غم ِ غم می خورم و غم شده مهماندارم // شهادت امام مجتبي(ع)

 

غم ِ غم می خورم و غم شده مهماندارم

غیر غم کس نبود تا که شود غمخوارم

 

گرچه از زهر هلاهل جگرم می سوزد

می دهد خاطره ی کوچه فقط آزارم

 

خانه ی امن مرا همسر من میران کرد

محرمی نیست که گردد زمحبت یارم

 

هرچه می خواست به او هدیه نمودم اما

پاسخی نیست به جز سینه ی آتش بارم

 

روزه بودم طلبیدم چو از او جرعه ی آب

خون دل شد زجفا قوت من و افطارم

 

می زند زخم زبان لیک نگوید گنهم

خود نداند زچه برخاسته بر پیکارم

 

من همان زادهی عشقم که بطفلی محزون

شاهد مادر خود بین درو دیوارم

 

هرگز از از خاطره ام محو نشد کودکیم

پاره پاره جگر از میخ در و مسمارم

 

تیر باران شده از کینه تن و تابوتم

تحفه از همسر بی مهر  و وفایم دارم

 

قبر ویران شده از خاک بقیع می گوید

بهر مظلومی من این سند و آثارم

حبیب اله موحد

 

امشب فضای مسجدکوفه پرازغم است // شهادت حضرت امير(ع)

 

امشب فضای مسجدکوفه پرازغم است

قدقامت العزاست که ماتم فراهم است

 

تکبیرآخرین نفست ای مسیح عشق

الله اکبری است که با اشک توأم است

 

سجّاده قتله گاه شدومُهرغرق خون

این تازه ابتدای عزای محرّم است

 

امروزآفتاب خودش رانشان نداد

یعنی هنوزقامت اوازغمت خم است

 

ازآن به بعدعشق پریشان شده است وبا

این کوچه های غربت واندوه همدم است

 

آقا ببین برای تو این کودک یتیم

آورده است شیر،ببخشید اگر کم است

 ***

این قصّه رازمین خداروبه ماه گفت

امّادوباره ماه همین رابه چاه گفت:

 ***

تافرق زخم خورده ی قرآن شکسته شد

بغض هزارساله ی ایمان شکسته شد

 

دریای دردوماتمی وغرقِ  درسکوت

انگارقلب زخمی طوفان شکسته شد

 

وقتی که آسمان غمتان رانظاره کرد

مثل غروب شام غریبان شکسته شد

 

ای گُل ز داغ آتش و در شعله ور شدی

وقتی که ذرّه ذرّه ی گلدان شکسته شد

 

آن دم که خاک رفتنتان را به چشم دید

اثبات شدکه میله ی زندان شکسته شد

 

خورشیدمن طلوع وغروبش حماسی است

هرچندنور،زاروپریشان شکسته شد

 ***

خورشید انتقام توازراه می رسد

درمان درد این غم جانکاه می رسد...

 حسن خسروی وقار

عرش را منتظر خویش دگر نگذارم // شهادت امام رضا(ع)

 

عرش را منتظر خویش دگر نگذارم

فرش را خسته و پیوسته قدم بردارم

 

آنچنان قوت زانوی مرا زهر گرفت

که شده روز، چنان شام، به چشم تارم

 

عرق سرد به پیشانی گرمم بنشست

یاد سجاد کنم با بدن تب دارم

 

زهر از تشنه لبی حال مرا کرد عوض

یا حسین! از جگر سوخته ، آتش بارم

 

تازه لرزیدن زانوی تو را دانستم

یا حسین! درد غریبی تو شد افطارم

 

 شهر انگار که اطراف سرم می چرخد

مادرا درد و غم کوچه دهد آزارم

 

یا علی! وای که عمامه ام از سر افتاد

قوتی نیست که آن را به سرم بگذارم

 

مثل پیغمبر اعظم زبیانم جان رفت

قلم و لوح بیارید که بی گفتارم

 

بس در این حجره ی در بسته به خود می پیچم

خسته شد جانم و پیچید به هم طومارم

 

باقی عمر مرا از نفسم بشمارید

عمر کوتاه من و درد سر بسیارم

 

نعل تازه به سم مرکب مامون بزنید

که من از پیکر صد چاک ، خجالت دارم

 

تازیانه بزنید از همه سو بر بدنم

زائر زینب کبراست دل خونبارم

 

من از این حجره ی در بسته رها می گردم

که تمام است در این لحظه تمام کارم

 

ای مقیم حرم پاک پیمبر پسرم

زائر روی پدر باش که جان بسپارم

محمود ژولیده

 

بازاین چه شورش است که درجان واژه هاست // «هو» // محرم

 

« بازاین چه شورش است که درجان واژه هاست

شاعر،شکست خورده ی طوفان واژه هاست»1

 

گویی که دردهاشده یک جابه هم ردیف

امشب غزل ترانه ی سوزان واژه هاست

 

مجنون که هفت بند دلش شورلیلی است

عمری خراب لحن غزل خوان واژه هاست

 

هردم که فال خواجه ی شیرازمی زنم

دایم سخن زحضرت جانان واژه هاست

 

درعمق چشم های ترم غوطه می خوری

اشکم پیام آورقرآن واژه هاست

 

هرکس که داد دست به دستت به همرهی

باشوق و شور همدم ومهمان واژه هاست

 

باردگرصبا زغم دوریت گریست

فریادازاین فراق که پایان واژه هاست

1ـ وامی ازآقای سیدحمید برقعی

حسن خسروی وقار

 

لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی! // چه حکایتی // نجوای  مهدوي

 

 

لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

 

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نسبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! چه تبسمی! چه ملاحتی!

 

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در جمال تو گم
دل ما پیاله، چشم تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

 

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری  و محمدی به روایتی

 

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
دل مست عالم و خال تو، صلوات بر تو که حجتی

 

شده رنگ چشم تو در ازل، وسط بهشت، نهر عسل
زده مهدیا! به کام غزل، لب نام تو چه حلاوتی!

 

زد اگر کسی در خانه‌ات و گرفت هر که نشانه‌ات
دل ماست کرده بهانه‌ات تو بگو که نمانده مسافتی

 

نگران شده‌اند قافله‌ها، به سر آمده‌اند حوصله‌ها
به دعای نیل فاصله‌ها، تو بزن عصای اجابتی

 

لب تو گرفته به بازیم، نیِ شادم اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

 

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
به درت نرسیده ردم نکن تو که از تبار کرامتی

 

قاسم صرافان

 

همه دیدند که یک شیشه ی صبر افتاده // اربعین

 

همه دیدند که یک شیشه ش صبر افتاده

همه دیدند که زینب سر قبر افتاده

 

چشم او در اثر حادثه کم سو شده است

کمرش خم شده و دست به زانو شده است

 

بیت بیت دل او از هم پاشیده شده

صورتش در اثر لطمه خراشیده شده

 

گفت برخیز که من زینب مجروح توام

چند روزیست که محو لب مجروح توام

 

این چهل روز به من مثل چهل سال گذشت

پیر شد زینب تو تا که ز گودال گذشت

 

این رباب است که این گونه دلش ویران است

در پی قبر علی اصغر خود حیران است

 

گر چه من در اثر حادثه کم می بینم

ولی انگار دراین دشت علم می بینم

 

دارد انگار علمدار تو برمی گردد

مشک بر دوش ببین یار تو برمی گردد

 

خوب می شد اگر او چند قدم می آمد

خوب می شد اگر او تا به حرم می آمد

 

تا علی اصغر تو تشنه نمی مرد حسین

تا رقیه کمی افسوس نمی خورد حسین

 

راستی دختر تو...دختر تو...شرمنده

زجر...سیلی...رخ نیلی...سرتو شرمنده

 

وای از دختر و از یوسف بازار شدن

وای از مردم نا اهل و خریدار شدن

 

