با غمت مي خرم آقا خوشي عالم را //محرم مهدوي

با غمت مي خرم آقا خوشي عالم را

و به عالم ندهم تا به ابد اين غم را

 

چشم بر راه تو و روز نهم هم آمد

قسمتم كرد خدا سينه زدن با هم را

 

ريشه ي بيرقتان عزتمان بخشيده

از سرم باز مكن سايه ي اين پرچم را

 

دم من هست حسن بازدمم هست حسين

تا نفس هست نگير از نفسم اين دم را

 

نمك روضه ما را خود زينب داده

شور ما زنده كند خيل بني آدم را

 

علم رايت العباس بلندم كرده

مادرت داده به من اين سند محكم را

 

مادرت جان مرا نذر عمو جانت كرد

حرمم بخش علاجي بكني دردم را

 

حسن لطفی

این که بر سینه خود داغ برادر دارد//شهادت قمربنی هاشم(ع)


این که بر سینه خود داغ برادر دارد

نتواند که سر از سینه ی تو بردارد

 

تیر ها با همه قامت به تنت جا شده اند

وای بر من چقدر پیکر تو پر دارد

 

می کشی پا به زمین و کمرم می شکنی

کمی آرام که در پای تو مادر دارد....

 

....میکشد تیر ز چشمان تو با دست کبود

ولی این تیر چرا هیبت خنجر دارد؟

 

ای رشید حرمم بی تو حرم غارت شد

آخر این خیمه آتش زده دختر دارد

 

چه شده با سرت از ضربه سنگین عمود

بین دو ابروی تو سخت است ترک بردارد

 

حسن لطفی


گلبرگ های یاسمنت زیرو رو شده//حضرت قاسم ابن الحسن(ع)

گلبرگ های یاسمنت زیرو رو شده

باغی از آه شعله زنت زیرو رو شده

 

پیراهنی که بر بدنت بود کنده اند

پیراهنی که شد کفنت زیرو رو شده

 

یک دشت سنگ بوسه بر روی گونه ات زده

یک دشت نیزه دور تنت زیرو رو شده

 

با من بگو به دست که افتاد کاکلت

اینطور زلف پر شکنت زیرو رو شده

 

تقصیر استخوان سر راه مانده است

شکل نفس نفس زدنت زیرو رو شده

 

این نعل های تازه چه کرده اند ، وای من

چشمت، لبت ، رخت ، دهنت زیرو رو شده

 

حسن لطفی

زیباتر از همیشه در این کربلا شدی//حضرت قاسم ابن الحسن(ع)

زیباتر از همیشه در این کربلا شدی

دیدی دلم گرفته، مرا مجتبی شدی؟

 

لک زد دلم برای عمو گفتنت، بگو

لک زد دلم چرا، چه شده بی‌صدا شدی

 

افتاده‌ای به خاک و پر از زخم گشته‌ای

از دست رفته‌ای و پر از ردپا شدی

 

از پای کوبی سُم اسبان عجیب نیست

ای پاره‌ ی دلم که چنین نخ‌ نما شدی

 

دیروز شانه‌ات زدم امروز دیده‌ام

با پنجه‌های قاتل خود آشنا شدی

 

بر روی خاک مثل عمو قد کشیده‌ای

یا بس که تیغ خورده‌ای از زخم وا شدی

 

گفتم عصای پیری من بعد اکبری

اما از این شکسته‌ی تنها جدا شدی

 

حسن لطفی

این که این قدر تماشا دارد//حضرت قاسم ابن الحسن(ع)

این که این قدر تماشا دارد

به رگش خون علی را دارد

 

مجتبی آمده تصویر شود

به حسن رفته؛ تماشا دارد

 

گیسوانی که زده شانه حسین

هر قدر دل ببرد جا دارد

 

سیزده بار زمین فهمیده

منّتی بر سر دنیا دارد

 

شاه در بدرقه اش آمده است

تا ببینند که بابا دارد

 

نیست پایش به رکاب از بس که

میل پرواز به بالا دارد

 

چشم بد دور به بازو بندش

ریشه چادر زهرا دارد

 

نوجوان است و دعایی بر لب

پشت او زینب کبری دارد

 

 نوجوان است ولی وقت نبرد

پای هر ضربه اش امضا دارد

 

نوجوان است ولی از رجزش

از دمش صاعقه پروا دارد

 

رجزی خواند و همه فهمیدند

بعد از این ، معرکه آقا دارد

 

