خورشید بر این تیره مغاک افتاده ست؟ // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

خورشید بر این تیره مغاک افتاده ست؟

یا بر سر نی ان سر پاک افتاده ست؟!

 

بر عرش نی از تلاوت او پیداست

هفتاد دو سوره روی خاک افتاده ست

 

محمدعلی مجاهدی

 

آن چه از من خواستی با کاروان آورده ام // اربعین

 

آن چه از من خواستی با کاروان آورده ام

یک گلستان گل، به رسم ارمغان آورده ام

 

از در و دیوار عالم، فتنه می بارید و من

بی پناهان را، بدین دارالامان آورده ام

 

اندر این ره از جرس هم،بانگ یاری برنخاست

کاروان را تا بدین جا، با فغان آورده ام

 

بس که من، منزل به منزل، در غمت نالیده ام

همرهان خویش را، چون خود، به جان آورده ام

 

تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم

یک جهان، درد و غم و سوز نهان آورده ام

 

قصه ی ویرانه ی شام ار نپرسی، بهتر است

چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده ام

 

خرمنی موی سپید و دامنی، خون جگر

پیکری بی جان و جسمی ناتوان آورده ام

 

دیده بودم با یتیمان، مهربانی می کنی

این یتیمان را به سوی آستان آورده ام

 

دیده بودم، تشنگی از دل قرارت، برده بود

از برایت دامنی، اشک روان آورده ام

 


تا به دشت نینوا، بهرت عزاداری کنم

یک نیستان ناله و آه و فغان آورده ام

 

تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو

در کف خود، از برایت نقد جان آورده ام

      

نقد جان را ارزشی نبود، ولی شادم، چو مور

هدیه ای، سوی سلیمان زمان آورده ام

 

تا دل مهر آفرینت را نرنجانم، ز درد

گوشه ای از درد دل را، بر زبان آورده ام

 

هاتفی پروانه را می گفت کز این مرثیت

در فغان، اهل زمین و آسمان آورده ام

 

 محمد علی مجاهدی(پروانه)

آنچه از من خواستى ، با كاروان آورده ام // اربعين

 

آنچه از من خواستى ، با كاروان آورده ام

يك گلستان گل ، به رسم ارمغان آورده ام

 

از در و ديوار عالم ، فتنه ميباريد و من

بى پناهان را بدين دارالامان آورده ام

 

اندر ين ره از جرس هم ، بانگ يارى برنخاست

كاروان را تا بدينجا، با فغان آورده ام

 

بسكه من ، منزل به منزل ، در غمت ناليده ام

همرهان خويش را چون خود، بجان آورده ام

 

تا نگويى زين سفر، با دست خالى آمدم

يك جهان ، درد و غم و سوز نهان آورده ام

 

قصه ويرانه شام از نپرسى ، بهترست

چون از آن گلزار، پيغام خزان آورده ام

 

خرمنى ، موى سپيد و دامنى ، خون جگر

پيكرى بى جان و جسمى ناتوان آورده ام

 

ديده بودم با يتيمان مهربانى ميكنى

اين يتيمان را بسوى استان آورده ام

 

ديده بودم ، تشنگى از دل قرارت برده بود

از برايت دامنى اشك روان آورده ام

 

تا نثارت سازم و گردم بلاگردان تو

در كف خود، از برايت نقد جان آورده ام

 

نقد جان را ارزشى نبود، ولى شادم چو مور

هدايه اى ، سوى سليمان زمان آورده ام

 

تا دل مهر نفرينت را نر نجانم ز درد

گوشه اى از درد دل را، بر زبان آورده ام  

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

 

 

می آید از سمتِ مغرب اسبی که تنهای تنهاست // ذوالجناح

 

می آید از سمتِ مغرب اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفته ست در چشم‌هایش هویداست


یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
امّا فرازی که بشکوه، امّا فرودی که زیباست


در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل‌های آتش شکوفاست


در جانِ او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال امّا به ژرفای دریاست


داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی‌های آتش در آب و آیینه پیداست


هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست


دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش که زینب امّا پیامش به دنیاست:


از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنه‌های ی که امروز، در صحنه‌های ی که فرداست


این اسب بی‌صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست

محمدعلی مجاهدی