لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد//شهادت حضرت رقيه(س)

لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد

شمع ویرانه فروغ سحرش کم می شد

 

پلک بی حوصله اش خواست بخوابد، ای کاش

اندکی هلهله ی دور و برش کم می شد

 

زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد

لااقل کاش کمی درد سرش کم می شد

 

بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می کرد

شاید از دغدغه ی همسفرش کم می شد

 

اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد

ذرّه ذرّه مژه ی پلک ترش کم می شد

 

لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد

کاشکی درد عجیب کمرش کم می شد

 

سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر

چند دندان ز دهان پدرش کم می شد

 

عمویش عالم و آدم همه را می سوزاند

تار مویی اگر از روی سرش کم می شد

 

خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب

چون همین چند موی مختصرش کم می شد

جواد پرچمی

مرغ بسمل شده ای بال و پرش می سوزد//شهادت حضرت رقيه(س)

مرغ بسمل شده ای بال و پرش می سوزد

کودکی زندگی اش در نظرش می سوزد

 

دختری که وسط خیمه ای گیر افتاده

اولین شعله که آید سپرش می سوزد

 

سپرش سوخته و چادرش آتش گیرد

تا تکانی بخورد موی سرش می سوزد

 

بعد از آن قائله دیگر کمرش راست نشد

اثر سوختگی دور و برش می سوزد

 

تا رسد قطره اشکی سر زخم گونه

ناگهان گوشه چشمان ترش می سوزد

 

شده ام مثل همان مادر محزونی که

همه شهر ز آه سحرش می سوزد

 

عمه؛ آن شب که مرا روی هوا می آورد

ریش? موی سرم بین اثرش می سوزد

 

تا ترک های لب تشنه بابا دیدم

جگرم گفت: هنوزم جگرش می سوزد

 

بعد از آنی که لبانم به لبانش چسبید

سینه ام از نفس شعله ورش می سوزد

قاسم نعمتی

تا آخرین ستاره‌‌ی شب را شمرده است // شهادت حضرت رقيه(س)

 

تا آخرین ستاره‌‌ی شب را شمرده است

او منتظر به کیست که خوابش نبرده است؟

 

بازم صدای پای کسی می‌رسد به گوش

با جان و دل به صدا گوش‌ها سپرده است

 

نه این صدای پای عمو نیست، وایِ من

باور نمی‌کنم، نه، عمویم نمرده است

 

با چشم‌های خسته خدا را می‌کند نگاه

یعنی پدر را به خداوند سپرده است

 

جا باز کرده حلقه‌ی زنجیرهای درد

از بس که با دو دست قلبش فشرده است

 

او و گرسنگی و غم دوری پدر

تن، تازیانه و زخم‌ها که خورده است

 

تا آخرین ستاره‌ی شب را شمرد و باز

حالا سه شب گذشته و چیزی نخورده است

حمیدرضا بشیری

 

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند // شهادت حضرت رقيه(س)

 

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند

هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

 

دست در دست پدر دختر همسایه رسید

ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند

 

سنگی از بین دو نی رد شد و بر صورت خورد

پس از آن تركه ی چوبی اثرش را سوزاند

 

دخترك زیر پر چادر عمه می رفت

آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

 

پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا كرد

شاخه ی نسوخته نخل پرش را سوزاند

 

دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید

هیزم شعله ور اُفتاد سرش را سوزاند

حسن لطفی

 

دل كباب كه ديگر شرر نمي خواهد // شهادت حضرت رقيه(س)

1

دل كباب كه ديگر شرر نمي خواهد 

انيس غصه  و غم چشم تر نمي خواهد

 

كبوتري كه قفس را مزار مي داند

براي زندگي اش بال و پر نمي خواهد

 

يكي بپرسد از اين قوم بي حيا كه مگر

سه ساله دختر تنها پدر نمي خواهد؟

 

اگر بهانه بابا گرفت دختركي

به غير مرحمتي مختصر نمي خواهد

 

يكي به عمه بگويد به من سپر نشود

شكسته دستم و ديگر سپر نمي خواهد

 

بهانه جويي من مشكل خرابه شده

در اين خرابه كسي دردسر نمي خواهد

2

به اميدي كه بيايي سحري در بر من

خاك ويرانه شده سرمه چشم تر من

 

مدتي ميشود از حال لبت بي خبرم

چند وقت است صدايم نزدي: دختر من

 

من همان لاله افروخته خون جگرم

كه همين لخته فقط مانده به خاكستر من

 

شب اين شام چه سرماي عجيبي دارد

تب اين سوز كجا و بدن لاغر من

 

دارم از درد مچِ دست به خود مي پيچم

ظاهراً خرد شده ساقه نيلوفر من

 

چادرم پاره شد از بسكه كشيدند مرا

لحظه اي وا نشد اما گره از معجر من

 

موي من دست نخورده است خيالت راحت

معجر سوخته چسبيده به زخم سر من

 

