از عالمي بريدم و اينجا رسيده ام * نجواي رضوي - مدح حضرت انيس النفوس(ع)

از عالمي بريدم و اينجا رسيده ام

يک عمر بال و پر زدم اما رسيده ام

 

اين قطعه با تمام زمين فرق مي کند

انگار من به عرش معلّي رسيده ام

 

با قلب من تمام حرم حرف مي زند

شايد دگر به عالم معنا رسيده ام

 

از اين به بعد صحبت لب تشنگي خطاست

وقتي به پاي‌بوسي دريا رسيده ام

 

کي بي شفاي اين دل درمانده مي روم

حالا که من به صحن مسيحا رسيده ام

 

من از خدا به غير تو چيزي نخواستم

با یک نگاه خود بگو آیا رسيده ام؟

 

توفيق خاکبوسي تو لطف خواهري ست

اینجا به فضل دختر موسي رسيده ام

 

قلبم کبوتر حرم زينب قم است

در هر سلام منتظر يک عليکُم است

 

مهر تو را زلالي باران نوشت و بعد

فردوس را ز خاک خراسان نوشت و بعد

 

با هر ترنمِ «وَ أنا مِن شُروطِها»

حب تو را قبولي ايمان نوشت و بعد

 

از تربت قدوم تو خاک مرا سرشت

عشق تو را براي دلم، جان نوشت و بعد

 

ای مهربان تبسم هر روزه‌ ی تو را

صبح سپيد مردم ايران نوشت و بعد

 

در سايه‌ ی تجلي شمس الشموسي ات

خورشيد را چراغ شبستان نوشت و بعد

 

وقت طواف قبله‌ ی هفتم رسيده بود

ما را ز خيل گوشه نشينان نوشت و بعد

 

بسته به چشم هاي تو شد سرنوشت ما

يک خنده‌ ی رضايتت آقا بهشت ما

 

هر کس به يک نگاه تو دل داد يا رضا

از بند غصه ها شده آزاد يا رضا

 

بار نخست از سوي آزادي آمدم

اما دلم به دام تو افتاد يا رضا

 

از مرقد کريمه رسيدم که شد دلم

یک يا کريم صحن گُهرشاد يا رضا

 

با هر فراز جامعه شد هم‌صداي من

در صحن جامع رضوي، باد يا رضا

 

من را بس است مرحمت گوشه چشمي ات

در بين حجره هاي پريزاد يا رضا

 

در صحن انقلاب تو، شد منقلب دلم

از بس کنار پنجره فولاد يا رضا ـ

 

حرف از زيارت و حرم و کربلا زدم

گفتم ز عيدي و شب ميلاد يا رضا

 

من دست خالي آمده ام توشه دست توست

اذن طواف مرقد ششگوشه دست توست

 

بند آمده زبان ز شکوه زبانزدت

بسته دخيل گنبد مينا به گنبدت

 

باب الاجابت همه‌ ی اهل عالم است

حلقه به حلقه، پنجره فولاد مرقدت

 

بر تار و پود فرش حرم خورده دل گره

از بس گره گشا شده هر رفت و آمدت

 

«باب الجواد راه ورودي به قلب توست»

امشب شفيع ما شده جود محمدت

 

تا هست روضه‌ ی تو به جنت چه حاجتي‌ست

دارد بهشت، حسرت ديدار مشهدت

 

بيت الحرام در نظرم جلوه مي کند

وقت طواف ارض و سما گرد گنبدت

 

دارد زيارت تو ثواب هزار حج

جانم فداي نام تو «يا ثامن الحُجج»

 

اي آفتاب جود و سخا أيها الرئوف

آئينه‌ ی اميد و رجا أيها الرئوف

 

تو ملجأ توسل هر دلشکسته اي

امشب بگير دست مرا أيها الرئوف

 

ديدم به محضر تو رسیده ست شاعری

حتي گرفت از تو عبا أيها الرئوف

 

خود را به حلقه هاي ضريح تو بسته است

درمانده اي براي شفا أيها الرئوف

 

در این حرم ملائکه هم از نگاه تو

دارند التماس دعا أيها الرئوف

 

مي گفت عارفي که خدا را قسم دهيم

امشب همه به حق تو يا أيها الرئوف

 

حالا کنار پنجره فولاد آمديم

با اشک و آه و شور و نوا أيها الرئوف

 

اذن عروج تا ملکوتم به دست توست

جا مانده ايم از شهدا أيها الرئوف

 

ما را به روز حشر و جزا رو سپيد کن

اين کشتگان عشق خودت را شهيد کن


یوسف رحیمی

هر روز در سکوت خیابانِ دوردست//نجواي رضوي


هر روز در سکوت خیابانِ دوردست

روی ردیف نازکی از سیم می‌نشست

وقتی کبوتران حرم چرخ می‌زدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت... می‌شکست

ابری سپید از سر گلدسته می‌پرید:
جمع کبوتران خوش‌آواز خودپرست

آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست

آنها برای حاجتشان بال می‌زنند
 حتی یکی به عشق تو آیا پریده‌است؟

رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصه‌ی کلاغ، کلاغی که سخت مست...

ابر سپید چرخ زد و تکه‌پاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست

باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،

آهسته گفت: من که کبوتر نمی‌شوم
اما دلم به دیدن گلدسته‌ات خوش‌ست



مژگان عباسلو

در کمند نگاه تو قلبم * نجواي رضوي ----------

در کمند نگاه تو قلبم

مثل آهو به دام افتاده

يا شبيه کبوتري خسته

که به پاي امام افتاده

 

من اسيرم اسير اين مرقد

خاک من با غمت سرشته شده

من کبوتر کبوتر مشهد

رزق من در حرم نوشته شده

 

با کرامات چشم تو ديگر

کي گرفتار درد و غم هستم

جزء عمرم نمي شود محسوب

لحظاتي که در حرم هستم

 

با تمام شکوه خود خورشيد

در کنارت چقدر کم جلوه‌ست

حج مقبول مستمنداني

کعبه با مرقد تو هم جلوه‌ست

 

شاعر چشمهاي تو هستم

با نگاهي کميت مي سازي

من قلم را به دست مي گيرم

اين تويي بيت بيت مي سازي

 

زائري از ديار قم هستم

که رسيدم به محضرت آقا

از سرم کم مباد يک لحظه

سايه ي لطف خواهرت آقا

 

يک نگاهت «و إن يکاد» من است

دل من تا هميشه بيمه ي‌ توست

آشيان کبوتران شما

حرم خواهر کريمه ي توست

 

مهر تو شرط عشق و شيدايي

عشق تو ابتداي ايمان است

تو انيس النفوس دلهايي

قيمت خاک بوسي ات جان است

 

چشمهايت محول الاحوال

قصه ي سرنوشت را ديدم

يک نگاه تو زير و رويم کرد

از حرم تا بهشت را ديدم

 

من کويرم کوير لب تشنه

تشنه ي آيه هاي بارانت

چشمهايت تمامْ توحيد است

قبله ي من! منم مسلمانت

 

مظهر رأفت خداوندي!

