گل آمده با سبزه به همراهی نوروز * پندیات - نوروز---------

گل آمده با سبزه به همراهی نوروز

 

دل پر شده از عطر هواللهی نوروز

 

 

گر منتقم خون بهارید بیایید

 

گل جامه دریده ست به خونخواهی نوروز

 

 

همراه تو هر روز به نوروز رسیدم

 

هم راهی امروزم و هم راهی نوروز

 

 

مشق شب من نیست مگر سبز شدن ها

 

گل کرده ام از درس سحرگاهی نوروز

 

 

فرصت شمریم این دو نفس تازه شدن را

 

پیراهن عمر است به کوتاهی نوروز

 

 

سبز است دلم سبزتر از سبزه ی این دشت

 

سرخ است دلم سرخ تر از ماهی نوروز


علیرضا قزوه

سر به زیر انداختید و ماه تان از یاد رفت * پندیات

سر به زیر انداختید و ماه تان از یاد رفت

آه از این جادو که بسم الله تان از یاد رفت

از کدامین قبله گاهید ای ز خاطر رفتگان؟

 بس که چرخیدید در خود راه تان از یاد رفت

راه و چاه زندگی تان را فراموشی گرفت

راه تان از یاد رفت و چاه تان از یاد رفت

شنبه های روزمرگی چنگ زد در جان تان

آنقدر تا جمعه ی ناگاه تان از یاد رفت

هر که در این دور شد هم بزم تان بر باد شد

هر که در این راه شد همراه تان از یاد رفت

سوزهاتان حیف و عطر روزهاتان حیف تر

اشک تان پایان گرفت و آه تان از یاد رفت

دخمه گاه مردگان  است این، نه دل های شما

چشم درها  بسته  شد، درگاه تان از یاد رفت

در سماع نفس چرخیدید  و محو خود شدید

های و هوی ذکر "یا الله" تان از یاد رفت

ناخودآگاهی ضمیر پاک تان را کور کرد

دیده ی بینا، دل آگاه تان از یاد رفت

مرکب نفس خودید، از اصل و اسب افتاده اید

مال تان پاشید از هم،  جاه تان از یاد رفت

تیغ "بسم الله" بردارید و در میدان روید

 خون تان خاموش شد، خونخواه تان از یاد رفت

علیرضا قزوه

خالق ما که حکیم است، چرا ناشکری؟! // پندیات /////////////////

 

خالق ما که حکیم است، چرا ناشکری؟!

صاحبِ خانِ نعیم است، چرا ناشکری؟!

 

صانع عالَم وآدم کَرَمَش بی حدّ است ،

رازِقِ رِزقِ عظیم است، چرا ناشکری؟!

 

قطره هستی اگر اندر دلِ دریا پنهان ،

واسِعَش بحرِ کریم است، چرا ناشکری؟!

 

رازِ پنهانِ دلِ خویش کجا خواهی بُرد ،

ساتِرِعیبِ ندیم است چرا ناشکری؟!

 

درگهِ خالق ما درگهِ نومیدی نیست ،

او که غفّار و حلیم است، چرا ناشکری؟!

رضا مهدوي

 

نه آدم است اگر آدمی خطا نکند * پندیات-------

نه آدم است اگر آدمی خطا نکند

وفا کنیم  مگر عمر ما  وفا نکند

خدا کند که خدای من آن خدا باشد

مباد دل به خدایان دهم... خدا نکند

فریب شعبده بازان خنده را نخورید

کسی به گریه این قوم اعتنا نکند

بگو به صوفی ملحد که شاهدی بس کن

برو به شیخ بگو بعد از این ریا نکند

به پیشگاه خدا گرچه قرب او کم نیست

بگو برای خدا بیش از این دعا نکند

بگو به خانه ما دزد خانگی زده است

دلی که مخزن اسرار اوست وا نکند

بگو که آخرتش را بر آب خواهم ریخت

اگر قیامت این راز بر ملا نکند

دل شکسته ما بی کفن شکفته تر است

سر بریده ی ما فکر خونبها نکند

 شکوه ما همه در بستن لب و نفس است

دل حریر مرا شکوه بوریا نکند

فرشته بودم و آدم شدم، خطا کردم

یقین بدان که خطاپوش ما خطا نکند

بگو به حرمت آن روزه ای که نگرفتیم 

نمازهای  قضا را کسی قضا نکند

علیرضا قزوه

خیلی بد است این که خدا را ندیده ای × پندیات

خیلی بد است این که خدا را ندیده ای

او را فقط شنیده ای ، اما ندیده ای

" اللهُ نور " ترجمه ی این حقیقت است :

