تا در بیت الله الحرام از آتش بیگانه سوخت // شهادت حضرت صديقه ي طاهره(س)

 

تا در بیت الله الحرام از آتش بیگانه سوخت
کعبه ویران شد، حرم از سوز صاحب خانه سوخت

شمع بزم آفرینش با هزاران اشک و آه
شد چنان کز دود آهش سینه کاشانه سوخت

آتشی در بیت معمور ولایت شعله زد
تا ابد زان شعله هر معمور و هر ویرانه سوخت

آه ازآن پیمان شکن کز کینه خمّ غدیر
آتشی افروخت تا هم خمّ و هم خُم خانه سوخت

لیلی حسن قِدَم چون سوخت از سر تا قَدَم
همچو مجنون عقل رهبر را دل دیوانه سوخت

گلشن فرخ فر توحید آن دم شد  تباه
کز سموم شرک، آن شاخ گل فرزانه سوخت

گنج علم و معرفت شد طعمه افعی صفت
تا که از بیداد دونان گوهر یکدانه سوخت

حاصل باغ نبوت رفت بر باد فنا
خرمنی در آرزوی خام آب و دانه سوخت

کرکس دون پنجه زد بر روی طاووس ازل
علی از حسرت آن جلوه مستانه سوخت

آتش آتش پرستی در جهان افروخته
خرمن اسلام و دین را تا قیامت سوخته

آیت الله غروی اصفهانی

بر درد عشق نسخه و درمان اثر نکرد //شوق سبو//نجوای رضوی

 

بر درد عشق نسخه و درمان اثر نکرد

مرهم برای زخم غم تو ثمر نکرد

 

تنها حریم پاک تو داریم زآن زمان

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

 

از هر قبیله ای به تو امید بسته اند

نبود کسی که چشم تو بر او نظر نکرد

 

شاهنشه غریب، امیر رئوف طوس

دل نیست، آنچه داغ تواش پر شرر نکرد

 

در بازکن که از ره دوری رسیده ام

این خسته بی دلیل در این ره، خطر نکرد

 

امشب، سحر دوباره به کوی تو آمدم

مخمورم و به شوق سبوی تو آمدم

 

بر حال من به جان جوادت نگاه کن

فکری به حال این دل بی سرپناه کن

 

بر زائران پاک تو من غبطه می خورم

آقا ترحمی به من پر گناه کن

 

امشب برات کرب و بلای مرا بده

ما را دوباره زائر آن بی سپاه کن

 

گر این زیارتم شده دیدار آخرین

در روز حشر یاد من رو سیاه کن

 

در راه عشق، اهل غم و درد خواستی

با چشم نافذت تو مرا مرد راه کن

 

مولا به جان ما تو بگو با امام عصر

یوسف بیا بخاطر من ترک چاه کن

 

تا روز حشر نوکری ات افتخار ماست

اینجا بهشت روی زمین جنت الرضاست

احسان محسنی فر

 

همان امام غریبی که شانه اش خم بود // آبروی آدم // شهادت امام صادق(ع)

 

همان امام غریبی که شانه اش خم بود

به روی شانه ی پیرش غم دو عالم بود

 

میان صحن حسینیه ی دو چشمانش

همیشه خاطره ی ظهر یک محرم بود

 

دل شکسته ی او را شکسته تر کردند

شبیه مادر مظلومه اش پر از غم بود

 

اگر تمام ملائک زگریه می مردند

به پای خانه ی آتش گرفته اش کم بود

 

حدیث حرمت او را به زیر پا بردند

اگر چه آبروی خاندان آدم بود

 

شتاب مرکب و بند و تعلل پایش

زمینه های  زمین خوردنش فراهم بود

 

مدینه بود و شرر بود و خانه ای ساده

چه خوب می شد اگر یک کمی حیا هم بود

 

امان نداشت که عمامه ای به سر گیرد

همان امام غریبی که شانه اش خم بود

علی اکبر لطیفیان

 

