سلام وارث تنهای بی نشانی ها!  // نجواي مهدوي

 

سلام وارث تنهای بی نشانی ها!

خدای بیت غزل های آسمانی ها!

 

نیامدی و کهنسال‌هایمان مُردند

در آستانه ي مرگ‌اند نوجوانی‌ها

 

چقدر تهمتِ ناجور بارمان کردند

چقدر طعنه که: ((دیوانه‌ها! روانی‌ها!

 

کسی برای نجات شما نمی‌آید

کسی نمی‌رسد از پشتِ نُدبه‌خوانی‌ها))

 

مسیحِ آمدنی! سوشیانس! ای موعود!

تو ـ هر که هستی از آن‌سوی مهربانی‌ها!

 

بگو به حرف بیایند مردگانِ سکوت

زبان شوند و بگویند بی‌زبانی‌ها

 

هنوز پنجره‌ها باز می‌شوند و هنوز

تهی است کوچه از آوازِ شادمانی‌ها

 

و زرد می‌شوند و دانه‌دانه می‌افتند

کنار پنجره‌ها برگِ شمعدانی‌ها

پانته‌آ صفایی بروجنی

 

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی// آدینه ی فراق

 

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی
غروب، این‌همه غربت، چرا نمی‌آیی؟

زمین به دور سرم چرخ می‌زند، پس کی
تمام می‌شود این روزهای یلدایی؟

کجاست جاذبه‌ات آفتابِ من؟ خسته است
شهابِ کوچکت از این مدارپیمایی

کبوترانه دلم را کجا روانه کنم؟
کجاست گنبد آن چشم‌های مینایی؟

تمام هفته دلم را به جمعه خوش کردم
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی...

پانته‌آ صفایی بروجنی

 

حل می‌شود شکوهِ غزل در صدای تو // آدینه ی فراق

 

حل می‌شود شکوهِ غزل در صدای تو
ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو
 
هر شب به روز آمدنت فکر می‌کنم
هر صبح بی‌قرارترینم برای تو

بیدار می‌شویم از این خوابِ هولناک
یک صبح جمعه با نَفَسِ آشنای تو

آدینه‌ای که می‌رسی و پهن می‌شود
چون فرش، آسمانِ دلم زیر پای تو

یک‌روز گرم و روشن و سرشار می‌شویم
در خلسه‌ای که می‌وزد از چشم‌های تو

روزی که با شروع کلام تو ـ مثل قند
حل می‌شود شکوهِ غزل در صدای تو

پانته‌آ صفایی بروجنی