ميآيم از رهي که خطرها در او گم است
از هفت منزلي که سفرها در او گم است
از لابهلاي آتش و خون جمع کردهام
اوراق مقتلي که خبرها در او گم است
دردي کشيدهام که دلم داغدار اوست
داغي چشيدهام که جگرها در او گم است
با تشنگان چشمهي احليمنالعسل
نوشم ز شربتي که شکرها در او گم است
اين سرخي غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است
ياقوت و دُر صيرفيان را رها کنيد
اشک است جوهري که گهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختند
اين است آن شبي که سحرها در او گم است
*
باران نيزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگي نکرد علاج خمارها
*
جوشيد خونم از دل و شد ديده باز، تر
نشنيد کس مصيبت از اين جانگدازتر
صبحي دميد از شب عاصي سياهتر
وز پي، شبي ز روز قيامت درازتر
بر نيزهها تلاوت خورشيد، ديدنيست
قرآن کسي شنيده از اين دلنوازتر؟
قرآن منم چه غم که شود نيزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببين سر فرازتر
عشق توام کشاند بدينجا، نه کوفيان
من بينيازم از همه، تو بينيازتر!
قنداق اصغر است مرا تير آخرين
در عاشقي نبوده ز من پاکبازتر
*
با کاروان نيزه شبي را سحر کنيد
باران شويد و با همه تن گريه سر کنيد
*
فرصت دهيد گريه کند بيصدا، فرات
با تشنگان بگويد از آن ماجرا، فرات
گيرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات
با چشم اهل راز نگاهي اگر کنيد
در بر گرفته مويهکنان مشک را فرات
چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشکها که مرا هست با فرات
حالي به داغ تازهي خود گريه ميکني
تا ميرسي به مرقد عباس، يا فرات!
از بس که تير بود و سنان بود و نيزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خيمه تا فرات
*
از طفل آب، خجلت بسيار ميکشم
آن يوسفم که ناز خريدار ميکشم
*
بعد از شما به سايهي ما تير مي زدند
زخم زبان به بغض گلوگير ميزدند
پيشاني تماميشان داغ سجده داشت
آنان که خيمهگاه مرا تير ميزدند
اين مردمان غريبه نبودند، اي پدر
ديروز در رکاب تو شمشير ميزدند
غوغاي فتنه بود که با تيغ آبدار
آتش به جان کودک بيشير ميزدند
ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تيغ به تقصير ميزدند
در پنج نوبتي که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبير ميزدند
هم روز و شب به گرد تو بودند سينهزن
هم ماه و سال، بعد تو زنجير ميزدند
*
از حلقهاي تشنه، صداي اذان رسيد
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسيد
*
کو خيزران که قافيهاش با دهان کنند؟
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند
از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گريه را به ني خيزران کنند
بگذار بيشمار بميرم به پاي يار
در هر قدم دوباره مرا نيمه جان کنند
پيداست منظري که در آن روز انتقام
سرهاي شمر و حرمله را بر سنان کنند
يارب! سپاه نيزه، همه دستشان تهيست
بيتوشهاند و همرهي کاروان کنند
با مهر من، غريب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
*
با پاي سر، تمامي شب، راه آمدم
تنهاييام نبود، که با ماه آمدم
*
اي زلف خون فشان توام ليلةالبرات
وقت نماز شب شده، حي عليالصلات
از منظر بلند، ببين صف کشيدهاند
پشت سرت تمامي ذرات کائنات
خود، جاري وضوست، ولي در نماز عشق
از مشکهاي تشنه وضو ميکند، فرات
طوفان خون وزيده، سر کيست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را ميدهد نجات!
بين دو نهر، خضر شهادت به جستجوست
تا آب نوشد از لبت، اي چشمهي حيات!
ما را حيات لميزلي، جز رخ تو نيست
ما بي تو چشم بسته و ماتيم و در ممات
*
عشقت نشاند، باز به درياي خون مرا
وقت است تيغت آورد از خود برون مرا
*
از دست رفته دين شما، دين بياوريد!
خيزيد، مرهم از پي تسکين بياوريد!
دست خداست، اين که شکستيد بيعتش
دستي خدايگونهتر از اين بياوريد!
وقت غروب آمده، سرهاي تشنه را
از نيزههاي برشده پايين بياوريد!
امشب براي خاطر طفل سه سالهام
يک سينهريز، خوشهي پروين بياوريد!
گودال، تيغ کُند، سنانهاي بيشمار
يک ريگزار، سفرهي چرمين بياوريد!
سرها ورق ورق، همه قرآن سرمديست!
فالي زنيد و سورهي ياسين بياوريد!
*
خاتم سوي مدينه بگو بينگين برند!
دست بريده، جانب امالبنين برند!