نورست و نور حضرت یکتا ، ندیده ای ؟

خیلی بد است ، این که نشستی کنار شب

صبح ظهور آینه ها را ندیده ای

دائم سوال می کنی از خود : خدا کجاست ؟

چون و چراست کار تو ، زیرا ندیده ای

وقتی ندیده ای تو خدا را ، چه سجده ای ؟

سر خم مکن به پیش کسی ، تا ندیده ای

در کوزه است آب و لبی تر نکرده ای

در خانه است یار و تو او را ندیده ای !

جان کلام : این که جهان محضر خداست

او را در این خداکده آیا ندیده ای ؟

رضا اسماعیلی

دردا که مثل ميثم و سلمان نمي‌شويم ×  پندیات

دردا که مثل ميثم و سلمان نمي‌شويم

سلمان شدن که هيچ، مسلمان نمي‌شويم

 

وقتی که غرق سستی و جهل و تغافلیم

لبریز استجابت و ايمان نمي‌شويم

 

هر سال چند مصحف زرکوب مي‌خريم

اما انيس و همدم قرآن نمي‌شويم

 

يک عمر بين پيله‌ی تن دست و پا زديم

پروانگي ما چه شده؟ جان نمي‌شويم!

 

بيمار معصيت شده يک عمر نفسمان

همت نمي‌کنيم که درمان نمي‌شويم

 

با اين کوير بخل و حسد خو گرفته ايم

افسوس، رود و چشمه و باران نمي‌شويم

 

رنج و غم تمامي ما بي ملالي است

از غصه‌ی کسي که پريشان نمي‌شويم

 

در اين زمانه آدميت جان سپرده است

رنجي نبرده ايم، نه! انسان نمي‌شويم

 

باری ز دوش خلق خدا بر نداشتیم

بيهوده نيست همدم جانان نمي‌شويم

 

این کوره راه ختم به جنت نمی شود

اینگونه هم قبیله‌ی سلمان نمی‌شویم

 

در محضر امام زمان، لاف مي زنيم

وقتي که يار رهبر خوبان نمي‌شويم

 

با این حساب کرب و بلا هم شود به پا

قرباني امام شهيدان نمي‌شويم

 

یوسف رحیمی

ای مرگ دیر کردی و طاقت تمام شد × پندیات

ای مرگ دیر کردی و طاقت تمام شد
ای زخم مرهمی که جراحت تمام شد

دنیا حکایتی شد و بعد از هزار سال
یک شب به ما رسید و حکایت تمام شد

می خواستم برای دلم گریه سر دهم
نشکست قلب و ذکر مصیبت تمام شد

گفتم دریغ و وا اسفا ... خنده کرد مرگ
یعنی چه جای گریه ندامت تمام شد

می خواستم شهید شهادت شوم نشد
پنداشتم که دور شهادت تمام شد

از رستخیز واقعه روحم گذر نکرد
خاکم به باد رفت و قیامت تمام شد
 
علیرضا قزوه 

دلم می سوزد// پندیات// /// // ///

دلم می سوزد

برای انسان سفید

                        که هویتش را

                       در کارت اعتباریش

                        جستجو می کند

دلم می سوزد

برای انسان سیاه

                           که با کراوات

                           گرد آتش آباء و اجدادیش

                           به رقص درآمده است

دلم می سوزد

برای انسان زرد

                        که شمشیر سامورایی اش را         

                             کنار گذاشته

                               به دشمن -تمام قد -

                   تعظیم می کند 

دلم می سوزد

برای خودم

                  که برادرم

                  بردروازه های طرابلس

                 فریاد می زند

                 و از من کاری بر نمی آید

                 جز شعر!  

محسن حسن زاده لیله کوهی

تو زنده ای ، برای خودم گریه می کنم//نجوای حسینی //پندیات

تو زنده ای ، برای خودم گریه می کنم

در مجلس عزای خودم گریه می کنم

پیچیده بانگ سرخ و رسای تو در زمین

بر مرگ بی صدای خودم گریه می کنم

گوشم شنید "هل من..." سبز تو را، ولی 

بر پاسخ قضای خودم گریه می کنم

هفتاد و سومین نفر آری... ولی نشد!

