شهابي در گذر با سرعت نور
شب افسونگري مامور ومعذور!
سلامی درحجاب عشق مستور
عليکی در نقاب خواب مکسور
وضومی گيرم ازسرچشمه غم
مگير از خاکيان امشب سراغم
بيا آنسوی سوسو ستاره
به بزم چلچراغ اتّفاقم
سلام خالصی مافوق پندار
صميمانه زمن تقديم دلدار
سر ناقابلی مسکين دلي هست
نثار خاک پای مقدم يار
سلامم اوّلين بيت خطر نيست
وداعم آخرين شعر سفر نيست
سيه مشقي نوشتن بي اثر باز-
برايت ازغم دوران هنرنيست!
زمانه از رُخت نقشی نکو بست
زمين طرح تو را با صد وضوبست
فلک تا دست در نقاشي ات برد
شد از يکرنگي لوح تو سرمست
تو هم مثل محمّد بي بديلی
ز نسل ها شمیون اصيلی
نژاد پاکی ازقوم "حنيفی "
غريب عشقی امّا اهل ايلی
شب ما را بيا زيرزبر کن
به کوی وادي ايمن خطر کن
بيا بیچاره درويش غمت را
ميان ذکر يا "هو" دربدر کن
کلام " لا "عجب اینجا کلامیست!
" اله " هر الهه ای خيالی است
همه فانی و رَد " الا " خداوند
بجز " الله "معبودی دگر نيست
حساب نقد این پرونده پاک است
که ازخاک آمدوآخر به خاک است
مرا گر خوانده ای ديگر چه اندوه؟
ترا گر لايقم ديگر چه باک است؟
شب ازجام غمت آکنده بودم
پَرازبال ملايک کنده بودم
زدم در بهترين رنگ تخيل
که بنويسم ولي شرمنده بودم
کمال کاتب غم نکته دانی است
شهوديک نظر کشف معانی است
سرِ خطِ عقيده می نو يسم:
جزعشق اهلبيت هرعشق فاني است
حرم درموج اشک و قيل وقال است
حلول لحظه ی ناب وصال است
فقط یک گام دیگر تا ضریح است!
چه احساس عجیبی!این چه حال است؟
کنون که قصري ازآيينه برپاست
دل زائر شکسته و مهيّاست
بنقد خريد ا ر تو هستيم
بگوآيا دلت ای دوست با ماست ؟!
شبانه ها ي عشقت تا ورق خورد
زدامت دانه اي هم مرغ حق خورد
طبقهای کرامت را گشو دند
پرستو هم سحر از آن طبق خورد
زنای "هو" ی درويشانه ی " آه "
نهانی پا به پا ی صوفی ماه
چه می خواندی که ابری اشک می ريخت
درختان جمله می گفتند " الله "!
درختان خيا با نی غريبند
که دل باياد جنگل می فريبند!
برای عابران کوچه يک دوست
برای ساکنين ياری نجيبند
ترا با شاخه ها خويشی دوريست
به شاخه لانه ی مرغ صبوريست
تو محبوبی و من هم یک محبّم
که خود اين ادعا عين جسوريست!
تو يعنی شا هکار آفرينش
به ميدان وفا آيي به گردش
حريفی گر طلب خواهي نمودن
ببخشا "شه" دل من نيست مردش!
تو شا يا ن دل پا کيزگانی
نديم روح خوبانِ جهاني
جسارت می کنم گر گاه گاهي
صدايت می کنم ای" يارجانی"!
فراسوی افقهای سماوی
بدستت ساغری ازجامِ باقی
ورایِ حسّ انسان و ملايک
فقط با حور نور اندر وثاقی .
نبيدی در رگ هر لحظه جاريست
در ایوان طلا حسّی بهاريست
هزاروسيصد وهشتاد وهشت است
دلم در محضر والا تباريست
زمشکات تو نوری در عبور است
اگر چه باورش ازذهن دور است
تو اينجا با مني ، من در تو چونم ؟!
تصّورنيست اين عين حضوراست!
عجب خط چليپای قريبی
دمِ جبريلیِ مريم فريبی
معطّر شد فضای پارسايي
ز انفاس مسيحای غريبی
رضا تنهاي تنها می تواند
"قضا" را از دل طوفان رهاند
"قدر" را رد کند از تنگه ی غم
رضا دل را به ساحل می رساند
به پاس حرمت جامت اميرم
بجز ياد رخت ساغر نگيرم
دلم حقِّ نمک را می شناسد
گدايي بر در دیگر نگيرم
ترا در قاب دل جا می نمایم
سحر گاهان تماشا می نمایم
اگرپرسد کسی درخاطرت کیست
خدا داند که حاشا می نمایم!
شب امشب با تواي سرچشمه جود
سحرطی می شودتا صبحِ بدرود
چه احساس خوشی یک لحظه روئید!
ولی الحقّ که امشب هم شبی بود
مريم پارساخو