در دلم هر غروب می ریزم، غصه های تمام عالم را ////////////////////////

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4

در دلم هر غروب می ریزم، غصه های تمام عالم را

زیر و رو می کنند پنداری، در درونم هزار و یک بم را

 

سال پنجاه و چند خورشیدی، مردی آمد غریب و خاکی پوش

پشت هم هی مثال می آورد، زینب و کوفه و محرم را

 

مادرم گریه کرد و فهمیدم، گریه یعنی پدر نمی آید

بچه بودم پدر! نفهمیدم، واژه ای مثل جنگ مبهم را

 

با همان دست کوچکم رفتم، پاک کردم نگاه خیسش را

قول دادم که خوب تر باشم، برندارم مداد مریم را

 

بعد از آن هی سپیدتر می شد،موی مادر و قصه هایش آه!

اینکه بیژن به چاه افتاده ست، این که دیوی سیاه رستم را...

 

در همین کوچه ها قدم می زد، مادرم با پدر که باران بود

آه! شاید هنوز یادش هست، کوچه آن خاطرات نم نم را


عبدالحسین انصاری

پرشکسته‌ایم اگر، دل‌شکسته نیستیم ×دفاع مقدس

پرشکسته‌ایم اگر، دل‌شکسته نیستیم

ما که مثل ابرها، خویش را گریستیم

 

ماجرای ماست این: ماجرای ماه و مین

صادقانه سوختیم، عاشقانه زیستیم

 

روی مین اگرچه رفت دست و پای‌مان، ولی

باز روز حادثه، صف به صف می‌ایستیم

 

می‌توان همیشه ماند، سرفراز و سربلند

می‌توان شبیه سرو، روی پا بایستیم

 

تکیه می‌کنم بر این، واژه‌های آخرین

پرشکسته‌ایم اگر، دل‌شکسته نیستیم

 

عبدالرحیم سعیدی راد

دزفول كه چون دلاوري آماده ست//دفاع مقدس

۱
دزفول كه چون دلاوري آماده ست
در هر قدمش گلوله اي افتاده ست
گفتند كه با وضو قدم بگذاريد
هر كوچه اين شهر شهيدي داده است!

۲
اين شهر به قدر عشق حرمت دارد
اين گوشه ي خاك قدر و قيمت دارد
اينقدر شهيد دارد اين شهر شگفت
انگار كه با بهشت نسبت دارد

۳
شب هاي وصال را بخاطر بسپار
دلهاي زلال را بخاطر بسپار
از لشكر هفت عشق، گردانهاي
عمار و بلال را بخاطر بسپار

۴
اي شهر كه شور محشرت در ياد است
تاريخ تو گلزار «شهيد آباد» است
در برگه ي تقويم دلم آوردند
پيروزي تو چهارم خرداد است

عبدالرحیم سعیدی راد

اين قافله اي که لاله گون مي آيد//دفاع مقدس//نجواي مهدوي

اين قافله اي که لاله گون مي آيد

از دشت حماسه و جنون مي آيد

با اين همه فرمانده بي سر آري

از مطلع فجر و فتح خون مي آيد

*

اين قافله از مرگ ندارد پروا

دارد روي شانه پرچم عاشورا

اين قافله صد علي اکبر دارد

با پيکر غرق خون و ارباً اربا

*

باقي است هنوز باور قاسم ها

فرياد و خروش آخر قاسم ها

هر چند که ماند زير تانک دشمن

گلبرگ نحيف پيکر قاسم ها

*

يک دشت عطش نوش صداي تشنه

شد باز شلمچه، کربلاي تشنه

گلواژه «ساقي العطاشا» گل کرد

بر روي لب قمقمه هاي تشنه

*

با ترکش و انفجار مين مي افتاد

با زخم دل و زخم جبين مي افتاد

يک ياس کنار علقمه مي روييد

هر دست که بر روي زمين مي افتاد

*

آن روز سبکبار و رها مي رفتند

در اوج صداقت و صفا مي رفتند

برخاست نواي «لک لبيک حسين»

از مرز شلمچه، کربلا مي رفتند

*

با عطر غريب ياس پرپر رفتند

از مرتبه عشق فراتر رفتند

با پهلوي غرق خون و چشمان کبود

تا مرقد بي نشان مادر رفتند

*

اي منتقم خون شهيدان برگرد

از مشرق پر فروغ ايمان برگرد

با سيصد و سيزده مسيحايي دم

با همت و باکري و چمران برگرد

  یوسف رحیمی

در دلم دارم هواي همت و ياران او //دفاع مقدس////

در دلم دارم هواي همت و ياران او
سرخوشم با ياد آنان همچو مستان از سبو
نيستم جز عاشقي سرگشته‌ي روي بتان
بت نيابم گر به چشم سر بگردم كوبه‌كو
مي‌روم با پاي دل سوي بهشت جبهه ‌ها
تا ببينم هر قدم آن شاهدان را روبرو
عشق‌بازي با اجل آيين مردان خداست
كي كند‌عاشق‌به جز معشوقِ خود را جست و جو
آسماني بود ابراهيم‌، همت كرد و رفت
اينك اين ماييم، راه آسمان در پيش‌رو
اي شهيداني كه بر خوان خدا مهمان شديد‌
مي‌كند هر عاقلي تقديرتان را آرزو
اين‌چنين صالح زجان مدح شهيدان مي‌كند
تا خرد از بهر خود در نزد داور آبرو

...

عشق يعني « همت » و يک دل خدا//دفاع مقدس////

عشق يعني « همت » و يک دل خدا
توي سينه اشتياق کربلا
عشق يعني شوق پروازي بزرگ
در هجوم زخم‌هاي بي‌صدا
عشق يعني قصة عباس و آب
در « طلاييه » غروب آفتاب
عشق يعني چشم‌ها غرق سکوت
در درون سينه، اما انقلاب
عشق يعني آسمان غرق خون
در شلمچه گريه‌گريه.... تا جنون
عشق يعني در سکوت يک نگاه
نغمة انا اليه راجعون
عشق يعني در فنا نابود شدن
در ميان تشنگان ساقي شدن
عشق يعني در ره دهلاويه
غرق اشک چشم، مشتاقي شدن
عشق يعني حرمت يک استخوان
يادگار از قامت يک نوجوان
آنکه با خون شريفش رسم کرد
بر زمين، جغرافياي آسمان

...