بر جان بی بهای خودم گریه می کنم

تو سربلند و سرخ و رها ایستاده ای

بر قامت دو تای خودم گریه می کنم

سر، داده ای به نیزه و جان داده ای به دوست

من مانده ام به پای خودم گریه می کنم

خیلی بد است حال دلم در غیاب عشق

بر قلب بی نوای خودم گریه می کنم

در کربلا نشسته ام اما،چرا دروغ؟!

بر گور دردهای خودم گریه می کنم


نفرین به" شمر" و "ابن زیاد"  درون من

شرمنده! از بلای خودم گریه می کنم

آتش پرست افعی روح خودم شدم

از نیش اژدهای خودم گریه می کنم


روح حماسه،خون خدا،گریه بر شما ؟!

هرگز! به ماجرای خودم گریه می کنم

 

" از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست "

انسان؟!....و با دعای خودم گریه می کنم

رضا اسماعیلی

رسیدم تا اجل، امّا رسیدن شد فراموشم// پندیات///

رسیدم تا اجل، امّا رسیدن شد فراموشم
دمیدم در نی  دنیا، دمیدن شد فراموشم

سرم با خندۀ گل گرم شد در فصل گل‌چینی
دلم چون سیب سرخ افتاد، چیدن شد فراموشم

ندای ارجعی گل کرد، برگشتم دمی تا خود
همین که پر در آوردم پریدن شد فراموشم

مرید غیرتم، از خود گذشتن رفت از یادم
شهید حیرتم در خون تپیدن شد فراموشم
 
صدای سرمۀ چشمت گلوی دیده‌ام را سوخت
که  از شرم تماشایت شنیدن شد فراموشم

چنان از آخرت گفتم که دنیا گشت عقبایم
چنان گرم تماشایم که  دیدن شد فراموشم

به تعقیب نمازی بی‌اذان درخود فرو رفتم
رکوعم، سجده‌ام  کج شد، خمیدن شد فراموشم

شب جان کندن آمد باز دل بستم به دل دادن
تب دل بردن آمد، دل بریدن شد فراموشم

دگر زیر سر من بالشی از گریه بگذارید
چهل سال است راحت آرمیدن شد فراموشم

اگر گفتند نامت چیست در غوغای من ربّک
بگو من هم ملک بودم، پریدن شد فراموشم

علیرضا قزوه

شب و روزم گذشت به هزار آرزو// پندیات

شب و روزم گذشت به هزار آرزو

نه رسیدم به خویش ، نه رسیدم به او

نه سلامم سلام ، نه قیامم قیام

نه نمازم نماز، نه وضویم وضو

دل اگر نشکند به چه ارزد نماز

نه بریز اشک چشم، نه ببر آبرو

نه به جانم شرر، نه به حالم نظر

نه یکی حسب حال، نه یکی گفتگو

نه به خود آمدم، نه ز خود می روم

نه شدم سربلند ، نه شدم سرفرو

همه جا زمزمه ست، همه جا همهمه ست

همه جا "لاشریک..."،  همه جا " وحده..."

نبرد غیر اشک ، دل ما را به راه

نکند غیر آه، دل ما را رفو

نشوی تا حزین هله با می نشین

هله سر کن غزل، هله تر کن گلو

به سر آمد اجل، نسرودم غزل

همه اش هوی و های همه اش های و هو

هله امشب ببر به حبیبم خبر

که غمش مال من ، که دلم  مال او

هله از جان جان چه نوشتی؟ بخوان !

هله گوش گران! چه شنیدی؟ بگو !

ببریدم به دوش، به کوی می  فروش

که شرابم شراب، که سبویم سبو

علیرضا قزوه

برای زندگی سرخ،کربلا کافی ست // کربلا // پندیات

برای زندگی سرخ،کربلا کافی ست

برای لاله شدن،فهم لاله ها کافی ست

ندای "هل من..." سالار کربلا آمد

برای گفتن لبیک، این ندا کافی ست

میان ماندن و رفتن، دچار تردیدی

مکن به غفلت و تردید اقتدا، کافی ست

نه با حسین و نه با لشکر یزیدی تو !