كاشكي زود بيايي و به دادم برسي

تا كه در سينه نمانَد نفس آخر من

3

ساحل زخم گلويت دل درياي من است

موي تو سوخته اما شب يلداي من است

 

آمدي داغ دل تنگ مرا تازه كني

يا دلت سوخته از دربدريهاي من است؟

 

خواب ديدم بغلم كرده اي و ميبوسي

سر تو در بغلم معني روياي من است

 

واي بابا چه بلايي به سرت آمده است

لبت انگار ترك خورده تر از پاي من است

 

بسكه زخمي شده اي چهره تو برگشته است

باورم نيست كه اين سر سر باباي من است

 

من به عشق تو سر سوخته را شانه زدم

ديده وا كن به خدا وقت تماشاي من است

 

عمه از دست زمين خوردن من پير شده

نيمي از خم شدن قامت او پاي من است

 

دست بر بال ملائك زدن از دوش عمو

ماجراي سحر روشن فرداي من است

 مصطفی متولی

 

در گريه غرق بود وليكن صدا نداشت // شهادت حضرت رقيه(س) /////////

 

در گريه غرق بود وليكن صدا نداشت

شايد ز ترس دشمن و شايد كه نا نداشت

 

از ميهمان نوازيِ سنگين كوفيان

بر پيكرش نشانه ي ضربت ، كجا نداشت؟

 

مي خواست سر به دامن عمه نهد ولي

زنجير آنقدر كه تواند به پا نداشت

 

با ياد خنده هاي پدر گريه مي نمود

ديگر اميد ديدن آن خنده را نداشت

 

سنش به قدر درك ستم هم نمي رسيد

در روح كودكانه ي او كينه جا نداشت

 

مظلومه اي كه گردش اين روزگار زشت

ظلمي نمانده بود كه بر وي روا نداشت

 

همسنگ دردهاي بدون كرانه اش

عشقش به ذات اقدس حق انتها نداشت

 

سخت است گرچه باورش اما حقيقت است

عشقي كه غير ذات خدا خون بها نداشت

 

او عاشق پدر ، پدرش عاشق خدا

هرگز سه ساله عاشقي اينسان خدا نداشت

سید محمد مجید موسوی گرمارودی

 

لب بسته است ، بی رمق و خسته، بی شکیب * شهادت حضرت رقيه(س)

لب بسته است ، بی رمق و خسته، بی شکیب

لبریز اشک و آه ولی ، فاطمي ، نجیب

 

دنیای شيون است، سکوت دمادمش

باران روضه است همین اشک نم نمش

 

زهرائی است ، شکوه ز غمها نمی‌کند

جز آرزوی دیدن بابا نمی‌کند

 

حرفی نمی زند ز کبودی پیکرش

از سنگ های کینه و گل های معجرش

 

با بی‌کسی قافله خو کرده آه آه

با طعنه های آبله و زخم گاه گاه

 

آری نمک به زخم دل غم نمی زند

از گوشواره پیش کسی دم نمی زند

 

هرگز نگفته از غم و درد اسیری اش

از ماجرای سیلی و دندان شیری اش

 

سنگ صبور هر دل بی تاب می‌شود

لب بسته و در آتش غم آب می‌شود

 

اوقات ابری اش بوی غربت گرفته اند

حالا که واژه ها همه لکنت گرفته اند

 

با آه های شعله ورش حرف می زند

او با اشاره‌ي نظرش حرف می زند

 

حالا که غرق خون شده لبهای کوچکش

با اشکهای چشم ترش حرف می زند

 

او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت

دارد تمام بال و پرش حرف می زند

 

لب بسته است از همه‌ي اهل کاروان

بر نیزه با سر پدرش حرف می زند

 

مي پرسد از سر پدر و شرح سرگذشت

گاهي به روي نيزه و گاهي ميان تشت

 

بابا بيا به خاطر عمه سخن بگو

لب باز کن دو مرتبه «زهراي من» بگو

 

بابا بگو براي من از روز اشک و آه

از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه

 

بابا براي دخترت اين حرف ساده نيست

معناي نعل تازه و تير سه شعبه چيست؟

 

آتش زده به جان من این داغ بی امان

انگشر تو نیست در انگشت ساربان؟!

 

خونین شده به روی لبت آيه هاي نور

خاکستري به چهره‌ي تو مانده از تنور

 

جاری‌ست خون تازه ز لب‌هات همچنان

بابا چه کرده با لب تو چوب خيزران ...