سنگ هایی که پریده است به سوی سر تو

چه بلایی که نیاورده سر خواهر تو

 

سرخی چشم خبر می دهد از دل خونی

وای از آن لحظه که شد چوبه ی محمل خونی

 

مجید تال

 

با دست بسته هست ولی دست بسته نیست // نجوای زینبی

 

 

با دست بسته هست ولی دست بسته نیست

گر چه سرش شکسته ولی سرشکسته نیست

 

هرچند سربه زیر... ولی سرفراز بود

زینب قیام کرده چون از پا نشسته نیست

 

رنج سفر ،خطر، غم بازار،چشم شوم

داغ سه ساله دیده ولی باز خسته نیست

 

حتی اگر به صورت او سنگ می خورد

هیهات بند معجرش از هم گسسته نیست

مجید تال

 

ما که این همه برای عشق ///////////

 

ما که این همه برای عشق
آه و ناله ی دروغ می کنیم
راستی چرا
در رثای بی شمار عاشقان
-که بی دریغ-
خون خویش را نثار عشق می کنند
از نثار یک دریغ هم
دریغ می کنیم؟

قیصر امین پور

 

صد بار خوانده‌اي و دوباره بخوان كم است //نجوای حسینی



صد بار خوانده‌اي و دوباره بخوان كم است
دنيا اگر تمام شود، روضه‌خوان! كم است

بغضي ز ديده‌ام فوران مي‌كند ولي
تشبيه اين دو چشم به آتشفشان كم است

خورشيد در افق همه را تشنه كرده است
گلدسته‌ها زياد و صداي اذان كم است

پروانه را عطش زده‌ام آنقدر زياد
بر بال‌هاي تشنه‌ام اين آسمان كم است

ديدار ما قيامتيان هيأت بهشت
اينجا براي سينه‌زدن جايمان كم است

حجت‌الاسلام رضا جعفري

اين چشم‌ها براي كه تبخير مي‌شود؟ // محرم

 

اين چشم‌ها براي كه تبخير مي‌شود؟
اين حلقه‌ها براي چه زنجير مي‌شود؟

پيراهن محرم من را بياوريد
دارد زمان هيأت من دير مي‌شود

با روضه حسين نفس تازه مي‌كنم
وقتي هواي شهر نفسگير مي‌شود

مي‌آيم از كدورت و اشك عزاي تو
سرچشمه طهارت تصوير مي‌شود

من دستمال گريه خود را نشسته‌ام
چون آب هم به نام تو تطهير مي‌شود

اشك تو تا هميشه جوان مي‌چكد حسين
چشم من است اينكه چنين پير مي‌شود

من تازه تشنه مي‌شوم و گريه مي‌كنم
وقتي زگريه چشم همه سير مي‌شود

ايمان به دست معجزه غم بياوريد
پيغمبري كه باعث تكفير مي‌شود

اين قطره نيست آينه توست يا علي
در اشك ما حسين تو تكثير مي‌شود

حجت‌الاسلام رضا جعفري

انتظارم مي‌كُشد، يادي ز ما كن يا حسين // حضرت مسلم ابن عقیل(ع)

 

انتظارم مي‌كُشد، يادي ز ما كن يا حسين
درد هجران را به وصل خود دوا كن يا حسين


گرچه دورم، بر نگاه دلنشينت جان دهم
كوفه را با يك نظر چون كربلا كن يا حسين


بي‌نيازي گرچه از من، من به تو دارم نياز
پادشاهي، يك نگه بر اين گدا كن يا حسين


در حريم كعبه مي‌گردي چو اي سيمرغ عشق
عبد سرگردان خود را هم دعا كن يا حسين


عيد قربان است فردا و منم قرباني‌ات
چون كه دارم صبر، امروزم فدا كن يا حسين


چون كه دور افتاده‌ام، اي زائر بيت‌الحرام
بام قصر كوفه را كوه مني كن يا حسين


مهرباني از دو سر، دارد چو لذت بيشتر
دير شد احضار من، نامم صدا كن يا حسين


آيم از شوق تو با سر، چون كه پابندم به عشق
پاي بر فرقم بنه، كامم روا كن يا حسين


چون «حسان» بسيار مي‌باشد گداي در گهت
جمله را با يك نظر از غم رها كن يا حسين


دارم اندر ذمه‌ام حق خدا و خلق او
خود به فضل خويشتن، دينم ادا كن يا حسين

حبيب چايچيان (حسان)

 

اشك چون دريا و غم طوفان اشك  // نجوای حسینی

 

اشك چون دريا و غم طوفان اشك
دل بود كشتي سرگردان اشك

اشك، اول ژاله‌اي بي‌روح بود
داغ مهر گل‌رخان شد جان اشك

از غم جانسوز قلب عاشقان
يك علامت چشمه جوشان اشك

اشك خونين مي‌كند دل را چو لعل
سنگ گوهر مي‌شود در كان اشك

گرچه دشوار است راه عشق تو
مي‌توان رفت از ره آسان اشك

زينت باغ حريم وصل توست
جويبار آب بي‌پايان اشك

بر چنين داغي كه دارد قلب تو
هرچه ريزد كم بود باران اشك

چون به كويت آب را سد كرده‌اند
ديده لبريز است از طغيان اشك

غم چه داري گر عدو آبت نداد؟
چون تويي در كربلا مهمان اشك

در حضورش هرچه مي‌خواهي بخواه
چون كه مي‌گيري «حسان» دامان اشك

حبيب الله چايچيان «حسان»

 

ماه محرم آمده بايد دگر شوم // محرم

 