زلال و آینه گون شو ، دگر ریا کافی ست

قسم مخور که تو بیعت نموده ای با عشق

بیا به کرب و بلا ،حرف و ادعا کافی ست

بیا به مسلخ عشق و به خون وضو کن سرخ

همین برای محک خوردن شما، کافی ست

مکن تو چون و چرا در طریق جانبازی

سر بریده بیاور ، مگو چرا ، کافی ست

به قول کرب و بلا :" خون همیشه پیروز است "

به روز واقعه ،شمشیر خون تو را کافی ست

مگو که پای تو لنگ ست و کربلا دور است !

مگو برای خدا، این بهانه ها، کافی ست

برای لاله شدن، شرط عقل لازم نیست

برای لاله شدن، عاشقی، تو را کافی ست

شهید راه خدا را چه حاجتی جز دوست ؟

خدا برای شهیدان، فقط خدا کافی ست

حسین و کرب و بلا، زرد و سرخ و دیگر هیچ

حسین و کرب و بلا... شرح ماجرا کافی ست

برای آن که شهیدی شوی تو هم یک روز

بخوان نماز شهادت،بگو "بلی"، کافی ست

رضا اسماعیلی

هر چوب حراجی که به ما خورد حَرَج بود//پندیات

دنیا چو زنِ ناشزه با ما سر لج بود

هر چوب حراجی که به ما خورد حَرَج بود

جایی که دویدیم پی  سعی، صفاشهر

آن کعبه که ما تلبیه گفتیم کرج بود

چشمم به غزالان حریم حرم افتاد 

رفتم که کمانی بکشم موسم حج بود

اسلام نه این است و نه آن، حجّ حسینی ست

اسلام شما بازی حَجّاج و حُجج بود 

بیدارم و خوابیده دو پای دلم امروز

دست دلم افسوس همین دست فلج بود

تکبیره الاحرام که گفتم نظرم سوخت

هر گوشۀ محراب پر از قبله کج بود 

"عجل لولیک فرجا" لقلقه ای بود

یک عمر دعایی که نخواندیم فرج بود 

علیرضا قزوه

تابی به گیسویش داد دیدم که آن جهانی ست//پندیات//عرفه///


تابی به گیسویش داد دیدم که آن جهانی ست

لبخند زد غزل خواند، دانستم آسمانی ست


فرمود هر سحر عشق... گفتم  سلام بر عشق

جز عشق هر چه هیچ است، جز عشق هر چه فانی ست


باید که بی زبان بود، در درد خود نهان بود

تا بود بی نشان بود، این بهترین نشانی ست


ای دل  اگر بهوشی، رخت هوس مپوشی

با عاشقی جوان باش، کاین اول جوانی ست


در عشق زنده باید... ما زندگی نکردیم!

از بدو زندگانی تا مرگ مان  تبانی ست


از دردمان مگویید، از دین مان مپرسید 

تقوای ما به چشم است، ایمان ما زبانی ست


از دست نابرادر یک روز خوش نداریم

در خانة غریبان هر روز روضه خوانی ست


این زخمه های موزون، درد است و آتش و خون

فریاد خسروان است، سربانگ خسروانی ست


این ناله های محزون شرح دعای عهدی ست

 این شکوة حزین است، این نغمة فغانی ست


این حضرت شعیب است بر دامنش بیاویز

 موسای من! کجایی؟ این موسم شبانی ست

علیرض قزوه


هله یاران دلم شکسته ست چه کنم با شکسته بالی؟ // پندیات

هله یاران دلم شکسته ست چه کنم با شکسته بالی؟

شجر دولتم نهالی ست، قمر قدرتم هلالی

 

هله یاران قدم خمیده ست، چه کنم با قد خمیده؟

چه کنم با دو پای خسته؟ چه کنم با نگاه خالی؟

 

هله یاران – نعوذ بالله – نکند گم شده ست دینم

نکند باغ سینه ی من نشکوفد ز خشکسالی

 

نه اسیر یکی جمالم، نه به بند یکی جلالت

نه جلالی شدم دریغا، نه فسوسا شدم جمالی

 

اگرم در جهان مرادی ست نه کسی جز علی(ع) اعلی ست

نه مطیع ابوالعلایم نه مرید ابوالمعالی

 

به دلم آتشی نیفروخت کلمات قصار پیران

نه ابوالقاسم قُشیری، نه ابوحامد غزالی

 

