همیشه شب‌، من و رنج قرارهای پیاپی//نجواي مهدوي


همیشه شب‌، من و رنج قرارهای پیاپی
دو چشم خیس، پر از انتظارهای پیاپی

و ایستگاه که از من هزار مرتبه پر شد
نشسته خیره به راه قرارهای پیاپی

دوباره شعر، دوباره گناه آدم و گندم
و من که خسته‌ام از این شعارهای پیاپی

شبیه عقربه‌ها در توالی شب و روزم
رها نمی‌شوم از این مدارهای پیاپی

چقدر دل بسپارم به داغهای همیشه؟
چقدر سر بگذارم به دارهای پیاپی؟

شدم دچار جهان و فریب جاذبه‌هایش
چگونه بگذرم از این حصارهای پیاپی؟

و بی‌درخت، و بی‌تو چگونه دل بسپارم
به وهم خاطره‌ای از بهارهای پیاپی؟

تو سرپناه‌ترینی، اگر که باز نیایی
پناه می‌برد انسان به غارهای پیاپی

ز سمت مشرق حیرت بتاب، تا که نگیرد
دوباره آینه‌ها را غبارهای پیاپی

هزار چشم، هزار آینه، هزار تماشا
فدای تو همه این هزارهای پیاپی

سید حبیب نظاری

رها مانده است بر شن‌ها چه دستی! //نجوای ابوالفضلی

رها مانده است بر شن‌ها چه دستی!
جدا از پیکر سقا، چه دستی!
عموی ماه! بعد از دست‌هایت
بگیرد دست بابا را چه دستی؟


دو دست مهربان آن سپیدار
کنار رود افتادند انگار
غم آن دست‌ها را منتشر کن
دوبیتی! دست روی دست مگذار



علـــم را بـــر زمــیــــن بگـــذارم، اما...
تـــو را دســـت خـــدا بســپارم، اما...
به چشمم تیر زد آن قوم، ای عشــق!
کـــه دســـت از دیـــدنت بردارم، اما...


تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود
تو که دستی نداری تا بیفتد
به سوی خیمه‌ها بشتاب ای رود


برادر با برادر دست می‌داد
برای بار آخر دست می‌داد
چه احساس قشنگی ظهر آن روز
به عباس دلاور دست می‌داد


می من! بادهٔ من! مستی من!
فدای تو تمام هستی من
دل چشم انتظار کودکان را
مبادا بشکند بی دستی من


به آن گل‌های پرپر بوسه می‌زد
به روی سینه با هر بوسه، می‌زد
به قرآن؟ نه، برادر داشت انگار
به دستان برادر بوسه می‌زد


به چشمش تیر بود اما نگاهش…
چه رازی داشت با مولا نگاهش؟
بدون دست می‌گیرد در آغوش
تمام خیمه‌ها را با نگاهش


دوبیتی! ناگهان دستان آن ماه…
گلوگیر است این اندوه جان‌کاه
رباعی باش و بشکن بغض خود را
لا حول ولا قوهٔ إلا بالله


دل تـو تشنه و بی‌تاب می‌رفت
به لبیک «عمو بشتاب» می‌رفت
تو دست رود را رد کردی آن روز
اگــر نــه آبـــروی آب مــی‌رفــــت



من از تو شرم دارم دستِ خود را
تو دادی هم دل و هم دستِ خود را
عــلــم از دســت تــو افـتـاد امـا
علــم کــردی به عالم دستِ خود را


من و حس لطیف دست‌هایت
دو گلبرگ ظریف دستهایت
جسارت کرده‌ام گاهی سرودم
دوبیتی با ردیف دستهایت



بگو بغض مرا پرپر کند مشک
غم دست مرا باور کند مشک
به دندان می‌برم اما خدایا
لبانم را مبادا تر کند مشک!



دوباره مشک دریا ـ یک دوبیتی ـ
سرودی عشق را با یک دوبیتی
تنت روی زمین ـ یک چارپاره ـ
دو دستت روی شن‌ها ـ یک دوبیتی ـ





دوبیتی هم دو دست از دست داده است
دلم تنگ است یا باب الحوائج
...

سید حبیب نظاری

دو دست مهربان آن سپیدار // شهادت قمربنی هاشم(ع)

 

دو دست مهربان آن سپیدار
کنار رود افتادند انگار


غم آن دست‌ها را منتشر کن
دوبیتی! دست روی دست مگذار

تو احساس مرا دریاب ای رود
لبم را تر نکن از آب ای رود


تو که دستی نداری تا بیفتد
به سوی خیمه‌ها بشتاب ای رود

برادر با برادر دست می‌داد
برای بار آخر دست می‌داد


چه احساس قشنگی ظهر آن روز
به عباس دلاور دست می‌داد

می من! بادهٔ من! مستی من!
فدای تو تمام هستی من


دل چشم انتظار کودکان را
مبادا بشکند بی دستی من

به آن گل‌های پرپر بوسه می‌زد
به روی سینه با هر بوسه، می‌زد


به قرآن؟ نه، برادر داشت انگار
به دستان برادر بوسه می‌زد

به چشمش تیر بود اما نگاهش…
چه رازی داشت با مولا نگاهش؟


بدون دست می‌گیرد در آغوش
تمام خیمه‌ها را با نگاهش

دوبیتی! ناگهان دستان آن ماه…
گلوگیر است این اندوه جان‌کاه


رباعی باش و بشکن بغض خود را
لا حول ولا قوهٔ إلا بالله

سید حبیب نظاری

 

تحمل تا به کی، تا چند جمعه؟ // آدینه ی فراق

 

شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو

ولی نه مانده از چشم انتظاری
فقط یک ندبه تا برگشتن تو


***

دلی سبز و تناور داشت گلدان
نگاهی خیره بر در داشت گلدان

دو رکعت ندبه خواند و منتظر شد
نباریدی ترک برداشت گلدان

***

شکفتن، آرزو، لبخند، جمعه
جهان را گرچه آکندند جمعه

گذشت و باز هم باران نبارید
تحمل تا به کی، تا چند جمعه؟

سید حبیب نظاری