ماه محرم آمده بايد دگر شوم
بايد به خود بيايم و زير و زبر شوم

بايد سبك عبور كنم از خيال سود
بايد خلاص از تب و تاب ضرر شوم

آزاد از مثلث تزوير و زور و زر
آزاد از هر آنچه نقوش و صور شوم

بايد عوض شوم چه به چپ چه به راست،‌ها
بهتر اگر نمي‌شود از بد بتر شوم

از بد بتر چرا شوم اما؟ محرم است
از خوب مي‌شود كه در اين ماه، سر شوم

اين ماه مي‌شود كه شوم چيز ديگري
يك چيز ديگري كه ندانم اگر شوم

يك چيز ديگري كه نبايد به وهم هم
يعني كه نه فرشته شوم نه بشر شوم

خير مجسم است محرم، بعيد نيست
اين ماه، تا ابد تهي از هرچه شر شوم

حتي اگر يزيديم و در سپاه كفر
چون حر، بعيد نيست شهيد نظر شوم

شب با يزيد باشم و فرداي انتخاب
قرباني حسين، نخستين نفر شوم

اينك، نداي: «كيست كه ياري كند مرا»
ماه محرم است مبادا كه كر شوم

ماه محرم است كه بي‌تاب جستجو
در خود همه فرو روم از خويش بر شوم

وقتش رسيده است بگيرم علم به دوش
تكيه به تكيه سينه‌زنان نوحه‌گر شوم

وقتش رسيده است كه چون باد روضه‌خوان
كوچه به كوچه مويه كنان در به در شوم

وقتش رسيده است خرابه خرابه آه
وقتش رسيده لاله كوه و كمر شوم

فرزند من كجاست؟ چه دارد؟ چه مي‌كند؟
ماه محرم است نبايد پدر شوم

آيا پدر كه خاك بر او خوش _ چه گفت و رفت؟
ماه محرم است، نبايد پسر شوم

بايد كه بي‌خبر شوم از هرچه هست و نيست
از ماجراي خون خدا باخبر شوم

ماه محرم است نبايد هبا روم
ماه محرم است نبايد هدر شوم

وقتش رسيده است كه خلع جسد كنم
وقتش رسيده است كه از خود بدر شوم

*

بي موج گريه، چشم در اين ماه، حفره‌اي است
بايد كه سرخ، لايق چشمان تر شوم

بايد كه چشم داشته باشم نه حفره، ها!
بايد شراب گريه خون جگر شوم

بي سوز آه، سينه در اين ماه، دوزخ است
بايد كه گرم، در خور شعله، شرر شوم

بايد كه سينه داشته باشم نه دوزخ، آه
بايد لهيب آتش آه سحر شوم

*

آتش گرفته خيمه _ داماد كربلا
سينه به سينه‌سوز شوم، شعله‌ور شوم

باراني است ديده خاتون اهل بيت
چشمه به چشمه اشك شوم پرده در شوم

وقتش رسيده است كه با گريه بر حسين
چون قصه حسين به عالم سمر شوم

وقتش رسيده است كه آيينه‌دار شمس
وقتش رسيده است غلام قمر شوم

دور سر بريده تن پاره علي
پرواز را كبوتر بي‌بال و پر شوم

تشييع دستهاي علمدار آب را
وقتش رسيده است كه آسيمه سر شوم

وقتش رسيده خطبه شوم، خطبه‌اي بليغ
وقتش رسيده شعر شوم، شعر تر شوم

وقتش رسيده شاعر و شمشير و هو! هلا!
وقتش رسيده شير شوم شير نر شوم

ماه محرم آمد و محرم شدم به تيغ
آماده‌ام كه محرم خون و خطر شوم

با ناله‌‌هاي حضرت سجاد از سحر
تا شام سرخ آمده‌ام، همسفر شوم

ماه محرم است و نماز حسين را
آماده‌ام، حواله اگر شد، سپر شوم

*

وقتش رسيده است يزيد پليد را
همچون زبان زينب كبري تشر شوم

وقتش رسيده است كه در چشم ابن سعد
چونان به چشم شمر لعين نيشتر شوم

وقتش رسيده حرمله نابكار را
گردن به تسمه گيرم و تير و تبر شوم

مرد خدا به غير شهادت هنر نداشت
وقتش رسيده است كه اهل هنر شوم

*

وقتش رسيده است كه مختارگونه سرخ
با قاتلان خون خدا در كمر شوم

يعني به كينه‌خواهي اولاد فاطمه (س)
شمشير بر كشم به شب و حمله‌ور شوم

قرعه به نام من اگر افتد، خوشا كه من
خوني قوم بي‌نسب بي‌گهر شوم

با دست من خدا بكشد زنده زندشان
من، پل براي رفتنشان تا سقر شوم

از اسبشان به زير در آرم به چابكي
در خونشان به شيرجهي تند تر شوم

بر تن كنم به رزم ستم چار آينه
چشته‌خوران بي‌سر و پا را چغر شوم

چيزي به جا نمانمشان از چهاربند
زي چار ميخ نكبتشان راهبر شوم

سرهايشان به نيزه بر آرم يكي يكي
حكم قصاص، حكم قضا و قدر شوم

آتش كشم به خيمه و خرگاهشان به خشم
نيزه به نيزه در پي‌شان سر به سر شوم

شيرين‌تر از عسل بچشم طعم مرگ را
در كامشان قهقهه قهوه قجر شوم

سقاي مرگشان شوم از جانب خداي
رهبانشان به مهلكه جوي و جر شوم

*

ماه محرم آمده پا در ركاب خون
در خون خويش آمده‌ام مستقر شوم

بر چشم دشمنان قسم خورده علي (ع)
مانند تير آمده‌ام كارگر شوم

*

با اين جماعت عقب افتاده جهول
يك كوچه هم مباد، شبي هم گذر شوم

نه! نه! نمي‌توانم هرگز نمي‌شود
از نو به جهل، آدم عصر حجر شوم

تيزند و تند و تسخر و طعنه طريقتشان
نه! نه! نمي‌توانم، شير و شكر شوم

نرمش گذشته از من و با اين گروه سخت
نه! نه! نمي‌توانم از اين نرمتر شوم

پس بهتر است صاعقه باشم به چشمشان
پر هيب مرگشان هم در هر مقر شوم

از سايه‌ام هراس بيفتد به خوابشان
كابوسشان هر آينه از هر نظر شوم

*

ماه محرم آمد و افسوس مي‌رود
آماده‌ام كه راهي ماه صفر شوم

مرتضي اميري اسفندقه

 

تشنه‌ترين لبان // نوحه‌ريز // نجواي حسيني

تشنه‌ترين لبان
با سبز مويه‌ها
لب‌هاي نوحه‌ريز عاشقان حسين (ع) است.

و سبزترين عاشقانه را
با گل‌افشان سرشك،
سوگواران حسين مي‌خوانند.

و عاطفه‌ترين عطش،
عطش شبنم ايمان حسين است ـ
در بلوغ سپيده‌اي
به خورشيد جمال حق.

هنوز،
در وادي اشك
و محبت
دل بي‌كربلايي نيست،
دلي،
بي‌شقايق خيمه عزا.

هنوز،
خجالت اهل كوفه خط مي‌كشد به خاك،
و خواناترين برات است
خط كوفي گل‌هاي شهادت
در شيرازه فرات رخ عاشقان حسين

دارا نجات

 

چون مير كربلا به صف كربلا رسيد // ورود کاروان سيدالشهدا(ع) به كربلا

 

چون مير كربلا به صف كربلا رسيد
هنگام درد و محنت و كرب و بلا رسيد

از پشت زين به روي زمين چون نزول كرد
پاي زمين به دامن عرش علا رسيد

آن ماه چون پياده شد از اسب پيلتن
بر گوش او زهاتف غيب اين ندا رسيد

كامروز روز وعده عهد الست توست
آماده شو كه موسم صبر و رضا رسيد

در نينوا چو منزل شاه حجاز شد
اهل عراق را مگر از نو نوا رسيد؟

چون كوفيان زآمدنش باخبر شدند
گفتند البشاره كه مهمان ما رسيد!

پس او به ناله گفت به مردان كاروان
برپا كنيد خيمه كه حكم قضا رسيد

يثرب كجا، حجاز كجا، كربلا كجا
انجام كار ما زكجا تا كجا رسيد

گفتا به خواهرش كه به منزل رسيده‌ايم
آسوده باش رنج تو را انتها رسيد

اينجاست وعده‌گاه تو و قتلگاه من
از بهر من بلا و تو را ابتلا رسيد

از اين زمين به منزل ديگر نمي‌رويم
هرچند زاهل كوفه به ما نامه‌ها رسيد

"ذاكر " خموش باش كه اجر تو با خدا
عفو و گناه و بخشش جرم و خطا رسيد

عباس حسيني ( جودي)

 

روز عاشوراست يا صبح ازل؟ // عاشورا

 

روز عاشوراست يا صبح ازل؟
مشرق‌الانوار وجه لم يزل

مطلع‌الفجر شب قدر وجود
شد برون از پرده هر سرّي كه بود

دوش سر خيل رسالت بي رداست
چون عزاي خامس آل عباست

من چه گويم بارالها روز كيست
آن قدر گويم كه روز آن كسي است

كه خريدار متاع او خداست
خون او را خود خدايش خونبهاست

درج عصمت گوهرش را پروريد
حق در آن تن روح قدسي را دميد

شير نوشيد از زبان مصطفي
پرورش دادش دو دست مرتضي

مهد جنبانش بود روح الامين
رفت در گهواره تا خلد برين

روز اول پر گشود او تا فلك
بال و پر بگرفت از فرش ملك

روز آخر در گذشت از ماسوي
رفت با سر تا حريم كبريا

از همه كون و مكان دامن كشيد
خود خدا داند كجا او آرميد

تشنه‌لب جان داد بر شطّ فرات
خاك درگاهش بشد آب حيات

كاروان‌سالار عشّاق خدا است
در صراط الله مصباح‌الهدي است

عرش اعلي منزل آب و گلش
تا كجا رفته دگر جان و دلش

هست دست عالمي بر دامنش
ماه و پروين خوشه‌چين خرمنش

قطب هستي نقطه خال لبش
گردن گردون اسير زينبش

در سپهر معرفت شمس‌الضحي است
در مدار بندگي بدر الدجي است

كشتي طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهيد كربلا است

عقل حيران، عشق سرگردان كه كيست
آنكه نام او حسين بن علي است

پرده خيمه چو افكند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال

سوره توحيد يزدان شد برون
قل تعالي الله «عمّا يشركون»