 

این لحظه ها برای سه ساله حیاتی است

روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است

  

حالا که سر زده به شب تار او سحر

حالا که آمده به خرابه سر پدر

 

دیگر تحمل غم دوری نمی‌کند

در حسرت فراق صبوری نمی‌کند

 

یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است

داغ سه ساله اول غم‌های زینب است

یوسف رحیمی

با سر رسیده‌ای بگو از پیکری که نیست *شهادت حضرت رقيه(س)-نجوای رقیه ای

با سر رسیده‌ای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست
شب‌ها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گل ‌زخم‌های تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه!
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشم های تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمّه به این پلک‌ها و گفت:
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
حتّی صبور قافله بی‌صبر می‌شود
با خاطرات خسته‌ترین دختری که نیست

یوسف رحیمی


بین عشّاق جهان تا کی سفر باشد؟ بس است * نجوای رقیه ای-شهادت حضرت رقيه(س)-----------

بین عشّاق جهان تا کی سفر باشد؟ بس است
تا به کی لیلا ز مجنون بی خبر باشد؟ بس است
جان لب هایی که بستی پلک هایت را مبند
سهم من از تو نگاهی هم اگر باشد بس است
نه غذا نه آب نه معجر نه مو نه پا نه کفش
گوشواره هم نمی خواهم پدر باشد بس است
عمّه امری نیست ؟ دارم رفع زحمت می کنم
بودنم تا کی برایت دردسر باشد؟ بس است
دیر شد برخیز گفتم که به عمّه گفته ام
یک نفر از رفتن من باخبر باشد بس است


حسین رستمی

وقتی که سر بر دامن من می گذاری * شهادت حضرت رقيه(س) -----------

وقتی که سر بر دامن من می گذاری

قدری برای دخترت مرهم نداری

 

این گونه که گودال رفتی بی محابا

معلوم شد ترسی به جز از حق نداری

 

از دور دیدم با گلوی تو چه کردند

بر خاک اگر رویت گذاری، برنداری

 

وقتی که رگ های تو را یک یک بریدند

با خود نمی گفتند تو دختر نداری؟

 

آن قدر غارت کرده اند این پیکرت را

حتی به تن یک کهنه پیراهن نداری

 

ای وای این بابای مظلوم رقیه ست

آخر چرا یک جای سالم هم نداری؟

 

یک روز معجر روی سر من داشتم، آه

حالا چگونه سر کنم با این نداری

 

من زود می آیم کنارت، زود بابا

وقتی به پایان می رسد این بی قراری

شاعر: ؟؟؟؟

خم شد گذاشت روی زمین گوشواره را // شهادت حضرت رقيه(س)

خم شد گذاشت روی زمین گوشواره را

تا قدری التیام دهد گوش پاره را

 

آتش گرفته گوشه ی دامان کوچکش

آبی نبود چاره کند این شراره را

 

ازخیمه های سوخته تا گود قتلگاه

هاجرشد و دوید به هرسو اشاره را

 

باران تازیانه و سیلاب سیلی ، اشک

تاریک کرده بود نگاه ستاره را

 

ازحال رفت ، بوته ی خاری پناه شد

درخواب دید کودکی و گاهواره را

 

درخواب دید رفته مدینه وتشنه نیست

لب جمع کرد خوردن آبی دوباره را...

 

زینب تمام همسفران را ردیف کرد

گم کرده بود دخترچندم ... شماره را ؟!

 

پروانه نجاتی 

 

ازنیمه شب گذشته وخوابش نبرده بود // یاحضرت عشق یارقیه(س)//شهادت حضرت رقيه(س)

 

 

ازنیمه ،شب گذشته وخوابش نبرده بود

 

طفل سه ساله ای که دگرسالخورده بود

 

 

درگوشه ي خرابه ،به جای ستاره ها

تا صبح ،زخم های تنش راشمرده بود

 

ازضعف ،نای پاشدن ازجای خود نداشت

آخر سه روز بود که چیزی نخورده بود

 

با دست های کوچکش آرام و بی صدا

از فرط درد ،بازوی خود را فشرده بود

 

این نیمه جان مانده هم از لطف زینب است

ورنه  هزار مرتبه ،در راه مرده بود

                               ...........

پیش از طلوع ،بانوی گوهرشناس شهر

آن گنج را به دست خرابه سپرده بود

محسن عرب خالقی

 

در سینه ام داغی نشسته روی داغی // ماه ویرانسرا // شهادت حضرت رقيه(س)

 

 

در سینه ام داغی نشسته روی داغی

دارم به دل از لاله های داغ باغی

 

با رفتنت شادی هم از دلهای ما رفت

بعد از فراقت از غم دل کو فراغی؟

 

خورشید نیزه ! ماه این ویرانسرایی

در شام جز رویت نمی بینم چراغی

 

ای لاله من نیلوفرم عمه بنفشه

دنیا ندیده مثل این ویرانه باغی

 

خاکستری که بر سرو رویت نشسته

داغی نشانده بر دلم آن هم چه داغی

 

بابا شما چیزی نپرس از گوشواره

من هم از انگشتر نمی گیرم سراغی

سیدمحمد جواد شرافت

 

خمیده قد دلجویی سه ساله // شهادت حضرت رقيه(س)

 

خمیده قد دلجویی سه ساله

پریشان است گیسویی سه ساله



پدر را دید و جان تسلیم او کرد

شهید عشق، بانویی سه ساله

مریم حقیقت

 

شناخت چشم تر عمه اين حوالي را // شهادت حضرت رقيه(س)

 

