زهرا گذاشت و خاطره ‏هایش هنوز هست * مرثيه حضرت صديقه ي طاهره(س)

زهرا گذاشت و خاطره ‏هایش هنوز هست

در مسجد مدینه صدایش، هنوز هست

 

شهری که بود شاهد غم های فاطمه

پر از صدای گریه، فضایش هنوز هست

 

از گلشن امید به تاراج حادثات

گل رفته است و عطر وفایش هنوز هست

 

یاد مصیبتش نشد از سینه‏ ها برون

آن داغ بر دل همه، جایش هنوز هست!

 

در هر دلی که داشت تجلی، به جای ماند

در هر سری که بود هوایش، هنوز هست

 

در آستانه‏ ی در آن روضه ‏ی بهشت

بانگ و نوای وا ابتایش هنوز هست!

 

راز و نیاز فاطمه را تا دهد گواه

محراب هست و، موج دعایش هنوز هست

 

چون آرزوی خفته در آغوش سرد خاک

محسن به جا نماند و، عزایش هنوز هست!

 

بر سر زند به کلبه‏ ی احزان او کسی

پی می ‏برد که شور و نوایش هنوز، هست

 

سودی نخواست از فدک، اما به یادگار

آن خطبه‏ ی بلیغ و رسایش هنوز هست

 

تا انتقام مادر خود را کشد ز خصم

مهدی که باد جان به فدایش! هنوز هست

 

گر نیستیم قابل دیدار او «شفق»!

ما را به سینه، شوق لقایش هنوز هست

محمدجواد غفورزاده (شفق)

بخوان بلال! که «یاس کبود» دل تنگ است * مرثيه پيمبر اکرم(ص) - نجوای نبوی

بخوان بلال! که «یاس کبود» دل تنگ است



اذان بگو! که اذان تو، آسمان رنگ است

اذان بگو! که پس از رحلت رسول خدا



مصاحب دل من، ناله ی شباهنگ است

اذان بگو! به صدای بلند و جار بزن



که پشت پرده ی ایمان فریب و نیرنگ است

اذان بگو! که بدانند بعد پیغمبر



نصیب آینه ها ی خدانما سنگ است

نه من، غبار یتیمی نشسته بر رویم



جمال آینه هایم، مکدّر از زنگ است

بگو که «اشهد ان علی- ولی الله»



بگو که لحن مناجات من، غماهنگ است

تو از سیاه دلی های خلق شکوه مکن



«به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است»

مرا ز گریه چرا منع می کنند، بپرس



که این چه رسم مسلمانی؟ این چه فرهنگ است؟

بگو که فاطمه این یک دو روزه مهمان است



سفر به خیر بگویند وقت ما تنگ است

بگو که فاطمه در حشر اگر که نازکند



«کمیت جمله شفاعت کنندگان لنگ است»

نماز شام غریبان شد و غروب و شفق



بخوان بلال! که ماه مدینه دل تنگ است

 

محمد جواد غفورزاده «شفق»

کسی که بی تو سر صحبت جهانش نیست // فیض با تو بودن // فاطميه مهدوي

 

کسی که بی تو سر صحبت جهانش نیست

چگونه صبر و تحمل کند؟ توانش نیست

 

به سوز هجر تو سوگند ، ای امید بشر!

دل از فراق تو جسمی بود، که جانش نیست

 

اسیر عشق تو این غم کجا برد، که دلش

محیط غم بود و ، طاقت بیانش نیست

 

نه التفات به طوبی کند، نه میل بهشت

که بی حضور تو ، حاجت به این و آنش نیست

 

کسی که روی ترا دید یک نظر چون خضر

چگونه آرزوی عمر جاودانش نیست؟!

 

کسی که درک کند فیض با تو بودن را

بحق حق، که عنایت به دیگرانش نیست

 

بهار زندگیم ، در خزان نشست بیا!

(بهار نیست به باغی که باغبانش نیست)

 

کنار تربت زهرا تو گریه کن، که کسی

بجز تو ، با خبر از قبر بی نشانش نیست

 

بیا و پرده ز راز شهادتش بردار

پسر که بیخبر از مادر جوانش نیست!

 

بجز ولای تو ، ای ماه هاشمی طلعت!

