وقت پرواز آسمان شده بود * مرثيه حضرت امير(ع)

(بندی از ترجیع بند علوی )

وقت پرواز آسمان شده بود

گوئیا آخر جهان شده بود

کعبه می رفت در دل محراب

لحظه ی گریه ی اذان شده بود

کوفه لبریز از مصیبت بود

 باد در کوچه نوحه خوان شده بود

شور افتاد در دل زینب (س)

پی بابا دلش روان شده بود

در و دیوار التماسش کرد

در و دیوار مهربان شده بود

شوق دیدار حضرت زهرا

در نگاه علی عیان شده بود

خار در چشم و تیغ بین گلو

زخم ،مهمان استخوان شده بود

سایه ای شوم پشت هر دیوار

در کمین علی نهان شده بود

ناگهان آسمان ترک برداشت

فرق خورشید خون فشان شده بود

 

در نجف سینه بیقرار از عشق

گفت "لا یمکن الفرار" از عشق

سید حمیدرضا برقعی

از لطف و دستگیری تو حرف می زنم * مرثيه حضرت امير(ع) - نجوای علوی

از لطف و دستگیری تو حرف می زنم

از شیوهٔ‌ امیری تو حرف می زنم

 

از وصله وصله هاي رداي خلافتت

مولا ز بي نظيري تو حرف می زنم

 

از سفره های نیمه شبت در خرابه ها

از کهکشان شیری تو حرف می زنم

 

بر شانهٔ‌ تو جای یتیمان کوفه بود

از اوج سر به زیری تو حرف می زنم

 

از چاه اشک و آه فراق و حکايتِ

شبهاي گوشه گيري تو حرف مي زنم

 

از بیست سال خانه نشینی و بی کسی

از غربت غدیری تو حرف می زنم

 

ديگر نفس به سينهٔ‌ من حبس مي شود

وقتی که از اسیری تو حرف می زنم

 

داغ تو بیشتر به دلم چنگ می زند

هر چه که از دلیری تو حرف می زنم

 

از کوچه ها و روضهٔ‌ يار جوان تو

از ماجراي پیری تو حرف می زنم

 

دستان حيدري تو را صبر بسته بود

آنروز اگر که پهلوي مادر شکسته بود


یوسف رحیمی

رادمردی مهربان با دست های پینه دار // مرثيه حضرت امير(ع)


رادمردی مهربان با دست های پینه دار

در میان کوچه های شهر غربت رهسپار

 

کیسه های نان و خرما روی دوش خسته اش

کیست این مرد غریبه، با لباسی وصله دار؟

 

کهکشان ها شاهد غم های بی اندازه اش

ماه می گرید برایش چون دل ابر بهار

 

نیمه شب ها لابه لای نخل ها گم می­شود

چاه می داند دلیل گریه های ذوالفقار

 

در کنار چاه هرشب ایستاده جبرئیل

تا تکاند از سر دوش علی گرد و غبار

 

چند سالی هست بعد ماجرای فاطمه

لرزشی افتاده بر آن شانه های استوار

 

قامت سرو بلندش در هلال افتاده است

زیر بار رنج های تلخ و سخت روزگار

 

جای رد ریسمان های زمخت فتنه ها

سال ها مانده است بر دست کریمش یادگار

وحید قاسمی

راه شيري * برای تنهایی حضرت امير (ع) //مرثيه حضرت امير(ع)


برای تنهايي حضرت امير (ع)

 

اذان سحر را دوست دارم چون عطر نام تو را در جان‌ها مي‌پراكند.

اما سحري كه تو اذان آن را نگفته باشي، از شام بي ستاره هم سياه تر است.

 

اي امير!

نام بلند تو با با رويش دل‌ها همراه است.

به راستي چه شد كه زمين تحمل چشم‌هاي دور انديش تو را نداشت؟

جز‌اينكه براي هر كور دلي‌ايينه‌اي هديه آوره بودي!

 

بي شك در سراشيبي شب فرو رفت، تيغ بدستي كه فرق ماهت را نشانه رفت.

 

اي امير با عظمت!

ديروز تو راه شيري را به ما نشان دادي!

و امروز، كودك دلم با ظرفي از شير به بالينت آمده است.

 

چشم‌هايت را بر ما مبند!

                                ما اهل كوفه نيستيم!