آفتابي ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بيچاره گشت

ناگهان عقد ثريا را گسيخت
پيش پايش هر چه اختر داشت ريخت

آه طفلان گشت سدّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روي ماه

نوگلان در پيش آن عاليجناب
ريختند از نرگس چشمان گلاب

كاي پدر شايد ز ما رنجيده‌اي
بس كه بانگ العطش بشنيده‌اي

هين مرو بابا فدايت جان ما
پا بنه بر ديده گريان ما

اشك و آه جمله را با اين كلام
داد پاسخ كه عليكن السلام

چون وداع شاه با زينب رسيد
محشري اندر حرم آمد پديد

زينب اي اعجوبه صبر و ظفر
دخت ردّ الشمسي و شقّ القمر
اي بلند اختر چكيده عقل و دين
دخت زهرا و اميرالمؤمنين

ني فقط شمس و قمر را دختري
بلكه ناموس خداي اكبري

روي‌ زانوي نبي‌ بنشسته‌اي
اندر آغوش علي‌ پرورده‌اي

زين اَب هستي‌ اگر در خانه‌اي
گنج حقي گرچه در ويرانه‌اي

همدم و همراه سلطان وجود
با امين‌الله در غيب و شهود

آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شكست

مهلتي اي‌ زينت عرش برين
جز تو سبطي نيست بر روي زمين

اي‌ تو تنها يادگار جدّ من
مي‌ رود با رفتن تو پنج تن

مهلتي اي شمع جمع اولين
وي‌ ز تو روشن چراغ آخرين

مي‌‌روي آهسته تر مركب بران
مي‌‌رود با رفتنت جان از جهان

گفتني‌ها را به خواهر شاه گفت
زان مسيحا دم گل زهرا شكفت

با زبان حال با بنت رسول
گفت اي‌ پرورده دست بتول

هان نپنداري‌ كه پايان يافت راه
راه ما را منتهي باشد اله

رفتم و هستي تو مير كاروان
اين امانت را به جدّ من رسان

پاسداري كن پس از من از حريم
خود نگهداري كن از دُر يتيم

غنچه نشكفته باغ مرا
كن تو با خار مغيلان آشنا

اين يتيمان را كجا آرامش است
مشعل شام غريبان آتش است

روز پيك حق تو در بازار باش
شب پرستار تن بيمار باش

دختر رنجور اگر بيدار شد
خواب ديد و تشنه ديدار شد

چون به ديدارم سپارد جان پاك
در خرابه گنج را بسپر به خاك

هر كجا باشي دلم همراه توست
اين سر خونين چراغ راه توست

زان سفر چون ديد نبود چاره‌اي
رفت زينب جانب گهواره‌اي

شيرخوار آورد آندم در برش
تا كه قرآن را بگيرد بر سرش

چون كلام‌الله را بر سر گرفت
سرور دين افسر از اصغر گرفت

طفلي افسرده دل و خشكيده لب
بر سر دست پدر در تاب و تب

خواست تا بوسد لب خشك پسر
تير كين بوسيد حلقش زودتر

شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره خورشيد غرق خون نمود

ارغواني رخ ز داغ اكبرش
لاله‌گون گشتي ز خون اصغرش

نازمت اي برده از عالم سبق
خون تو شد آبروي وجه حق

پس به سوي آسمان آن خون بريخت
رشته صبر ملائك را گسيخت

غنچه نشكفه‌اي پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت

بر ذبيح عشق خواند آن دم نماز
عقل حيران شد از آن راز و نياز

با نمازي كه بر آن پيكر گذاشت
پرده‌هاي عرش را از هم شكافت

بانگ تكبيرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امكان شرر

گنج هستي را به زير خاك كرد
خاك را تاج سر افلاك كرد

گلشن خلقت از اين غنچه شكفت
راز هستي را عيان كرد و نهفت

دل نمي‌‌كند از كنار تربتش
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش

پس ز جا برخاست بر زين زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم

شاه چون بر پشت مركب جا گرفت
عرش بر كرسي زين مأوي گرفت

ذو الجناح آندم براق راه شد
ذو الجناحين از دو پاي شاه شد

از دو زانوي شه دين پر گرفت
شهپر روح‌القدس دربر گرفت

طاير توحيد در پرواز شد
شهسوار عشق ميدان‌تاز شد

كرد عزم شهريار آن شهريار
گشت صحرا از قدومش لاله‌زار

فرش زير پاي شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور

مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعال از كمالش منفعل

نور حق را شمع رخسارش مثل
طلعتش آئينه صبح ازل

ملك امكان خطّه فرمان او
گوي چرخ اندر خم چوگان او

محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهيات در نور وجود

انبياء و مرسلين در هر طرف
بهر ياريش دل و جان روي‌ كف

پيش روي وي‌ ملائك سر به دست
ليك او سرگرم سوداي الست

پيك نصرت آمد و دادش جواب
هين مشو بين من و ربم حجاب

چون خريدار ولاي‌ او شدم
عاشق كرب و بلاي‌ او شدم

شه سوار و زينبش اندر ركاب
چون مهي تحت‌الشعاع آفتاب

او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود

ديد چون خالي است جاي‌ مادرش
جاي‌ مادر خواست بوسد حنجرش

بوسه زد چون بر گلوي خشك شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه

بر گلوي خشك شاه چون لب نهاد
آتشي اندر دل زينب فتاد

كاين گلو را مصطفي بوسيده است
مرتضي آن را چو گل بوييده است

چشمه جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشكيده يا رب اين گلوست

پس ببوسيد و به ميدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان

سنگ كين چون بر جبين شه نشست
حق نما آئينه‌اي درهم شكست

روز شد بر اهل عالم شام تار
منكسف شد شمس در نصف‌النهار

در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب

دامنش را بر كشيد و ناگهان
گشت سرّ مستتر حق عيان

سينه‌اي كو مخزن توحيد بود
برتر از ترسيم و از تحديد بود

سينه يا گنجينه گنج وجود
رازدار عالم غيب و شهود

مظهر اعلاي ستار العيوب
پرده دار حضرت غيب الغيوب

قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبي خانه ذات خدا

دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عيان

دل مگو گنجينه علم و يقين
مخزن اسرار رب‌العالمين

ناگهان تيري برون شد از كمان
خورد بر قلب شه كون و مكان

منهدم شد قبله كروبيان
گشت ويران كعبه لاهوتيان

خون ز قلب عالم امكان چو ريخت
ناگهان شيرازه قرآن گسيخت

خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاك غم نشاند

بر ملائك شد عيان سر سجود
كاين چنين گوهر به كان خاك بود؟

في‌ سبيل‌الله خونش را بداد
افسر ثاراللهي بر سر نهاد

زينت خلد برين شد خون او
خون مگو، نقش و نگار عرش هو

پس به حال سجده بر خاك اوفتاد
تربتش شد خارق سبع‌الشداد

شد جگر تفديده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشكيده لبش

شرحه‌شرحه دل ز داغ دلبران
قطعه‌قطعه تن ز شمشير و سنان