به کسي نه نگفته اي آقا

يک سحر پاي پنجره فولاد ...

يک شب جمعه صحن کرب و بلا ...

 

عشق را تو برايم آوردي

باني روضه هاي ما هستي

همه ي هستي ام فدايت باد

تو خودت کربلاي ما هستي


یوسف رحیمی

قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت //نجواي رضوي

بسم رب الرضا علیه السلام

قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت 
نقاره می زنند . . . مریضی شفا گرفت 

دیدی که سنگ در دل آیینه آب شد 
دیدی که آب حاجت آیینه را گرفت 

خورشید و آمد و به ضریح تو سجده کرد 
اینجا برای صبح خودش روشنا گرفت 

پیغمبری رسید و در این صحن پر ز نور 
در هر رواق خلوت غار حرا گرفت 

از آن طرف فرشته ای از آسمان رسید 
پروانه وار گشت و سلام مرا گرفت 

زیر پرش نهاد و به سمت خدا پرید 
تقدیم حق نمود و سپس ارتقا گرفت 

چشمی کنار این همه باور نشست و بعد 
عکسی به یادگار از این صحنه ها گرفت 

دارم قدم قدم به تو نزدیک می شوم 
شعرم تمام فاصله ها را فرا گرفت 

دارم به سمت پنجره فولاد می روم 
جایی که دل شکست و مریضی شفا گرفت

رحمان نوازی

میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت * نجواي رضوي------------------

میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت

بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت؟

منی که باز برآنم که دعبلانه برایت

غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت

 

من و عبای شما؟ نه من از خودم گله دارم

من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم

هنوز شعر نگفته توقع صله دارم

منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت

 

چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد

همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد

بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد

هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت

 

چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست

که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است

من این نگاه عوامانه را نمی دهم از دست

اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟

 

دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن

دوباره لحظهء تردید بین ماندن و رفتن

و باز مثل همیشه در آستانهء در من ـ

کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت

مربع

 سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو

نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو

و می روم به امید دوباره های من و تو

میان این همه غوغا میان صحن و سرایت

سید حمیدرضا برقعی

گنبدت ازهر کجای شهر سوسو می کند × نجواي رضوي

گنبدت ازهر کجای شهر سوسو می کند

دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند

در لباس خادمان مهربانت، آفتاب

صبح ها، صحن حرم را آب و جارو می کند

ماه  ُهر شب کنج بست" شیخ حر عاملی"

یاد معصومیت آن بچه آهو می کند

یاد معصومیت آن بچه آهو ...یاد تو

کوچه های شهر را لبریز "یا هو " می کند

باد ، هم مثل نگهبان درت..بدو ورود

غصه را از شانه های خسته ، پارو می کند

عطر نابی می وزد از کوچه باغ مرقدت

هر که می آید حرم ..این عطر را بو می کند

.

.

...خادمی می گفت که ..آقا به وقت بدرقه

دست زائر را پر از گلهای شب بو می کند

مریم سقلاطونی

ای نسیم پر از عطر هندوها، هیچ از روح معبد خبر داری؟ ×  نجواي رضوي- مولودي حضرت انيس النفوس(ع)

 

ای نسیم پر از عطر هندوها، هیچ از روح معبد خبر داری؟

هیچ از آغاز و مبدأ نمی‌پرسی، هیچ از انجام و مقصد خبر داری؟

هیچ می‌پرسی آن سوی دریاها، مردمانی غریب‌اند، تنهایند

از غم بی‌شماران نمی‌پرسی؟ هیچ از درد بی‌حد خبر داری؟

ای نسیمی که در کوچه‌های هند، شاهد رام رامی و آرامی

از مدینه که می‌آمدی این سو از مقام محمّد خبر داری؟

بوی ذی‌القعده پیچیده بود آنجا اول ماه ذی قعده قم بودی

زائران حرم از چه می‌گفتند؟ لابد از دور مرقد خبر داری!

لابد از آسمان دیده‌ای آنجا نورباران فوج کبوترهاست

هیچ پرسیدی آنجا چه جایی بود؟ هیچ از آن رفت‌و‌آمد خبر داری؟

ای نسیمی که در کوچه دهلی بوی عود و حنا می‌دهد جانت

از نشابور آیا گذر کردی؟ از سناباد و مشهد خبر داری؟

شوق پابوس صحن تو را دارم، بانگ نقاره پیچیده در جانم

پشت سر آن همه غم نمی‌دانم، پیش رو این همه سد خبر داری؟

طوطی هند بودن نمی‌خواهم من کبوتر… نه، آهوی دلتنگم

تو دلت سوز دارد خبر دارم، من دلم درد دارد خبر داری!

علیرضا قزوه

آقـــــا سلام ، عاشقـــم و دل شکسته ام//نجواي رضوي

آقـــــا سلام ، عاشقـــم و دل شکسته ام

از شاعــــران نسل پریشـــان ِ خسته ام

زخمی ترین مســــافـــــر درد آشنای تو

با یک سبد سـتاره ی غم دسته دسته ام

هر وقــــت آمدم زره دور...تــا حــــــرم

جز کولـــــه بار گریــــه برایت نبسته ام

قابــل نبوده ام که نخـواندی دوبـــاره ام

چندی است در هوای زیــارت نشسته ام

بر گنبد طلائی تو بــــــــــــا طواف دل

عاشق ترین کبوتر این خـــــیل بسـته ام

چندی است با تمام غــم و درد بی کسی

من نیز چون نمــــــاز مسافر شکسته ام

ای آشنای ضـــــــــــــــامن آهو نگاه کن

من هم اسیر و زخمی و هم دلشکسته ام

آقا بحق مـــــــــــــــادر پهلو شکسته ات

من نیز در خیال شفــــــــاعت نشسته ام

سید محمدرضا هاشمی زاده

یک سبد گل می دهم امشب به دستان شما // نجواي رضوي


یک سبد گل می دهم امشب به دستان شما

می سپارم دست هایم را به دامان شما

 

جاده ها ماندند در بهت غریب فاصله

چشم ها وامانده در اندوه ایوان شما

 