هر چند همچو گل همه بر باد رفته اند //دفاع مقدس////

هر چند همچو گل همه بر باد رفته اند

هرگز گمان مدار كه از یاد رفته اند

اینان نه آن گل اند كه گویی در این بهار

از یاد رفته اند چو بر باد رفته اند

اینان نه آهویند كه گویی دریغ و حیف

در چنگ ظالمانه صیاد رفته اند

جای دریغ نیست بر ایشان كه این گروه

با عزم آهنین و دل شاد رفته اند

« استاد » گفته بود كه با جان و دل به پیش

اینان بنا به گفته استاد رفته اند

سرباز آهنین نبرد نهایی اند

پولاد زیست كرده و پولاد رفته اند

در راه پی گذاری كاخ جهان نو

بر جا نهاده پایه و بنیاد رفته اند

در راه آفرینش باغی پر از شكوه

بی خس و خار و آفت و اضداد رفته اند

« پیروز باد ملت ما، انقلاب  ما»

گویان، به رغم دشمن جلاد رفته اند

« كوبنده باد جنبش خلاق رنجبر»

برگوش عالمی زده فریاد رفته اند

بر باد رفته نیز نبایست گفتشان

در قلب ما نهاده بسی یاد رفته اند

...

با دست های کوچک خود راه گریه بست // دفاع مقدس

با دست های کوچک خود راه گریه بست

تا اینکه اشک آمد و بر گونه اش نشست

 

آنقدر گریه کرد که افتاد روی میز

مانند یک پرنده ی کوچک دلش شکست

 

این بار با "ستاره" و "شب" جمله ای بساز

سارا اشاره کرد به آن راه دور دست

 

- ده سال می شود- پدرم رفته آسمان

خانوم اجازه! رفته ولی برنگشته است!

 

خانوم خنده ای زد و پرسید دخترم

در جمله های ناقصت اصلاً ستاره هست؟

 

ترسیده بود نمره اش این بار کم شود

خانوم .... شب .... دو مرتبه بالا گرفت دست

 

خانوم اجازه هیچ شبی بی ستاره نیست
شاید سکوت جمله من بی ستاره است


اما درست وقت نوشتن دم ســحـــــــــر
بابا ستاره بود و در جمله می نشست

 

خانوم اجازه! صبح و شب ما یکی شده

خانوم اجازه! خانه ی ما بی ستاره است...

مریم سقلاطونی

ساعت‌ هشت‌ و سي‌ دقيقة‌ شب‌، آسمان‌ سرفه‌ كرد، سرما خورد// دفاع مقدس

ساعت‌ هشت‌ و سي‌ دقيقة‌ شب‌، آسمان‌ سرفه‌ كرد، سرما خورد

باد تندي‌ وزيد ـ بي‌ هنگام‌ ـ گل‌ ياسي‌ شكسته‌ شد، پژمرد

 برق‌ زد چشم‌ آسمان‌، ناگاه‌، تازه‌ شد داغ‌ كودكي‌ تنها

شادي‌ كودكانه‌اش‌ را باد، تا خداي‌ بزرگ‌ با خود برد

 مادر يك‌ شهيد بي‌ برگشت‌، زير ايواني‌ از حيا و غرور

مثل‌ كوهي‌ صبور، آهسته‌، زخم ها را به‌ دست‌ باد سپرد!

 ساعت‌ ده‌ عجيب‌ بود امّا، ساعت‌ انفجار ثانيه‌ها

چفيه‌اي‌ غرق‌ خون‌ به‌ خاك‌ افتاد، يك‌ پلاك‌ شکسته تركش‌ خورد

 ساعت‌ يازده‌، ولي‌ ... افسوس‌، زير باراني‌ از غم‌ و تشويش‌

كودكي‌ در كنار حجله‌ نشست‌، مادري‌ زير باري‌ از غم‌ مُرد!

عبدالرحیم سعیدی راد

ديشب از چشمم بسيجي مي‌چكيد //دفاع مقدس

ديشب از چشمم بسيجي مي‌چكيد
از تمام شب «دوعيجي» مي‌چكيد

باز باران شهيدان بود و من
باز شب‌هاي «مريوان» بود و من

دست‌هايم باز تا آهنج رفت
تا غروب «كربلاي پنج» رفت

يادهاي رفته ديشب هست شد
شعرم از جامي اثيري مست شد

تا به اقيانوس‌هاي دوردست
هم‌چنان رودي كه مي‌پيوست شد

مثنوي در شيشه مجنون نشست
آن‌قدر نوشيد تا بدمست شد

اولين مصرع چو بر كاغذ دويد
آسمان در پيش رويم دست شد...

يك‌نفر از ژرفناي آب‌ها
آمد و با ساقي‌ام هم‌دست شد

باز ديشب سينه‌ام بي‌تاب بود
چشم‌هاتان را نگاهم قاب بود

باز ديشب ديده، جيحون را گريست
راز سبز عشق مجنون را گريست

باز ديشب بركه‌ها دريا شدند
عقده‌هاي ناگشوده وا شدند

خواب ديدم كربلا باريده بود
بر تمام شب خدا باريده بود

خواب ديدم مرگ هم ترسيده بود
آسمان در چشم‌ها تركيده بود

مرگ آنجا سخت زيبا بود، حيف!
چون عروسانِ فريبا بود، حيف!

اين چنين مطرود و بي‌حاصل نبود
مرگ آنجا آخرين منزل نبود

اي غريو توپ‌ها در بهت دشت
آه اي اروند! اي «والفجر هشت!»

در هوا اين عطر باروت است باز
روي دوش شهر، تابوت است باز

باز فرهادم، بگو تدبير چيست؟
پاي اين البرز هم‌زنجير كيست؟

پشت اين لبخندها اندوه ماند
بارش باران ما انبوه ماند

همچنان پروانه‌ها رفتيد، آه!
بر دل ما داغ‌تان چون كوه ماند!

يادها تا صبح زاري مي‌كنند
واژه‌هايم بي‌قراري مي‌كنند

خواب ديدم سايه‌اي جان مي‌گرفت
يك نفر در خويش پايان مي‌گرفت

اي سواران بلنداي سهيل!
شوكران نوشان «گردان كميل!»

اي سپاه رفته تا «بدر» و «حنين!»
خيل مختاران! لثارات الحسين!