عبدالرحيم سعيدی راد

باز امشب منادی کوفه،از امامی غریب می خواند // مرثيه حضرت امير(ع)

 

باز امشب منادی کوفه،از امامی غریب می خواند

گوشه ي خانه دختری تنها،دارد اَمن یجیب می خواند

 

مثل اینکه دوباره مثل قدیم،چشم اَز خون دل تری دارد

این پرستار نازنین گویا،باز بیمار بستری دارد

 

چادر پُر غبار مادر را،سرسجاده برسرش کرده

بین سر درد امشب بابا،یاد سر درد مادرش کرده

 

آه در آه ،چشمه در چشمه،متعجب زبان گرفته!پدر

خار درچشم، اُستخوان به گلو،درگلوم اُستخوان گرفته پدر

 

آه بابا به چهره ات اصلاً،زخم ودرد و وَرم نمی آید

چه کنم من شکاف زخم سرت،هرچه کردم به هم نمی آید

 

باز سر درد داری وحالا،علت درد پیکرم شده ای

ماه «اَبرو شکسته» باباجان،چه قَدَر شکل مادرم شده ای

 

سرخ شد باز اَز سر این زخم،جامه تازه تنت بابا

مو به مو هم به مادرم رفته،نحوه راه رفتنت بابا

 

پاشو اَز جا کرامت کوفه،آنکه خرما به دوش می بردی

زود در شهر کوفه می پیچد،که شما بازهم زمین خوردی

 

دیشب اَز داغ تا سحر بابا،خواب دیدم وَگریه ها کردم

اَز همان بُغچه ای که مادر داد،کَفنی باز دست وپا کردم

 

کاملاً در نگاه تو دیدم،مثل اینکه مسافری این بار

گر شما می روی برو اما،بهر ما فکر معجری بردار

 

کودکانی که نانشان دادی،روزگاری بزرگ می گردند

می نویسند نامه اَما بعد،بی وفا مثل گرگ می گردند

 

یا زمین دار گشته و آن روز،همه افراد خیزران کارند

یا که آهنگری شده آن جا،تیرهای سه شعبه می آرند

 

وای اَز مردمان بی احساس،دردهای بدون اندازه

وای اَز آن سوارکاران و،نعل اسبی که می شود تازه

 

وای اَز دست های نامَحرم،آتش ودود وچادر و دامان

وای اَز کوچه ی یهودی ها،سنگ باران قاری قرآن...

علی زمانیان )عارف(

 

بر قلب زينب ابر غم مي‏بارد امشب//مرثيه حضرت امير(ع)///

بر قلب زينب ابر غم مي‏بارد امشب

سوز دلش بوي مدينه دارد امشب

 زينب ز ابر ديده مي‏بارد ستاره

دارد به پيشاني بابايش نظاره

 آرام بهرش سفره افطار چيند

در چشم او رخساره مادر بيند

 اين عالمه غير معلم بي قرار است

آگه شده باباي او چشم انتظار است

 آرامش او كرده زينب را پريشان

گويد پدر اينگونه قلبم را ملرزان

 اي كاش من در كوچه سيلي خورده بودم

اينجا نبودم در مدينه مرده بودم

 اي كوچه‏هاي كوفه از غربت بميريد

بوسه ز پاي رهبري مظلوم گيريد

 اي خاك نخلستان ز رويش توشه بردار

خود را به زير پاي او آرام بگذار

 مرغان عاشق راه مولا را بگيريد

او بي كس است امشب شما بهرش بميريد

 امشب علي مات جمالي لاله گون است

ذكر لبش »انا اليه راجعون« است

 خانه نشين داغ زهراي نجيب است

دلخسته از نامردي شهري غريب است

 محراب را چون پشت در گلگون نمايد

بر شهر خونين او سر غربت بسايد

 بهر علي هنگامه پرواز گرديد

تا كه ز پا افتاد دستش باز گرديد

...
 

ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر //مرثيه حضرت امير(ع)//نجوای علوی

ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر

ای رکوع سربلند وای قیام سر به زیر

در هجوم بغض ها ای صبور استوار

در میان تیرها ای شکست ناپذیر

شرع را تو رهنما عقل را تو رهگشا

عشق را تو سر پناه مرگ را تو دستگیر

فرش آستانه ات بوریایی از کرم

تخت پادشاهی ات دستباقی از حصیر

کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ

آسمان تو غافلی زان طلوع ناگزیر

بعد از او نه من نه عشق از تو خواهم ای فلک :

یا ببندی ام به سنگ یا بدوزی ام به تیر

دست بی وضو مزن بر ستیغ آفتاب

آی تیغ بی حیا شرم کن وضو بگیر

لَختی ای پدر درنگ پشت در نشسته اند

رشته های سرد اشک کاسه های گرم شیر ...