شناخت چشم تر عمه اين حوالي را

 شناخت تك تك اين قوم لا ابالي را

 

 چقدر خون جگر خورد مرتضي شبها

 ز يادشان ببرد سفره هاي خالي را

 

 هنوز عمه برايم به گريه مي گويد

 حكايت تو و آن فصل خشكسالي را

 

 نمي شود كه دگر سمت معجرش نروي؟

 به باد گفته ام اين جمله ي سئوالي را

 

 عطش به جاي خودش،كعب ني به جاي خودش

 شكسته سنگ ملامت دل سفالي را

 

 دلم براي رباب حزينه مي سوزد

 گرفته در بغلش كودك خيالي را

 

شبيه مادرتان زخمي ام،زمين گيرم

 بگو چه چاره نمايم شكسته بالي را؟

وحید قاسمی

 

گرديد فلك و اله و حيران رقيه // شهادت حضرت رقيه(س)

 

گرديد فلك و اله و حيران رقيه
گشته خجل او از رخ تابان رقيه


آن زهره جيينى كه شد از مصدر عزت
جبريل امين خادم و دربان رقيه

هم وحش و طيور و ملك و عالم و آدم
هستند همه ريزه خور خوان رقيه


خواهى كه شود مشكلت اندر دو جهان حل
دست طلب انداز به دامان رقيه


جن و ملك و عالم و آدم همه يكسر
هستند سر سفره احسان رقيه


كو ملك يزيد و چه شد آن حشمت و جاهش
اما بنگر مرتبت و شان رقيه


يك شب ز فراق پدرش گشت پريشان
عالم شده امروز پريشان رقيه


ديدى كه چسان كند ز بن كاخ ستم را
در نيمه شب آن دل سوزان رقيه

شاعر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد // شهادت حضرت رقيه(س)

 

دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
كه مثل مادرم زهرا ز سيلى پاره شد گوشم


من آن شمعم كه آتش بس كه آبم كرد، خاموشم
همه كردند غير از چند پروانه ، فراموشم

اگر بيمار شد كس گل برايش مى برند و من
به جاى دسته گل باشد سر بابا در آغوشم


پس از قتل تو اى لب تشنه آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر كامم ، نمى نوشم


تو را بر بوريا پوشند و جسم من كفن گردد
به جان مادرت هرگز كفن بر تن نمى پوشم


دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
به ضرب تازيانه ، قاتلت مى كرد خاموشم


فراق يار و سنگ اهل شام ، و خنده دشمن
من آخر كودكم ، اين كوه سنگين است بر دوشم


نگاه نافذت با هستى ام امشب كند بازى
گه از تن مى ستاند جان ، گه از سر مى برد هوشم


بود دور از كرامت گر نگيرم دست ((ميثم )) را
غلام خويش را، گر چه گنهكار است ، نفروشم

غلامرضا سازگار (میثم)

 

مرا كه دانه اشك است دانه لازم نيست // شهادت حضرت رقيه(س)

 

مرا كه دانه اشك است دانه لازم نيست
به ناله انس گرفتم ، ترانه لازم نيست

ز اشك ديده به خاك خرابه بنوشم
به طفل خانه به دوش ، آشيانه لازم نيست

نشان آبله و سنگ و كعب نى كافى است
دگر به لاله رويم نشانه لازم نيست

به سنگ قبر من بى گناه بنويسيد
اسير سلسله را تازيانه لازم نيست

عدو بهانه گرفت و زد و به او گفتم
بزن مرا كه يتيمم ، بهانه لازم نيست

مرا ز ملك جهان گوشه خرابه بس است
به بلبلى كه اسير است لانه لازم نيست

محبتت خجلم كرده ، عمه دست بدار
براى زلف به خون شسته ، شانه لازم نيست

به كودكى كه چراغ شبش سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست

وجود سوزد از اين شعله تا ابد ((ميثم ))
سرودن غم آن نازدانه لازم نيست

حاج غلامرضا سازگار (میثم)

زینب، نهال غم، چه به ویرانه می نشاند // شهادت حضرت رقيه(س)

 

زینب، نهال غم، چه به ویرانه می نشاند

می ریخت خاک و آب هم از دیده می فشاند

 

آن کوه استقامت و، آن معدن وقار

در ماتم رقیه، دگر طاقتش نماند

 

زینب که تا سحر، همه شب در قیام بود

آن شب دگر، نماز شبش را نشسته خواند

حبیب چایچیان

 

چه‌قدر بی تو شكستم ، چه‌قدر واهمه كردم! // شهادت حضرت رقيه(س)

 

چه‌قدر بی تو شكستم ، چه‌قدر واهمه كردم!
چه‌قدر نام تو را مثل آب زمزمه كردم!