هشتمین پرواز، امشب اتفاقی رخ نداد

دل، پریشان شد، پریشان شد، پریشان شما

 

هشت سال و هشت ماه و هشت روز و ساعت است

هِی غزل می سازم از زیبای چشمان شما

 

هشت رود از آسمان چشم ها جاری شده

تا بپیوندد به اقیانوس احسان شما

 

هشت آهو می کشم امشب، و بیدارم هنوز

غربتِ آهو، کبوتر... باز... دامان شما

زینب مسرور

از سوي که مي‌تابد؟ از روي تو يا خورشيد؟ // نجواي رضوي


از سوي که مي‌تابد؟ از روي تو يا خورشيد؟

آيينه بگردانم من سوي تو يا خورشيد؟

اين سلسله‌ي زرين با تار که مي‌رقصد،
بر شانه‌ي نيشابور، گيسوي تو يا خورشيد؟

تير مژه‌اي سوزان بر قلب من آتش زد
آه، از چه کماني بود، ابروي تو يا خورشيد؟

خورشيد پرستم من، با روي تو حيرانم
دل پيش که بنشانم، پهلوي تو يا خورشيد؟

يک ذرّه، کبوتر شد؛ گرماي چه دستاني
اين‌گونه طلسمش کرد، جادوي تو يا خورشيد؟

باراني يک بغضم در سايه‌ي دلتنگي
سر روي چه بگذارم، زانوي تو يا خورشيد؟

سيب دل غلتانم، داغ است نمي‌دانم،
مي‌چرخد و مي‌آيد، از جوي تو يا خورشيد؟

در نيمه‌ي خود اما، گم شد و ببين تنها
يک آه به جا ماند از آهوي تو، يا خورشيد !

شعر از قاسم صرافان


به کوی رضا جان صفا می پذیرد  //مدح حضرت انيس النفوس(ع)//نجواي رضوي////

به کوی رضا جان صفا می پذیرد  

در این جا فروغ خدا می پذیرد

تو ای بی نوا رو به سوی رضا کن  

که این پادشه خوش گدا می پذیرد

به پا بوس او رو که زوار خود را  

سر خوان جود و عطا می پذیرد

بود رحمتش بی کران همچو دریا  

هم آلوده هم پارسا می پذیرد

اگر دردمندی بیا بر در او  

که هر درد این جا شفا می پذیرد

خدا را به او خوان و خواه آنچه خواهی  

که ایزد به پاسش دعا می پذیرد

امید دل من به من کن نگاهی  

که جان از نگاهت صفا می پذیرد

بخواه از خدا تا ببخشد گناهم  

که تو آنچه خواهی خدا می پذیرد

 احمد احمدی بیرجندی

از هزاران زائر درد آشنا من هم یکی  //نجواي رضوي//////

از هزاران زائر درد آشنا من هم یکی  

زین همه مسکین سر تا پا گدا من هم یکی

هر طرف بسته دلی قفل ضریح مهرِ تو  

مُهر شد با خون دل این قفل را من هم یکی

هر یکی را کاسه ای از بی کسی پیشت فراز  

پر شده از اشک دستِ کاسه ها، من هم یکی

پای بوست را ملائک، صف به صف، پر ریخته  

خوش که ریزم در جوارت دست و پا من هم یکی

کیمیاگرتر ز مهرت هیچ اکسیری مباد  

مس دلان، مسکینِ ایوان طلا، من هم یکی

راه دوری پشت سر دارم، فزون تر پیش رو  

رهزنان بدکین و لطفت رهنما، من هم یکی

هر غبار مرقدت خاکستر پروانه ای است  

سوخته، لب دوخته، بی ادعا، من هم یکی

گر چه خوارم، خار هم با گُل نشیند گاه گاه

در گلستان محبان رضا من هم یکی

 سید ابوالقاسم حسینی ژرفا

عاشقان را کو پناهی غير توس؟// نجواي رضوي

ای دل! من آتشين آهی بر آر
تا بسوزی دامن ايـن روزگار
روزگـار مـردمی‌ها سوخته
چهره‌ی نامــردمی افروخـته
کينه‌ها در سينه‌ها انباشته
پرچــــم رنگ و ريـا افراشته
دشت سبز اما ز خار و کاکتوس
وز تبر شد هيمـه عود و آبنوس
آب دريا تن به موج کف سپرد
مـوج دريا اوج را از يــاد بـرد
جان ‌به‌لب شد از رياکاری شرف
خوب بودن مرد و بودن شد هدف
آب هم آييــنه را گم کرده اسـت
سنگ در دل‌ها تراکم کرده است
تيرگی انبوه شـد پشت سحـر
صبح در آفاق شب شد دربه‌در
نغمه‌های عشق هم خاموش شد
اين قلندر بـاز شولاپوش شد
ارغوان روی او کم‌رنگ شد
پرنيانش هم‌نشين سنـگ شـد
خاک را از خار و خس انباشتند
ياس را در کرت شبدر کاشتنـد
نامرادی را دوا در کـار نيست
مـهر دارو در دل بازار نيـست
گـر دلی مجروح گردد از جفا
نيست گلخندی که تا يابد شفـا
نسخه‌ای نو در فـريب آورده‌اند
بوسه، دارويی که پنهان کرده‌اند
در دل اين روزگار پرفـسوس
عاشقان را کو پناهی غير توس
ای شفابخش دل بـيمار ما!
چاره‌ای کن از نگه در کار ما
خيل صيادان که در هر پشته‌اند
آهوان دشـت‌ها را کـشته‌اند
تا نـهد دل در رهت پا در رکـاب
اشک پيش افتاد و دل را زد به آب

سید علی موسوی گرمارودی 

خورشید گدای گنبد زرد طلات//نجواي رضوي/////////

خورشید گدای گنبد زرد طلات

خوشبخت کبوتری که پر زد به هوات

از سـینه ی آسـمان ندا می آید

بر نور رخ امام هشتم صلوات !

...