سعید بیابانکی

شب راه مي سپرد و علي بي قرار بود//مرثيه حضرت امير(ع)// /

شب راه مي سپرد و علي بي قرار بود

گويي به عرش? فاطمه چشم انتظار بود


چشمان خويش را فلک از ترس بسته بود  

کوفه? به خواب نيمه شب خود دچار بود


آن شب پريده بود زچشمان کوفه خواب     

از بس که ناله هاي زمين غصه دار بود


خورشيد نيز حوصله روز را نداشت     

غمگين و دل شکسته? پس کوهسار بود


آري! غروب زخمي خورشيد کعبه بود     

آري خزان پرپر باغ بهار بود


شب بود و تيغ هاي شهاب آخته? ولي           

خورشيد کعبه سوي افق رهسپار بود


عشق و صفا و مستي و اشک و غبار? آه   

انگار روز موعد پروردگار بود


آري طلوع بود و هواي غروب داشت     

اسب ولايت علوي بي سوار بود


"والعصر" بود و صوت "لفي خسر" مي رسيد

يک مرد زان ميانه فقط رستگار بود


وقتي که سرخ گشت سر تيغ آن پليد      

پيراهني سياه? بر ذوالفقار بود


با گونه هاي سرخ فلق مي دميد صبح      

صبحي که از طلوع خودش شرمسار بود


برق شجاعتش پس تيغش نهفته بود      

شمس عدالت از افقش آشکار بود


تنها به چاه بايد از اين درد گريه کرد     

اين درد را که قاتل او روزه دار بود

محسن عابدي جزي

شب از جامه ظلمت شده چون صحن عزا//مرثيه حضرت امير(ع)///

شب از جامه ظلمت شده چون صحن عزا، خانه سيه‌پوش، تو گويي همه چيز و همه کس گشته فراموش، نه مانده شبحي پيش دو چشمي، نه صدايي رسد از کوچه خلوت زده بر گوش، چرا، مي‌شنوم تک تک پا و، شبحي را نگرم مي‌رسد از دور، يکي مرد که پوشيده رخ و از رخ مستور، به هر کوچه تاريک دهد نور، گمان مي‌کنم اين مرد کليم‌الله آن کوچه بُوَد آه ببينيد کجا مي‌رود و چيست ورا نيت و منظوره چه آرام وخموش است، دلش بحر خروش است، ببينيد که انبان پر از نان و پر از دانه خرماش به دوش است به گمانم که به ويرانه فقيري دل شب منتظر اوست که از گوشه ويرانه ندا مي‌دهد اي دوست کجايي که بگيري دل شب باز سراغ فقرا را؟
عجبا عرش خداوند مکان کرده به ويرانه سرايي بگرفته است به دامن سر يک پير فقيري که ندارد به جز از ديده اعما و تن خسته و دست تهي‌اش برگ و نوايي، به لبش ذکر دعايي، به دلش حال و هوايي، نه طبيبي نه دوايي نه غذايي، همگان چشم بصيرت بگشاييد و ببينيد که در دامن ويرانه اميري شده هم صحبت و دلباخته پير فقيري، اگر آن پير بپرسد تو که هستي؟ گل لبخند ز جان بخش لبش رويد و در پاسخ آن پير بگويد که فقيري شده در اين دل شب يار فقيري، عجبا باز به دوشش يکي انبان و گرفته است ره کوچه و پويد سوي ويرانه ديگر که به ايتام زند سر، ببرد بر همه از لطف و کرم باز غذا را.

به زخم فرق تو نازد خداي داد گرت//مرثيه حضرت امير(ع)

به زخم فرق تو نازد خداي داد گرت
که گشت آب وضوي نماز خون سرت
نشست تيغ به فرق سرت چهار انگشت
درست وقت دعا جاي سجده شد سپرت
ستارگان همه تا صبح گريه مي کردند
به لحظه هاي مناجات و گريه سحرت
به فرق پاک تو يک زخم را همه ديدند
چه زخم ها که نديدند و بود بر جگرت
چه سال ها که عزا دار همسرت بودي
به ديده اشک عزا بود و بر جگر شررت
زدشمنان چه بگويم که با تو چون کردند
شکست روز و شب از جهل دوستان کمرت
خبر نداشت کسي از غم دلت ، يک عمر
سکوت کردي و مي سوخت پاي تا به سرت
تو آن هماي هميشه بلند پروازي
که با شهادت زهرا (س) شکست بال و پرت
ستاده اند ملايک به پيشواز، ولي
نشسته اند يتيمان کوفه منتظرت
ز هوش رفتي و افتادي و همه ديدند
که شسته شد سرت از اشک ديدة پسرت
تمام عمر ز وصف تو دم زند "ميثم"
به اين اميد که فردا نيفتد از نظرت

