در واژه های شعر تو دیدم وقار را // مدح حضرت زینب(س)

 در واژه های شعر تو دیدم وقار را

حُجب و حیای ِ فاطمی این تبار را

 

با تیغ خطبه فاتح صفین کوفه ای

مولا سپرده دست شما ذوالفقار را

 

در اوج بیکران خودت مست می کِشی

هفتاد ودو ستاره دنباله دار را

 

درس حجاب می دهد این آستین شرم

معنا کنید روسری وصله دار را

 

با واژه های «هیزم» و«مسمار» و«شعله ها»

آتش زنید مستمع بی قرار را

 

خانم اگر اشاره به طشت طلا کنید

خون گریه می کنیم خزان تا بهار را

 

چشمت به غیر چشم حسینت ندیده است

دیدی کنار طشت، بساط قمار را

 

زینب کجا و مجلس نامحرمان کجا!

از دست داده ام به خدا اختیار را

 

این بوی سیب چیست؟ دوباره گرفته ای-

بر روی دست پیرهن شهریار را

 

اکسیر اشک روضه تان مس طلا کند

وقتش رسیده است بسنجی عیار را

 وحید قاسمی 

ای آنکه شکستی کمر فاصله ها را // مدح حضرت زینب(س)

ای آنکه شکستی کمر فاصله ها را

بگذاشته ای پشت سرت مرحله ها را

 

از برکت چشمان مسلمان تو داریم

سوگند به سجاده ی تو نافله ها را

 

ای آنکه کشیده است بیابان به بیابان

ردّ قدمت زحمت این آبله ها   را

 

بگذار به جای تو در این قافله باشم

شاید بتوانم بکشم سلسله ها را

 

یک لرزه بیانداز بر این معجر سبزت

تا اینکه ببینم گذر  زلزله ها   را

 

غیر از تو کسی همّت اینگونه ندارد

پایان برساند همه ی غائله ها را

 

آنروز که پابوس حریم تو بیائیم

احرام ببندیم تن قافله ها را

 علی اکبر لطیفیان 

ما ریزه خوار سفره ی احسان زینبیم // مدح حضرت زینب(س)

ما ریزه خوار سفره ی احسان زینبیم

مدیون لطف و فضل ِ فراوان زینبیم

 

بال ملخ به شانه ی چشم فقیر ماست

عمریست مور مُلک سلیمان زینبیم

 

ما را پیام خطبه ی زینب نجات داد

شکر خدا که جمله مسلمان زینبیم

 

پیغمبرانه سینه زنان را بهشت برد

ما قوم دربه در شده، سلمان زینبیم

 

ما را غلام حلقه به گوشش نوشته اند

فرموده کردگار:«که از آن زینبیم »

 

ما مثل زلف نیزه نشینان قافله

از کربلا به کوفه پریشان زینیبم

 

جان می دهیم عاقبت از غصه اش که ما

کشتی شکست خورده ی طوفان زینبیم

 

در زیر کوه غم به خدا شکوه ای نکرد

حیران و مات ِ عصمت و ایمان زینبیم

 

با خیمه های سوخته معجر درست کرد

مبهوت ابتکار درخشان زینبیم

 وحید قاسمی

قصد كرده است خدا جلوه ي ديگر بكشد //مدح حضرت زینب(س)

قصد كرده است خدا جلوه ي ديگر بكشد

سوره يِ مريمي از سوره يِ كوثر بكشد

 

بگذاريد همين جا به قدش سجده كنم

نگذاريد دگر كار به محشر بكشد

 

دختر اين است اگر، فاطمه پس حق دارد

از خداوند فقط مِنَّت دختر بكشد

 

مادر دَهر نزائيد و نخواهد زائيد

آنكه را از سر اين آينه معجر بكشد

 

بالِ جبريل به اين قُبه تمايل دارد

تا دمشق هست چرا جاي دگر پر بكشد؟!

 

زينب آنقَدر بزرگ است كه آماده شده است

يكسره جام بلاي همه را سر بكشد

 

قبل از ايني كه خودش جلوه كند آماده ست

عالمي را به تماشايِ برادر بكشد

علی اکبر لطیفیان

هر دلنوشته خطبه ي زينب‌(ع) نمي‌شود // مدح حضرت زینب(س)

 

هر دلنوشته خطبه ي زينب‌(ع) نمي‌شود

يا هر غزل به عشق مرتّب‌ نمي‌شود

 

هر عاشقي فدايي مذهب نمي‌شود

هر خطبه‌اي مخاطب مكتب نمي‌شود

 

هر ضجّه‌اي ‌كه يارب و يا رب نمي‌شود

هر سر سپرده‌اي كه مقرّب نمي‌شود...