هله زین روزهای بی روح به چه حیلت برون توان شد؟

که من و ما نه ماکیانیم، نه کلاغان بی خیالی

 

هله یاران به پرسش من چه کسی سینه می گشاید؟

 که هزار پرسش شگفتم ، که هزار جمله ی سؤالی

علیرضا قزوه   

پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است //پندیات

 

پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است

بلکه آن است سلیمان که زملک آزاد است

 

اینکه گویند بر آب است نهاد دنیا

نیک اگر در نگری خواجه همه بر باد است

 

دل بر این پیره زن عشوه گر دهر مبند

این عروسیت که در عقد بسی داماد است

 

خیمه ی انس مزن بر در این کهنه رباط

که اساسش همه نا موضع و بی بنیاد است

 

خاک بغداد به مرگ خلفا گریه کند                        

ور نه این شط روان چیست که در بغداداست

 

خواجوی کرمانی

اگر درد داری دوامی کنـم //عرفانی//پندیات///

 اگر درد داری دوامی کنـم    

بیا حا جتت راروامی کنم

توازمن گریزانی وبازمن    

تورابندۀ خود صدا میکنم

اگر چه زکار تو ناراضیم

تورا بازازخود رضا میکنم

توبامن کنی قهر ومن آشتی

توکردی خطا من عطا میکنم

توراخواندم اکنون که بازآمدی

کجا دست خالی رها می کنم

به کارت زدی بس گره های کور

مخورغم که از لطف وا می کنم

تو ازمن جدا گشته ای ورنه من

 کجا از تو خود را جدا میکنم

تو مستوجب آتش دوزخی

من از اشک چشمت حیا می کنم

مرنج از بلاهای من گاه گاه

نوازش تورا با بلا می کنم

زآلودگی تا که پاکت کنم

تورا عاشق کربلا می کنم

به یک یا حسین وبه یک قطره اشک

تو را پاک از هر خطا می کنم

جواب توراگرنگویم جفاست

کجا من به عبدم جفا می کنم

طبیب و دوای تو میثم منم

مداوا ت با یک دعا میکنم

...

باز امشب لحظه تنهائیم//پندیات///

باز امشب لحظه تنهائیم
فکر کردم بر دل دنیائیم
بسکه زنجیر بدی محکم شده
روزگارم دائما درهم شده
مردگی کردم به جای زندگی
سرکشی کردم به جای بندگی
بار و بندیلم پر از سنگینی است
بال پروازم فقط تزئینی است
در جوانی یاد پیری نیستم
یاد ایام اسیری نیستم
سبزی عمر مرا زردی زده
سر درختی مرا سردی زده
ساعتم روی عبادت کوک نیست
جای طاعت در دل متروک نیست
ظاهرا در چشم مردم عاقلم
باطنا از حال و روزم غافلم
روبرو با احترام و با ادب
پشت سر دادم به هرکس صد لقب
خار را در چشم مردم دیده ام
شاخه را در چشم خود گم دیده ام

...

ای دل چه غافلی تو زحال شکستگان! //  پندیات

 

ای دل چه غافلی تو زحال شکستگان!
از روزگار تنگ به توفان نشستگان
غافل ز سفره‌های تهیدست و منتظر
غافل ز وصله‌های دل دلشکستگان

غافل ز ناله های شب زائران فقر

غافل ز حال سو ته دلان، حال خستگان
ای‌ دل کریم باش و به دست صفا بپاش
عطر اجابتی به تمنای بستگان
بر پا ستاده‌ای، تو بچین غنچه‌ای سپاس
بنشان سخاوتی تو به باغ شکستگان
آمد بهار زنده‌دلان خوش به حال عشق
هم خوش به حال جمله از خویش رستگان

 

رضا اسماعیلی 

غوغای چشم و راز زبان را نگاه کن // پندیات //

 

 غوغای چشم و راز زبان را نگاه کن

دل را ببین، هر آینه جان را نگاه کن

 

ما سوختیم و آنچه که اندوختیم سوخت

از سود ما مپرس، زیان را نگاه کن

 

هر روز زندگان زمین ضجّه می زنند

هر شام مردگان جهان را نگاه کن

 

از یاد رفته ایم و به تاراج می رویم

کالای حسرتیم ، دکان را نگاه کن

 

زخم نهان و آه عیان را که دیده ای

آه نهان و زخم عیان را نگاه کن

 