گل مدینه شد و عطر او رسید به طوس//مدح حضرت انيس النفوس(ع)//نجواي رضوي

گل مدینه شد و عطر او رسید به طوس
و خاک طوس، پر از گل شد از پی پابوس

رضا تسلسل نور چراغ احمدی است
و با علی‌ست رضا شعله‌ای ز یک فانوس

سلام ضامن آهو! دل من است این‌جا
رمیده آهویی از بند روزگار عبوس

خراب فلسفه‌ي علم توست افلاطون
مرید مدرسه‌ي طب توست جالینوس

که از شفای تو بینا شود هزار اعما
که حجت تو مسلمان کند هزار مجوس

سلام! نور خداوند در ظلام زمين
سلام! چشمه‌ي رحمت،‌ سلام شمس‌ شموس

... است و خوشه‌ي انگور و دانه دانه‌ي اشک
چه طعم تلخی دارد هوای این کابوس

دریغ، والی آن کس شدی که خود پدرت
به محبس پدرش بود سال‌ها محبوس

عبا کشیده به سر، رفتی ای غریب، آری
به زهر خوردن پنهان، تب تو شد محسوس

شب است و چشمه‌ي نور و شفا، رضا، بیمار
شفا هم از اثر خویش می‌شود مأیوس

هزار آینه چشم است از در و دیوار
و در هر آینه گریان هزارها فانوس ...

شود خجول ز ماهی کوچک غزلش
به شاعری که ببخشی ردای اقیانوس

محمد سعید میرزایی

بليت ماندن است مانده روي دست‌هاي من //نجواي رضوي

بليت ماندن است مانده روي دست‌هاي من
در اين همه مسافر حرم نبود جاي من؟

 رفيق عازم سفر، فقط «سلام» را ببر
سفارش مريض حضرت امام را ببر

«سلام نسخه» را ببر ببين دوا نمي‌دهد؟
از او بپرس اين مرض را شفا نمي‌دهد؟

چقدر تا تو با قطارها سفر كند دلش؟
چقدر بگذرند زايرانت از مقابلش؟

چقدر بادهاي دوري‌ات مچاله‌اش كنند
و دوستان به روزهاي خوش حواله‌اش كنند

درست بيست سال شد كه راه طوس بسته است
جوان دل شكسته دل به پايبوس بسته است
 
پدر به كربلا و مكه رفته است چند بار
و من هنوز در هواي مشهد تو بي‌قرار

مرا طلاي گنبد تو بي‌قرار مي‌كند
كسي مرا به دوش ابرها سوار مي‌كند
 
 خيال مي‌كند كه ديدن تو قسمتش شده
همين كسي كه دارد از خودش فرار مي‌كند

كسي كه بيست سال آزگار مشهدي نشد
و هرچه شكوه مي‌كند به روزگار مي‌كند

به بادهاي آشناي شرق بوسه مي‌دهد
به آتش ارادت تو افتخار مي‌كند

به اين اميد ضامن رئوف! تا ببيندت
هي آهوان بچه‌دار را شكار مي‌كند

 هزار تا غروب در مسير ايستاده‌ام
به هر كه آمده به پايبوس نامه داده‌ام

من از كبوتران گنبد تو كمترم مگر
كه بعد سال‌ها نخوانده‌اي مرا به اين سفر؟

قطارهاي عازم شمال شرق مي‌روند
دقيقه‌هاي بي‌تو مثل باد و برق مي‌روند

كسي بليط رفتني به دست من نمي‌دهد
به آرزوي يك جوان خام تن نمي‌دهد

مهدی فرجی 

"رافت" در آستان تو تفسیر می­شود//نجواي رضوي

"رافت" در آستان تو تفسیر می­شود
دل با خیال حسن تو تسخیر می­شود
صدها هزار نامه آلوده از گناه
با یک نگاه عفو تو تطهیر می­شود
پیش از اجل به خانه چشمم قدم گذار
تعجیل کن! فدات شوم! دیر می­شود
حتی سکوت در حرم تو عبادت است
اینجا نفس به یاد تو تکبیر می­شود
اینجا اگر کبوتر دل آید از بهشت
اطراف گندم تو زمین گیر می­شود
دیوانه می­شود دل عاقل در این حرم
دیوانه ای که عاشق زنجیر می­شود
صیاد را به نیم نگهت صید می­کنی
آهو به یک ضمانت تو شیر می­شود
 

غلامرضا سازگار

خـسـته، افـتـاده ز پا، آمده زانو می‎زد  //نجواي رضوي/////

خـسـته، افـتـاده ز پا، آمده زانو می‎زد         مـشـکلى داشت به آقاى خودش رو می‎زد

می‎چکید از سر و رویش عرق شرم به خاک       مـشـت‎هـا واشده و پنجه به گیسو می‎زد

دامـنـى داشـت پر از خاطره تیره و تلخ          دسـت در دامـن آن ضـامـن آهو می‎زد

همنوا با در و دیوار در آن عصمت محض           کـفـتـرى بـر سر ذوق آمده قوقو می‎زد

پـاک می‎شـد دلـش از غصه ناپاکى‎ها         خـادمی داشت در این فاصله جارو می‎زد

فـرصـتى بود و درنگى و بجا مانده هنوز          شـعـله‎ اى شعر که در آینه سوسو می‎زد

...

فکر کردم که با قلم چه کنم؟// مولودي حضرت انيس النفوس(ع)//نجواي رضوي/////

فکر کردم که با قلم چه کنم؟

وقتی از صحن می روم چه کنم؟

شب میلاد تو به وقت رسید

مانده بودم برای غم چه کنم؟

دست بالاش می شوم دعبل

نگرانم که دست کم چه کنم؟

یک قدم مانده تا ضریح شما

دودلم تا در این قدم چه کنم؟

به غریبیت؟ یا که باز تو را

به جوادت دهم قسم؟ چه کنم؟

...

سخن به مدح تو بايد فصيح و كامل گفت//مدح حضرت انيس النفوس(ع)//نجواي رضوي//// //

سخن به مدح تو بايد فصيح و كامل گفت
هم از شكوه مقامت ، هم از فضائل گفت
شبيه صائبِ صاحب سخن قصيده نوشت
غزل غزل سر زلف تو را چو بيدل گفت
نه چند مثنوي و قطعه و غزل ، بايد
كه شرح قصة حسن تو در رسائل گفت
عبا ، نه ... اينكه گداي شما شدم كافيست
حديث حسن تو كي مي توان چو دعبل گفت
تفضلي ! كه فقط از تو خوانده ام يك عمر
و من نگفته ام و هر چه بود اين دل گفت
زلال اشك مرا از تبار كوثر كن
در آسمان دو دستت مرا كبوتر كن
*
به قفل بسته كليد اجابت است اينجا
كه آستانة جود و كرامت است اينجا
به دلنوازي جان در رواق او بنشين
چرا كه قبر مسيحاي عترت است اينجا
بكوش تا پرِ پروانه اش شوي ،‌ زيرا
پر از تلأ لؤ شمع هدايت است اينجا
زلال اشك تو از چشمة خلوص دل
هميشه إذن دخولِ زيارت است اينجا
نه ديدن حرم و قبر و صحن و گلدسته
هدف وصال حقيقي حضرت است اينجا>
مدح امام رضا(ادامه)
شبي نشان بده از باب « يطمئن قلوب »
به چشم خسته­ مان گوشه اي از آن ابرو
دخيل گريه ببنديد زائران اينجا
به حلقه هاي ضريح مطهر از هر سو
چگونه ضامن دلهاي ما نخواهد شد
رئوف شهر كه كرده ضمانت آهو
خوشا به حال كسي كه شبيه اهل نظر
به خدمت حرمش گيرد از مژه جارو
غباري از اثر رفت و آمدش شايد
شبيه فرش حرم بر روي سرش باشد
*
هميشه باغ لبش غنچة تبسم داشت
كه خنده با لب نورانيش تفاهم داشت

