ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی // نجواي مهدوي

 

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی

چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی

 

همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی

 

مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی خطایی

 

ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی

که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی

 

سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟

که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی

 

به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این

که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی

 

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی

 

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی

 

در دیر می زدم من که ندا ز در درآمد

که درآ، درآ عراقی، که تو آشنای مایی

فخر الدین عراقی

 

بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی // انتظار

 

بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی

نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی

 

بیا، که جان مرا بی‌تو نیست برگ حیات

بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی

 

بیا، که بی‌تو دلم راحتی نمی‌یابد

بیا، که بی‌تو ندارد دو دیده بینایی

 

اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت

تو را چه غم؟ که تو خو کرده‌ای به تنهایی

 

حجاب روی تو هم روی توست در همه حال

نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی

 

عروس حسن تو را هیچ درنمی‌یابد

به گاه جلوه، مگر دیدهٔ تماشایی

 

ز بس که بر سر کوی تو ناله‌ها کردم

بسوخت بر من مسکین دل تماشایی

 

ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده

یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی

 

ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی

روان فشاند بر روی تو ز شیدایی

 

به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی

به پرسش دل بیچاره‌ای برون آیی!

 

نظر کنی به دل خستهٔ شکسته دلی

مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی

 

دل عراقی بیچاره آرزومند است

امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟

عراقي