(شفق)، ستاره به هر هفت آسمانش نیست

محمدجواد غفورزداه

 

عشق، سر در قدم ماست اگر بگذارند // نجوای حسینی


عشق، سر در قدم ماست اگر بگذارند

عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند


ما و این کشتی طوفان‏زدة موج بلا
ساحل ما دل دریاست اگر بگذارند


دشت از هُرم عطش سوخته و سایه ی غم
سایبان گل زهراست اگر بگذارند


آب بر آتش لبهای عطشناک زدن
آرزوی من و سقاست اگر بگذارند


دوش در گلشن ما بلبل شیدا می‏گفت
باغ گل،  وقف تماشاست اگر بگذارند


هرچه گل بود، ز تاراج خزان پرپر شد
وقت دلجویی گلهاست اگر بگذارند


طفل شش ماهه ی من زینت آغوش من است
جای این غنچه همین‏ جاست اگر بگذارند


این به خون خفته که عالم ز غمش مجنون است
تشنه ی بوسه ی لیلاست اگر بگذارند


چهره‏اش آینه ی حُسن رسول‏الله است
آری این آینه زیباست اگر بگذارند


این گل سرخ که از گلبُن توحید شکفت
آبروی چمن ماست اگر بگذارند


در عقیق لب من موج زند دریایی
که شفابخش مسیحاست اگر بگذارند


یوسف مصر وجودم من و این پیراهن
جامه ی روز مباداست اگر بگذارند


ریشه در خون و شرف نهضت ما دارد و بس
سند روشن فرداست اگر بگذارند

محمدجواد غفورزاده

 

نی ناله کرد و باز ترنم شروع شد //از برکه غدیر ،محرم طلوع کرد // نجواي حسيني

 

نی ناله کرد و باز ترنم شروع شد

فصل هبوط آدم و گندم شروع شد

 

دریای بیکران شهادت که موج زد

طوفان نوح بود تلاطم شروع شد

 

از برکه غدیر ،محرم طلوع کرد

سر مستی حبیب هم از خم شروع شد

 

باران اشک شیفتگان غم حسین

تا گفتم السلام علیکم شروع شد

 

روح دعا به نام اباالفضل چون رسید

غوغایی از توسل مردم شروع شد

 

وقتی گلوی نازک گل شد نشان تیر

لبخند باغبان و تبسم شروع شد

 

ای آسمان،مصیبت عظمای اهل بیت

از قتلگاه عصمت پنجم شروع شد

 

فصل به خون نشستن گلهای باغ وحی

از آیه «لیذهب عنکم» شروع شد

 

با آنکه باغ گل به محبت نیاز داشت

با تازیانه ناز و تنعم شروع شد

 

وقتی دل ستاره محمل نشین شکست

با ماه روی نیزه تکلم شروع شد

محمد جواد غفور زاده (شفق)

 

جلوه‏ گر شد بار دیگر طور سینا در غدیر // غدیر

 

جلوه‏ گر شد بار دیگر طور سینا در غدیر
ریخت از خم ولایت مى به مینا در غدیر
 
رودها با یکدگر پیوست کم‏کم سیل شد
موج مى‏ زد سیل مردم مثل دریا در غدیر
 
هدیه جبریل بود الیوم اکملت لکم ؟
وحى آمد در مبارک باد مولى در غدیر
 
با وجود فیض  اتممت علیکم نعمتى
از نزول وحى غوغا بود غوغا در غدیر
 
بر سر دست نبى هر کس على را دید گفت
آفتاب و ماه زیبا بود زیبا در غدیر
 
بر لبش گل واژه ی من کنت مولا  تا نشست
گلبن پاک ولایت شد شکوفا در غدیر
 
برکه خورشید  در تاریخ نامى آشناست
شیعه جوشیده ‏ست از آن تاریخ آنجا در غدیر
 
گر چه در آن لحظه شیرین کسى باور نداشت
مى‏ توان انکار دریا کرد حتى در غدیر
           
باغبان وحى مى ‏دانست از روز نخست
عمر کوتاهى‏ست در لبخند گل ها در غدیر
           
دیده ‏ها در حسرت یک قطره از آن چشمه ماند
این زلال معرفت خشکید آیا در غدیر
 
دل درون سینه‏ ها در تاب و تب بود اى دریغ
کس نمى‏ داند چه حالى داشت زهرا در غدیر
           
محمد جواد غفورزاده ( شفق )
 