اي نگاه آسمان همراه‌تان
اي امام عصر خاطرخواه‌تان

اي در آتش سوخته! پرهاي من!
اي بسيجي‌ها! برادرهاي من!

اي بسيجي‌ها، چه تنها مانده‌ايد!
از گروه عاشقان جا مانده‌ايد

اي بسيجي‌ها! زمان را باد برد
آرزوهاي نهان را باد برد

شور حال و جان سپردن هم نماند
بخت حتّي خوب مردن هم نماند

غرق در مانداب لنگرها شديم
غافل از جادوي سنگرها شديم

از غريو موج‌ها غافل شديم
غرق در آرامش ساحل شديم

فصل سرخ بي‌قراري‌ها گذشت
فرصت چابك‌سواري‌ها گذشت

فرصت از اشك و از خون تر شدن
از زمستان نيز عريان‌تر شدن

فرصت در خُم نشستن، م‍ُل شدن
در دهان داغ آتش، گل شدن

ياد باد آن آرزوهاي نجيب
ياد باد آن فصل، آن فصل عجيب

اينك اما فصل تنها ماندن است
فصل تصنيف دريغا خواندن است

اينك اما غربتم عريان شده است
حاصل آغازها پايان شده است

اينك اين ماييم، عريان و عليل
دستمان كوتاه و خرما بر نخيل

روي لبخندم صدايي گم شده است
پشت رؤيايم هوايي گم شده است

چشم‌هايم محو در بال كسي‌ست
در خيابان‌ها به دنبال كسي‌ست

نخل‌هاي سر جدا، يادش به‌خير!
اي بسيجي‌ها! خدا، يادش به‌خير!

فصل سرخ بي‌قراري‌ها گذشت
فرصت شب‌زنده‌داري‌ها گذشت

اين قلم امشب كفن پوشيده است
آرزوها را به تن پوشيده است

واژه‌هايم را هدايت مي‌كند
از جدايي‌ها شكايت مي‌كند

«مقتل» آن شب غرق نور ماه بود
غرق در باران «روح الله» بود

جام را با او زديد و گم شديد
پاي شب هوهو زديد و گم شديد

بازگرديد اي كفن‌پوشان پاك!
غرق شد اين نسل در امواج خاك

باز باران خزان‌پوشان زرد
باز توفان كفن‌پوشان درد

باز در من بادها آشفته‌اند
لحظه‌هايم را به شب آغشته‌اند

آمديم و قاف‌ها در قيد ماند
قلب ما در «پاسگاه زيد» ماند

طالب فرهادها جز كوه نيست
مرهم اين زخم جز اندوه نيست

عقده‌ها رفتند و علت مانده است
در گلويم «حاج همت» مانده است

زخمي‌ام اما نمك حق من است
درد دارم ني‌لبك حق من است

پيش از اين‌ها آسمان گل‌پوش بود
پيش از اين‌ها يار در آغوش بود

اينك اما عده‌اي آتش شدند
بعد كوچ كوه‌ها آرش شدند

بعضي از آن‌ها كه خون نوشيده‌اند
ارث جنگ عشق را پوشيده‌اند

عده‌اي «ح‍ُسن القضا» را ديده‌اند
عده‌اي را بنزها بلعيده‌اند

بزدلاني كز يم خون تر شدند
از بسيجي‌ها بسيجي‌تر شدند

آي، بي‌جان‌ها! دلم را بشنويد
اندكي از حاصلم را بشنويد

تو چه مي‌داني تگرگ و برگ را
غرق خون خويش، رقص مرگ را

تو چه مي‌داني كه رمل و ماسه چيست
بين ابروها رد قناصه چيست

تو چه مي‌داني سقوط «‌پاوه» را
«باكري» را «باقري» را «كاوه» را

هيچ مي‌داني «مريوان» چيست؟ هان!
هيچ مي‌داني كه «چمران» كيست؟ هان!

هيچ مي‌داني بسيجي سر جداست؟
هيچ مي‌داني «دوعيجي» در كجاست؟

اين صداي بوستاني پرپر است
اين زبان سرخ نسلي بي‌سر است

تو چه مي‌داني كه جاي ما كجاست
تو چه مي‌داني خداي ما كجاست

با همان‌هايم كه در دين غش زدند
ريشة اسلام را آتش زدند

با همان‌ها كز هوس آويختند
زهر در جام خميني ريختند

پاي خندق‌ها اُحد را ساختند
خون‌فروشي كرده خود را ساختند

باش تا يادي از آن ديرين كنيم
تلخِ آن ابريق را شيرين كنيم

با خميني جلوه ما ديگر است
او هزاران روح در يك پيكر است

ما ز شور عاشقي آكنده‌ايم
ما به گرماي خميني زنده‌ايم

گر چه در رنجيم، در بنديم ما
زير پاي او دماونديم ما

سينه پر آهيم، اما آهنيم
نسل يوسف‌هاي بي‌پيراهنيم

ما از اين بحريم، پاروها كجاست؟
اين نشان! پس نوش‌داروها كجاست؟

اي بسيجي‌ها زمان را باد برد!
تيشه‌ها را آخرين فرهاد برد

من غرور آخرين پروانه‌ام
با تمام دردها هم‌خانه‌ام

اي عبور لحظه‌ها ديگر شويد!
اي تمام نخل‌ها بي‌سر شويد!

اي غروب خاك را آموخته!
چفيه‌ها! اي چفيه‌هاي سوخته!

اي زمين، اي رمل‌ها، اي ماسه‌ها
اي تگرگِ تق‌تقِ قناصه‌ها

جمعي از ما بارها سر داده‌ايم
عده‌اي از ما برادر داده‌ايم

ما از آتش‌پاره‌ها پر ساختيم
در دهان مرگ سنگر ساختيم

زنده‌هاي كمتر از مردار‌ها!
با شما هستم، غنيمت‌خوارها!

بذر هفتاد و دو آفت در شما
بردگان سكه! لعنت بر شما

باز دنيا كاسه خمر شماست
باز هم شيطان اولي‌الامر شماست

با همان‌هايم كه بعد از آن ولي
شوكران كردند در كام علي

باز آيا استخواني در گلوست؟
باز آيا خار در چشمان اوست؟

اي شكوه رفته امشب بازگرد!
اين سكوت مرده را در هم نورد

از نسيم شادي ياران بگو!
از «شكست حصر آبادان» بگو!