تمام عمر شريفش ، مكارم الأخلاق
به لحظه لحظة  اوقات او تجسم داشت
اگر امام رئوف است ، بسكه همواره
به سينه دغدغة مشكلات مردم داشت
           
براي رزق تمامِ كبوتران شهر
حياط خانة آقا هميشه گندم داشت
هر آنكه جرعه اي از جام معرفت نوشيد
سري به خاك قدوم امام هشتم داشت>>
<<و هر فرشته براي تبرك بالش
به خاك راه امامِ رضا تيمم داشت
براي ما به جز اين آستان پناهي نيست
از آسمانِ حرم تا بهشت راهي نيست
*
تويي كه اين همه دارالشفايِ دل داري
نرفته از حرمت نا اميد بيماري
دوباره نغمة نقّاره خانه مي آيد
شفا گرفته كسي با تفضّلت ! آري
كجاست گوش دلي تا كه بشنود هر روز
از اين ترنم نقاره بانگ بيداري
دو بال پر زدنت را قنوت اشكت كن
ببين براي پريدن عجب سبكباري
دوباره پنجره فولاد و إذن كرب و بلا
ميان صحن حرم شد چه گريه بازاري
دوباره روضه گرفتند زائران اينجا
بياد مشك عطش نوش و خشك سرداري
رهاست در نفس اين حرم شميم ياس
به ياد علقمه و قبر حضرت عباس




<دوباره كسبِ ثواب هزار حج كردم
طواف قبرِ تو يا ثامن الحجج كردم
*
ببين كه حال و هواي حرم چه عرفانيست
پر از بلور و كبوتر پر از چراغانيست
به لطف گنبد و گلدسته هاي زر پوشش‌
هميشه صحن حرم پر فروغ و نورانيست
كجاست روضة رضوان به غير از اين مرقد
كجاست جنت الأعلي اگر كه اينجا نيست
صداي پر زدن بال جبرئيل است اين
در ازدحام حرم گرمِ عطر افشانيست
حديث سلسله از يادمان نخواهد رفت
ولايتت به خدا شرطي از مسلمانيست
هزار مرتبه شكر خدا كه نور تو
چراغ زندگي مردمان ايرانيست
كتاب رأفت و مهرت پر از حكايتها
نظيرِ قصة آن پير مرد سلمانيست
ز يادِ مردمِ سايه نشين ايوانت
نرفته خاطره هاي نماز بارانت
*
سلام ! مظهر يكتاي « ليس إلا هو »
سلام ! حضرت خورشيد ! ماهِ يوسف رو
مقام عصمتتان « إنما يريد الله »
قسم به اشهد أن لا اله الا هو

مدح

حواس شاعري ام زوم مي کند به شما
نه اينکه فکر کنم مي کشاني ام آنجا
که پر شده ست هوا از سوالهاي سپيد
نگاه نقره اي و گنبدي به رنگ طلا
شبيـه پر زدن يک پـرنـده از سيمـي
به سمت نور و صدا و درخت هاي رها
نگـاه مي شـوم و پابـه پاي کاشـي ها
عبـور مي کنـم از ايستگاه هاي شفا
چقدر زائـر شفـاف در شـما هستند
چقدر صورت شطرنجي آمده ست اينجا
عباي لطف شما روي دوش اين مردم
چنان رها شده که فکر مي کنم آيا –
شما صبور و بزرگي،يا کمي خوش بين
که لطف هاي مساوي مي آوريد آقا
مـگر اجـازه نـدارم مريدتـان باشـم
مريد آهوي چشم زلالتان ، کاما ،
غريبي دلتـان ، دسـت دستـگيرييتان
بو پاي بوس تو هستم هميشه تا حالا

...

