دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را// کربلا/////

دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را

برفراز نیزه می دیدم سر خورشید را

آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها

گیسوان خفته در خاکستر خورشید را

چشمهای خفته در خون شفق را واکنید

تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را

بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند

پیکر از بوریا عریان تر خورشید را

نیمی از خورشید در سیلاب خون  افتاده بود

کاروان می برد نیم دیگر خورشید را

کاروان بود وگلوی زخمی زنگوله ها

ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را

آه اشتر ها چه غمگین وپریشان می روند

بر فراز نیزه می بینم سر خورشید را

سعید بیابانکی

میان خاک سر از آسمان در آوردیم // دفاع مقدس


میان خاک سر از آسمان در آوردیم

چقدر قمری بی آشیان در آوردیم

 

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم

چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم

 

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر

چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

 

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک

درست موسم خرما پزان در آوردیم

 

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم

عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

 

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت

چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

 

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم

 

شما حماسه سرودید و ما به نام شما

فقط ترانه سرویم - نان  در آوردیم –

 

برای این که بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان در آوردیم *

 

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها

برای این سر بی خانمان در آوردیم

 

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم

 

* این بیت را محمدسعید میرزایی به این غزل هدیه کرد

سعید بیابانکی


ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر //مرثيه حضرت امير(ع)//نجوای علوی

ای سجود باشکوه وای نماز بی نظیر

ای رکوع سربلند وای قیام سر به زیر

در هجوم بغض ها ای صبور استوار

در میان تیرها ای شکست ناپذیر

شرع را تو رهنما عقل را تو رهگشا

عشق را تو سر پناه مرگ را تو دستگیر

فرش آستانه ات بوریایی از کرم

تخت پادشاهی ات دستباقی از حصیر

کاش قدر سال بود آن شب سیاه و تلخ

آسمان تو غافلی زان طلوع ناگزیر

بعد از او نه من نه عشق از تو خواهم ای فلک :

یا ببندی ام به سنگ یا بدوزی ام به تیر

دست بی وضو مزن بر ستیغ آفتاب

آی تیغ بی حیا شرم کن وضو بگیر

لَختی ای پدر درنگ پشت در نشسته اند

رشته های سرد اشک کاسه های گرم شیر ...

سعید بیابانکی

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است // انتظار ظهور

 

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است
بیا که زخم زبان های دوستان کاری است

 

به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس
برای منتظران چاره نیست ناچاری است

 

به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما
قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است

 

چه قاب ها و چه تندیس های زرینی
گرفته ایم به نامت که کنج انباری است !

 

نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود
کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است

 

به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم
تمام سال اگر کارمان عزاداری است

 

نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند
که کار منتظرانت همیشه بیداری است

 

به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
" چه جای دم زدن نافه های تاتاری است "

سعيد بيابانكي

 

دل­تنگی مرا به تماشا گذاشته است // انتظار ظهور

 

دل­تنگی مرا به تماشا گذاشته است
اشكی كه روی گونه من پا گذاشته است


همزاد با تمامی تنهایی من است
مردی كه سر به دامن صحرا گذاشته است


این كیست اینكه غربت چشمان خویش را
در كوله‌بار خستگی‌ام جا گذاشته است


این كیست اینكه این همه دل‌های تشنه را
در خشك­سال عاطفه تنها گذاشته است


خورشید چشم اوست كه هر روز هفته را
چشم انتظار مشرق فردا گذاشته است

سعید بیابانکی

 

کیست این کز لب دیوار من آویخته زلف // میلاد قمربنی هاشم(ع)

 

کیست این کز لب دیوار من آویخته زلف

تاک­وش، شیشه به دست، از همه سو ریخته زلف

 

کیست این راز پریشانی من در موهاش

تکیه­گاه سر شوریده من بازوهاش

 

کیست این عطر غزل می­وزد از پیرهنش

ای صبا مرحمتی کن بشناسان به منش

 

این که می­خندد و می­خواند و می­رقصد و مست

می­رود بوی خوش پیرهنش دست به دست

 

نازپرداز همه نازفروشان زمین

ساقی، اما ز همه تشنه­لبان تشنه­ترین

 

نشئه­افزای دل و جان خماران مستی­ش

دستگیر همه ي خسته­دلان بی‌دستی‌ش

 