از شكستن از گسستن از يقين
از شكوه فتح در «فتح المبين»

از «شلمچه»، «فاو» از «بستان» بگو
اي شكوه رفته! از «مهران» بگو!

از همان‌هايي كه سر بر در زدند
روي فرش خون خود پرپر زدند

شب‌شكاران سحراندوخته
از پرستوهاي در خود سوخته

زان همه گل‌ها كه مي‌بردي بگو!
از «بقايي» از «بروجردي» بگو!

پهلواناني كه سهرابي شدند
از پلنگاني كه مهتابي شدند

اي جماعت! جنگ يك آيينه است
هفته تاريخ را آدينه است

لحظه‌اي از اين هميشه بگذريد
اندر اين آيينه خود را بنگريد

ابتدا احساس‌هامان تُرد بود
ابتدا اندوه‌هامان خرد بود

رفته‌رفته خنده‌ها زاري شدند
زخم‌هامان كم‌كمك كاري شدند

اي شهيدان! دردها برگشته‌اند
روزهامان را به شب آغشته‌اند

فصل‌هامان گونه‌اي ديگر شدند
چشم‌هامان مست و جادوگر شدند

روح‌هامان سخت و تن‌آلوده‌اند
آسمان‌هامان لجن‌آلوده‌اند

هفته‌ها در هفته‌ها گم مي‌شوند
وهم‌ها فرداي مردم مي‌شوند...

فانيان وادي بي‌سنگري!
تيغ‌هاي مانده در آهنگري

حاصل آن ماجراها حيرت است؟
ميوه فرهنگ جبهه عشرت است؟

حاصل آغازها پايان شده است؟
ميوه فرهنگ جبهه نان شده است؟

زخمي‌ام، اما نمك... بي‌فايده است
درد دارم، ني‌لبك... بي‌فايده است

عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشكر چنگيز از روحم گذشت

جان من پوسيد در شب‌غاره‌ها
آه اي خمپاره‌ها، خمپاره‌ها!

محمد حسين جعفريان

آرزومان کربلا بود ونجف // دفاع مقدس///////

آرزومان کربلا بود ونجف

جان و سر دادیم در راه هدف

 

چفیه هامان رنگ و بوی یاس داشت

رنگ و بوی بیرق عباس داشت

 

یاد شب هایی که ما بودیم و مین

جستجوی مرگ در زیر زمین

 

همدم شبهایمان سجاده بود

حمله کردن، خط شکستن ساده بود

 

حسرت رفتن در این دل مانده است

دست و پایم سخت در گل مانده است

 

عاشقان رفتند و ما جا مانده ایم

زیر بار غصه ها وا مانده ایم

آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد // دفاع مقدس

آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد
مادرم در سکوت می‌سوزد، قصه‌ای مثل شاپرک دارد

خسته در خانه‌های بالاشهر پشت‌هم رخت چرک می‌شوید
در میان شکسته‌های دلش غمی اندازه‌ی فلک دارد

زخم‌ها مثل روز یادش هست، درد سیلی هنوز یادش هست
پدرم گفته برنمی‌گردد، مادر اما هنوز شک دارد

خواهرم هی مدام می‌پرسد: دستمان خالی است یعنی چه؟
طفلک کوچکم نمی‌داند دست مادر فقط ترک دارد

بغض مادر شکستنی، آنی‌ست، جانمازش همیشه بارانی‌ست
به خدا حاضرم قسم بخورم با خدا درد مشترک دارد

و از آن روز سرد برف‌آلود که پدر رفت و توی مه گم شد
آسمان حیاطمان ابری‌ست، شیشه‌هامان همیشه لک دارد

 

رضا عزیزی


ما گرد مداری از خطر می‌گردیم // دفاع مقدس

ما گرد مداری از خطر می‌گردیم

تا صبح به دنبال سحر می‌گردیم


سوگند به لاله‌ها، که همچون خورشید
زرد آمده‌ایم و سرخ بر می‌گردیم

هادی فردوسی


میان خاک سر از آسمان در آوردیم // دفاع مقدس


میان خاک سر از آسمان در آوردیم

چقدر قمری بی آشیان در آوردیم

 

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم

چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم

 

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر

چقدر آینه و شمعدان در آوردیم

 

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک

درست موسم خرما پزان در آوردیم

 

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم

عجیب بود که آتشفشان در آوردیم

 

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت

چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم

 

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم

 

شما حماسه سرودید و ما به نام شما

فقط ترانه سرویم - نان  در آوردیم –

 

برای این که بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان در آوردیم *

 

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها

برای این سر بی خانمان در آوردیم

 

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم

 

* این بیت را محمدسعید میرزایی به این غزل هدیه کرد

سعید بیابانکی


اوّل مهر رسید و من در همان " اوّل آ " بودم // دفاع مقدس

حکایت مهر تمام شدنی نیست، مهدیه و مائده رفتند کلاس اوّل دبیرستان، و من برای چهلمین بار برگشتم به همان کلاس " اوّل آ " و دلتنگ پدر شدم و دلتنگ بچه های جنگ...

اوّل مهر رسید و من در همان " اوّل آ " بودم

مثل گنجشک دلم می زد، مثل گنجشک رها بودم

 

پای یک پنجره میزی بود، چه تقلّای عزیزی بود

پنجره راه گریزی بود، خیره در پنجره ها بودم

 

پشت هر پنجره دنیایی ست ، چشم وا کردم و بستم ، آه

من کجایم؟ تو کجا؟ با خویش در همین چون و چرا بودم

 

گفت : بابا دو هجا دارد... نام من چار هجایی بود

نان یکی... آب یکی ... باران... مثل باران دو هجا بودم

 

گفت: هر حرف صدا دارد... در سکون حرف زدم با خود

هم صدا بودم و هم ساکت ، نه سکوت و نه صدا بودم

 

گفت: دلتنگ که ای؟ خندید... گریه کردم که پدر... خم شد

آه بابا، بابا، بابا، سخت دلتنگ شما بودم

 

جنگ شد، پنجره ها افتاد ، بچّه ها تشنه سفر کردند

هشت نهر آینه جاری شد، تشنه در کرببلا بودم

 

گفت: هی هی! تو کجایی؟ تو ... راست می گفت، کجایم من؟

تو نبودی... تو چهل سال است... من... اجازه؟... همه را بودم

 

تو چهل سال همه غایب... تو چهل سال همه در خویش...