دنبال ماه زخمی من بیش از این مگرد

شبهای ابری رمضان را نگاه کن

 

قد قامت نماز ریا خالی از خداست

حی علی الصلاة اذان را نگاه کن

 

موسای من! سراغ خدا می روی ، مرو

حال مرا بپرس، شبان را نگاه کن

 

بگذر ز جستجوی غریبانۀ دلم

قبر بدون نام و نشان را نگاه کن

 

در موج خیز فتنه هبا و هدر مشو

راه امین و خط امان را نگاه کن

 

دجّاله ها به خانۀ دل رخنه کرده اند

تنهایی امام زمان(عج) را نگاه کن!

علیرضا قزوه  

 

با این شتاب، می روی از خود کجا عزیز؟! //  پندیات

با این شتاب، می روی از خود کجا عزیز؟!

غافل ز خویش از سفر لحظه ها، عزیز!

 

افتاده باز هم تب دنیا به جان تو

آری شدی به بوی بلا، مبتلا عزیز!

 

می بینمت که بار دگر پرسه می زنی

در کوچه های غفلت دنیا! چرا عزیز؟

 

تقویم روزهای دلت پر ز خالی است

خط می کشی به زندگی لحظه ها، عزیز!

 

روز و شبت مرور دو حرف است: آب و نان!

کی می شوی ز غصه ی بودن رها، عزیز!

 

دنیا تمام وقت دلت را گرفته است

دنیا گرفته از تو تمام تو را، عزیز!

 

آبی نمی دهی به دلت از زلال عشق

قلبت ترک ترک شده و بینوا، عزیز!

 

خیلی بد است حال دلت در غیاب عشق

عاشق نمی شوی که بگیری شفا، عزیز!

 

ای بی خیال! حال دلت را بیا بپرس

دستی بکش تو بر سر قلبت، بیا عزیز!

 

یک شب تو دل شکسته بیا در حضور دوست

یک شب تو دلشکسته بگو «ربنا»، عزیز!

 

اُدعُونی اَستَجِب لکُم، آری، بگو «بَلی»

امشب بیا به خلوت سبز خدا، عزیز!

 

بوی تب «اِذا وَقَعَت...» می وزد به خاک

آماده شو  برای شب ابتلا، عزیز!

 

«مَاالقارِعه...»، نوای «اِذا زُلزِلَت...» شنو

عبرت بچین ز زلزله ی این صدا، عزیز!

 

مویت سپید گشت و دلت از گنه، سیاه

از سیب سرخ توبه نخوردی چرا، عزیز؟!

 

روزی بلند می شوی از خواب و ناگهان

زُل می زند کسی به نگاه شما، عزیز!

 

لطفا شما...؟! منم، ملک الموت، پیک مرگ

دنیا تمام گشته قسم بر خدا، عزیز!

 

پرونده ی تو بسته شد و فرصتت تمام

لطفا بدون عذر و بهانه، بیا عزیز!

 

اما... ولی... به روی زمین مانده کار من

دیگر نمانده فرصت چون و چرا، عزیز!

 

فردا که می رود همه ی پرده ها کنار

شیطان و یا فرشته...کدامی شما، عزیز؟!

  رضا اسماعیلی 

گول زرق و برق زر را مى خورى اى دل چرا؟ // پندیات

 

گول زرق و برق زر را مى خورى اى دل چرا؟

زندگى را مى كنى بر خويشتن مشكل چرا

 

غنچه گل شد، گل خزان گرديد و بلبل شد خموش

مانده اى اى باغبان، حيران و پا در گِل چرا

 

عمر طى شد، نوجوانى رفت و پيرى سررسيد

 حبّ دنيا را نمى سازى برون از دل چرا

 

چهره پرچين گشت و قامت دال و موى سر سپيد

از مكافات عمل بنشسته اى غافل چرا

 

كاخ ها گرديد كوخ و كوخ ها گرديد كاخ

 زاد راهى برنمى دارى از اين منزل چرا

 

نوح رفت و كشتى اش بشكست و طوفان شد تمام

 غافلى اى بى خبر زانديشه ساحل چرا

 

كاروان مرگ هر دم مى زند كوس رحيل

 برنمى خيزى براى بستن محمل چرا

 

عمر چون رفت از كفت ديگر نمى آيد به كف

اين سخن حقّ است، حق را مى كنى باطل چرا

 