بود بسم‌الله و بالله ورد او
در هياهو خلق و او در ذكر هو

واي از آن ساعت كه او در قتلگاه
جان بداد و ديده‌ها بر خيمه‌گاه

پيش چشمش عترت دور از وطن
از قفا مي‌شد جدا سر از بدن

عرش مي‌‌لرزيد و كرسي مي‌تپيد
از فلك در ماتمش خون مي‌‌چكيد

بود تسليماً لامرك بر لبش
يا غياث المستغيثين مطلبش

ارجعي‌ بشنيد آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا

سر مگو، سرّ‌ خدا در آن نهان
تن مگو، روح خدا در آن روان

آن خداوندي كه او را آفريد
قبض روحش كرد و جانش را خريد

مطمئن نفسي به حق پيوست و رفت
او طلسم خلق را بشكست و رفت

شد غبار آلود روي عقل كل
مو پريشان جامع الشمل رُسل

پا برهنه، پايه كون و مكان
سر برهنه، سرور پيغمبران

خون بجوشيد از زمين و آسمان
غرق ماتم شد جهان بيكران

انبياء سرگشته در آن سرزمين
گوئيا گم گشته از خاتم نگين

اولياء‌ بر سينه و بر سر زنان
بارالها كو نشان بي‌نشان

اندر آن غوغا و در آن شور و شين
گفت زينب ناگهان هذا حسين

بانگ يا جدّا چو از دل بركشيد
قلب عقل كل ز آه او تپيد

رو به جدش كرد و گفت اينجا نگر
كاين حسين توست در خون غوطه‌ور
آنكه روي‌ سينه پروردي به ناز
بر سر دوشت نشاندي در نماز

اين تو و اين غرقه در خون پيكرش
مي‌‌روم شايد كنم پيدا سرش

يوسف زهراست اندر كنج چاه
يا ذبيح الله اندر قتلگاه؟

گوي سبقت برد اندر روزگار
كنز مخفي شد به دستش آشكار

گفت يا رب اين عمل از ما پذير
در ره تو او شهيد و من اسير

زان شهادت، حق و عدل آباد شد
زين اسارت، عقل و دين آزاد شد

شرح اين ماتم نگنجد در بيان
هم قلم بشكست و هم كل‌اللّسان

ما يري، ما لا يري، بر او گريست
جن و انس، ارض و سماء، بر او گريست

تا صف محشر عزاي او بپاست
در قيامت خون او مشكل‌گشاست

همچو قرآن خاك قبر او شفاست
سجده گاه انبياء‌ و اوصياست

چون نباشد بين او با حق حجاب
شد دعا در قبه او مستجاب

كربلاي او چو عرش كبرياست
زائرش چون زائر ذات خداست

انبياء‌ در انتظار رخصتند
قدسيان صف بسته اندر نوبتند

تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند

تا قيامت زنده باشد نام او
كل شيء هالك الا وجهه

لب ببند آخر «وحيد» از گفتگو
كي بگنجد بحر عشق اندر سبو

حضرت آيت‌الله وحيد خراساني

 

يوسف زهرا! زشما پُر شدم // حر ابن یزید ریاحی

 

يوسف زهرا! زشما پُر شدم
تا كه اسير تو شدم حُر شدم

از دل دشمن به سويت پر زدم
آمدم و حلقه براين در زدم

آمده‌ام تا كه قبولم كني
خاك ره آل رسولم كني

حرّ پشيمان تو ام يا حسين
دست به دامان تو ام يا حسين

يك نگه افكن همه هستم بگير
اي پسر فاطمه دستم بگير

روز نخستين به تو دل باختم
در دل من بودي و نشناختم

دست نياز من و دامان تو
كوه گناه من و غفران تو

ناله العفو بُوَد بر لبم
تا صف محشر خجل از زينبم

روي علي اكبر تو ديدني است
دست علمدار تو بوسيدني است

مهر تو كُلّ آبروي من است
هستي من خون گلوي من است

چه مي‌شود كشته راهت شوم؟
خاك قدم‌هاي سپاهت شوم؟

حرّ رياحي به درت آمده
فطرس بي بال و پرت آمده

با نگه خويش كمالم بده
وزكرم خود پر و بالم بده

بال من از تيغه شمشيرهاست
سينه تنگم سپر تيرهاست

مقتل خون، اوج كمال من است
تير محبت پر و بال من است

بال بده، فطرس ديگر شوم
طوطي گهواره اصغر شوم

غلامرضا سازگار(ميثم)

 

از ازل تا به ابد تاج سري بود مرا // خورشيد سحر // نجواي حسيني

 

از ازل تا به ابد تاج سري بود مرا
ز قضا و قدر حق، اثري بود مرا

ساقي دشت جنون آن دُر درياي شرف
زد به طوفان بلا و گوهري بود مرا

پرتو ماه به شب همسفر قافله بود
به بلنداي فلك تا نظري بود مرا

دل و مهتاب من و همدم خورشيد سحر
تا كه شد در يَم خون، چشم تري بود مرا

آسمان گشته سيه در نظر اهل نظر
به گذرگاه عزيزان گذري بود مرا

همچون مجنون پي آن گمشده ليلا بودم
دشت پرخون چه بلاي ديگري بود مرا

غنچه برتر گل، زينت گلبوي بهشت
همچو نيلوفر حق، خوش‌اثري بود مرا

ديدم هفتاد و دو لاله به چمن غرق به خون
بين سرهاي جدا، تاج سري بود مرا

اي «وفا» غافل از اين چرخ ستم‌پيشه مباش
از ازل تا به ابد برگ و بري بود مرا

احمد يافتيان «وفا»

آن گوش وار عرش كه گردون جوهري // نجواي حسيني

 

آن گوش وار عرش كه گردون جوهري

با دامني پر از گوهرش بود مشتري



درويش ملك بخش و جهاندار خرقه پوش

خسرو نشان صوفي و سلطان حيدري



در صورتش مبين و در سيرتش مبين

انوار ايزدي و صفات پيمبري



در بحر شرع لولوي شهوار و همچو بحر

در خويش غرقه گشته ؛ ز پاكيزه گوهري



اقرار كرد حر يزيدش به بندگي

خط باز داده روح امينش به چاكري



لب خشك و ديده تر شده از تشنگي هلاك

وانگه طفيل خاك درش خشكي و تري



از كربلا بدو همه كرب و بلا رسيد

آري همين نتيجه دهد ملك پروري

 

كمال الدين محمود خواجوي كرماني

 

دوست دارم كز غم جانسوز عاشورا بميرم // نجواي حسيني

 

دوست دارم كز غم جانسوز عاشورا بميرم
بنده آنگه باشم او را كز غم مولا بميرم

مي‌كُشد شرمم كه بعد از او نفس آيد هنوزم
جاي دارد كز غم اين زندگاني‌ها بميرم

كاش سيلي گردد اين اشك غمش كآيد زچشمم
تا مگر ويران كند بنياد عمرم را بميرم

مي‌زنم خود لاف عشق اما شود ثابت زماني
چون رسم بر كوي جانان جان دهم آنجا بميرم

كاش سر بر تربت كويش نهم در آخرين دم
در جوار قتلگاه زاده زهرا بميرم

كشته شد جان جهاني مرگ بر اين زندگاني
زندگي آن است كز اين محنت عظما بميرم

هر طرف گل‌چهره‌اي در خاك و خون افتاده بي‌جان
يارب از داغ كدامين لاله حمرا بميرم

از براي قاسم و اصغر نثار اين جان نمايم
يا كه از داغ حسين و اكبر ليلا بميرم

يا كنار نهر علقم، دست غم بر سر بكوبم
وز غم ناكامي آن تشنه لب سقا بميرم

آرزو دارم «حسانا» چون رسد عمرم بپايان
در حريم قدس اين گلخانه دنيا بميرم

حبيب الله چايچيان(حسان)

 

 

شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست // نجواي حسيني

 

شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست

این گونه زخم خورده و بی سر بیاورم

 

یک قطعه خواندی از روی نی ... شاعرت شدم

این قطعه را نشد به غزل در بیاورم

 

یک پرده خواندی از روی نی ... آتشم زدی

این شعله را چگونه به دفتر بیاورم؟

 