خیال آب نبستم به جز دو دست عمویم
اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه گردم

سرود كودكیم در خزان حادثه خشكید
پس از تو قطع امید ای بهار از همه كردم

نكرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش
تحملی كه از آن اضطراب و همهمه كردم

شكفت غنچه‌ی خورشید از خرابة جانم
همین كه با تو دلم را به خواب زمزمه كردم

چه شرم دارم از این درد و جای آمدنت را
كه سر بریده تو را میهمان فاطمه كردم

پدر ، به داغ د ل عمّه‌ام ، به فاطمه سوگند
مرا ببخش اگر شكوه بی مقدّمه كردم

 

دشمنان نقشه کشیدند و تفکر کردند // شهادت حضرت رقيه(س)

 

دشمنان نقشه کشیدند و تفکر کردند

تا مرا در به در و غرق تأثّر کردند

 

کی گذارم که شود نقشه ی آنان عملی

گرچه بسیار درین باره تدبّر کردند

 

می‌کنم زیر و زبر دولت پوشالیشان

تا که بر عکس شود آنچه تصوّر کردند

 

من سفیرم که فرستاده مرا ثار الله

از ره جهل به من فخر و تکبّر کردند

 

گفته ی ما، همه احکام خدا بود و رسول

حرف حق را نشنیدند و تمسخر کردند

 

میهمان را که به زنجیر گران مي‌بندد؟

شامیان خوب پذیرایی در خور کردند

 

چون که غربت زده و خاک نشینم دیدند

با زر و زیور شان، ناز و تفاخر کردند

 

پیش چشم من غارت زده، همسالانم

زینت گوش خود آویزه ای از در کردند

 

آستین کرده ام از شرم، حجاب رویم

پیش آنان که به سر، معجر و چادر کردند

 

دست در دست پدر، گشته تماشاگر من

چشمم از غصه پر از اشک تحسّر کردند

 

لحظه ای داغ عزیزان، نرود از یادم

خوب، از غصه، دل کوچک من پر کردند

 

همه آسوده بخفتند به کاشانه خویش

بستر از خاکم و بالین من آجر کردند

 

ای خوش آنان که حسان یار عدالت گشتند

یا به اهل ستم اظهار تنفّر کردند

حبیب چایچیان

 

تا شعله هجران تو خاموش کنم // شهادت حضرت رقيه(س)

 

تا شعله هجران تو خاموش کنم
بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنم

بسیار بکوشیدم و نتوانستم
یک لحظه غم تو را فراموش کنم

ای کاش، دمی دهد امانم این اشک
تا نقش تو را به دیده منقوش کنم

آخر چه شود، شبی به خوابم آیی
تا جام محبت تو را نوش کنم

بنشینی و در برت، مرا بنشانی
تا زمزمه نوازشت گوش کنم

گر بار دگر مرا در آغوش کشی
صد بوسه بر آن دست و بر و دوش کنم

سجاده تو، که می‌دهد بوی تو را
برگیرم و بوسم و در آغوش کنم

چون درد فراق تو، ز حد درگذرد
زین عطر تو قلب خویش، مدهوش کنم

از حمله غارت به دلم آتشهاست
این داغ، عیان، ز لاله ای گوش کنم

گویند به من، یتیم غارت زده ام
زآن چشمه چشم خویش پرجوش کنم

دیگر اگر ای پدر نخواهی برگشت
برخیزم و پیکرم سیه پوش کنم؟

این داغ حسین، جاودان است حسان
هرگز نتوان به اشک، خاموش کنم

حبیب چایچیان

اين گنج غم كه در دل خاك آرميده است // شهادت حضرت رقيه(س)

 

اين گنج غم كه در دل خاك آرميده است

اين دختر حسين سر از تن بريده است

 

اين است دخترى كه پدر را به خواب ديد

كز دشت خون به نزد اسيران رسيده است

 

بيدار شد ز خواب و پدر را نديد و گفت

اى عمه جان ، پدر مگر از من چه ديده است

 

اين مسكن خراب پسنديده بهر ما

از بهر خود جوار خدا را گزيده است

 

زينب به گريه گفت كه باشد برادرم

اندر سفر كه قامتم از غم خميده است

 

پس ناله رقيه و زنها بلند شد

و آن ناله را يزيد ستمگر شنيده است

 

گفتا برند سوى خرابه سر حسين

آن سر كه خون او ز گلويش چكيده است

 

چون ديد راس باب ، رقيه بداد جان

مرغ روان او سوى جنت پريده است

 

اين است آن سه ساله يتيمى كه درجهان

جز داغ باب و قتل برادر نديده است

 

دانى گلاب مرقد اين ناز دانه چيست

از عاشقان كربلا اشك ديده است

 

معمور هست تا به ابد قبر آن عزيز

ليك قبر يزيد را به جهان كس نديده است

شاعر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود // شهادت حضرت رقيه(س)

ابر سیلی

دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود

گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود

 

جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی

هیچ‌کس در گوشه ویران به یاد ما نبود

 

دخترم روزی که من در خیمه بوسیدم تو را

ابر سیلی روی خورشید رخت پیدا نبود

 

جان بابا، هر کجا نام تو را بردم به لب

پاسخم جز کعب نی ،جز سیلی اعدا نبود

 