*
خون ميرود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زدهست ماه، به گرد سر شما
آن زخمهاي شعله فشان، هفت اخترند
يا زخم هاي نعش علي اکبر شما؟
آن کهکشان شعلهور راه شيري است
يا روشنان خون علي اصغر شما؟
ديوان کوفه از پي تاراج آمدند
گم شد نگين آبي انگشتر شما
از مکه و مدينه، نشان داشت کربلا
گل داد »نور« و »واقعه« در حنجر شما
با زخم خويش، بوسه به محراب ميزديد
زان پيشتر که نيزه شود منبر شما
*
گاهي به غمزه، ياد ز اصحاب ميکني
بر نيزه، شرح سوره ي احزاب ميکني
*
در مشک تشنه، جرعهي آبي هنوز هست
اما به خيمهها برسد با کدام دست؟
برخاست با تلاوت خون، بانگ يا اخا
وقتي »کنار درک تو، کوه از کمر شکست«
تيري زدند و ساقي مستان ز دست رفت
سنگي زدند و کوزهي لب تشنگان شکست!
شد شعلههاي العطش تشنگان، بلند
باران تير آمد و بر چشمها نشست
تا گوش دل شنيد، صداي »الست« دوست
سر شد »بلي«ي تشنهلبان مي الست
ناگاه بانگ ساقي اول بلند شد
پيمانه پر کنيد، هلا عاشقان مست!
*
باران مي گرفت و سبو ها که پر شدند
در موج تشنگي، چه صدف ها که دُر شدند
*
باران مي گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
ديگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟
آوازهي شفاعت ما، رستخيز شد
در ما قيامتيست، به محشر چه حاجت است؟
کي اعتنا به نيزه و شمشير مي کنيم؟
ما کشتهي توايم، به خنجر چه حاجت است؟
بي سر دوباره ميگذريم از پل صراط
تا ما بر آن سريم، به اين سر چه حاجت است؟
بسيار آمدند و فراوان، نيامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟
بنشين به پاي منبر من، نوحه خوان! بخوان!
تا نيزهها به پاست، به منبر چه حاجت است؟
*
در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدير گويم و شرح فدک کنم
*
از شرق نيزه، مهر درخشان بر آمدهست
وز حلق تشنه، سورهي قرآن بر آمدهست
موج تنور پيرزني نيست اين خروش
طوفاني از سماع شهيدان بر آمدهست
اين کاروان تشنه، ز هرجا گذشتهاست
صد جويبار، چشمه ي حيوان بر آمدهست
باور نميکني اگر از خيزران بپرس
کآيات نور، از لب و دندان بر آمدهست
انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتري ز دست شهيدان در آمدهست
راه حجاز ميگذرد از دل عراق
از دشت نيزه، خار مغيلان بر آمدهست
*
چون شب رسيد، سر به بيابان گذاشتيم
جان را کنار شام غريبان گذاشتيم
*
گودال قتلگاه، پر از بوي سيب بود
تنهاتر از مسيح، کسي بر صليب بود
سرها رسيد از پي هم، مثل سيب سرخ
اول سري که رفت به کوفه، حبيب بود!
مولا نوشته بود: بيا اي حبيب ما
تنها همين، چقدر پيامش غريب بود
مولا نوشته بود: بيا، دير ميشود
آخر حبيب را ز شهادت نصيب بود
مکتوب ميرسيد فراوان، ولي دريغ
خطش تمام، کوفي و مهرش فريب بود
اما حبيب، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبيب، جوهرش «امن يجيب» بود
*
يک دشت، سيب سرخ، به چيدن رسيدهبود
باغ شهادتش، به رسيدن رسيدهبود
*
تو پيش روي، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن يوسفي که تشنه برون آمدي زچاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشتهاي و مينگري سوي قتلگاه
امشب، شبي ست از همه شب ها سياهتر
تنهاتر از هميشهام اي شاه بيسپاه
با طعن نيزهها به اسيري نميرويم
تنها اسير چشم شماييم، يک نگاه!
امشب به نوحهخوانيات از هوش رفتهام
از تار واي وايم و از پود آه آه
بگذار شام، جامهي شادي به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامهي سياه!
*
بگذار آبي از عطشت نوشد آفتاب
پيراهن غريب تو را پوشد آفتاب
*
قربان آن نييي که دمندش سحر، مدام
قربان آن مييي که دهندش عليالدوام
قربان آن پري که رساند تو را به عرش
قربان آن سري که سجودش شود قيام
هنگامهي برون شدن از خويش، چون حسين -عليه السلام-
راهي برو که بگذرد از مسجدالحرام
اين خطي از حکايت مستان کربلاست:
ساقي فتاد، باده نگون شد، شکست جام!
تسبيح گريه بود و مصيبت، دو چشم ما
يک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام
اشکم تمام گشت و نشد گريهام خموش
مجلس به سر رسيد و نشد روضهام تمام
*
با کاروان نيزه به دنبال، ميروم
در منزل نخست تو از حال ميروم
علی رضا قزوه