با حنجر تو کاری اگر خنجری نداشت

کاری نداشت واژه ی بهتر بیاورم

 

وقف تو اشک ها و غزل هام - تا اگر

گفتی گواه عشق بیاور؛ بیاورم

 

فصل عزا تمام شد اما چگونه من

پیراهن عزای تو رادربیاورم؟

 

تا می وزید نام تو پرمی کشید دل

چیزی نمانده بود که پر دربیاورم

 

نزدیک بود در تب گودال قتلگاه

از عرش ربنای تو سردربیاورم

 

با اشک آمدم به وداعت که لااقل

آبی برایت این دم آخر بیاورم

 

این واژه ها به کار رثایت نیامدند

با زخم های تو چه برابر بیاورم؟

 

آخر نشد که آب برایت بیاورند؟

این روضه را گذاشتم آخر بیاورم

 

امسال هم دعای فرج بی جواب ماند

من می روم برای تو یاور بیاورم

 

قرآن بخوان که گوش دلم با صدای توست

این بیت هم ، سرِ غزلی که فدای توست

حسن بياتاني

 

مي رسند از راه تا غم ها زمين گيرت کنند // نجواي حسني

 

مي رسند از راه تا غم ها زمين گيرت کنند

سنگ هاشان ، طعنه هاشان بيشتر پيرت کنند

 

مثل چشمت آيه آيه سوره ي مريم گريست

با نخستين واژه اش وقتي که تفسيرت کنند

 

حلقه حلقه موج گيسويي پريشان مي رسيد

بادها مي خواستند اينگونه زنجيرت کنند

 

سخت بود اينکه تمام راه در غربت گذشت

سخت تر اينکه تمام شهر تکفيرت کنند

 

روزيشان آه و نفرين تو شد ، مي خواستند

با کمي خرما و نان از زندگي سيرت کنند

 

«ما رايت...» گفتي و جنگ نگاهت شد جميل

چشم ها بايد فرار از برق شمشيرت کنند

محمد غفاری

 

در خانه ي تو غیر کرامت مقیم نیست // نجواي حسني

چند بند از یک ترکیب بند

 

در خانه ي تو غیر کرامت مقیم نیست

اینجا به غیر دست تو دستی رحیم نیست

 

تو سفره دار هر شب شهر مدینه ای

جز تو کسی که لایق لفظ کریم نیست

 

از بسکه داشت دست شما روح عاطفه

شد باورم که کودکی اینجا یتیم نیست

 

جز سر زدن به خانة دلخستگان شهر

کاری برای هر سحرت ای نسیم نیست

 

اینجا که نیست گنبد و گلدسته ای بگو

جایی برای پر زدن یا کریم نیست

 

داغ ضریح و مرقد خاکیت ای غریب

امروزی است غربت عهد قدیم نیست

 

با این همه غریبی و دلتنگی ات بگو

جایی برای اینکه فدایت شویم نیست ؟

 

گل داشت باغ شانة تو از سخاوتت

آقا زبانزد همه می شد کرامتت

*** 

اینگونه در تجلی خورشید وار تو
گم می شود ستارة دل در مدار تو

روشن شده است وسعت هفت آسمان عشق
از آفتاب روشن شمع مزار تو

بوی بهشت، عطر پر و بال جبرئیل
می آورد نسیم سحر از دیار تو

دلهای ما زمینی و ناقابلند پس
یک آسمان درود الهی نثار تو

هر شب به یاد قبر تو پر می زند دلم
تا خلوت سحرگه آئینه زار تو

تا که شبی بیائی و بالی بیاوری
ماندیم مات و غمزده چشم انتظار تو

بالی که آشنای تو باشد ابوتراب !
یا وقف صحن خاکی و پر از غبار تو

بالی که سمت تربت تو وا کنیم و بعد
باشیم تا همیشه فقط در کنار تو

با عطر یاس تربت تو گریه می کنیم
آنجا فقط به غربت تو گریه می کنیم

*** 

چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
شایسته ي شفاعت حیدر نمی شود


چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود

مرهم به زخمهای دل پر شراره ات
جز خاک چادر و پر معجر نمی شود

یک عمر خون دل بخورد هم کسی دگر
والله از تو پاره جگر تر نمی شود

یک طشت لخته های جگر  پاره های دل
از این که حال و روز تو بهتر نمی شود

یک چیز خواستی تو از این قوم پر فریب
گفتند نه کنار پیمبر نمی شود

گل کرد بر جنازة تو زخم سرخ تیر
هرگز گلی شبیه تو پرپر نمی شود

پر شد مدینه از تب داغ غمت ولی
با کربلا و کوفه برابر نمی شود

زینب کنار نیزه کشید آه سرد و گفت
سالار من که یک تن بی سر نمی شود

دیگر تمام قامت زینب خمیده بود
از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود

یوسف رحیمی

 

مست از غم توام غم تو فرق می کند // نجواي حسني

 

مست از غم توام غم تو فرق می کند
محو توام که عالم تو فرق می کند


با یک نگاه می کشی و زنده می کنی
مثل مسیح ، نه، دم تو فرق می کند


یک دم نگاه کن گه مرا زیر و رو کنی
باید عوض شد آدم تو فرق می کند


تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟
آقای مهربان! کم تو فرق می کند


زخمی است در دلم که علاجی نداشته است
جز مرحمت که مرهم تو فرق می کند


اشک غمت برای من احلی من العسل
گفتم  برای من غم تو فرق می کند


صلح تو روضه است حماسه است غربت است
ماهی تو و محرم تو فرق می کند


باید خیال کرد تجسم نمود؛ نه ؟
نه؛ گنبد تو پرچم تو فرق می کند


لختی بخند قافیه ام را بهم بریز
آقای من! تبسم تو فرق می کند

سید محمد رضا شرافت

اي ياد تو در عالم آتش زده بر جان‌ها // نجواي حسيني

 

اي ياد تو در عالم ، آتش زده بر جان‌ها
هرجا زفراق تو ، چاك است گريبان‌ها

اي گلشن دين سيراب ، با اشك محبانت
از خون تو شد رنگين ، هر لاله به بستان‌ها

بسيار حكايت‌ها ، گرديد كهن اما
جانسوز حديث تو ، ثبت است به دوران‌ها

يكجان به ره جانان ، دادي و خدا داند
كز ياد تو چون سوزد ، تا روز جزا جان‌ها

در دفتر آزادي ، نام تو به خون ثبت است
شد ثبت به هر دفتر ، با خون تو عنوان‌ها

اين سان كه تو جان دادي ، در راه رضاي حق
آدم به تو مي‌نازد ، اي اشرف انسان‌ها

قرباني اسلامي ، با همت مردانه
اي مفتخر از عزمت ، همواره مسلمان‌ها

فرهاد ناظرزاده كرماني

 

به دلم باز هواي تو كند غوغايي // نجواي حسيني

 

به دلم باز هواي تو كند غوغايي
از غمت، گشته درون دل من بلوايي

اي شهنشاه دو عالم يا حسين ابن علي
شعله‌ور تر بنما اين شرر شيدايي

يا حسين اي شرف هستي و هر آنچه كه هست
همه جا گشته‌ام و نيست چو تو مولايي

يك اباالفضل تو ليلا شده، عالم مجنون
چه كسي ديده كه لب تشنه بود سقايي

يا حسين! جانم اگر نيست گران ليك پذير
مردن از داغ تو نبود سخن بي‌جايي

از غمت حضرت آدم به همه عمر گريست
گريه بر تو دهد بر دل و جان پايايي

جاودان هستي و هر آنكه بميرد از عشق
مي‌دهد نام نكويش به فلك پويايي

اي حسين اي شه لب تشنه تو را مي‌خواهم
زنده كن جان مرا با نفس عيسايي

كربلا را زتو مي‌خواهيم و اكنون اي يار
تو برآورده كن آن را به يد بيضايي

من عزادار تو هستم نيش‌ها نوش دلم
گر كند سخره مرا جاهل و هر دانايي

گريه بر تو حسينا عشق مي‌زايد و شور
هر كجا هست تحول تو به حق آنجايي

اي سلاطين جهان خاك كف پاي درت
فخر داري به همه چون تو گل زهرايي

مهربان‌تر به من اي از پدر و از مادر
مي‌شود مست شوم با نگه شهلايي؟

جان عباس علمدار، همان ماه غريب
ياري‌ام كن كه شوم تا ابد عاشورايي

هادي قهرماني

 