دخترم وقتی که دشمن زد تو را زینب چه گفت

عمه آیا در کنارت بود بابا ،یا نبود

 

جان بابا، هم مرا ،هم عمه ام را مي‌زدند

ذره‌ای رحم و مروت در دل آنها نبود

 

دخترم وقتی عدو مي‌زد تو را برگو مگر

حضرت سجاد زین‌العابدین آنجا نبود

 

جان بابا بود، اما دستهایش بسته بود

کس به جز زنجیر خونین، یار آن مولا نبود

 

دخترم آن شب که در صحرا فتادی از نفس

مادرم زهرا (س) مگر با تو در آن صحرا نبود

 

جان بابا من دویدم زجر هم مي‌زد مرا

آن ستمگر شرمش از پیغمبر و زهرا نبود

 

دخترم من از فراز نی نگاهم با تو بود

تو چرا چشمت به نوک نیزه اعدا نبود

 

جان بابا ابر سیلی دیده‌ام را بسته بود

ورنه از تو لحظه‌ای غافل دلم بابا نبود

 

دخترم شورها بر شعر میثم داده‌ایم

ورنه در آوای او فریاد عاشورا نبود

 

جان بابا دست آن افتاده را خواهم گرفت

ز آن که او جز ذاکر و مرثیه خوان ما نبود


حاج غلامرضا سازگار (میثم)

 

چه قدر بی تو شکستیم، چه قدر واهمه کردم // شهادت حضرت رقيه(س)

 

چه قدر بی تو شکستیم، چه قدر واهمه کردم

چه قدر نام تو را مثل آب زمزمه کردم

 

خیال آب نکردم به جز دو دست عمویم

اگر نگاه به رؤیای نهر علقمه کردم

 

سرود کودکی ام در خزان حادثه خشکید

پس از تو قطع امید ای بهار! از همه کردم

 

نکرده هیچ دلی در هجوم نیزه و آتش

تحملی که از آن اضطراب و همهمه کردم

 

شکفت غنچه ی خورشید از خرابه ی جانم

همین که با تو به خواب ای پدر! مکالمه کردم

 

چه شرم دارم ازاین درد و جای آمدنت

که سربریده تو را میهمان فاطمه کردم

 

پدر! به داغ دل عمه ام، به فاطمه سوگند

مرا ببخش اگرشکوه بی مقدمه کردم

 حسین دارند

بر صورتش نهاده دستان کوچکش را // شهادت حضرت رقيه(س)

 

بر صورتش نهاده دستان کوچکش را

آهسته می تکاند چشمان کوچکش را

 

دریا چه قدر آرام با دستهای گرمش

بر سینه می فشارد طوفان کوچکش را

 

یک باره خونِ دریا، غواره زد و طوفان

برسینه کوفت دستِ لرزان کوچکش را

 

 دیدی چطور کوفه با تازیانه هایش

آغوش باز میکرد مهمان کوچکش را

 

لبهای غنچه خشکید، حرفی دگر ندارم

ای چشم پر کن از اشک، دامان کوچکش را

 

زهرا بیدکی

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد // شهادت حضرت رقیه(س)

حضرت رقیه

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو در می آورد

 

همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد

 

غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد

 

او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد

 

دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد

 

زن ساله چه ها دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد

 

قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو در می آورد

کاظم بهمنی

 

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود // شهادت حضرت رقیه (س)

 

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود

داغ نهفته در جگرش بی شماره بود

 

در قاب خون گرفته ی چشمان خسته اش

عکس ِ سر بریده و یک حلق ِ پاره بود

 

شیرین و تلخ خاطره های سه سال پیش

این سر نبود بین طبق ، جشنواره بود

 

طفلک تمام درد تنش را زیاد برد

حرفی نداشت ، عاشق و گرم نظاره بود

 

با دست خسته معجر خود را کنار زد

حتی کلام و درد ِ دلش با اشاره بود

 

زخم نهان به روسری اش را عیان نمود

انگار جای خالی یک گوشواره بود

 

دستش توان نداشت که سر را بغل کند

دستی که وقت خواب علی گاهواره بود

 

در لابه لای تاول پاهای کوچکش

هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود

 

ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد

دریای حرف های دلش بی کناره بود

 

کوچکترین یتیم خرابه شهید شد

اما هنوز حرف دلش نیمه کاره بود

مصطفی متولی

 

 

گفته ام با صد زبان ای جان من ای جان من // شهادت حضرت رقیه (س)



گفته ام با صد زبان ای جان من ای جان من
این سر و دامان من بابا شده مهمان من


بغض همراه عطش این اشک و این شور و شعف
آری آری از دمش آباد شد ویران من

گیسوانم فرش گردانم بر این رگهای خشک
تا نگردد بیش ازین خاکی سر جانان من


تاب دیدن نیست در چشمان سیلی خورده ام
عاقبت یاری نمود انگشتها دستان من


میکشیدم دست بر روی لب و دندان تو
چشم خود وا کن ببین بشکسته این دندان من


میکشیدم دست روی گونه های خاکیت
بنگر از ضرب نی سرکش تن بی جان من


خواستم بوسم رخ خاکستر و خون رنگ تو
تا دمی آرام گردد آتش هجران من


لیک اما روی نی بودی و من با صد امید
روی پنجه ایستادم تا که انگشتان من...