ای سفره دار ارض و سما یابن فاطمه // نجوای مهدوی

 

ای سفره دار ارض و سما یابن فاطمه
صاحب عطا، امیر وفا یابن فاطمه

نادیده عاشقت شده ام این چه جلوه ایست
ای شاه حسن، عزیز خدا یابن فاطمه

خوانم دعا برای ظهورت امام عصر
با این که حبس گشته دعا یابن فاطمه

طعنه به روسیاهی من میزنی، بزن
اما مران زخویش مرا یابن فاطمه

کاری برای درک وصالت نکرده ام
از چیست خوانمت که بیا یابن فاطمه

ترسم که روزگار جفاکار عاقبت
ما را جدا کند ز شما یابن فاطمه

تا درد هست ناز طبیبان خریدنیست
ای ناز دار آل ابا یابن فاطمه

ترسم که عاقبت نشوم زائر حسین
تا کی فراق کرببلا یابن فاطمه

احسان محسنی فر

 

ای اشکهای سینه زده شورتان کجاست؟ // محرم

 

ای اشکهای سینه زده شورتان کجاست؟

تکثیرتان ، طهارتتان ، نورتان کجاست؟

 

امروز ، روز اول مستی و ما خمار

ای تاکها کرامت انگورتان کجاست؟

 

صبح شهید آمده و عصر می رود

پس چله ی زیارت عاشورتان کجاست؟

 

موسی به طور آمده است اِن یکاد کو؟

کوری چشم بلعم باعورتان کجاست؟

 

دریا پر است از صدف و ماهی سفید

کشتی نشستگان هنر طورتان کجاست؟

 

این ذوالفقار با نگهش سخت نافذ است!!

هان ای گروه نرم تنان ! گورتان کجاست؟

 

گفتند عرش چشمه ی نزدیک گریه است

با این حساب پس افق دورتان کجاست؟

 

"من " را نمیبرید و چرا "ما " نمیکنید؟

اعجازتان ، کرامت مشهورتان کجاست؟

 

***********

 

گفتی بکربلا برو و آینه بیار

آنجا نبود غیر تو ، منظورتان کجاست؟

رضا جعفری

 

آنان که ز کین بى پر و بالت کردند // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

آنان که ز کین بى پر و بالت کردند
پرپر ز جفا، گل جمالت کردند

شرمى ز نبى و فاطمه ننمودند
زیر سم اسب، پایمالت کردند

محمد رضا دفرانی 

 

بیابانت کفن شد تا بمانی شعله‌ور در خون // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

بیابانت کفن شد تا بمانی شعله‌ور در خون
گلستانی شوی در لامکانی شعله‌ور در خون


زمین و آسمان در خویش می‌پیچند از آن روز
که برپا کرده‌ای آتشفشانی شعله‌ور در خون


تو نوحی، می‌بری هر روز هفتاد و دو دریا را
به سمت عاشقی با بادبانی شعله‌ور در خون


دو بالِ سرخ افتادند از ماه و علم خم شد
کنار رود جا ماند آسمانی شعله‌ور در خون


صدایت بوی باران داشت تا خواند آیه‌ گل را
سرت بالای نی چون کهکشانی شعله‌ور در خون


و قبله در نگاهِ تیغ جاری شد که با حلقت
نماز آخرینت را بخوانی شعله‌ور در خون


خودت را ریختی ای مرد در حلقومِ آهن‌ها
غزل خواندی در آتش با زبانی شعله‌ور در خون

سیدمحمدضیا قاسمی 

 

افتاده است روی زمين پيکر کسی //شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

افتاده است روی زمين پيکر کسی
در خون شناور است تن بی سر کسی

يا نور عين » « يا ولدی » گريه می کند«
بر پاره های پيرهنش مادر کسی

سيلی زدند صورت ماه شکفته را
شلاق خورد بر بدن لاغر کسی-

که آه آه می کشد و آه آه او
آتش کشيده يکسره بر چادر کسی-

که کوه پای طاقت او خاک می شود
دريای خون برابر او ... خواهر کسی-

از نخل های سبز عراقی بلندتر
بالا بلند! بيشتر از باور کسی..