من چهل سال، خدای من! من چهل سال کجا بودم؟

علی رضا قزوه


حاجى! تمام گشته مهمات‌مان، تمام// دفاع مقدس//////

حاجى! تمام گشته مهمات‌مان، تمام
ما مانده‌ایم و چند تنِ نیمه‌جان، تمام

ما مانده‌ایم و غربت تلخی از ابتدا
تا انتهای وحشت آخرزمان، تمام

خرچنگ‌ها محاصره را تنگ کرده‌اند
اما امید ماست خدا بی‌گمان تمام

حاجى! خدا کند که بفهمی چه دیده‌ام
از پشت زخم‌های دل آسمان، تمام

این‌جا هنوز اول خط شروع ماست
پایان انتظارِ به خون خفته‌مان، تمام

فرصت گذشته است، مرا هم حلال کن!
شاید شکسته شیشه‌ی عمر جهان، تمام

تنها صدای خش‌خشِ بی‌سیم بود و بس
تنها صدای اشهد یک نوجوان، تمام


ده سالِ بعد، کار تفحص نتیجه داد
بی‌سیم تکه‌تکه و یک استخوان، تمام

حالا کنار تربت حاجى نوشته‌اند:
گم‌نام، عشق ما و خدا، بی‌کران ... تمام

محمدصادق خدایی

خیابان، دوربین و آب و قرآن، ... اولین برداشت// دفاع مقدس////

  

 خیابان، دوربین و آب و قرآن، ... اولین برداشت
کسی در صحنه خم شد، ساک خود را از زمین برداشت

تریبون‌ها ـ پر از احساس ـ رفتن را هجی کردند
تمام شهر را آوازهای آتشین برداشت

بیا «ای لشگر صاحب زمان آماده باش» اکنون
وطن یا دین؟ برای هردو باید تیغ کین برداشت

در این‌جا ـ صحنه‌ی دوم ـ غبار و خون و باروت است
کلاش کهنه را بازی‌گر ما با یقین برداشت

دل‌اش در بند بود و ... بند پوتین خودش را بست
قدم‌های خودش را عاشقانه تا کمین برداشت

ـ شروع جلوه‌ی ویژه‌ ـ شب و مین، کاوش و ... می‌ریخت
اناری دانه‌دانه خون خود را روی این برداشت

اناری دانه‌دانه بسته شد، مردی کبوتر شد
ولی در پشت‌جبهه مادری تا خورد، چین برداشت

... و روی شانه‌ی مردم، سبک‌تر می‌وزید از باد
مکعب، خالی‌خالی، خیابان، واپسین برداشت!

رضا علی‌اکبری

خوش باد دوباره هفته جنگ شده ست// دفاع مقدس

۱
خوش باد دوباره هفته جنگ شده ست
دریاچه خاطرات خونرنگ شده ست
امروز دوباره می گدازد این دل
این دل که برای شهدا تنگ شده ست

۲
خوش باد که از بهار بهتر باشیم
سر سبزتر از سرو و صنوبر باشیم
آن روز مباد تا در این باغ وجود
شرمنده لاله های پرپر باشیم

۳
از اين همه برگ بيد بايد ترسيد!
از مردم نا اميد بايد ترسيد!
با ترس مخالفم وليکن امروز
از کوچة بي شهيد بايد ترسيد!

۴
 آن‌ مرد صبور زخم‌ با خود مي‌برد
تا اوج‌ حضور زخم‌ با خود مي‌برد
آن‌ كاسب‌ دوره‌گرد صحراي‌ جنون‌
هنگام‌ عبور زخم‌ با خود مي‌برد

۵
خوش‌ باد شبي‌ به‌ مرگ‌ لبخند زنيم‌
 پا بر سر جاه‌ و مال‌ و فرزند زنيم‌
 خوش‌ باد شبي‌ به‌ رسم‌ مردان بزرگ
 دل‌ را به‌ ضريح‌ لاله‌ پيوند زنيم‌

۶
يك كوه رشيد داده ام اي مردم!
يك باغ اميد داده ام اي مردم!
مانند شما كه اهل درديد هنوز؛
من نيز شهيد داده ام اي مردم!

۷
اندوه تفنگ را نفهمید کسی
شبهای قشنگ را نفهمید کسی
خمپاره و توپ را همه فهمیدند
زیبایی جنگ را نفهمید کسي

۸
پرسيدم از او خلاصه نامش را
با چفيه گرفت روي آرامش را
آن مرد شگفت شيميايي ناگاه
با سرفه به من رساند پيغامش را

۹
يك كوه رشيد داده ام اي مردم!
يك باغ اميد داده ام اي مردم!
مانند شما كه اهل درديد هنوز؛
من نيز شهيد داده ام اي مردم!

 ۱۰
با عطر نجیب خاک آمد آن مرد
از معرکه چاک چاک آمد آن مرد
بر دوش فرشتگان بی نام و نشان
بی چفیه و بی پلاک آمد آن مرد

۱۱
شمعي ست كه در كنارتان مي سوزد
چشمي ست كه بي قرارتان مي سوزد
چون زائر دلشكسته اي مي ماند
اين ماه كه بر مزارتان مي سوزد! 


عبدالرحیم سعیدی راد

دیگر نمی‌گویم؛ پیشتر نرو! // دفاع مقدس

 

محمدحسین جعفریان در دیدار شاعران با مقام معظم رهبری شعری را خواند كه رهبر معظم انقلاب فرمودند: بدهید این شعر را خوش‌نویسی كنند و بدهید به بنیاد جانبازان و ایثارگران، آن‌جا آویزان كنند. جعفریان كه خود جانباز است، این شعر را به جانبازان تحت درمان در «كلینیك درد» بیمارستان خاتم الانبیاء تقدیم كرده است.

شعر محمدحسین جعفریان كه در قالب نو سروده شده است، «عاشقانه‌های یك كلمن!» نام دارد.

 

 

دیگر نمی‌گویم؛ پیشتر نرو!

اینجا باتلاق است!

حالا می‌گردم به كشف باتلاقی تواناتر

در اینهمه خردی كه حتی باتلاق‌هایش

وظیفه‌شناس و عالی نیستند.

همه‌ چیز در معطلی است

میوه‌ای كه گل

پولی كه كتاب مقدس

و مسجدی كه بنگاه املاك.

