شکر و سپاس و منت و عزت خدای را //  مناجات با خدا /////

شکر و سپاس و منت و عزت خدای را

پروردگار خلق و خداوند کبریا

 

دادار غیب دان و نگهدار آسمان

رزاق بنده‌پرور و خلاق رهنما

 

اقرار می‌کند دو جهان بر یگانگیش

یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا

 

گوهر ز سنگ خاره کند، لعل از صدف

فرزند آدم از گل و برگ گل از گیا

 

سبحان من یمیت و یحیی و لااله

الا هوالذی خلق الارض والسما

 

باری، ز سنگ، چشمهٔ آب آورد پدید

باری از آب چشمه کند سنگ در شتا

 

گاهی به صنع ماشطه، بر روی خوب روز

گلگونهٔ شفق کند و سرمهٔ دجا

 

دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست

تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا

 

انشاتنا بلطفک یا صانع الوجود

فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا

 

ارباب شوق در طلبت بی‌دلند و هوش

اصحاب فهم در صفتت بی‌سرند و پا

 

شبهای دوستان تو را انعم‌الصباح

وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا

 

یاد تو روح‌پرور و وصف تو دلفریب

نام تو غم‌زدای و کلام تو دلربا

 

بی‌سکهٔ قبول تو، ضرب عمل دغل

بی‌خاتم رضای تو، سعی امل هبا

 

جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت

ویران کند به سیل عرم جنت سبا

 

شاهان بر آستان جلالت نهاده سر

گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا

 

گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی

کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا

 

در کمترین صنع تو مدهوش مانده‌ایم

ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟

 

خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد

تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟

 

گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان

گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا

 

خواهندگان درگه بخشایش تواند

سلطان در سرادق و درویش در عبا

 

آن دست بر تضرع و این روی بر زمین

آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا

 

مردان راهت از نظر خلق در حجاب

شب در لباس معرفت و روز در قبا

 

فرخنده طالعی که کنی یاد او به خیر

برگشته دولتی که فرامش کند تو را

 

چندین هزار سکهٔ پیغمبری زده

اول به نام آدم و آخر به مصطفی

 

الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل

رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی

 

در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟

خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها؟

 

دانی که در بیان اذاالشمس کورت

معنی چه گفته‌اند بزرگان پارسا؟

 

یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند

خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا

 

ای برترین مقام ملائک بر آسمان

با منصب تو زیرترین پایهٔ علا

 

شعر آورم به حضرت عالیت زینهار

با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟

 

یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد

تسبیح گفت در کف میمون او حصا

 

کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر

ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا

 

تریاق در دهان رسول آفریده حق

صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟

 

ای یار غار سید و صدیق نامور

مجموعهٔ فضائل و گنجینهٔ صفا

 

مردان قدم به صحبت یاران نهاده‌اند

لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها

 

یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند

تا در سبیل دوست به پایان برد وفا

 

دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی

گر خواجهٔ رسل نبدی ختم انبیا

 

سالار خیل خانهٔ دین صاحب رسول

سردفتر خدای پرستان بی‌ریا

 

دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند

عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟

 

دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد

در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا

 

آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست

کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا

 

خاصان حق همیشه بلیت کشیده‌اند

هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا

 

کس را چه زور و زهره که وصف علی کند

جبار در مناقب او گفته هل اتی

 

زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او

در یکدگر شکست به بازوی لافتی

 

مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود

تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا

 

شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود

جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا

 

دیباچهٔ مروت و سلطان معرفت

لشکر کش فتوت و سردار اتقیا

 

فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست

ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی

 

 ... 

  سعدی 
ادامه نوشته

مستوره پاک پرده شب // مدح حضرت زینب(س)

مستوره پاک پرده شب
ای پرده کائنات، زینب(س)

ای جوهر مردی زنـــانـه
مردی ز تو یافت پشتوانه

ای چــــــادر عفــت تو لــولاک
از شرم تو شرم را جگر، چاک

یک دشت، شقایق بهشـــــتی
بر سینه ز داغ و درد، کشتی

ای بذر غم و شکوفــــــه درد
بر دشت عقیق خون گل زرد

افراشته باد، قامـــــــت غم
تا قامت زینب است، پرچم

از پشت علی، حسیـــــن دیگر
یا آنکه علی است زیر معجر؟

چشمان علی است در نگاهش
طوفان خداست، ابـــــر آهش

در بیشه سرخ، غم نوردی
سرمشق کمــال شیرمردی

آن لحـــظه داغ پر فـــــــروزش
آن لحظه درد و عشق و سوزش

آن لحظه رفتن بـــــرادر
آن دم که تپید عرش اکبر

آن لجظه واپسین رفتــن
در سینه دشت تفته خفتن

آن لحظه دوری و جدایی
آن- آنِ ِ اراده خدایـــــــی

چشمان علی زپشت معجر
افتاده به دیدگان حیــــــــدر

خورشید ستاده بود بیتاب
وان دیده ماه، غرقـه آب

یک بیشه نگاه شیر ماده
افتاده به قامـــــــت اراده

این سوی، غم ایستاده والا
آن سوی، شرف بلند بــالا

دریای غم ایستاد بی مــوج
در پیش ستیغ رفعت و اوج

این دشت شکیب و غمگساری
آن قـــــلـه اوج اســـــتـــواری

این فاطمه در علی ستاده
وان حیدر فاطمی نــژاده

این، اشک حجاب دیـدگانش
وآن حجب، غلام و پاسبانش

شمشیر فراق را زمانه
افکند که بگســـــلد میانه

خورشید شد و، شفق بجا ماند
اندوه سرود هجــر برخــــواند

این، ماند  که با غمان بســازد
و آن، رفت که نرد عشق بازد

علی موسوی گرمارودی