بر نيزه ميبرند ستاره ستاره ماه
يک کهکشان بروی زمين، نه! سر کسی

چيزی بگو ستاره ی دنباله دار، شب
هرگز نشد برای ابد باور کسی

فاطمه حق وردیان

 

همی گویم و گفته ام بارها // کیش مهر // عرفانی

 

 

همی گویم و گفته ام بارها

 بود کیش من مهر دلدار ها

 

پرستش به مستی است در کیش مهر

برون اند زین جرگه هشیار ها

 

به شادی و آسایش و خواب و خور

ندارند کاری دل افگار ها

 

کشیدند در کوی دلدادگان

میان دل و کام ،دیوار ها

 

چه فرهاد ها مرده در کوهها

چه حلاج ها رفته بر دارها

 

چه دارد جهان جز دل و مهر یار

مگر توده هایی زپندارها

 

ولی راد مردان و وارستگان

نبازند هرگز به مردارها

 

مهین مهرورزان که آزاده اند

بریزند از دام جان تارها

 

به خون خود آغشته و رفته اند

چه گل های رنگین به جوبارها

 

بهاران که شاباش ریزد سپهر

به دامان گلشن ز رگبارها

 

کشد رخت،سبزه به هامون و دشت

زند بارگه،گل به گلزار ها

 

نگارش دهد گلبن جویبار

در آیینه ی آب،رخسارها

 

رود شاخ گل در بر نیلفر

برقصد به صد ناز گلناز ها

 

درد پرده غنچه را باد بام

هزار آورد نغز گفتار ها

 

به یاد خم ابوری گل رخان

بکش در بزم می خوار ها

 

گره را ز راز جهان باز کن

که آسان کند باده،دشوارها

 

جز افسون و افسانه نبود جهان

که بستند چشم خشایارها

 

فریب جهان را مخور زینهار

که در پای این گل بود خارها

 

پیاپی بکش جام و سرگرم باش

بهل گر بگیرند بیکارها

علامه طباطبایی(قدس الله نفسه)

 

بسي دام است و ديو و دد بسي غول است و رهزنها // عرفانی

 

بسي دام است و ديو و دد بسي غول است و رهزنها

الا اي طاير قدسي در اين ويرانه برزنها

 

گذر زين جاي ناامن و نما رو سوي مأمنها

در اين جاي مخوف اي مرغ جان ايمن كجا باشي

 

به يك دو دانه ارزن فرو ماندي زخرمنها

در اين كوي و در اين برزن چه پيش آمد ترا رهزن

 

شد از ياد تو آن روح و ريحان و باغ و گلشنها

در اين لاي و لجنها و در اين ويرانه گلخنها

 

ترا باید که بر کویش بود هر دم نشیمنها

سحرگاهی که می آید نسیم کوی دلدارت

 

کجا دیدن توانی تا بود اینگونه دیدنها

حجاب دیده دل گرددت آمال دنیاوی

 

ترا گردند نشترها ترا گردند سوزنها

همه خوهای ناپاکت ترا گردند اژدرها

 

که تا افراشتگان در جان تو سازند مسکنها

زدا لوح دلت از تیرگیهای هواهایت

 

ترا از دست تو سوز است و فریاد است و شیونها

ترا از دست تو سور است و فرجاه است و آرامی

 

تعینهای امکانی بود مانند روزنها

یکی شمس حقیقت می درخشد در همه عالم

 

بود از پرتو انفس بقای صورت تنها

نه جان اندر بدن باشد که آن روح است و این جسم است

 

همی دانی که هر چیزی برای اوست مخزنها

چو باشد عالم دانی مثال عالم عالی

 

حسن را چشم حق بین است و حق گویند روشنها

بجز یکتا جمال حسن مطلق نیست در هستی

 