ناگهان خون رنگ شد عالم به پیش چشم من
قطره قطره میچکید از نیزه بر چشمان من


خم شدی گفتی که دیگر از یتیمی دم نزن
بنگر از بالای نیزه خواندن قرآن من


آسمان نیزه یادت هست یثرب با عمو
کودکانه خنده گل میکرد بر الحان من


حال بنگر قامتم موی سپیدم صورتم
سوی چشمم لرزش دست و تن بی جان من

محمود صالح زاده 

 

نوشته بود : که باید کبوتری بشوی // شهادت حضرت رقیه (س)

 

نوشته بود : که باید کبوتری بشوی

و آنقدر بپری تا که یک پری بشوی

 

سلام دختر پروانه های نا آرام

درون پیله مبادا که بستری بشوی

 

ورق بزن که به فهرست عمر من برسی

به هر اشاره بسوزی و دفتری بشوی

 

اگر چه شهر پر از مین های آلوده است

به احتیاط گذر کن که معبری بشوی

 

که هرچه کوچه بن بست را عبور دهی

... که آن طرف تر از این کوچه ها ، دری بشوی

 

بکوش چادر باغ نجابتت باشی

و سایه ی سر گلهای روسری بشوی

 

شب تولد تو جشن رفتن من بود

تو آمدی که شب خوش خبر تری بشوی

 

شب تولد تو رحمت شهادت داشت

خدا برای همین خواست " دختری " بشوی

 

کنار سنگرم آن شب مُنوّری افتاد

و عشق گفت : که باید منوّری بشوی –

 

که نسلهای پس از تو ، تو را بسوزند و

برای محفلشان شمع باوری بشوی

 

بیفت روی منور؛ به نام ابراهیم

بسوز تا که گلستان دیگری بشوی

 

گریست روی تنم عشق و گفت : می باید

تو جزو سوخته های معطری بشوی –

 

که خاک لاله به لاله تو را ببوید و تو

میان دشت گل بی نشان تری بشوی

*******************

سلام دختر بابا ؛ سلام بارانم

دلم نخواست که بغض شناوری بشوی

 

از اینکه " آه " کشیدم تمام دردم را

نه اینکه ! آینه ی من : "مکدّری " بشوی

 

برات نامه نوشتم برای روزی که

کبوترانه پری نه ، پیمبری بشوی

رحمان نوازنی

 

گم می شوم در چشمهای دلربایت //شهادت حضرت رقيه(س)

 

گم می شوم در چشمهای دلربایت

حالی به حالی می شوم با خنده هایت

 

بار سفر را از دلم با بوسه بردار

من هم کنم با زخم لبهایم صدایت

 

یک عمر یادت هست بر پایم نشستی

حالا شبی بابا نشسته روی پایت

 

از بسکه مشتاق تو بودم خوب دیدی

صد مرتبه از نیزه افتادم برایت

 

دندان شیری تو زود افتاده بابا

ای کاش جانی بود تا می شد فدایت

 

ردٌ کبود چشمهایت چیست انگار

سرمه کشیدی زیر چشم دلربایت

 

زیباتری از دختران هردوعالم

هرچند دیوار خرابه شد عصایت

 

بگذار تا با هر گل اشکی گذارم

سنجاق سر بر گیسوان نخ نمایت

علی شکاری

 

بر شیشه ی بلور دلم جا گذاشتند // شهادت حضرت رقیه (س)

 

بر شیشه ی بلور دلم جا گذاشتند

در نیمه های راه مرا جا گذاشتند

 

رفتند و این سه ساله ی غمدیده را پدر

در دشت ترس و واهمه تنها گذاشتند

 

رفتند و زخم سینه ی دلشوره ی مرا

بار دگر بدون مداوا گذاشتند

 

رفتند و دست کوچک یخ کرده ی مرا

در دست گرم حضرت زهرا گذاشتند

 

بعد از دو روز بر سر بازار شهرشان

آئینه ی مرا به تمااشا گذاشتند

وحید قاسمی

 

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود // یتیم خرابه // شهادت حضرت رقيه(س)

 

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود

داغ نهفته در جگرش بی شماره بود

 

در قاب خون گرفته ی چشمان خسته اش

عکس ِ سر بریده و یک حلق ِ پاره بود

 

شیرین و تلخ خاطره های سه سال پیش

این سر نبود بین طبق ، جشنواره بود

 

طفلک تمام درد تنش را زیاد برد

حرفی نداشت ، عاشق و گرم نظاره بود

 

با دست خسته معجر خود را کنار زد

حتی کلام و درد ِ دلش با اشاره بود

 

زخم نهان به روسری اش را عیان نمود

انگار جای خالی یک گوشواره بود

 

دستش توان نداشت که سر را بغل کند

دستی که وقت خواب علی گاهواره بود

 

در لابه لای تاول پاهای کوچکش

هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود

 

ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد

دریای حرف های دلش بی کناره بود

 

کوچکترین یتیم خرابه شهید شد

اما هنوز حرف دلش نیمه کاره بود

مصطفی متولی

زرد و کبود و سرخ شد اما هنوز هم // یا هنوز هم ...// شهادت حضرت رقيه(س)

یا هنوز هم ...