ما را چه شده است؟

این یك معمای پیچیده است

همه در آرزوی كسب چیزی هستند

كه من با آن جنگیده‌ام

و جالب آنكه باید خدمتكارشان باشم

در حالیكه دست و پا ندارم

گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور!

من بی‌دست، بی‌پا، زبان، گاهی چشم

و به گمان آنها حتی شعور

در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان

وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم

كه تمام روزنامه‌ها و شبكه‌های تلویزیونی

حتی رفقای دیروزم - قربتاً الی‌الله -

با تلاش تحسین‌برانگیز

سرگرم تجاوز به آنند.

جالب آنكه در مراسم آغاز هر تجاوزی

با نخاع قطع شده‌‌ام

باید در صف اول باشم

و همیشه باید باشم

چون تریبون، گلدان و صندلی

باشم تا رسیدن نمایندگان بانك‌ها

سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.

من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون‌های درجه چهار باشم

بی‌دست و پا بدوم، شنا كنم و ...

دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین

چون گذشته كه با یازده تیر و تركش در تنم

نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند

حالا یك پیمانكار آن پل را بازسازی كرده است

مرا هم بردند

خوشبختانه دستی ندارم.

اگر نه یابد نوار را من می‌بریدم

نشد.

وزیر این زحمت را كشید

تلویزیون هم نشان داد

سپس همه برگشتند

وزیر به وزارتخانه‌اش

پیمانكاران به ویلاهایشان

و من به تختم.

من نمی‌دانم چه هستم

نه كیفی و نه كمی

بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی ...

به قول مرتضی؛ كلمنم!

اما این كلمن یك رأی دارد

كه دست بر قضا خیلی مهم است

و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می‌گیرد

خیلی جای تقدیر و تشكر دارد

اما هرگز ضمانتی نیست

شاید تغییر كنم

اینجاست كه حال من مهم می‌شود.

شاید حالا پیمانكاران، فرشتگان شب‌های شلمچه

پاسداران پل مارد

و تركش خوردگان خرمشهرند

شاید من

حال یك اختلاس‌پیشه خودفروخته جاسوسم

كه خودم خرمشهر را خراب كرده‌ام

و لابد اسناد آن در یك وزارتخانه مهم موجود است

برای همین باید، همین‌طور باید

در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان

زمان بگذرد

من پیرتر شوم

تا معلوم شود چه كاره‌ام.

سرمایه من كلمات است

گردانم مجنون را حفظ كرد

یكصد و شصت كیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت

اما بعید می‌دانم تختم

یكصد و شصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد

چند بار از روی آن افتاده‌ام

یكبار هم خودم را انداختم

بنا بود برای افتتاح یك رستوران ببرندم!

من یك نام باشكوهم

اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند

با بهره‌ هوشی یكصد و چهل

آنها متهمند از نخاع شكسته من بالا رفته‌اند

زنم در خانه یك دلال باغبانی می‌كند

و پسرم می‌گوید:

ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم.

فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ!

گمانم در این تاریكی گم شده‌ام

و بین خطوط دشمن سرگردان،

آه! پس چرا دیگر اسیرم نمی‌كنند

آه! چه كسی یك قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌كند

و باز آه! چه كسی یك اسیر را اسیر می‌كند

آه و آه كه از یاد بردم، من اسیرم

زندانی با اعمال شاقه

آماده برای هر افتتاح، اعلام رای

و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون

و بی‌اختیار در انتخاب غذا

انتخاب رؤیاها

حتی در انشای اعترافاتم.

و شهید، شهید كه چه دور است و بزرگ

با تمام داراییش؛

یك شیشه شكسته

یك قاب آلومینیومی

و سكوت گورستان

خدا را شكر، لااقل او غمی ندارد

و همیشه می‌خندد

و شهید كه بسیار دور است از این خطوط ناخوانا

از این زبان بی‌سابقه نامفهوم

و این تصاویر تازه و هولناك،

خدا را شكر! لااقل او غمی ندارد

و همیشه می‌خندد

و بسیار خوشبخت است

زیرا او مرده است.

و من اما هر صبح آماده می‌شوم

برای شكنجه‌ای تازه

در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان

در باغ وحشی به نام كلینیك درد

تا مواد اولیه شكنجه‌ای تازه باشم

برای جانم

تنم

وطنم

تا باز خودم را از تخت یك مترو شصت سانتی‌ام

به خاك بیندازم

اما نمیرم

درد این ستون فقرات كج

و فراق

لهم كند

اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم.

*

محمدحسین جعفریان

یا در گره پیچ و خم گیسو بود // دفاع مقدس

 

یا در گره پیچ و خم گیسو بود
یا در گرو اشارت ابرو بود

هو یی که در اول هویزه دیدم
در آخر لااله الا هو بود

سعيد حداديان

 

یاد ایامی که رفتن ساده بود //  دقاع مقدس ///

 
یاد ایامی که رفتن ساده بود
لاله با ما دست بیعت داده بود
 
حرف هامان بوی همت داشتند 
دوستی ها نیز وسعت داشتند
 
از تمام عشق ها و دردها 
مانده زخمی در درون سینه ها
 
آرزومان کربلا بود و نجف 
جان و سر دادیم در راه هدف
یاد مهران و هویزه، یاد هور 
یاد سنگرهای پر شور و سرور
 
چفیه هامان رنگ و بوی یاس داشت 
 رنگ و بوی بیرق عباس داشت 
 
همدم شب هایمان سجاده بود 
حمله کردن، خط شکستن، ساده بود 
 
حسرت رفتن بر این دل مانده است 
دست و پایم سخت در گل مانده است 
 
 عاشقان رفتند و ما جا مانده ایم  
زیر بار غصه ها وا مانده ایم

مجيد ظرافتي

خوشا با مشعل تکبیر رفتن // دفاع مقدس ////

خوشا با مشعل تکبیر رفتن

شبی آن سوی «بهمنشیر» رفتن

 

به معراج «جهان آرا» رسیدن

خدا را دیدن و خود را ندیدن

 

شبی در شط خون پارو زدن، صبح

به سوی عرش اعلا پرکشیدن

 

خوشا کارون و چشم اشکبارش

شقایق سیرتان بی مزارش

 

میان آسمان خوش می درخشد

دعای مادران داغدارش

 

پر از راز و نیاز عاشقانه ست

نگاه آتشین بی قرارش

 

دعا می کرد خورشید گل افشان

بماند تا قیامت بر مدارش

 

پر از خاکستر گل های عشق است

حریم دامن سبز بهارش

 

درود بیکران بادا برای

شهیدان «جهان آرا» تبارش


عبدالرحیم سعیدی راد

هلا واژه هایم ! بسیجی شوید // برای سردار شهید علی هاشمی // دفاع مقدس

 

هلا واژه هایم ! بسیجی شوید

گلوله ، سلاح ، آرپی جی شوید

 

شلمچه شویم و پر از خون شویم

دل آشفته ی " فاو"  و " مجنون " شویم

 

بیایید در " هور"  ها پر زنیم

به گمگشته یاران خود سر زنیم ...