علامه حسن زاده آملی

 

چه خبرهاست خدايا كه ندارم خبري // عرفانی

 

چه خبرهاست خدايا كه ندارم خبري

كو مرا خضر رهي تا كه نمايم سفري



با كه گويم كه چه ها مي كشم از دست دلم

با تو گويم كه ز احوال دلم باخبري



اسم اعظم كه ز احصاء و عدد بيرون است

اسم آه است نصيبم نه كه اسم دگري



حاصل آن همه از گفت و شنود شب و روز

بجز از حيرت و دهشت چه مرا شد ثمري



دگر از ذره روا نيست دهن بگشادن

 فهم ذره است چو فهميدن شمس و قمري



ديده آن كه به روي تو نباشد نظرش

 نتوان گفت مر او را كه تو صاحب نظري


 
اي خوش آن بنده بيدار بديدار رخت

دارداز عشق وصالت به سحرها سهري



صمت و جوع و سهرو خلوت و ذكر بدوام

خام را پخته كند پخته شود پخته تري



چون كه خودعين سلام است بهشت است نظام

مظهر اسم سلام است هر آنچه نگري



از دغلبازي و سالوسي نسناسي چند

دين حق را چه زيانست و چه خوف و ضرري

 

آن همه اشك بصر كز حسنت جاري شد

باز از لطف تو داراست چه اشك و بصري

 علامه حسن زاده آملی

 

ما خيل بندگانيم ما را تو مي‌شناسي // عرفانی

 

ما خيل بندگانيم ما را تو مي‌شناسي
هر چند بي‌زبانيم، ما را تو مي‌شناسي

ويرانه‌ئيم و در دل گنجي ز راز داريم
با آنكه بي‌نشانيم، ما را تو مي‌شناسي

با هر كسي نگوئيم راز خموشي خويش
بيگانه با كسانيم ما را تو مي‌شناسي

آئينه‌ايم و هر چند لب بسته‌ايم از خلق
بس رازها كه دانيم ما را تو مي‌شناسي

از قيل و قال بستند، گوش و زبان ما را
فارغ از اين و آنيم ما را تو مي‌شناسي

از ظن خويش هر كس، از ما فسانه‌ها گفت
چون ناي بي‌زبانيم ما را تو مي‌شناسي

در ما صفاي طفلي، نفسرد از هياهو
گلزار بي‌خزانيم ما را تو مي‌شناسي

آئينه‌سان برابر گوئيم هر چه گوئيم
يكرو و يك زبانيم ما را تو مي‌شناسي

خطّ نگه نويسد حال درون ما را
در چشم خود نهانيم ما را تو مي‌شناسي

لب بسته چون حكيمان، سر خوش چو كودكانيم
هم پير و هم جوانيم ما را تو مي‌شناسي

با دُرد و صاف گيتي، گه سرخوش است گه غم
ما دُرد غم كشانيم ما را تو مي‌شناسي

از وادي خموشي راهي به نيكروزي است
ما روز به، از آنيم ما را تو مي‌شناسي

كس راز غير، از ما نشنيد بس «امينيم»
بهر كسان امانيم ما را تو مي‌شناسي

حضرت آیت الله خامنه ای حفظه الله

اى دوستان مهربان من كيستم من كيستم // عرفانی

 

اى دوستان مهربان من كيستم من كيستم                    

اى همرهان كاروان من كيستم من كيستم 

 

اين است دائم پيشه ام كز خويش در انديشه ام              

گشته مرا ورد زبان من كيستم من كيستم 

 

لفظ حسن شد نام من از گفت باب و مام من                  

گر نام خيزد از ميان من كيستم من كيستم 

 

بگذشته ام از اسم و رسم مر خويش را بينم طلسم          

آيا شود گردد عيان من كيستم من كيستم 

 

تا كى حسن نالد چو نى تا كى بمويد پى به پى              

گويد به روزان و شبان من كيستم من كيستم

 علامه حسن حسن زاده آملی