زرد و کبود و سرخ شد اما هنوز هم

دارد عزای دیدن بابا هنوز هم

 

تا تاول دوباره ای از راه می رسد

با گریه آه می کشد آن را هنوز هم

 

آهسته بغض می کند و خیس می شود ...

... زخم کبود گونه اش : آیا هنوز هم

 

مهمان چوبدستی شهر جسارتی

من مانده ام به حسرت لب ها هنوز هم

 

من درد های روسری ام را نگفته ام

با چشم های غیرت سقّا هنوز هم

 

از صحبت کنیزی مان گریه می کنم

می لرزم از خجالتش امّا هنوز هم

 

مُحرم شدم ، طواف کنم ، بوسه ها زنم

آنجا که هست کعبۀ دنیا هنوز هم

*******

دلتنگ بود و رفت و نگفتید خوب شد

گوش بدون زینت او یا هنوز هم ... ؟! 

علیرضا لک

دوباره پلک خسته ي تری به خواب می رود // صفحه ي سوم // شهادت حضرت رقيه(س)

 

دوباره پلک خسته ي تری به خواب می رود

توان ندارد او ولی چه با شتاب می رود

 

نگاه کن به فاطمی ترین اسیر قافله

که مثل عکس سوخته میان قاب می رود

 

آبله پشت آبله نمی رسد به قافله

ز نیزه بوسه ای رسد پا به رکاب می رود

 

لباس های کوچکش دگر به او نمی خورد

که ثانیه به ثانیه چو شمع آب می رود

 

گل بنفش را ببین به صورت بنفشه ای

که زیر بار چشم ها از او گلاب می رود

 

شام سیاهِ شام را به شامیان سیاه کرد

همین که هفت پشت او به آفتاب می رود

 

دفتر قصه ي غمش چه زود بسته می شود !

ببین فقط سه صفحه از متن کتاب می رود

محسن عرب خالقی

آمدی گوشه ویران چه عجب! // غم هجر // شهادت حضرت رقیه(س)

 

آمدی گوشه ویران چه عجب!

زده ای سر به یتیمان چه عجب!

 

تو مپندار که مهمان منی

به خدا خوبتر از جان منی

 

بس که از جور فلک دلگیرم

اول عمر ز عمرم سیرم

 

دل دختر به پدر خوش باشد

مهربانی زدو سر خوش باشد

 

تو بهین باب سرافراز منی

تو خریدار من و ناز منی

 

بعد از این ناز برای که کنم

جا به دامان وفای که کنم

 

اشک چشم من اگر بگذارد

درد دلهام شنیدن دارد

 

گرچه در دامن زینب بودم

تا سحر یاد تو هر شب بودم

 

گر نمی کرد به جان امدادم

از غم هجر تو جان می دادم

 

آنقدر ضعف به پیکر دارم

که سرت را نتوان بردارم

 

امشب از روی تو مهمان خجلم

از پذیرایی خود منفعلم

 

مژده عمّه که پدر آمده است

رفته با پا و به سر آمده است

 

دیدنی گوشه ویرانه شده

جمع شمع و گل و پروانه شده

 

آخر ای کشته راه ایزد

پدرت سر به یتیمان می زد

 

تو هم آخر پسر آن پدری

تو پور آن نخل امامت ثمری

 

که به پیشانی تو سنگ زده؟

که زخون بررخ تو رنگ زده؟

 

ای پدر کاش به جای سر تو

می بریدند سر دختر تو

علي انساني

 

شاید که خواب دیده ام ، این سر خیالی اَست // جواب سوال // شهادت حضرت رقيه(س)

 

شاید که خواب دیده ام ، این سر خیالی اَست

اما نه خواب هم که بود باز هم عالی اَست

 

مهمان من قدم به سر چشم ما گذار

هر چند دست سفرۀ این طفل خالی اَست

 

خون لاله های گیسویم از لطف سنگ هاست

فرش سپید تو پُر گل های قالی اَست

 

با من زبان ِ سیلی شان حرف می زند

یعنی جواب هر چه بپرسم سؤالی اَست

 

تنها زدند و در دل خود هم نگفت کس

این کودک یتیم کدامین اهالی اَست

 

باب سری شبیه عمو چند وقتی اَست

از روی نیزه خیره به من این حوالی اَست

 

عمه گرفته دست مرا راه می برد

بابا بگو به خاطر کم سن و سالی اَست

*

محسن عرب خالقی