پروانه نجاتی

 

رفته ست به جنگ و باز برمی گردد // دفاع مقدس ////

برای سردار شهید علی هاشمی

رفته ست به جنگ و باز برمی گردد
نخلی ست که سرفراز بر می گردد
ای ابر، ببار و جاده را آب بزن
سردار حماسه ساز بر می گردد!

***

برگشت که شهر را دگرگون بکند
از سینه، غم نهفته بیرون بکند
از هور رسیده است با خاطره هاش
چشمان مرا دوباره کارون بکند. 

***

مشتاق شنیدنیم با شور بگو!
از حادثه ها در شب دیجور بگو!
از غربت و تنهایی و هم رزمانت
سردار! بگو، برایم از هور بگو!

 عبدالرحیم سعیدی راد 

یاد آن روز بخیر این همه دیوار نبود //  دفاع مقدس

 

یاد آن روز بخیر این همه دیوار نبود

این چنین بر دل ما گرد غم یار نبود

 

چشم بیواسطه آن روز خدا را می دید

حیف شد چشم دلم لایق دیدار نبود

 

می شكستیم پل فاصله را با هر گام

بین ما و  شـهدا  فاصله بسیار نبود

 

داغ دل بود و غم جـاری ایام ولـی

روی پیشانی دل این همه زنگار نبود

 

كاش می ریخت تمامیت این فاصله ها

كاش بین من و دل این همه دیوار نبود

عبد الرحیم سعیدی راد

 

سلام  راوی مجنون، سلام راوی خون // به سید مرتضی آوینی // دفاع مقدس


سلام  راوی مجنون، سلام راوی خون
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون

تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون

به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون

جهان برای تو زندان، برای تو انگور
جهان دسیسه هارون و نقشه مامون

درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون

چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری، اکنون

نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون

به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضایی و دستان مرتضی یارت...

سید حمیدرضا برقعی

 

ز  آه  سینه  سوزان  ترانه  می  سازم //شلمچه //دفاع مقدس

 

ز  آه  سینه  سوزان  ترانه  می  سازم

چو نی ز مایه جان این فسانه می سازم

 

به غمگساری یاران چو شمع می سوزم

برای   اشک   دمادم   بهانه  می  سازم

 

پر نسیم به  خوناب اشک می شویم

پیامی از دل خونین روانه می سازم

 

نمی کنم دل از این عرصه شقایق فام

کنار لاله  رخان   آشیانه  می  سازم

 

در آستان به خون خفتگان وادی عشق

برون ز عالم اسباب ، خانه می سازم

 

چو شمع بر سر هر کشته می گذارم جان

ز یک  شراره  هزاران زبانه  می سازم

 

زه پاره های دل من شلمچه رنگین است

سخن  چو بلبل از  آن عاشقانه  می سازم

 

سر و دل و جان را به خاک می فکنم

برای قبر تو چندین  نشانه  می سازم

 

کشم به لجه ی شوریدگی بساط "امین"

کنون که رخت سفر زین کرانه می سازم

حضرت آیت الله سید علی خامنه ای(حضرت آقا حفظه الله)

 

جاری ست در زلالی این دشت آسمان // به دشت آسمانی شلمچه // دفاع مقدس

 

جاری ست در زلالی این دشت آسمان

با این حساب سهم زمین هشت آسمان ...

 

اینجا پرنده های زیادی رها شدند

باید خطاب کرد به این دشت آسمان

 

دشتی که در قدم قدم خاک روشنش

دنبال رد پای خدا گشت آسمان

 

در پیشواز آن همه پرواز بارها

تا این دیار آمد و برگشت آسمان

 

ای دشت بر غروب تو سوگند لحظه ای

از خون کشتگان تو نگذشت آسمان

سیدمحمد جواد شرافت

چرا سرشک من امشب زحد نمی گذرد؟ // تشییع سرخ // دفاع مقدس/////////

 

چرا سرشک من امشب زحد نمی گذرد؟

از ارتفاع نفسگیر سد نمی گذرد ...!؟

 

مگر مراسم تشییع سرخ یاران نیست

و از برابر چشمم جسد نمی گذرد ؟

 

سیاهپوشی من گرچه ازسیاهدلی ست

ز قاتل تو دلم تا ابد نمی گذرد !!

 

به نیزه گرجگرحمزه چاک شد دیدیم

که ذوالفقار هم از عبد ود نمی گذرد

 

شتاب کن دل من کاروانیان رفتند

از این کویر دل نا بلد نمی گذرد!

 

تورابهشت به آغوش بازخوانده شهید!

چو من مسیرتوازدست رد نمی گذرد!

 

که بی حمایت دست تو روح من حتی

ز سقف کوته سنگ لحد نمی گذرد!!

 

بساط شعر مهیاست واژه ها جمعند

بیا به خانه ام ای خوب بد نمی گذرد

حمیدرضا حامدی

 

امروز برای شهداء وقت نداریم // دفاع مقدس

 

امروز برای شهداء وقت نداریم

ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم


با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است

ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم


چون فرد مهمی شده نفس دغل ما

اندازه یک قبله دعا وقت نداریم


در کوفه تن ، غیرت ما خانه‌نشین است

بهر سفر کرب و بلا وقت نداریم


تقویم گرفتاری ما پر شده از زرد

ای سرخ ، گل لاله ، تو را وقت نداریم


هرچند که خوب است شهیدانه بمیریم

خوب است ، ولی حیف که ما وقت نداریم

رضااسماعیلی

 

حسین بود و بلا بود و کربلایی که...// سرخ بی پاسخ // دفاع مقدس

 

حسین بود و بلا بود و کربلایی که...

هویزه بود و خطر بود و بچه هایی که...

