عيد جديدي آمد و آغاز سالي‌ ست * عید نوروز - نوروز مهدوی - فاطميه مهدوي

عيد جديدي آمد و آغاز سالي‌ ست

آقاي من! امسال هم جاي تو خالي ‌ست

 

وقتي که لب مي‌خندد و دل غرق آه است

يعني که بي تو عيدهاي ما خيالي ‌ست

 

ما غائبيم از محضرت که روسياهيم

آثار با خورشيد پيوستن زلالي ‌ست

 

چشمان تو از غصه هاي ما پر از اشک

اوقات ما از ياد تو اما چه خالي‌ ست!

 

ماه رُخت را در شب گيسو مپوشان

در شام هجران بي‌گمان صبح وصالي‌ ست

 

دل هاي بيدار و ... جهاني چشم در راه

در انتظارت جمعه هاي ما سؤالي ‌ست

 

این روزها در کوچه های فاطمیه

سهم تو و چشمان تو آشفته حالی ‌ست

 

چشم انتظارت مانده چشمان کبودی

برگرد، با تو شوکت مولي الموالي‌ ست

یوسف رحیمی

مادر! سلام نامه ام از غم لبالب است // فاطميه مهدوي

 

مادر! سلام نامه ام از غم لبالب است
فانوس حرف های دلم نور کوکب است

بیش از هزار سال کنار مزار تو
شبهای جمعه چشمه ی چشمم لبالب است

مادر! سکوت سهم کویر تقیه بود
امروز آبروی همه، ذکر «یا رب» است

وقتی خدا اجازه ی راه و ظهور داد
می آیم اول از همه جایی که زینب است

بر غربتی که قبر تو را گریه می کند
لبخند سبز می دهم از بس مودب است

در کوچه های تنگ زمین جار می زنم:
وضعیت بقیع و زیارت مرتب است

من خود اگر چه زائرم اما برای خلق
عرش بهشت در کف دستان عقرب است

مصطفی کارگر

کارم به کار لیلی و مجنون رسیده است // نجواي مهدوي

 

کارم به کار لیلی و مجنون رسیده است

باران اشک، بر رخ زردم چکیده است

 

از هرکسی نشان تو را جستجو کنم

روی قشنگ و ماه شما را ندیده است

 

احساس می کنم که جمال تو را کسی

بر دفتر سیاه دل من کشیده است

 

آقا قسم به پیکر بی سر ظهور کن

جسمی که زیر سم ستوران تپیده است

 

آقا قسم به آه پر از سوز مادرت

آن مادری که قد رشیدش خمیده است

 

عمرم در انتظار شما، رو به انتهاست

عمری که بوی هجر تو در آن وزیده است

 

آقا، خلاصه اینکه در این شام انتظار

کارم به کار لیلی و مجنون رسیده است

محمد رضا طاهري

 

ای آخرین سلاله زهرا بیا بیا // فاطميه مهدوي

 

ای آخرین سلاله زهرا بیا بیا

چشم انتظار روی تو مانده دو چشم ما

 

در روزگار تلخ و پر از حس بی کسی

بعد از خدا امید دلم هست بر شما

 

من با خیال آنکه تو از راه می رسی

با تو روانه می شوم ان سوی ناکجا

 

یک عمر انتظار تو را صبر کرده ام

با سختی و خوشی  تمامی لحظه ها

 

فصل خزان و سردی غیبت کشنده است

فکری به حال این دل ما کن در این هوا

 

بی تو نگاه آینه ی دل کدر شده

بهتر همان که خرد شود زیر دست و پا

 

حالا به فرض اینکه نصیبم نمی شوی

سر می کنم به یاد تو بی چون و بی چرا

محمد حسن بیات لو

 

کسی که بی تو سر صحبت جهانش نیست // فیض با تو بودن // فاطميه مهدوي

 

کسی که بی تو سر صحبت جهانش نیست

چگونه صبر و تحمل کند؟ توانش نیست

 

به سوز هجر تو سوگند ، ای امید بشر!

دل از فراق تو جسمی بود، که جانش نیست

 

اسیر عشق تو این غم کجا برد، که دلش

محیط غم بود و ، طاقت بیانش نیست

 

نه التفات به طوبی کند، نه میل بهشت

که بی حضور تو ، حاجت به این و آنش نیست

 

کسی که روی ترا دید یک نظر چون خضر

چگونه آرزوی عمر جاودانش نیست؟!

 

کسی که درک کند فیض با تو بودن را

بحق حق، که عنایت به دیگرانش نیست

 

بهار زندگیم ، در خزان نشست بیا!

(بهار نیست به باغی که باغبانش نیست)

 

کنار تربت زهرا تو گریه کن، که کسی

بجز تو ، با خبر از قبر بی نشانش نیست

 

بیا و پرده ز راز شهادتش بردار

پسر که بیخبر از مادر جوانش نیست!

 

بجز ولای تو ، ای ماه هاشمی طلعت!

(شفق)، ستاره به هر هفت آسمانش نیست

محمدجواد غفورزداه

 

ابریست کوچه کوچه، دل من ، خدا کند //فاطمیه مهدوی

 

ابریست کوچه کوچه، دل من ، خدا کند
نم نم، غزل ببارد و توفان به پا کند

حسّی غریب در قلَمَم بغض کرده است
چیزی نمانده پشت غزل را دوتا کند

مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید
شاید که بغض شعر مرا گریه وا کند

با واژه های از رمق افتاده آمدم
می خواست این غزل به شما اقتدا کند

حالا اجازه هست شما را از این به بعد
این شعر سینه سوخته، مادر صدا کند؟

مادر! دوباره کودک بی تاب قصه ات ...
تا اینکه لای لای تو با او چها کند

یادش بخیر مادرم از کودکی مرا
می برد تکیه تکیه که نذر شما کند

یادم نمی رود که مرا فاطمیه ها
می برد با حسین شما آشنا کند

در کوچه های سینه زنی نوحه خوان شدم
تا داغ سینه ی تو مرا مبتلا کند

مادر ! دوباره زخم شما را سروده ام
باید غزل دوباره به عهدش وفا کند:

یک شهر ، خشم و کینه ، در آن کوچه – مانده بود
دست تو را چگونه ز مولا جدا کند

باور نمی کنم که رمق داشت دست تو
مجبور شد که دست علی را رها کند...

تو روی خاک بودی و درگیر خار بود
چشمی که خاک را به نظر کیمیا کند

نفرین نکن ، اجازه بده اشک دیده ات
این خاک معصیت زده را کربلا کند

زخمی که تو نشان علی هم نداده ای
چیزی نمانده سر به روی نیزه وا کند

باید شبانه داغ علی را به خاک برد
نگذار روز ، راز تو را برملا کند...

گفتند فاطمیه کدام است ؟ کوچه چیست ؟
افسانه باشد این همه ؛ گفتم خدا کند
 

با بغض ، مردی آمد از این کوچه ها گذشت
می رفت تا برای ظهورش دعا کند

از کوچه ها گذشت ... و باران شروع شد
پایان شعر بود که توفان شروع شد

حسن بیاتانی