مزرع كشت است دنيا از براى آخرت

 برنمى دارى از آنچه كشته اى حاصل چرا

 

مرگ مأمور است و معذور از براى بردنت

راحت و آسوده خوابيدى در اين منزل چرا

 

از من «ژوليده» بشنو اى به دنيا بسته دل

 حب دنيا را نمى سازى برون از دل چرا

ژوليده نيشابورى

 

هوس هرجا نهد پا را تمنّا مى شود پيدا // پندیات

 

هوس هرجا نهد پا را تمنّا مى شود پيدا

 چنانكه اسم هر كس از مسمّا مى شود پيدا

 

به دنيا دل مبند اى دل كه دنيا جاودانى نيست

 كه معيار على از ترك دنيا مى شود پيدا

 

در اين دنيا بكن كارى كه بتوان بهره بردارى

 كه قدر عمر ما در روز عقبا مى شود پيدا

 

زسيما پى توان بردن كه در طينت چه مى باشد

 بلى هرجا كه صورت هست، معنا مى شود پيدا

 

به زور و زر مناز اى دل كه حق فرموده در قرآن

 مقام و ارزش انسان زتقوا مى شود پيدا

 

مشو از مرگ خود غافل كه بهر بردنت اى دل

اگر پيدا نشد امروز، فردا مى شود پيدا

 

مكن سرپيچى از حظِّ على و آل چون فردا

 تو را خطّ امان از حبّ مولا مى شود پيدا

 

هر كه عارى از ريا گردد صفايش مى دهند // پندیات////////////

 

هر كه عارى از ريا گردد صفايش مى دهند

 چون كه گردد باصفا بر ديده جايش مى دهند

 

اهل تقوا را به محشر امتياز ديگريست

 گرچه اين جا بيشتر جام بلايش مى دهند

 

بى بها بودن به نزد خلق گنجى پربهاست

 خاك چون آدم شود قدر و بهايش مى دهند

 

هر كسى از راه فهمش مى كند درك سخن

 هرچه سوزِ نى فزون باشد نوايش مى دهند

 

آب حيوان خضر را رمز نجات مرگ نيست

 فانى فى الله را آب بقايش مى دهند

 

همچو يوسف در جوانى ترك شهوت كن كه نفس

 هرچه كام دل برآرد اشتهايش مى دهند

 

از مقام لا به اِلاّالله انسان مى رسد

 هر كه اين معنى نداند حكم لايش مى دهند

 

قفل جنّت را كليدى هست در دست على

هر كه را خواهد على اِذن سرايش مى دهند

 

هر كه خود را بيشتر پابند دِرهم مى كند // پندیات

 

هر كه خود را بيشتر پابند دِرهم مى كند

 بيشتر خود را اسير محنت و غم مى كند

 

وه چه بدبخت است آنكه با وجود ذات حق

 سر بر دون همّتان از بهر نان خم مى كند

 

روزى هر روزه ما را دهد روزى رسان

 در عوض روزى زعمر ما و تو كم مى كند

 

گريه ابر بهاران بين كه از همبستگى

 چشمه، نهر و نهر، رود و رود را يم مى كند

 

در ضمير خويش هرگز ره مده فكر گناه

فكر هر كارى تو را بر آن مصمّم مى كند

 

از «فَمَنْ يَعْمَل» كه حق فرموده در قرآن بدان

 خير و شر را ذات حق تفكيك از هم مى كند

 

تفرقه هرجا فتد كارش زهم پاشيدگى است

 اى بنازم آن كه با حق رشته محكم مى كند

 

هر كس كه ارزو به زر و زور مى كند // پندیات/////////////

 

هر كس كه ارزو به زر و زور مى كند

 خود را زفيض رحمت حق دور مى كند

 

در ملك جان زياده مكن آرزو، كه مرگ

 آهنگ آرزوى تو در گور مى كند

 

بشكن غرور خويش كه در ارتكاب جرم

 شيطان كمك به آدم مغرور مى كند

 

دنيا چو دام و دانه آن مكر و صيد را

 با يك نگاه لال و كر و كور مى كند

 

گر بار منّتى نتوانى برى به دوش

 كارى بكن كه با عملش مور مى كند

 

واى از آن دل كه درى رو به خدا باز نكرد // پندیات ////////////////

 