شکل رزمش چقدر پیچیده ست

شیوه حضرت سقا دارد

 

**

قبضه ی تیغ که میچرخاند

آذرخشی ست که میسوزاند

 

شور در پهنه صحرا انداخت

موج بر سینه دریا انداخت

 

یک هماورد ندارد بس که

هیبتش لرزه به صحرا انداخت

 

باد تا بند نقابش وا کرد

پرده از محشر کبری انداخت

 

عاقبت ازرق شامی آمد

رو به قاسم نظری تا انداخت

 

چار فرزند به میدان آورد

دو طرف را به تقلا انداخت

 

همه جا بود سکوتی سنگین

کربلا چشم به آنجا انداخت

 

دست پرورده عباس نظر

تا که بر قامت آنها انداخت

 

 چار فرزند حرامی را با

ضربه ای یک به یک از پا انداخت

 

اولین چرخش تیغش از تن

سرشان را به ثریا انداخت

 

نوبت ارزق شامی شد و باز

پیش آنها سر او را انداخت

 

همه را ضربه ی شصتش یاد

ضربه کاری مولا انداخت

 

**

مجتبی باز به تکرار آمد

بانگ تکبیر علمدار آمد

 

حیف غم بود که معنا کردند

گرد او هلهله برپا کردند

 

تا که دیدند حریفش نشدند

دشتی از سنگ مهیا کردند

 

همه طوری به سرش ریخته اند

گوئیا گمشده پیدا کردند

 

گل سرخی به زمین باز شد و

ساقه را از دو سه جا تا کردند

 

استخوان های شکسته او را

چقدر خوش قد و بالا کردند

 

نیزه ها بر سر او زار زدند

تیغ ها را به تنش جا کردند

 

تا که دیدند عمو می آید

همگی خنده به لب وا کردند

 

نعل ها رد شده و ضرب زدند

تا مشبّک بدنش را کردند

 

مادرش آمده بالینش حیف

چقدر خوب مدارا کردند

 

مادرش آمد و با زخمی نو

باز خون بر دل زهرا کردند

 

کاکلش را ز دو سو چنگ زدند

وقت غارت شد و دعوا کردند

 

تا روی خاک کشیدن ها را

ایستادند و تماشا کردند

 

**

وای بر من چه خیالی دارند

نعل ها شکل هلالی دارند

 

حسن لطفی


کبوترانه از این خاک‌ها رها شده‌ای//حضرت قاسم ابن الحسن(ع)

کبوترانه از این خاک‌ها رها شده‌ای

برای درد یتیمانه‌ات دوا شده‌ای

 

ربوده باد ز رویت نقاب و می‌بینم

چقدر شکل جوانی مجتبی شده‌ای

 

بیا برای مدینه دوباره گریه کنیم

رسیده مادرم و غرق در عزا شده‌ای

 

چقدر حجله‌ی دامادی‌ات پر از سنگ است

به خون نشسته‌ای اما چه دلربا شده‌ای

 

دو دست زیر تنت برده‌ام ولی خالی‌ست

جدا شدی ز من از بس جدا جدا شده‌ای

 

پس از صدای نفس‌های مانده در سینه

پس از صدای ترک‌ها چه بیصدا شده‌ای

 

به قد کشیدن تو تیغ‌ها کمک کردند

گمان کنم به بلندیِ نیزه‌ها شده‌ای

 

من از کمر شده‌ام تا و از تو می‌پرسم

سرت چه آمده از بین سینه تا شده‌ای؟

 

حسن لطفی

دوباره در دل من خیمه عزا نزنید//طفلان حضرت زینب(س)

 دوباره در دل من خیمه عزا نزنید

 نمک به زخم من و زخم خیمه ها نزنید

 

شکسته  تر زمن پیر دیگر اینجا نیست

 مرا زمین زده است اکبرم شما نزنید


 برای آنکه نمیرم ز شرم مادرتان

 میان این همه لبخند دست و پا نزنید


 خدا کند که بگوید کسی به قاتلتان

 فقط نه اینکه دو بی کس دو تشنه را نزنید


 که در برابر چشمان مادری تنها

 سر دو تازه جوان را به نیزه ها نزنید

حسن لطفی

اولین روز است که بی گهواره می گردی علی // شهادت حضرت علي اصغر(ع)

 

اولین روز است که بی گهواره می گردی علی

یک شبه مادر برای خود شده مردی علی

 