...

زينب زني نبود كه با ظلم سَر كند

راحت، ز روي حقّ و حقيقت گذر كند

 

زينب زني شجاع و سياست مدار بود

بانو زبانزد همه‌ي روزگار بود

 

زينب كسي نبود كه حبس ابد شود

يا بي‌تفاوت از پُل تقدير رَد شود

 

بنت نجيب حضرت ياس الرسول بود

بانوي آسماني نسل بتول بود

 

شخصيّت نمونه‌ي ممتاز بانوان

گلچين جاودانه‌اي‌ از بهترين زنان

 

يك زن ولي به هيبت مردانه‌ي علي

روح علي به كالبد اوست منجلي

 

داغ دلِ بنفشه‌ي حيدر شبي تپيد

با خطبه‌اي نهيب برآورد بريزيد...

مریم پارساخو

 

آفتاب آسمان مجد و رحمت زینب است // مدح حضرت زینب(س)

آفتاب آسمان مجد و رحمت زینب است
حامی توحید و قرآن و ولایت زینب است
درّ دریاى فضیلت عنصر شرم و عفاف
قهرمان عرصه صبر و شهامت زینب است
در دمشق و کوفه با آن خطبه‌هاى آتشین
آنکه سوزانید بنیاد شقاوت زینب است
آن که زد بر ریشه بیداد و طغیان یزید
و آن که احیا کرد آیین عدالت زینب است
معدن ایمان و تصمیم و ثبات و اقتدار
مشعل انوار تابان هدایت زینب است
در قیام کربلا گردید همکار حسین
در ره شام بلا کوه جلالت زینب است
و آن که در امواج دریاى خروشان بـلا
امتحان‌ها داد بـا عزم و شجاعت زینب است
همچو باب و مام و جدّ خویش در روز جزا
آن که دارد از خدا اذن شفاعت زینب است

 

آیت الله صافی گلپایگانی

مستوره پاک پرده شب // مدح حضرت زینب(س)

مستوره پاک پرده شب
ای پرده کائنات، زینب(س)

ای جوهر مردی زنـــانـه
مردی ز تو یافت پشتوانه

ای چــــــادر عفــت تو لــولاک
از شرم تو شرم را جگر، چاک

یک دشت، شقایق بهشـــــتی
بر سینه ز داغ و درد، کشتی

ای بذر غم و شکوفــــــه درد
بر دشت عقیق خون گل زرد

افراشته باد، قامـــــــت غم
تا قامت زینب است، پرچم

از پشت علی، حسیـــــن دیگر
یا آنکه علی است زیر معجر؟

چشمان علی است در نگاهش
طوفان خداست، ابـــــر آهش

در بیشه سرخ، غم نوردی
سرمشق کمــال شیرمردی

آن لحـــظه داغ پر فـــــــروزش
آن لحظه درد و عشق و سوزش

آن لحظه رفتن بـــــرادر
آن دم که تپید عرش اکبر

آن لجظه واپسین رفتــن
در سینه دشت تفته خفتن

آن لحظه دوری و جدایی
آن- آنِ ِ اراده خدایـــــــی

چشمان علی زپشت معجر
افتاده به دیدگان حیــــــــدر

خورشید ستاده بود بیتاب
وان دیده ماه، غرقـه آب

یک بیشه نگاه شیر ماده
افتاده به قامـــــــت اراده

این سوی، غم ایستاده والا
آن سوی، شرف بلند بــالا

دریای غم ایستاد بی مــوج
در پیش ستیغ رفعت و اوج

این دشت شکیب و غمگساری
آن قـــــلـه اوج اســـــتـــواری

این فاطمه در علی ستاده
وان حیدر فاطمی نــژاده

این، اشک حجاب دیـدگانش
وآن حجب، غلام و پاسبانش

شمشیر فراق را زمانه
افکند که بگســـــلد میانه

خورشید شد و، شفق بجا ماند
اندوه سرود هجــر برخــــواند

این، ماند  که با غمان بســازد
و آن، رفت که نرد عشق بازد

علی موسوی گرمارودی