واى از آن دل كه درى رو به خدا باز نكرد

 تا فراسوى ملك، همت پرواز نكرد

 

بال نگشود و خيال و سر پرواز نداشت

 با شهيدان خدا زمزمه اى ساز نكرد

 

در حصار تن خود ماند و وجودش پوسيد

 خطر عشق نكرد و سفر آغاز نكرد

 

ديد نجواى شب و حادثه و سوز دعا

 پر به خلوتكده زمزمه ها باز نكرد

 

عرق شرم به پيشانى خود، هيچ نديد

 خويش را با نفس لاله هم آواز نكرد

 

بارها شاهد خاكستر نخلى سرسبز

 بود اما سفرى آن طرف راز نكرد

 

اى صدافسوس كه اين فرصت بشكوه گذشت

 مى توانست ولى حيف كه اعجاز نكرد

 

لحظه اى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى // پندیات

 

لحظه اى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى

از منيّت ها جدا شو تا منا پيدا كنى

 

حاصلى ما و تو را از ارتباط خلق نيست

 سعى كن تا ارتباطى با خدا پيدا كنى

 

تا توانى در رفاقت با خدا يكرنگ باش

 صاف شو در زندگانى تا صفا پيدا كنى

 

بگذر از قدر و بها و خاكسارى پيشه كن

تا مقامى برتر از شيخ بها پيدا كنى

 

همچو زرگر روز و شب دنبال سيم و زر مگرد

 بگذر از زر تا به عالم كيميا پيدا كنى

 

ديدن ناديده را چشم خدابين لازم است

 از خودى بيگانه شو تا آشنا پيدا كنى

 

تا نگردى لا ز الاّالله، اللّهى بجو

جستجو كن تا كه الله را ز لا پيدا كنى

ژوليده نيشابورى

 

بر با خِرَدان غبطه بورزیم که آنان // پنديات

 

بر با خِرَدان غبطه بورزیم که آنان
دشمن نشناسند همه خلق جهان را


ازمنظرشان جهل بُوَد دشمن انسان
زیرا به تباهی کَشَد این کَون ومکان را

محمد عبدالهی مهرآیین

لحظه اى خود را بيا از خويشتن بيگانه كن // پندیات

 

لحظه اى خود را بيا از خويشتن بيگانه كن

ديدنى ها را فداى ديدن جانانه كن


تا به كى مِى از سبوى غير مى نوشى بيا

از سبوى رحمت حق باده در پيمانه كن


گنج در ويرانه پنهان ست بايد رنج كرد

گنج بى رنج ار كه خواهى خويش را ويرانه كن


تا نگردد از پريشانى پريشان خاطرت

هر كجا ديدى پريشان گيسوانى شانه كن


هر كجا ديدى كه عقل تو حريف نفس نيست

عقل را بگذار و خود را در جهان ديوانه كن


همچو شمعى فيض بخش ديگران باش و بسوز

در مقام جانفشانى خويش را پروانه كن


بهر تاريكى گورِ خويش شمعى برفروز

فكر فردا و حساب خالق جانانه كن


در مقام خاكسارى همچنان خورشيد باش

خدمت خلق خدا با همّتى مردانه كن


پند عبرت مى دهد «ژوليده» با پندش تو را

تا نگرديدى اسير دام ترك دانه كن

 ژوليده نيشابورى

 

گذشت عمر و بيا غفلت از اِله مكن // پندیات

 

گذشت عمر و بيا غفلت از اِله مكن

بس است خيره سرى ديگر اشتباه مكن


هر آنچه نامه نوشتى تو از گناه بس است

بيا و توبه كن و نامه اى سياه مكن


به ميهمانى خود خوانده ات خدا اينك

بيا و وقت گرانمايه را تباه مكن


به درك اين زمانه اگر نكوشيدى

بيا و غفلت از اين مابقىِ ماه مكن


اگر كه چشم شفاعت به مرتضى دارى

به چشم بد به كسى در جهان نگاه مكن


براى آن كه به مقصد رسى بدون خطر

بيا و نفس دنى را رفيق راه مكن


كليد گنج سعادت بُوَد به دست عمل

بكوش در عمل و ترك پايگاه مكن


شعار شاعر «ژوليده» روز و شب اين است

گذشت عمر و بيا غفلت از گناه مكن

 

محمود ژوليده