 

اراده های جوان بود و عشق و تنهایی

خطوط روشن قرآن و ربنایی که...

 

چهارسو همه تانک و غبار و آتش و خون

خروش خسته ی بیسیم در صدایی که...

 

گلوله نیست، مهمات نیست! مفهوم است؟

به موقعیت خط من آشنایی که...

 

اگر محاصره ها تنگ و تنگ تر بشود

اگر سقوط کند شهر، آن بلایی که...

 

در اوج آن همه فریاد سرخ بی پاسخ

رسید دست خیانت به ماجرایی که...

 

درنگ آمدن نیرو و مهمات، آه

رساند فرصت فرمانده را به جایی که...

 

گلوله ها بدنش را طواف می کردند

و خون عاشق او ریخت در منایی که...

پروانه نجاتی

 

اتل متل، رسیدن // اربعین // دفاع مقدس

 

اتل متل، رسیدن

اون صورتای کبود،

آخ! بمیرم، پس چرا

رقیه توشون نبود؟

 

چند شب پیش که بابا

مهمون دامنش شد

گمون کنم همون شب

وقت پریدنش شد...

 

زخم پاهای دختر ،

خوب نمی شه محاله

مگه چقدر جون داره

یه دختر سه ساله؟

 

درد کمر امونو

از دخترک می برید

یهو از حال می رفتو

دوباره زود می پرید

 

می خواس بابا نفهمه

حالش خیلی خرابه

میگفت: ببخشید بابا

خسته م چشام میخوابه!

 

گمون کنم وقتی که

بابا چشاش و دیدش

دیگه تحمل نداشت

برای خود خریدش

 

چه لحظه هایی داشتن

دخترک و بابا جون

با هم دیگه پریدن

خوش به حال دوتاشون...

 

حالا تو دشت بلا

هر گوشه ای تعزیه ست

هر گوشه ای یه نفسِ

راضیهً مرضیه ست

 

این گوشه مادری که

میگه فدات شم پسر

همین جا جون سپردی

عزیز دل، گل پسر!

  

اون گوشه تازه عروس

مجنون دامادشه

همینجا یارش پرید

آره! درست یادشه

 

یه خورده اون طرف تر

زنی به سر می زنه

خدا! بمیره یزید

این گل ناز منه؟

 

دختری گریه میکرد

سر قبر برادر

داداش جونم بلند شو

برات بمیره خواهر

 

یه بچّه ی کوچولو

اشکاش امون نمیده

بابایی ام پس چرا

قهره، جواب نمیده؟

 

دیگه نمیگم از اون

خواهر و اون برادر

همونهایی که بودن

یار دل پیامبر

 

من نمیگم از غم و

صورت نیلی گل

ازون همه زخمی که

می گفت برای بلبل

 

انگار همون صحنه ها

اینجا پیش چشممه

درسته من نبودم

ولی همش پیشمه

 

انگار همون صحنه رو

تو فکّه من میبینم

دارم به جای فکّه

تو کربلا می شینم

 

تو فکّه هم جوونا

تا خدا پرکشیدن

تو لحظه ی جون دادن

فاطمه رو میدیدن

 

 تو فکّه هم هر طرف

تعزیه بر پا میشه

فقط یه دشت خاکه

ولی دلت وا میشه!

 

عجب حسّ عجیبی!

آدم رو می کشونه

تو عصر آهن و پول

رو خاکا می نشونه....

زهرا آراسته نیا

هر پنجشنبه ساعت تکرار سال­هــــا // تقویم های کاغذی // دفاع مقدس

 

هر پنجشنبه ساعت تکرار سال­هــــا

دل تنگم از عبور دل آزار سال­هـــا

 

در کوچه­ای که نام تو را قاب کرده است

دیوار هم نشستـــه به انکـــار سال­ها

 

تقویم های من پر از اندوهِ یادِ توست

هر چنـــد رفتـــه از کفم آمـــار سال­ها

 

این پنجشنبه­های بدون گلاب و گــــل

سنگین نشسته بر سرم آوار سال­ها

 

هر روز در مساحت این قاب عکس خیس

فرسودن من است فقط کار سال­ها

 

تابوت­های گمشده را بـــــو کشیده­ام

باشد که بـــرملا شود اســــرار سال­ها

 

آخر کجای خاک وطن ریشه کرده ای؟

یوسـف­ترین حکایـــت بازار ســـــال­ها؟

 

پروانه نجاتی

 

وقتی رفیق رفت ،زخود نا امید شد // نجواي رضوي // دفاع مقدس

 

وقتی رفیق رفت ،زخود نا امید شد

آنقدر گریه کرد که باران شدید شد

 

جا مانده بود از همه دوستان خود

در فکر استخاره و راه جدید شد

 

یک لحظه شد هوایی مشهد دلش ، پرید

از پشت خاکریز شبی ناپدید شد

 

آغوش باز کرد خراسان به سمت او

وقتی که عاشقانه به مشهد رسید ، شد ...

 

قفلی به آن ضریح مطهر شبانه روز

رمز رضا رضا به زبانش کلید شد

 

آقا قسم به مادر پهلو شکسته ات

اینجا نمی توان ز شما ناامید شد

 

می گفت شاید اینکه لیاقت نداشتم...

اما گرفت حاجت خود را و دید شد

 

یک هفته بعد ، حمله ی والفجر هشت بود

آمد خبر که عاشق مولا، شهید شد

اسماعیل سکاک

 

رفتند روی گرده ي طوفان ،سوار ها // سواران مشرقی // دفاع مقدس

 


رفتند   روی   گرده   طوفان ،    سوار ها

 ما مانده ایم   و   فاصله ها    و  غبارها

  

یادش به خیر  شور   سواران    مشرقی

 تنگ غروب بود   و  تب    شوره     زارها


خورشید در کرانه ی  باران  قرار    داشت

با  چشم های    ملتهب    بی    قرارها


رفتند و رفت آنچه  نشان   از   بهار   بود

پاییزها     گذشت   و   نیامد     بهار ها


این باغ ها به فصل رسیدن    نمی رسند

بی حاصلی ست حاصل این برگ و  بارها


کو آن برهنه  تیغ که  بر  جای  مانده  بود

از    کوله بار   غیرت   آن     تکسوار ها !؟


این ننگ بس که  رنگ  جماعت  گرفته ایم

 ما هم یکی شدیم از  این  بی   شمارها !

 محمد رضا ترکي