آخرین باری که بستم بند این قنداق را

بر دلم افتاده دیگر بر نمی گردی علی

 

بیشتر شرمنده می سازی پدر را گریه کن

بس کن این لبخند اشکم را در آوردی علی

 

باز کن از ساقه ی این تیر انگشتان خود

نیست هم بازی تو بی چاره ام کردی علی

 

بی تعادل هستی و ماندم چگونه با سرت

حجم تیر حرمله را تاب آوردی علی

 

می زنی لبخند پیدا می شود سرهای تیر

عاقبت دندان شیری هم در آوردی علی

حسن لطفی

 

وقتی لبان کوچک تو بی جواب شد // شهادت حضرت علي اصغر(ع)

 

وقتی لبان کوچک تو بی جواب شد

مادر به جای آب، ز شرم تو آب شد

 

بیهوده پا به سینه ی من می زنی مکوش

پیش لبان خشک تو دریا سراب شد

 

مثل همیشه بوسه زدم روی گونه ات

اما لبم ز تاول رویت کباب شد

 

وقتی عمود خیمه ی عباس را کشید

گفتم رباب: خیمۀ عمرت خراب شد

 

از چشم های حرمله پیداست فکر چیست

مادر دعا نکرده ای و مستجاب شد

حسن لطفی

 

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند // شهادت حضرت رقيه(س)

 

تشنگی شعله شد و چشم ترش را سوزاند

هق هق بی رمقش دور و برش را سوزاند

 

دست در دست پدر دختر همسایه رسید

ریخت نانی به زمین و جگرش را سوزاند

 

سنگی از بین دو نی رد شد و بر صورت خورد

پس از آن تركه ی چوبی اثرش را سوزاند

 

دخترك زیر پر چادر عمه می رفت

آتشی از لب بامی سپرش را سوزاند

 

پنجه ی پیر زنی گیسوی او را وا كرد

شاخه ی نسوخته نخل پرش را سوزاند

 

دست در حلقه ی زنجیر به دادش نرسید

هیزم شعله ور اُفتاد سرش را سوزاند

حسن لطفی

 

چگونه آب نگردم کنار پیکرتان // طفلان حضرت زینب(س)

 

چگونه آب نگردم کنار پیکرتان

که خیره مانده به چشمم نگاه آخرتان

 

میان هلهله ی قاتلانتان تنها

نشسته ام که بگریم به جسم پرپرتان

 

چه شد که بعد رجزهایتان در این میدان

چه شد که بعد تماشای رزم محشرتان

 

ز داغ این همه دشنه به خویش می پیچید

به زیر آن همه مرکب شکسته شد پرتان

 

شکسته آمدم این جا شکسته تر شده ام

نشسته ام من شرمنده در برابرتان

 

خدا کند که بگیرند چشم زینب را

که تیغ تیز نبیند به روی حنجرتان

 

میان قافله ی نیزه دارها فردا

خدا کند که نخندد کسی به مادرتان

 

و پیش ناقه ی او در میان شادی ها

خدا کند که نیفتد ز نیزه ها سرتان

حسن لطفی

 

رسم این است که اول سر او می ریزند // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

یا حسین (ع)

رسم این است که اول سر او می ریزند

بعد از آن دور و بر پیکر او می ریزند

 

بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند

بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند

حسن لطفی

 

بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است // شهادت حضرت علي اصغر(ع)

 

بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است

 دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است

 

 کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده

 گهواره نیست دست خودت را تکان نده

 

 با دست های بسته مزن چنگ بر رخت

 با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت

 

 بس کن رباب حرمله بیدار می شود

 سهمت دوباره خنده انظار می شود

 

 ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود

 از روی نیزه راس عزیزت رها شود

 

 یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده

 دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده

 

 گرچه امید چشم ترت نا امید شد

 بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد

 

 پیراهنی که تازه خریدی نشان مده

 گهواره نیست دست خودت را تکان مده

 

 با خنده خواب رفته تماشا نمی کند

 مادر نگفته است و زبان وا نمی کند

 

 بس کن رباب زخم گلو را نشان مده

 قنداقه نیست دست خودت را تکان مده

 

 دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود

 آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود

 

 بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود

 این گریه ها برای تو اصغر نمی شود

 حسن لطفی

 

دیدنت در همه ی راه معما شده است // شهادت حضرت علي اصغر(ع)

 