ای کاش غزل قصیده می شد // نجواي رضوي


ای کاش غزل قصیده می شد

سـیب غـزلم رسـیده می شد

بـا نام رضـا سـیاهـه ی دل

با معجزه ای سپیده می شد

بـا اذن دخـول مهبط عشق

هر چیز ندیده دیده می شد

آهـوی اسـیر اشـک هایم

از کنج نظر رهیده می شد

بـر حبل مـتین دسـتهایت

معماری دل تنیده می شد

یا اینکه کشان کشان به سویت

پـیشـانی مـا کشـیده می شـد

***

یا حضرت ثامن الأئمّه

بر تکمله ی عمل تتمّه

***

هر کس که به دام تو گرفتار

بـر مهـر و مـرام تـو گـرفتار

از روز ازل گـدای کویت

تا حُسن ختام تو گرفتار

صد بار زیارت تو بس نیست

بـادا بـه مُـدام تـو گـرفـتـار

ما جلد ضـریح آفتابیم

بر گنبد و بام تو گرفتار

با واژه ی «حصنی» تو سرمست

بـا طـرز کـلام تـو گـرفـتـار

عمری به «علیک» کرده عادت

عمـری بـه «سـلام» تو گرفتار

ای «عروه ی لانفصام»، مائیم

در زلـف زمـام تـو گـرفتار

***

ما خانه به دوش و جرعه نوشیم

مَشـتی صـفتان پر خـروشیم

***

ما داغ تب و تعب نداریم

چون غیر تو را طلب نداریم

با ذکر مَن اسمُهُ دوایت

ما دلهره ی مطب نداریم

تا شمس شموس چهره ی توست

تاریکی و ظلم شب نداریم

کوثر اگر از لبت نجوشد

ما باده ی لب به لب نداریم

با هرکه به جز رضا بگوید

ربط و سبب و نسب نداریم

بر گردن شیعگی به والله

جز «سلسلة الذهب» نداریم

ما بنده ی کوچه گرد و خامیم

تنبیه کنید ادب نداریم

***

ای «بضعه»ی خاتم رسالت

ای اصل اصیل و با اصالت

***

آرام تـلاطــم جـهــانـی

هم کعبه ی مردم جهانی

از هفت جهان شنیدم امّا

تو رتبه ی هشتم جهانی

آهو نه! ولی کبوتر آری

تا رونق گـندم جهانی

هم آه دم مسیح هستی

هم طـور تکـلّم جهانی

ای مشهد با صفات جنّت

توس و نجف و قم جهانی

لبخند بزن شب ولادت

تو روح تبسّـم جـهانی

***

در «صحن عتيق» تو دخيليم

يك مُشت «عتيقه»ي ذليليم

***

بر دامن شر شرر بگیرد

آه نفست اگر بگیرد

مرغ دل کاظمینی من

از باب جواد پر بگیرد

طوطی شده او که با ادایی

از کنج لبت شکر بگیرد

خشکیده نگاه زائر تو

او آمده چشم تر بگیرد

آغوش گشوده سمت مرقد

تا قبر تو را به بر بگیرد

عمری به خطا گذشته کارش

ای کاش دوباره سربگیرد

***

ای بارش مهربان باران

ای مایه ی افتخار ایران

مجيد لشگري

 

عفو فرمودی غلام رو سیاه خویش را // نجواي رضوي

 

عفو فرمودی غلام رو سیاه خویش را
گرچه خود هرگز نمی بخشد گناه خویش را

سایه ات را از مدار رو سیاهان بر مدار
ماه از شب برنمی گیرد نگاه خویش را

چشم بر گلدسته ها می دوزم و حس می کنم
کفتری در سینه ام گم کرده راه خویش را

ابر ها در سینه ام تا سر به هم می آورند
می کشم تا توس بغض گاه گاه خویش را

در گذار از گنبدت تنها نه ما، خورشید نیز
برکشد از کاکل زرین کلاه خویش را

تا حدیث نور گفتی، شاعران لب دوختند
آهوان سرمه سا، چشم سیاه خویش را

جز تو شاهی نیست در عالم که گاه بارِ عام
پر کند از خیل خاصان بارگاه خویش را

در خراسان یافتم _ای آن که می گفتی مرا
بر زمین پیدا نخواهی کرد ماه خویش را_

هر که روشن دل تر این جا مستجاب الدعوه تر!
همدم آیینه هایش ساز آه خویش را

علیرضا بدیع

 

تنها صدا صداست که باقی ست، بگذار از صدا بنویسم // نجوای علوی//نجواي رضوي

 

تنها صدا صداست که باقی ست، بگذار از صدا بنویسم

دلبستگی به خلق ندارم، می خواهم از خدا بنویسم

 

می خواهم این دو روزۀ باقی،  گوشه نشین زلف تو باشم

بر صُفّۀ صفا بنشینم، از بُقعۀ بقا بنویسم

 

آزاد از خواص و عوامی، از خود رها شوم به تمامی

تا چند با فریب نشینم، تا چند از ریا بنویسم

 

من کیستم که دل به تو بندم، بادا به سوی دوست برندم

تو کیستی که از تو بگویم،  آخر چرا تو را بنویسم

 

از بی نشان این همه ماتم، می مانم از چه چیز بگویم

از بی کجای این همه اندوه، می مانم  از کجا بنویسم

 

حالم خوش است و دوست ندارم، دستی به روی دست گذارم

تنها همین به چلّه نشینم، تنها همین دعا بنویسم

 

از مهر و قهر او نبریدم، می خواهم آنچنان که شنیدم

از بیم و از امید بگویم،  از خوف و از رجا بنویسم 

 

می خواهم از همیشه رساتر، از چند و چون راه بپرسم

می خواهم از "چگونه" بگویم، می خواهم از "چرا" بنویسم

 

از شهر دود و شهوت و آهن  رفتم به عصر آتش و شیون

فرصت نبود تا که بگویم، فرصت نبود تا بنویسم

 

حالی بر آن سرم که از این پس، سر از درون چاه برآرم

هر شام از مدینه بگویم، از ظهر کربلا بنویسم

 

من بندۀ علی و رضایم ، بگذار تا به خویش بیایم

از حضرت علی(ع) بسرایم، از حضرت رضا(ع) بنویسم

 علی رضا قزوه

 

بر در دوست به اميد پناه آمده‎ايم // در کوي رضا (عليه السلام) // نجواي رضوي

 

بر در دوست به اميد پناه آمدهايم

همره خيل غم و حسرت و آه آمدهايم

 

چون نديديم پناهى به همه مُلک جهان

لاجرم سوى رضا بهر پناه آمدهايم

 

از بيابان خطرخيز ديار ظلمات

تا به سرچشمه نور اين همه راه آمدهايم

 

بهر ديدار چو بوديم تهى از حسنات

بر درش توبه کنان غرق گناه آمدهايم

 

چون نبوديم در اين لشکر زوّار «امير»

لاجرم جزء سياهىّ سپاه آمدهايم

 

ما نداريم به جز «کوى رضا» بارگهى

به سر کوى تو با عشق و رضا آمدهايم

 

دست ما گير و به مقصد برسان اى مولا!

لنگ لنگان به تعب نيمه راه آمدهايم!

 

تو در اين مصر عزيزى و گدايانى چند

به تمنا به در خانه شاه آمدهايم

 

هر طرف کوس «فنا» مىزند آهنگ رحيل

ما به درگاه رضا بهر «بقا» آمدهايم

 

«ناصرم» خادم درگاه توأم اى محبوب

بينوائيم پى برگ و نوا آمدهايم

حضرت آية الله ناصرمکارم شيرازي

 

نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم // مهمان نوازی // نجواي رضوي

 

نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم

که شاعرت شده مقبول خاطرت باشم

 

نه آهوام نه کبوتر که ضامنم باشی

ویا پرنده ی صحن مجاورت باشم

 

نه آن دلی که به معنا رسم نه آن چشمی

که مثل آینه حیران ظاهرت باشم

 

ولی زلطف مرا هم گدای خویش بخوان

که با تو صاحب دنیا و آخرت باشم

 

همیشه سفره ی مهمان نوازی ات باز است

اجازه میدهی ام گاه زائرت باشم؟

 

اجازه میدهی ام گاه از تو بنویسم؟

به عمر چند غزل -آه- شاعرت باشم

سیدمحمد جواد شرافت

 

با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم // عکسی از بهشت // نجواي رضوي

 

 

با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم
تا محضر زلالترین کوثر آمدم


