زینت گلزار آل مصطفی ست     
فردا ز مرکب سرنگون، این سرو رعنا می شود

امشب بود جای علی، آغوش گرم مادرش     
فردا چو گل ها پیکرش، پا مال اعدا می شود

امشب گرفته در میان، اصحاب، ثار الله را      
فردا عزیز فاطمه، بی یار و تنها می شود

امشب به دست شاه دین، باشد سلیمانی نگین      
فردا به دست ساربان، این حلقه یغما می شود

امشب سر سر خدا، بر دامن زینب بود     
فردا انیس خولی و دیر نصاری می شود

ترسم زمین و آسمان، زیر و زبر گردد حسان     
فردا اسارت نامه ی زینب چو اجرا می شود

حبیب الله چایچیان (حسان)

 

ز بس که نیزه نشسته به جسم پرپر تو // عاشورا

 

ز بس که نیزه نشسته به جسم پرپر تو

ورق ورق شده در قتلگاه دفتر تو

 

چقدر نیزه شکسته کنارت افتاده

چقدر تیر فرو رفته بین پیکر تو

 

هنوز از گلویت خون تازه می آید

هنوز  بر سر نی جاری است کوثر تو

 

سر شکسته عباس آب آور را

نشانده اند سر نیزه ای برابر تو

 

چقدر لطمه زده روی گونه اش امروز

نمانده سوی نگاهی به چشم خواهر تو

 

زدند بر رخ ماه تو هیجده ضربه

که نیست نقطه سالم به صورت و سر تو

 

غروب گوشه گودال روضه می خواند

برای این همه زخم تن تو مادر تو

محمد رضا شمس

 

خدا صداي خودش را شنيد از دهنت // نسيم فدك //عاشورا

 

 خدا صداي خودش را شنيد از دهنت

دويد داخل گودال و ديد از دهنت....

 

تلفظ لغت يا غياث مشکل بود

به گريه نيزه اي بيرون كشيد از دهنت

 

به سمت پهلوي تان راه تيغ ها كج شد

همين كه نام مدينه پريد از دهنت

 

تو تشنه و جگر نيزه ها خنك مي شد!

نسيم باغ فدك مي وزيد از دهنت

 

خدا براي بهشت خودش،شقايق را

غروب روز دهم آفريد از دهنت

وحید قاسمی

 

عصر عاشورا کنار خیمه‌های سوخته// عاشورا

 

عصر عاشورا کنار خیمه‌های سوخته
ذوالجناحی ماند با یال رهای سوخته


کاروان می‌رفت و می‌بلعید دشت دیرسال
کودکان تشنه را با دست و پای سوخته


در کجا دیدید یا خواندید روی نیزه‌ها
آسمان قرآن بخواند با صدای سوخته


قطره ‌قطره شرم شد آب فرات از دیدنِ
رقص خون‌آلود شمشیر و هوای سوخته


چارده قرن آسمان بارید و می‌بارد هنوز
چشم زینب را به خاک کربلای سوخته


ابرها بارانی و شاید خدا هم گریه کرد
عصر عاشورا کنار خیمه‌های سوخته

محمود اکرمی فر

ستاره می شود و می وزد سری در باد // عاشورا


    ستاره می شود و می وزد سری در باد
     چنان که پیکر در خون شناوری در باد


     نوای رودکی و سوز چنگ می آید
     به مویه های غم انگیز دیگری در باد


    در آن سپیده ي خونینِ خاک و خاکستر
     که مانده باز به در چشم دختری در باد


     شکوفه می دهد از نیزه ها به شکل انار
     صدای العطش سرخ حنجری در باد


    به هرکجا برَوی دیده ای غم آلود است
     به هر طرف که گلوی معطّری در باد ...


     چه لیلیانه ز محمل کشانده در خونش
     به مشک پاره و لب های پرپری در باد


    مرا غزل شد و در خیمه ها رهایم کرد
    پرید با پری از خون، کبوتری در باد


    به روی خاک چنین نقش بسته خونش را
     که مانده است ز طاووس ها پری در باد


     سه شنبه پنجم اسفند، ظهر عاشورا
     که گُرگرفته به دستان لاغری در باد


     صدای سنج گلوی تو را به یاد آورد
    و غنچه کرد پس از آن به دفتری در باد 

     بنیامین دیلم کتولی