 

بزرگ فلسفه قتل شاه دين اين است // نجواي حسيني

 

بزرگ فلسفه قتل شاه دين اين است
كه مرگ سرخ به از زندگي ننگين است

حسين مظهر آزادگي و آزادي است
خوشا كسي كه چنينش مرام و آيين است

نه ظلم كن به كسي ني به زير ظلم برو
كه اين مرام حسين است و منطق دين است

همين نه گريه بر آن شاه تشنه لب كافي است
اگر چه گريه بر آلام قلب تسكين است

ببين كه مقصد عالي وي چه بود اي دوست
كه درك آن سبب عزّ و جاه و تمكين است

زخاك مردم آزاده بوي خون آيد
نشان شيعه و آثار پيروي اين است

علي اكبر خوشدل تهراني

 

 

اي كرب و بلا منزل جانان منستي // كربلا

 

اي كرب و بلا منزل جانان من ستي
يعني تو مقام شه گل پيرهن ستي

خود گلشن طاهايي و باغ دل زهرا
كاينان چمن اندر چمن از ياسمن استي

زان پيكر زيبا كه به خاك تو عجين شد
تا چشم كند كار پر از نسترن استي

صد طعنه زند خاك تو بر حُقه ياقوت
پرخون بس اندر تو زدُرج دهن استي

گلزار و چمن را نشنيدنم غم اندوز
چون است كه خود گلشن و بيت‌الحزن استي؟

اي كرب و بلا اين چه جلال است كه نامت
با نام حسين در همه جا مقترن استي

از تو خم اندر خُم دل‌هاي شكسته
كاندر تونهال است شكن در شكن استي

از نافه مشكين غزالان حجازي
خود عبرت تاتار و خطار و خُتن استي

خون جگر و پاره دل بس به تو آلود
خاك و گل تو رشگ عقيق يمن استي

هفتاد دو تن در تو همه سيم تنانند
بر هر يك از ايشان نگرم بي‌كفن استي

بهر جگر تشنه لبان تا به قيامت
هر صبح و نسيم سحري باد زن استي

شور دگرت باز بسر هست وفايي
اين باده كه خوردي مگر از قعر ون استي

گر شور حسين بر سر تو نيست پس از چيست
اين شهد كه امروز تو را در سخن استي

 

فتح‏اللَّه وفايي شوشتري

 

اي آفتاب! زخم تنت را شماره نيست //  از مدينه تا كربلا

 

اي آفتاب! زخم تنت را شماره نيست
در كهكشان جسم تو غير از ستاره نيست

ما را به زخم‌هاي تنت، از سپهر چشم
غير از ستاره ريختن اي ماه، چاره نيست

اي آسمان چگونه تو را دل زغم نسوخت
در سوگ مهر، گر دلت از سنگ خاره نيست

محمل ببست سوي عراق از حجاز و گفت
«در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست»

جان را سپرد دست خدا، ناخداي عشق
جز وصل يار، بحر وفا را كناره نيست

صائم عروس باور و انديشه‌ تو را
غير از ولاي خون خدا، طوق و ياره نيست
سيد علي اصغر صائم كاشاني

 

 

آفريدند مرا تا كه گدايت باشم // نجواي حسيني

 

آفريدند مرا تا كه گدايت باشم
سائل دائمي دست عطايت باشم

آفريدند مرا از تو بگيرم عصمت
شيعه چشم و دل غرق عزايت باشم

تا خدا هست تو هم باقي بالله هستي
مي‌شوم مثل تو گر از شهدايت باشم

چون عزاي تو بقاي همه دين خداست
آمدم گرمي اين بزم عزايت باشم

تو قتيل‌العبراتي كه خدا فرموده:
«اي حبيبم من الله بهايت باشم»

گر نشد زنده بيايم به حريمت مددي
تا كه مدفون شده در كرببلايت باشم

اشك ما تلبيه ماست به هل من ناصر
داده‌اي اذن كه اين گونه فدايت باشم

شدي آواره كه اسلام نگردد تحريف
كاش آواره اين حكم ولايت باشم

جواد حيدري

 

پرسيد از قبيله كه اين سرزمين كجاست؟ //  ورود کاروان سيدالشهدا(ع) به كربلا

 

پرسيد از قبيله كه اين سرزمين كجاست؟

اين سرزمين غمزده در چشمم آشناست

اين خاك بوي تشنگي و گريه مي‌دهد
گفتند: «غاضريه» و گفتند: «نينوا»ست

دستي كشيد بر سر و بر يال ذوالجناح
آهسته زير لب به خودش گفت: كربلاست

توفان وزيد از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، ديد سرش روي نيزه‌هاست

يحياي اهل بيت در آن روشناي خون
بر روي نيزه ديد سر از پيكرش جداست

توفان وزيد، قافله را برد با خودش
شمشير بود و حنجره و ديد در «منا»ست

باران تير بود كه مي‌آمد از كمان
بر دوش باد ديد كه پيراهنش رهاست

افتاد پرده، ديد به تاراج آمده ست
مردي كه فكر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، ديد كه در آسمان عزاست

مريم سقلاطوني

 

رسیدم تا اجل، امّا رسیدن شد فراموشم // در غوغای من ربک // عرفاني

 

رسیدم تا اجل، امّا رسیدن شد فراموشم

دمیدم در نی  دنیا، دمیدن شد فراموشم

 

سرم با خندۀ گل گرم شد در فصل گلچینی

دلم چون سیب سرخ افتاد، چیدن شد فراموشم

 

ندای ارجعی گل کرد، برگشتم دمی تا خود

همین که پر در آوردم پریدن شد فراموشم

 

مرید غیرتم، از خود گذشتن رفت از یادم

شهید حیرتم در خون تپیدن شد فراموشم

 

صدای سرمۀ چشمت گلوی دیده ام را سوخت

که  از شرم تماشایت شنیدن شد فراموشم

 

چنان از آخرت گفتم که دنیا گشت عقبایم

چنان گرم تماشایم که  دیدن شد فراموشم

 

به تعقیب نمازی بی اذان درخود فرو رفتم

رکوعم، سجده ام  کج شد، خمیدن شد فراموشم

 

شب جان کندن آمد باز دل بستم به دل دادن

تب دل بردن آمد، دل بریدن شد فراموشم

 

دگر زیر سر من بالشی از گریه بگذارید

چهل سال است راحت آرمیدن شد فراموشم

 

اگر گفتند نامت چیست در غوغای من ربک

بگو من هم ملک بودم،  پریدن شد فراموشم

علي رضا قزوه

 

لطف حسين ما را تنها نمي‌گذارد // نجواي حسيني

 

لطف حسين ما را تنها نمي‌گذارد
گر خلق وا گذارد، او وا نمي‌گذارد

او كشتي نجات و كشتي شكسته ماييم
مولا به كام غرقاب مارا نمي‌گذارد

هل من معين او را بايد جواب دادن
شيعه امام خود را تنها نمي‌گذارد

زهرا به دوستانش قول بهشت داده است
بر روي گفته خويش او پا نمي‌گذارد

ما و فسرده حالي مولا نمي‌پسندد
مسكين و دست خالي مولا نمي‌گذارد

از بس گناهكاريم ما مستحق ناريم
بايد كه سوخت مارا زهرا نمي‌گذارد

رضا مؤيد

 