قسمت نشد که بال و پری دست و پا کنم
اما به شوق دیدن تو با سر آمدم


گفتند زائر حرمت زائر خداست
مُحرم تر از همیشه بر این باور آمدم


اینک مدینه النبی ام مشهد الرضاست
با نام تو به محضر پیغمبر آمدم


از حس و حال روشن معراج پُر شدم
وقتی به خاکبوسی «بالاسر» آمدم
*

حسی کبوترانه گرفته ست جان من
«پایین پای» تو شده هفت آسمان من
*

در این حریم قدسی سر تا سر آینه
روشن شده به نور تو چشمم هر آینه


گرد و غبار صحن تو را می خرد به جان
همواره بوده است بر این باور آینه


پر می کشد از این همه قلب شکسته آه
سر می زند از این همه چشم تر آینه


عکس ضریح توست که در قاب چشم هاست
یا عکسی از بهشت نشسته بر آینه


گم کرده دارم، آمده ام با نگاه تو
پیدا کنم تمام خودم را در آینه
*

لبریز روشنی است تمام رواقها
آیینگی ست جان کلام رواقها
*

شب های گریه تا به سحر حرف می زنم
با واژه واژه خون جگر حرف می زنم


شمعم که گریه میکنم و گریه می کنم
با قطره قطره آتش تر حرف می زنم


روح لطیف تو شده سنگ صبور من
گویی که با نسیم سحر حرف می زنم


گاهی کنار پنجره های ضریح تو
گاهی در آستانه ی در حرف می زنم


شبهای بارگاه تو را درک کرده ام
از «لیله الرغائب» اگر حرف می زنم
*

بر لب رسیده از قفس سینه آه من
حرف دل است روی زبان نگاه من
*

روی تو را ستاره ی اشراق خوانده اند
خوی تو را «مکارم الاخلاق» خوانده اند


دست تورا که خالق لطف و کرامت است
روزی رسان انفس و آفاق خوانده اند


باران مهربانی بی وقفه ی تو را
شان نزول سوره ی انفاق خوانده اند


در مذهب نگاه تو غم حرف اول است
چشم تو را پیمبر عشاق خوانده اند

*
هفت آسمان و رحمت «شمس الشموسی» ات
ذرات خاک و لطف «انیس النفوسی» ات

 

سیدمحمد جواد شرافت

دل را مقيم در گه جانان نوشته اند // نجواي رضوي

 

دل را مقيم در گه جانان نوشته اند

ما را غلام حضرت سلطان نوشته اند

 

آتش ز سوز سينه ما آفريده شد

چون عشق تو به سينه سوزان نوشته اند

 

تو سفره دار عشقي و ما ريزه خوار تو

ما را كنار چشم تو مهمان نوشته اند

 

دل ذره ذره مي شود از يك نگاه تو

گويا ز روي چشم تو قرآن نوشته اند

 

روز ازل كه قرعه به نام تو مي زدند

ما را براي عشق تو قربان نوشته اند 

 

دل مي تپد به سينه ز فكر جمال تو

اصلاً مرا ز عشق تو حيران نوشته اند 

 

از آن شبي كه دل ز دل ما ربوده اي

ما را انيس ديده گريان نوشته اند   

 

ما از محرم و صفر و فاطميه ايم

ما را يتيم سوره انسان نوشته اند

مجتبی روشن روان

 

من كيستم گداي تو يا ثامن‌الحجج(ع) // نجوای رضوی

 

من كيستم گداي تو يا ثامن‌الحجج(ع)
 شرمنده عطاي تو يا ثامن‌الحجج(ع)


 از كار ما گره نگشايد كسي مگر
 دست گره گشاي تو يا ثامن‌الحجج(ع)

سید رضا موید

گلدان پشت پنجره ام،ماه اگر تویی // نجواي رضوي

 

گلدان پشت پنجره ام،ماه اگر تویی

این فرصت گرامی کوتاه اگر تویی

 

در کوچه باغهای جهانت وزیده ام

بادم ،نسیم رهگذرم، راه اگر تویی

 

من آتش قدیمی معبد که هیچ نیست

خورشید سر بلند سحرگاه اگر تویی

 

خورشید سربلند سحرگاه من بتاب

من خاک زیر پای توأم ،شاه اگر تویی

 

خاکم،اگر تو ابر شوی می شناسمت

لب تشنه ام به بارش ناگاه اگر تویی

 

آّبم اگر تو چشمه بخواهی ، اگر تو رود

صد برکه،عکس روشن آن ماه اگر تویی

 

در جستجوی دام،خرامان دشت و کوه

صیاد مهربان کمین گاه اگر تویی

 

صیاد من ضمانت دل با نگاه توست

پلکی بزن به سمت دلم،گاه اگر تویی

 

ای کاش جای آتش و آب و نسیم و خاک

من را کبوتری بکنی آه...اگر تویی

نغمه مستشار نظامی

 

هی نگویید التماس دعا! // نجواي رضوي

 

هی نگویید التماس دعا!

من خودم کوله باری از دردم

میروم پیش ضامن آهو

تا مگر رو سفید بر گردم

 

السلام علیک یا باران

السلام علیک یا خورشید

آمدم تا به گرمی لطفت

قوتی گیرد این دل سردم

 

آه ای آشنای پروازِ

بال هر چه کبوتر عاشق

در هوای زیارتت مولا

مدتی میشود که شبگردم!

 

هی کبوتر خریدم و آقا

نامه ام را به بالها بستم

به : شما که بهار آیینی

از : منی که تکیده و زردم

 

خوش به حال تمام آنها که

زائرت می شوند آقا جان!

من که بین تمام زائرهات

روسیاهم،سیاه،بد کردم

 

تو ولی ضامن غریبانی

ضامن آهویی که مشهور است

خواب دیدم شبی کبوتر وار

در حریم تو پر در آوردم

 

گر چه بستم دخیل قلبم را

بر ضریح مبارکت مولا!

نه!شفا از شما نمی خواهم

آرزومند جرعه ای دردم!

 

السلام علیک یا باران

السلام علیک یا خورشید

نذربال کبوترت این بار

گریه های شبانه آوردم!


آزاده رستمی

 

وقتی رفیق رفت ،زخود نا امید شد // نجواي رضوي // دفاع مقدس

 

وقتی رفیق رفت ،زخود نا امید شد

آنقدر گریه کرد که باران شدید شد

 

جا مانده بود از همه دوستان خود

در فکر استخاره و راه جدید شد

 

یک لحظه شد هوایی مشهد دلش ، پرید

از پشت خاکریز شبی ناپدید شد

 

آغوش باز کرد خراسان به سمت او

وقتی که عاشقانه به مشهد رسید ، شد ...

