گنبدت ازهر کجای شهر سوسو می کند × نجواي رضوي

گنبدت ازهر کجای شهر سوسو می کند

دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند

در لباس خادمان مهربانت، آفتاب

صبح ها، صحن حرم را آب و جارو می کند

ماه  ُهر شب کنج بست" شیخ حر عاملی"

یاد معصومیت آن بچه آهو می کند

یاد معصومیت آن بچه آهو ...یاد تو

کوچه های شهر را لبریز "یا هو " می کند

باد ، هم مثل نگهبان درت..بدو ورود

غصه را از شانه های خسته ، پارو می کند

عطر نابی می وزد از کوچه باغ مرقدت

هر که می آید حرم ..این عطر را بو می کند

.

.

...خادمی می گفت که ..آقا به وقت بدرقه

دست زائر را پر از گلهای شب بو می کند

مریم سقلاطونی

با دست های کوچک خود راه گریه بست // دفاع مقدس

با دست های کوچک خود راه گریه بست

تا اینکه اشک آمد و بر گونه اش نشست

 

آنقدر گریه کرد که افتاد روی میز

مانند یک پرنده ی کوچک دلش شکست

 

این بار با "ستاره" و "شب" جمله ای بساز

سارا اشاره کرد به آن راه دور دست

 

- ده سال می شود- پدرم رفته آسمان

خانوم اجازه! رفته ولی برنگشته است!

 

خانوم خنده ای زد و پرسید دخترم

در جمله های ناقصت اصلاً ستاره هست؟

 

ترسیده بود نمره اش این بار کم شود

خانوم .... شب .... دو مرتبه بالا گرفت دست

 

خانوم اجازه هیچ شبی بی ستاره نیست
شاید سکوت جمله من بی ستاره است


اما درست وقت نوشتن دم ســحـــــــــر
بابا ستاره بود و در جمله می نشست

 

خانوم اجازه! صبح و شب ما یکی شده

خانوم اجازه! خانه ی ما بی ستاره است...

مریم سقلاطونی

پر کن دوباره کیل مرا ایهاالعزیز //  نجواي مهدوي

یا ایها العزیز! مسّنا و اهلنا الضر...فاوف لنا الکیل

سوره یوسف، آیه 88

پر کن دوباره کیل مرا ایهاالعزیز

دست من و نگاه شما ایهاالعزیز

رو از من شکسته مگردان که سالهاست

رو کرده ام به سمت شما ایها العزیز

جان را گرفته ام به سر دست و آمدم...

از کوره راه های بلا ایهاالعزیز 

وادی به وادی آمده ام از درت مران

وا کن دری به روی گدا ایهاالعزیز

چیزی که از بزرگی تو کم نمیشود

iین کاسه را...فاوف لنا...ایهاالعزیز

ما جان ومال باختگان را رها مکن

بگذار بگذرد شب ما ایهاالعزیز

دستم تهی است راه بیابان گرفته ام

 
محتاج یک نگاه تو یا ایهاالعزیز

 
مریم سقلاطونی

پرسيد از قبيله كه اين سرزمين كجاست؟ //  ورود کاروان سيدالشهدا(ع) به كربلا

 

پرسيد از قبيله كه اين سرزمين كجاست؟

اين سرزمين غمزده در چشمم آشناست

اين خاك بوي تشنگي و گريه مي‌دهد
گفتند: «غاضريه» و گفتند: «نينوا»ست

دستي كشيد بر سر و بر يال ذوالجناح
آهسته زير لب به خودش گفت: كربلاست

توفان وزيد از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، ديد سرش روي نيزه‌هاست

يحياي اهل بيت در آن روشناي خون
بر روي نيزه ديد سر از پيكرش جداست

توفان وزيد، قافله را برد با خودش
شمشير بود و حنجره و ديد در «منا»ست

باران تير بود كه مي‌آمد از كمان
بر دوش باد ديد كه پيراهنش رهاست

افتاد پرده، ديد به تاراج آمده ست
مردي كه فكر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، ديد كه در آسمان عزاست

مريم سقلاطوني

 

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟ // خاک مسیح // ورود کاروان سيدالشهدا(ع) به كربلا

 

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست

این خاک بوی تشنگی و گریه می دهد
گفتند:«غاضریه» و گفتند:«نینوا»ست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست

توفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه هاست

یحیای اهل بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست

توفان وزید، قافله را برد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در «منا»ست

باران تیر بود که می آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده ، دید به تاراج آمده ست
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست

 

مریم سقلاطونی

 

پر کن دوباره کِيْل مرا ايها العزيز // انتظار ظهور

 

پر کن دوباره کِيْل مرا ايها العزيز
آخر کجا روم به کجا ايها العزيز


رو از من شکسته مگردان که سال‌هاست
رو کرده‌ام به سوي شما ايها العزيز


جان را گرفته‌ام به سردست و آمدم
از کوره راه‌هاي بلا ايها العزيز


وادي به وادي آمده‌‌ام از درت مران
وا کن دري به روي گدا ايها العزيز


چيزي که از بزرگي تو کم نمي‌شود
اين کاسه را ... فاوف لنا... ايها العزيز


خالي‌تر از دو چشم من اين جان نيمه جان
محتاج يک نگاه تو يا ايها العزيز


- ما- جان و مال باختگان را رها مکن
بگذار بگذرد شب ما ايها العزيز


دستم تهي است... راه بيابان گرفته‌ام
دست من و نگاه شما ايها العزيز

مريم سقلاطوني