الا خورشيد عالمتاب، ارباب // نجواي حسيني

 

الا خورشيد عالمتاب، ارباب
قرار هر دل بي‌تاب، ارباب

نه تنها من كه ديدم آفرينش
تو را مي‌خواندت ارباب، ارباب

به هر ابري كه افتد چشم مستت
از او بارد شراب ناب، ارباب

تو آن بودي كه هر شب در بر تو
گدايي مي‌كند مهتاب، ارباب

من آن در را كه غير از او دري نيست
كنم با قلب، دق‌الباب ارباب

به ياد چشم تو بيمارم امشب
طبيبا بر سرم بشتاب، ارباب

اگرچه ريزه‌خوارم باز گويم
بيا امشب مرا درياب، ارباب

به بيداري اگر قابل نباشم
مرا امشب بيا در خواب، ارباب

چو شمعي در هواي كربلايت
دلم شد قطره قطره آب، ارباب

زچشمانم از اين چشم انتظاري
چكد هم اشك هم خوناب، ارباب

حيدر توكلي

زين وداع آتشين، كز شهر قرآن مي‌كني // وداع آتشين // از مدينه تا كربلا


زين وداع آتشين، كز شهر قرآن مي‌كني
آستان وحي را، بي‌تاب و حيران مي‌كني

اي كه با جمعي پريشان، از مدينه مي‌روي
قلب زهرا را، ز حال خود پريشان مي‌كني

تا ابد بنياد غم، از غصه‌ات ماند به پا
كاخ شادي را چرا با خاك يكسان مي‌كني؟

اي كه مصباح هدايت هستي و فُلك نجات
از چه با اين اشك‌ها ايجاد طوفان مي‌كني؟

با عزيزان مي‌روي و زادگاه خويش را
پيش چشم فاطمه، خالي ز جانان مي‌كني

سينه بشكسته او، رفت از يادش دگر
با دلي بشكسته هجران را چو عنوان مي‌كني

مصطفي را قصه پيراهنت مدهوش كرد
زينب از اين پيرهن بردن، پشيمان مي‌كني

اي ذبيح كربلا، جان‌ها فداي حج تو
اي كه خود را در مناي عشق، قربان مي‌كني

در طوافت كعبه بر گرد تو مي‌گردد حسين
كآمدي، در بيت حق، تجديد پيمان مي‌كني

اشك بيت‌الله مي‌جوشد، ز چشم زمزمش
از حرم، ثارالها تا قصد هجران مي‌كني

كعبه بگرفته ست دامانت كه برگرد اي حسين
اين حرم را از فراقت، جسم بي جان مي‌كني

مروه گردد بي فروغ و بي صفا گردد صفا
كربلا خوش باد، كآنجا را گلستان مي‌كني

نهضت خونين تو، سرمشق آزادي بود
بهترين تعليم را، از درس قرآن مي‌كني

جان فداي تربت تو، اي طبيب جسم و جان
درد عالم را به درد خويش درمان مي‌كني

ابر رحمت مي‌شود، اين چشمه اشكت (حسان)
ز آن، تاريك قبرت، نور باران مي‌كني

حبيب الله جايچيان (حسان)

حسين، كشته ديروز و رهبر روز است // شكست پيروز // نجوای حسینی


حسين، كشته ديروز و رهبر روز است
قيام اوست كه پيوسته نهضت آموز است

تمام زندگي او، عقيده بود و جهاد
اگر چه مدت جنگ حسين، يك روز است

توان لشكر ايمان، نمي‌رود از بين
ز فيض ياري حق، چونكه قدرت اندوز است

حسين و ذلت تكريم ظالمان هيهات
كه آفتاب عدالت، ازو دل‌افروز است

به نزد او كه شهادت، به جز سعادت نيست
رداي مرگ، برايش قباي زردوز است

رهين همت والاي سيدالشهداء است
هر آنكه از غم اسلام، در تب و سوز است

هماره تازه بود يادبود عاشورا
كه روز حق و عدالت، هميشه نوروز است

حرارتي كه ز عشق حسين در دل‌هاست
براي ظالم هر عصر، خانمان‌سوز است

«حسان»، حسين به ظاهر، اگر چه شد مغلوب
شكست اوست كه در هر زمانه پيروز است

حبيب الله چايچيان (حسان)

هر كجا مي‌نگرم پاي مصيبت باز است // اربعین

 

هر كجا مي‌نگرم پاي مصيبت باز است
هر چه دل با غم و اندوه و الم دمساز است

سينه‌ها از چه سبب بار دگر مي‌سوزد؟
اين چه سوزي است كه افتاده به هر آواز است؟

آن چه زينب به سر قبر برادر فرمود
پيش چشمان خرد، تا به ابد اعجاز است

اربعين راست چنان عمق عظيمي كه هنوز
قلمش قاصر از درك و سپس ابراز است

اربعين شانه بر زلف مصيبت‌ها نيست
روز حقّي است كه در مرحله احراز است

روز تقدير ز آزادگي سرو سهي است
روز تكريم هُماهاي فرا پرواز است

آمد از شام، ظفر يافته بر خصم پليد
كارواني كه به حق در خور هر اعزاز است

«سائلا» ذاكري زينب كبري شأني است
كه در انواع شئون مرتبه‌اش ممتاز است

حسن واشقاني فراهاني «سائل»

هر كجا مي‌نگرم پاي مصيبت باز است // اربعین

 

هر كجا مي‌نگرم پاي مصيبت باز است
هر چه دل با غم و اندوه و الم دمساز است

سينه‌ها از چه سبب بار دگر مي‌سوزد؟
اين چه سوزي است كه افتاده به هر آواز است؟

آن چه زينب به سر قبر برادر فرمود
پيش چشمان خرد، تا به ابد اعجاز است

اربعين راست چنان عمق عظيمي كه هنوز
قلمش قاصر از درك و سپس ابراز است

اربعين شانه بر زلف مصيبت‌ها نيست
روز حقّي است كه در مرحله احراز است

روز تقدير ز آزادگي سرو سهي است
روز تكريم هُماهاي فرا پرواز است

آمد از شام، ظفر يافته بر خصم پليد
كارواني كه به حق در خور هر اعزاز است

«سائلا» ذاكري زينب كبري شأني است
كه در انواع شئون مرتبه‌اش ممتاز است

حسن واشقاني فراهاني «سائل»

از آن ساعت كه خود را ناگزير از تو جدا كردم // فيض زيارت // از کربلا تا شام

 

از آن ساعت كه خود را ناگزير از تو جدا كردم
تو بر ني بودي و ديدي چه‌ها ديدم، چه‌ها كردم

گمان بر ماندن و قبر تو را ديدن نمي‌بردم
ولي فيض زيارت را تمنّا از خدا كردم

به يادم مانده آن روزي كه مي‌جستم ترا اما
تنت پيدا به زير سنگ و تير و نيزه‌ها كردم

تو را اي آشناي دل اگر نشناختم آن روز
مرا اكنون تو نشناسي، وفا بين تا كجا كردم

تن چاك تو را چون جان گرفتم در برم اما
براي حفظ اطفالت، تو را آخر رها كردم

بسان شمع، آبم كرد بانگ آب‌آب تو
اگرچه تشنه بودم چشمه‌هاي چشم وا كردم

ميان خيمه‌هاي سوخته همچون دلم آن شب
نماز خود نشسته خواندم و بر تو دعا كردم

شكسته جاي مهرت را ز بي‌مهري به ني ديدم
شكستم فرق خويش و اقتدا بر مقتدا كردم

ولي هرگز ندادم عجز را ره در حريم دل
سخنراني ميان دشمنان چون مرتضي كردم

علي انساني

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس // عرفانی

 

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

 

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد

از گرانان جهان رطل گران ما را بس

 

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند

ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

 

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

 

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان

گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

 

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

 

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست

که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

 

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست

طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس

حافظ شيرازي