 

قفلی به آن ضریح مطهر شبانه روز

رمز رضا رضا به زبانش کلید شد

 

آقا قسم به مادر پهلو شکسته ات

اینجا نمی توان ز شما ناامید شد

 

می گفت شاید اینکه لیاقت نداشتم...

اما گرفت حاجت خود را و دید شد

 

یک هفته بعد ، حمله ی والفجر هشت بود

آمد خبر که عاشق مولا، شهید شد

اسماعیل سکاک

 

بر درد عشق نسخه و درمان اثر نکرد //شوق سبو//نجوای رضوی

 

بر درد عشق نسخه و درمان اثر نکرد

مرهم برای زخم غم تو ثمر نکرد

 

تنها حریم پاک تو داریم زآن زمان

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

 

از هر قبیله ای به تو امید بسته اند

نبود کسی که چشم تو بر او نظر نکرد

 

شاهنشه غریب، امیر رئوف طوس

دل نیست، آنچه داغ تواش پر شرر نکرد

 

در بازکن که از ره دوری رسیده ام

این خسته بی دلیل در این ره، خطر نکرد

 

امشب، سحر دوباره به کوی تو آمدم

مخمورم و به شوق سبوی تو آمدم

 

بر حال من به جان جوادت نگاه کن

فکری به حال این دل بی سرپناه کن

 

بر زائران پاک تو من غبطه می خورم

آقا ترحمی به من پر گناه کن

 

امشب برات کرب و بلای مرا بده

ما را دوباره زائر آن بی سپاه کن

 

گر این زیارتم شده دیدار آخرین

در روز حشر یاد من رو سیاه کن

 

در راه عشق، اهل غم و درد خواستی

با چشم نافذت تو مرا مرد راه کن

 

مولا به جان ما تو بگو با امام عصر

یوسف بیا بخاطر من ترک چاه کن

 

تا روز حشر نوکری ات افتخار ماست

اینجا بهشت روی زمین جنت الرضاست

احسان محسنی فر

 

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند // نجواي رضوي

 

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من یکدم نکوکاری کند

 

اول ببانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی

وانگه به یک پیمانه می با ما وفاداری کند

 

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود ازاو باشد که دلداری کند

 

گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام

گفتا منش فرموده ام تا با تو طراری کند

 

چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند !

حافظ

 

ای زمزمه‫ام تشنهء آن زمزم جاریت // نذر دل تو // نجوای رضوی

 

ای زمزمهام تشنهء آن زمزم جاریت

بگذار بباریم بر این صحن بهاریت

 

در هر مژه بر هم زدنی، ذکر تو داریم

اشک آمده امروز به تسبیح شماریت

 

پروانه و نور است و، نگاه من و حیرت

ما هر دو گرفتار  درین آینه کاریت

 

گرگ است و بیابان و تگرگ است و خیابان

زانو زده بر پای تو آهوی فراریت

 

آقا! شب عید آمده و این عجمی را

در سوز زمستان خودش وا مگذارید!

سیدعلی میرافضلی

 

در کمند نگاه تو قلبم،مثل آهو به دام افتاده // نجوای رضوی

 

در کمند نگاه تو قلبم

مثل آهو به دام افتاده

 

يا شبيه کبوتري خسته

که به پاي امام افتاده

 

من اسيرم اسير اين مرقد

خاک من با غمت سرشته شده

 

من کبوتر کبوتر مشهد

رزق من در حرم نوشته شده

 

با کرامات چشم تو ديگر

کي گرفتار درد و غم هستم

 

جزء عمرم نمي شود محسوب

لحظاتي که در حرم هستم

 

دم به دم عطر ياس مي بارد

از قدمهات از عبوري سبز

 

دل خود را دخيل مي بندم

به ضريحي که غرق نوري سبز

 

با تمام شکوه خود خورشيد

در کنارت چقدر کم جلوه‌ست

 

حج مقبول مستمنداني

کعبه با مرقد تو هم جلوه‌ست

 

شاعر چشمهاي تو هستم

با نگاهي کميت مي سازي

 

من قلم را به دست مي گيرم

اين تويي بيت بيت مي سازي

 

قيمتم نيست آنقدر آقا

دعبل آستان تو باشم

 

همة افتخار من اين است

سائل آستان تو باشم

 

مهر تو شرط عاشقي کردن

عشق تو ابتداي ايمان است

 

تو انيس النفوس دلهايي

قيمت خاک بوسي ات جان است

 

عشق، بي تو چقدر نامفهموم

عشق بي تو چقدر مکتوم است

 

مستم از باده هاي چشمانت

مستي اين شراب معصوم است

 

چشمهايت محول الاحوال

قصة سرنوشت را ديدم

 

با نگاهي شدم اسير تو

من تمام بهشت را ديدم

 

من کويرم کوير لب تشنه

تشنة آيه هاي بارانت

 

چشمهايت تمامْ توحيد است

قبلة من! منم مسلمانت

 

مظهر رأفت خداوندي

به کسي نه نگفته اي آقا

 

اي امام رئوف قسمت کن

يک شب جمعه صحن کرب و بلا

 

يک سحر پاي پنجره فولاد

مست عطر مليح سيبم کن

 

خاک بوسيِ تربت پاک

قبر شش گوشه را نصيبم کن

 

عشق را تو برايم آوردي

باني روضه هاي ما هستي

 

همة هستي ام فداي تو

تو خودت کربلاي ما هستي

***

یوسف رحیمی

 

عفو فرمودی غلام رو سیاه خویش را // زیارت امام رضا(ع)

 

عفو فرمودی غلام رو سیاه خویش را
گرچه خود هرگز نمی بخشد گناه خویش را

سایه ات را از مدار رو سیاهان بر مدار
ماه از شب برنمی گیرد نگاه خویش را

چشم بر گلدسته ها می دوزم و حس می کنم
کفتری در سینه ام گم کرده راه خویش را

ابر ها در سینه ام تا سر به هم می آورند
می کشم تا توس بغض گاه گاه خویش را

در گذار از گنبدت تنها نه ما، خورشید نیز
برکشد از کاکل زرین کلاه خویش را

تا حدیث نور گفتی، شاعران لب دوختند
آهوان سرمه سا، چشم سیاه خویش را

جز تو شاهی نیست در عالم که گاه بارِ عام
پر کند از خیل خاصان بارگاه خویش را

در خراسان یافتم _ای آن که می گفتی مرا
بر زمین پیدا نخواهی کرد ماه خویش را_

هر که روشن دل تر این جا مستجاب الدعوه تر!
همدم آیینه هایش ساز آه خویش را

علیرضا بدیع