غلامرضا سازگار

اين دست اگر‌چه رو به بالا مانده‌ست//نجوای علوی//مرثيه حضرت امير(ع)

۱
اين دست اگر‌چه رو به بالا مانده‌ست
تنها كفي از غرور دريا مانده‌ست
يا حضرت مرتضي علي شرمنده!
از شيعه فقط نام تو بر جا مانده‌ست

 2
هرگاه شكوفه مي دهد پاييرم
يا اينكه چو برگ، بر زمين مي ريزم
يك دست به زانوي خودم ميگيرم
با گفتن «يا علي» بپا مي خيزم!

 3
دست از همه جز ولاي او مي‌شويم‌
تنها ره سرخ عشق را مي‌پويم‌
هر گاه گره به كار دل مي‌افتد‌
صد مرتبه "يا علي مدد" مي‌گويم

 4
در خلوت كوچه بي نشان مي آمد
چون ماه به قصد آسمان مي آمد
يك كوفه اسير گامهايش مي شد
وقتي كه امير مومنان مي آمد

 5
 آهسته و ناگهاني از راه رسيد
آن صورت آسماني از راه رسيد
همبازي کودکان بي‌کس ـ مولاـ
با کوله مهرباني از راه رسيد

 6
از نالة او ستاره و ماه گريست
يك نخل دلش گرفت و آن‌گاه گريست
مولاي غريب كوفه از راه رسيد
آهسته و دل‌شكسته در چاه گريست!

 7
از چشمة عدل تا وضو مي‌کردي
با حضرت عشق گفتگو مي‌کردي
افسوس ولي کسي نفهميد چرا
سر در نفس چاه فرو مي‌کردي

 8
دنياي ستم "قطام" را مي‌خواهد 
 پيراهن ننگ و نام را مي‌خواهد
اين کودک بي پناه يعني کوفه
فرياد‌زنان، امام را مي‌خواهد!

 9
چون کوفه که چهره‌اي پر از غم دارد
اين سينه دلي شکسته را کم دارد
در شهر علي (ع) يکي‌ست امّا انگار
هر كوچه هزار "ابن ملجم" دارد

 10
 در يك شب ناگزير از پا افتاد
يك چهرة بي‌نظير از پا افتاد
در مسجد كوفه اين صدا مي‌پيچد:
مظلوم‌ترين امير از پا افتاد

 
۱1
آنان که به اندازه من خون جگرند
با کاسة‌ شیر، منتظر، پشت درند
مولای غریب کوفه! شد وقت نماز
برخیز و اذان بگو، همه منتظرند

عبدالرحیم سعیدی راد

مي رود سمت مسجد کوفه//مرثيه حضرت امير(ع)// /  /  /

 مي رود سمت مسجد کوفه

با دلي خسته از زمانه‌ي خود

خسته از کوفيان و بي دردي

غرق اندوه بي کرانه‌ي خود

 

مي رسد با دل پر آشوبش

مرد غربت ، انيس سجاده

همدم چشمهاي بارانيش

مي شود چشم خيس سجاده

 

رنگ دلتنگي شفق دارد

سالها آفتاب چشمهانش

مصحف غربت و غم و درد است

صفحه صفحه کتاب چشمانش

 

گريه هاي شبانه‌ي او را

گونه‌ي خيس ماه مي داند

شرح سي سال بي کسي اش را

دل بي تاب چاه مي داند

 

سر خود را شب پريشاني

مي گذارد به دوش نخلستان

مي شود سوگوار چشمانش

ديده‌ي گريه پوش نخلستان

 

مي رود سمت مسجد کوفه

تا که با عشق بي حساب شود

مي رود تا محاسن خورشيد

بين محراب خون خضاب شود

 

مي رود تا که مستجاب شود

ندبه هاي شبانه اش حالا

مي رود تا خداي خوبيها

مرتضي را بگيرد از دنيا

 

بين محراب اشک و دلتنگي

موسم آخرين سجود آمد

ناگهان مثل صاعقه ، تيغي

بر سر آسمان فرود آمد

 

سجده‌ي تيغ و ابروي خورشيد

باز شق القمر شده انگار

بين محراب فرق کعبه شکافت

شب مولا سحر شده انگار

 

شوق پرواز بال و پر مي زد

در تپش هاي چشم کم سويي

آمد از آسمان به دنبالش

بيقرار شکسته پهلويي

 