ای گردش چشمان تو سرچشمه هستی // نجوای حسینی

 

ای گردش چشمان تو سرچشمه هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی؟


خورشید که سرچشمه زیبایی و نور است
از میکده چشم تو آموخته مستی


تا جرعه‌ای از عشق تو ریزند به جامش
هر لاله کند دعوی پیمانه به دستی


از چار طرف محو تماشای تو هستند
هفتاد و دو آیینه توحیدپرستی


وا کرد در مسجدالاقصای یقین را
تکبیره‌الاحرام نمازی که تو بستی


تا وا شدن پنجره هرگز نزدی پلک
تا خون شدن حنجره از پا ننشستی


ای کاش که گل‌های عطشناک نبینند
در دیده خود خار غمی را که شکستی


یک گوشه چشم تو مرا از دو جهان بس
ای گردش چشمان تو سرچشمه هستی

محمد جواد غفور زاده(شفق)

 

بوم نقاشی به دستم بود و طرح پَر کشیدم // نجواي حسيني

 

بوم نقاشی به دستم بود و طرح پَر کشیدم
با قلم موی خیالم، نقش در دفتر کشیدم

دیدم اما این قلم مو رنگی از جوهر ندارد
منّت از مژگان و ناز از دیدگان تَرکشیدم

کم کم از دشت شقایق صحنه ای ترسیم کردم
با گلاب اشک خود باغ گلی پَرپَر کشیدم

یک جهان شیدایی و یک آسمان عشق و محبت
یک بهشت آزادگی را ساده با جوهر کشیدم

گر چه در باور نمی گنجد ولی در دشت و صحرا
عطر زهرا و شمیم مهربانی های پیغمبر کشیدم

یک بیابان العطش بین دو دریای خروشان
آه سردی از نهاد ساقی کوثر کشیدم

سوره ای سرشار از"84" آیات عزت
صورتی قرآنی از"72" یاور کشیدم

نغمه "الموت احلی من عسل" را نقش برلب
انعکاسی از یقین، تصویری از باور کشیدم

با سرود دلکش "هیهات من الذلة " کم کم
پرچمی در ابرو باد از کاکل اکبر کشیدم

در کنارعلقمه پهلوی نخلستان عاشق
مَشک آب و تک سواری تشنه در دفتر کشیدم

دست های ساقی لب تشنه را آنجا ندیدم
"
جام آبی" با نماد دست آب آور کشیدم

یک چمن گل، یک نیستان ناله را وقتی که دیدم
روی موج دجله نقش ساقی و ساغر کشیدم

بانگ " هل من ناصری" پیچیده در هفت آسمان ها
شهسوار عشق را تنها و بی یاور کشیدم

سینه ام آتش گرفت از آه و جانم بر لب آمد
روی دست باغبان تا غنچه ای پَرپَر کشیدم

صحنه تودیع اهل بیت وحی آمد به یادم
ساق پای اسب را در دست یک دختر کشیدم

آتش لب های تشنه، برق تیغ و برق دِشنه
جلوه های دل فریبی از گل و خنجر کشیدم

دجله ای از اشک حسرت روی " تلّ زینبیه "
حجله ای رنگین کمان از صبر یک خواهر کشیدم

عصر عاشورا میان موجی از گل های پَرپَر
زیر تیغ خارها تصویر نیلوفر کشیدم

در میان خیمه های سوخته در رقص آتش
با کبوترهای سرگردان به هر سو سر کشیدم

چهره خورشید را از مشرق سر نیزه تابان
ماه را در بستری از خاک و خون، بی سر کشیدم

در شبی مهتاب وابری با سرانگشتان لرزان
برق چشم ساروان و نقش انگشتر کشیدم

در تنوری غرق در نور خدایی در دل شب
قرص ماهی را نهان در خاک و خاکستر کشیدم

پا به پای کاروان در سایه سار " دیر راهب "
آه سرد از دل کشیدم جلوۀ دلبر کشیدم

خطبه زینب قیامت کرد در حال اسارت
شام را چون رستخیز و کوفه را محشر کشیدم

پیش چشم زینب آزاده در کاخ ستمگر
خیزران و قاری قرآن و تشت زر کشیدم

تا شفق هم رنگ شد با سینه سر خان مهاجر
بوم نقاشی به دستم بود و طرح پَر کشیدم

محمدجواد غفورزاده(شفق)