ساعت‌ هشت‌ و سي‌ دقيقة‌ شب‌، آسمان‌ سرفه‌ كرد، سرما خورد

باد تندي‌ وزيد ـ بي‌ هنگام‌ ـ گل‌ ياسي‌ شكسته‌ شد، پژمرد

 برق‌ زد چشم‌ آسمان‌، ناگاه‌، تازه‌ شد داغ‌ كودكي‌ تنها

شادي‌ كودكانه‌اش‌ را باد، تا خداي‌ بزرگ‌ با خود برد

 مادر يك‌ شهيد بي‌ برگشت‌، زير ايواني‌ از حيا و غرور

مثل‌ كوهي‌ صبور، آهسته‌، زخم ها را به‌ دست‌ باد سپرد!

 ساعت‌ ده‌ عجيب‌ بود امّا، ساعت‌ انفجار ثانيه‌ها

چفيه‌اي‌ غرق‌ خون‌ به‌ خاك‌ افتاد، يك‌ پلاك‌ شکسته تركش‌ خورد

 ساعت‌ يازده‌، ولي‌ ... افسوس‌، زير باراني‌ از غم‌ و تشويش‌

كودكي‌ در كنار حجله‌ نشست‌، مادري‌ زير باري‌ از غم‌ مُرد!

عبدالرحیم سعیدی راد