در کنار غروب چشمانش

آه سعي طبيب بي معناست

سالها بي قرار رفتن بود

بعد زهرا شکيب بي معناست

 

راوي سالها پريشاني ست

گيسويي که چنين سپيد شده

در دل کوچه هاي دلتنگي

سالها پيش از اين شهيد شده

 

هر گز از ياد او نخواهد رفت

سوره‌ي کوثر و در و ديوار

آتش و تازيانه و سيلي

غنچه‌ي پرپر و در و ديوار

 

دست او بسته بود اما ديد

گل ياسش به يک اشاره شکست

در هجومي کبود و بي پروا

دست و پهلو و گوشواره شکست

 

رفت و دلخستگان اين عالم

در غم غربتش سهيم شدند

و يتيمان شهر دلتنگي

بار ديگر همه يتيم شدند

يوسف رحيمي

امشب فضای مسجدکوفه پرازغم است // شهادت حضرت امير(ع)

 

امشب فضای مسجدکوفه پرازغم است

قدقامت العزاست که ماتم فراهم است

 

تکبیرآخرین نفست ای مسیح عشق

الله اکبری است که با اشک توأم است

 

سجّاده قتله گاه شدومُهرغرق خون

این تازه ابتدای عزای محرّم است

 

امروزآفتاب خودش رانشان نداد

یعنی هنوزقامت اوازغمت خم است

 

ازآن به بعدعشق پریشان شده است وبا

این کوچه های غربت واندوه همدم است

 

آقا ببین برای تو این کودک یتیم

آورده است شیر،ببخشید اگر کم است

 ***

این قصّه رازمین خداروبه ماه گفت

امّادوباره ماه همین رابه چاه گفت:

 ***

تافرق زخم خورده ی قرآن شکسته شد

بغض هزارساله ی ایمان شکسته شد

 

دریای دردوماتمی وغرقِ  درسکوت

انگارقلب زخمی طوفان شکسته شد

 

وقتی که آسمان غمتان رانظاره کرد

مثل غروب شام غریبان شکسته شد

 

ای گُل ز داغ آتش و در شعله ور شدی

وقتی که ذرّه ذرّه ی گلدان شکسته شد

 

آن دم که خاک رفتنتان را به چشم دید

اثبات شدکه میله ی زندان شکسته شد

 

خورشیدمن طلوع وغروبش حماسی است

هرچندنور،زاروپریشان شکسته شد

 ***

خورشید انتقام توازراه می رسد

درمان درد این غم جانکاه می رسد...

 حسن خسروی وقار

تسبیح زخمهای تو تصویر می شود // شهادت حضرت امیر(ع)

 

تسبیح زخمهای تو تصویر می شود

تا دانه دانه اشک تو زنجیر می شود

 

اندوه کعبه بود،ترک خورد از غمت

دارد به شکل قلب تو تصویر می شود

 

آیینه در برابر منشور گریه هات

در غربت نگاه تو تکثیر می شود

 

از سیر تا پیاز غمت سیر گریه کرد

آن دختري که از همه کس سیر می شود

 

آنقدر خون گریست که افتاد بر زبان

دارد به پای غصه تو پیر می شود

 

دنیا بدون فاطمه یک جور دیگریست

خیلی برات سرد و نفس گیر می شود

 

تا دستهای حیدریت بسته می شوند

روباه هم به یک دو نفس شیر می شود

 

این سفره های نان و نمک بعد رفتنت

لبریز شیر و گندم و تزویر می شود

 

یعنی علی نماز نمی خواند؟.....وای من

روح اذان به مأذنه تکفیر می شود

 

شبهای قدر وقت نزول کبود تو

فزت و رب....به خون تو تفسیر می شود

 

این قلبهای سنگیمان خیبری شدند

تنها به دست مهر تو تسخیر می شود

 سید مسیح شاه چراغی

 

 

امام، رو به پریدن... عمامه روی زمین! // شهادت حضرت امیر(ع)

 

امام، رو به پریدن... عمامه روی زمین!
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین


خطوط آخر نهج‌البلاغه ریخت به خاک
چکید هر طرفی صد چکامه روی زمین...

خودت بگو که دل خوش کنند بعد از تو
گرسنگان «حجاز» و «یمامه» روی زمین؟!


زمان به خواب ببیند که باز امیرانی
رقم زنند برسم تو نامه روی زمین:


«مرا بس است همین یک دو قرص نان ز جهان
مرا بس است همین یک دو جامه روی زمین..»


... تو رفته‌ای و زمین مانده است و ما ماندیم
و میزهای پر از بخشنامه؛ روی زمین!

محمدمهدی سیار