عاشقان را کو پناهی غير توس؟// نجواي رضوي

ای دل! من آتشين آهی بر آر
تا بسوزی دامن ايـن روزگار
روزگـار مـردمی‌ها سوخته
چهره‌ی نامــردمی افروخـته
کينه‌ها در سينه‌ها انباشته
پرچــــم رنگ و ريـا افراشته
دشت سبز اما ز خار و کاکتوس
وز تبر شد هيمـه عود و آبنوس
آب دريا تن به موج کف سپرد
مـوج دريا اوج را از يــاد بـرد
جان ‌به‌لب شد از رياکاری شرف
خوب بودن مرد و بودن شد هدف
آب هم آييــنه را گم کرده اسـت
سنگ در دل‌ها تراکم کرده است
تيرگی انبوه شـد پشت سحـر
صبح در آفاق شب شد دربه‌در
نغمه‌های عشق هم خاموش شد
اين قلندر بـاز شولاپوش شد
ارغوان روی او کم‌رنگ شد
پرنيانش هم‌نشين سنـگ شـد
خاک را از خار و خس انباشتند
ياس را در کرت شبدر کاشتنـد
نامرادی را دوا در کـار نيست
مـهر دارو در دل بازار نيـست
گـر دلی مجروح گردد از جفا
نيست گلخندی که تا يابد شفـا
نسخه‌ای نو در فـريب آورده‌اند
بوسه، دارويی که پنهان کرده‌اند
در دل اين روزگار پرفـسوس
عاشقان را کو پناهی غير توس
ای شفابخش دل بـيمار ما!
چاره‌ای کن از نگه در کار ما
خيل صيادان که در هر پشته‌اند
آهوان دشـت‌ها را کـشته‌اند
تا نـهد دل در رهت پا در رکـاب
اشک پيش افتاد و دل را زد به آب

سید علی موسوی گرمارودی 

مستوره پاک پرده شب // مدح حضرت زینب(س)

مستوره پاک پرده شب
ای پرده کائنات، زینب(س)

ای جوهر مردی زنـــانـه
مردی ز تو یافت پشتوانه

ای چــــــادر عفــت تو لــولاک
از شرم تو شرم را جگر، چاک

یک دشت، شقایق بهشـــــتی
بر سینه ز داغ و درد، کشتی

ای بذر غم و شکوفــــــه درد
بر دشت عقیق خون گل زرد

افراشته باد، قامـــــــت غم
تا قامت زینب است، پرچم

از پشت علی، حسیـــــن دیگر
یا آنکه علی است زیر معجر؟

چشمان علی است در نگاهش
طوفان خداست، ابـــــر آهش

در بیشه سرخ، غم نوردی
سرمشق کمــال شیرمردی

آن لحـــظه داغ پر فـــــــروزش
آن لحظه درد و عشق و سوزش

آن لحظه رفتن بـــــرادر
آن دم که تپید عرش اکبر

آن لجظه واپسین رفتــن
در سینه دشت تفته خفتن

آن لحظه دوری و جدایی
آن- آنِ ِ اراده خدایـــــــی

چشمان علی زپشت معجر
افتاده به دیدگان حیــــــــدر

خورشید ستاده بود بیتاب
وان دیده ماه، غرقـه آب

یک بیشه نگاه شیر ماده
افتاده به قامـــــــت اراده

این سوی، غم ایستاده والا
آن سوی، شرف بلند بــالا

دریای غم ایستاد بی مــوج
در پیش ستیغ رفعت و اوج

این دشت شکیب و غمگساری
آن قـــــلـه اوج اســـــتـــواری

این فاطمه در علی ستاده
وان حیدر فاطمی نــژاده

این، اشک حجاب دیـدگانش
وآن حجب، غلام و پاسبانش

شمشیر فراق را زمانه
افکند که بگســـــلد میانه

خورشید شد و، شفق بجا ماند
اندوه سرود هجــر برخــــواند

این، ماند  که با غمان بســازد
و آن، رفت که نرد عشق بازد

علی موسوی گرمارودی