کیست این سروقدِ تشنه­لبِ مشک به دوش؟

این‌که بی­اوست چراغ شب مستان خاموش ؟

 

این‌که آتش لب و دریا دل و مشکین کُلَه است؟

کیست این شب همه شب ماه شب چارده است؟

 

گره واکردن از آن زلف سیه لازم نیست

حتم دارم که به جز ماه بنی­هاشم نیست

سعید بیابانکی

 

ای آب، نمی از نم باران دو دستت // شهادت قمر بنی هاشم(ع)

 

ای آب، نمی از نم باران دو دستت
قربان تو و غیرت ویران دو دستت

دریا چو گدا ملتمس افتاده به پایت
چشمش به کرامات فراوان دو دستت

انداختن چنگ پر از وسوسه‌ی آب
بیت‏الحزن نظم پریشان دو دستت

مردانگی و غیرت و دلباختگی را
باید که بسنجند به میزان دو دستت

دست از دل و دامان کریمان جهان شست
آن دست که شد دست به دامان دو دستت

مشک و علم و چشم پر از خون برادر
خاموش‌ترین مرثیه‏خوانان دو دستت

سعید بیابانکی

 

پرده بر می‌دارد امشب، آفتاب از نیزه‌ها // بر نيزه زدن رئوس شهداي كربلا

 

پرده بر می‌دارد امشب، آفتاب از نیزه‌ها
می‌دمد یک آسمانْ خورشیدِ ناب از نیزه‌ها

می‌شناسی این همه خورشید خون‌آلود را
آه ـ‌ای خورشیدـ زخمی! رُخ متاب از نیزه‌ها

کهکشان است این بیابان، چون که امشب می‌دمد
ماهتابْ از نیزه‌ها و آفتابْ از نیزه‌ها

ریگ‌ریگش هم گواهی می‌دهد روز حساب
کاین بیابان، خورده زخمِ بی‌حساب از نیزه‌ها

یال‌هایی سرخ و تن‌هایی به خونْ غلتیده است
یادگار اسب‌هایی بی‌رکاب از نیزه‌ها

آرزوی آب هم این جا عطش نوشیدن است
خواهد آمد «العطش»‌ها را جواب از نیزه‌ها

باز هم جاری‌ست این جا رودْرود از سینه‌ها
بس که می‌آمد صدای آبْ‌آب از نیزه‌ها

گر چه این جا موجْ‌موج تشنگی‌ها جاری است
می‌تراود چشمه‌چشمه، شعر ناب از نیزه‌ها

سعید بیابانکی


باز این چه شورش است مگر محشر آمده // سلام برحسین(ع) // محرم

 

باز این چه شورش است مگر محشر آمده

خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

 

 آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی

این آفتاب از افقی دیگر آمده

 

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست

این شاه کم سپاه که بی لشکر آمده

 

یاران نظر کنید به پهلو گرفتنش

این کشتی نجات که بی لنگر آمده

 

 "شاعر شکست خورده ی توفان واژه هاست "

یا این غزل بهانه ی چشم تر آمده ؟

 

 بانگ فیاسیوف خذینی است بر لبش

خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

 

 آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ

اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

 

 ای تشنگان سوخته لب تشنگی بس است

سر برکنید ساقی آب آور آمده

 

این ساقی علم به کف بی بدیل کیست ؟

عطشان در آب رفته و عطشان تر آمده

 

 این ساقی رشید که در بزم می کشان

بی دست و بی پیاله و بی ساغر آمده

 

 آتش به خیمه های دل عاشقان زده

این آتشی که رفته و خاکستر آمده

 

 آبی نمانده روزه بگیرید نخل ها

نخل امید رفته ولی بی سر آمده

 

جای شریف بوسه ی پیغمبر خداست

این نیزه ای که از همه بالاتر آمده

 

 آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود

امشب به خون نشسته به تشت زر آمده

 

 ای دست پر سخاوت روشن گشوده شو

در یوزه ای به نیت انگشتر آمده

 

 بوی بهشت دارد و همواره زنده است

این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

 

 بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم

هفتاد و دومین گل از خون بر آمده

 

 لب واکن از هم ای تن بی سر حسین من !

حرفی به لب بیار ببین خواهر آمده ...

 * : مصرع از سید حمید برقعی است .
سعید بیابانکی