دیدنت در همه ی راه معما شده است

تو کجا نیزه کجا وای چه با ما شده است؟

 

دیدنت سخت ولی سخت تر از آن این است

باز هم حرمله سرگرم تماشا شده است

 

باورم نیست که بالای سرم می خندی

دل من سوخته تر از دل لیلا شده است

 

ساربانی که نگین پدرت را دارد

چند روزی است در این قافله پیدا شده است

 

حجم تیری که علمدار زمین گیرش شد

باورم نیست که در حنجره ات جا شده است

 

کاش آرام رود قافله تا راه روی

بعد من نوبت لالایی زهرا شده است

 

کاش ارام رود تا که نیفتی از نی

ولی افسوس سر رأس تو دعوا شده است

 

نیزه داری که تو را می برد این را می گفت

باز هم زخم گلوی پسرت وا شده است

 حسن لطفی

 

دود بود و دود بود و دود بود//مرثيه حضرت صديقه ي طاهره(س)

دود بود و دود بود و دود بود
گل میان آتش نمرود بود
شعله می پیچید بر گرد بهار
خون دل می خورد تیغ ذوالفقار
یک طرف گلبرگ اما بی سپر
یک طرف دیوار بود و میخ در
میخ یاد صحبت جبریل بود
شاهد هر رخصت جبریل بود
قلب آهن را محبت نرم کرد
میخ از چشمان زینب شرم کرد
شعله تا از داغ غربت سرخ شد
میخ کم کم از خجالت سرخ شد
گفت با در رحم کن سویش مرو
غنچه دارد، سوی پهلویش مرو
حمله طوفان سوی دود شمع کرد
هرچه قوت داشت دشمن جمع کرد
روز، رنگ تیره ی شب را گرفت
مجتبی چشمان زینب را گرفت
پای لیلی چشم مجنون می گریست
میخ بر سر می زد و خون می گریست
جوی خون نه تا به مسجد رود بود
دود بود ودود بود و دود بود

حسن لطفی

باور نمی کنم که رسیدم کنار تو // اربعین

 

باور نمی کنم که رسیدم کنار تو

باور نمی کنم من و خاک و دیار تو؟

 

یک اربعین گذشته و من پیرتر شدم

یک اربعین گذشت و شدم همجوار تو

 

یک اربعین اسیر بلایم ، بلای عشق

یک اربعین دچار فراقم ، دچار تو

 

یک اربعین دویده ام و زخم دیده ام

دنبال ناله های یتیمان زار تو

 

یک اربعین به گریه ی من خنده کرده اند

لبهای قاتلان تو و نیزه دار تو

 

یک اربعین به روی سرم شعله ریختند

با چادری که سوخت رسیدم کنار تو

 

مثل رباب مثل همه تار گشته اند

چشمان خسته ی من ، چشم انتظار تو

 

روز تولدم که زدم خنده در برت

باور نداشتم که شوم سوگوار تو

 

با تیغ و تیر و دشنه تو را بوریا کنند

با سنگ و تازیانه مرا داغدار تو

 

یادم نمی رود به لبت ، آب آب بود

یادم نمی رود بدن نیزه زار تو

 

حالا سرت کجاست که بالای سر روم

گریم برای زخم تن بی شمار تو

 

یک مشت خاک روی تو و من دعا کنان

شاید شوم نشان تو – سنگ مزار تو -

حسن لطفی              

آهم که شعله بر جگر غم کشیده ام // اربعین

 

آهم ؛که شعله بر جگر غم کشیده ام

اشکم، که قطره قطره به پایت چکیده ام

 

آئینه ام ،که زخم ترک خورده ام ز سنگ

سروم ، که سایبان شده قد خمیده ام

 

ای تلّ ِ خاکِ غرقِ به خونِ برادرم

باور نمی کنم به کنارت رسیده ام

 

نقش هزار ضربت دشمن گرفته ام

طعم هزار سنگ ستم را چشیده ام

 

یادم نمی رود که در آن روز در پی ات

صد بار این مسیر سیه را دویده ام

 

یادم نمی رود که در آن شام از تنت

صد تیغ و تیر و نیزه و خنجر کشیده ام

 

اکنون رسیده ام که ببوسم دوباره ات

آه ای گلو بریده کجایی ، بریده ام

حسن لطفی

چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست // شهادت حضرت علي اكبر(ع)

 

چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست

و از این پیر جوانمرده کمانی تر نیست

 

دست و پایی ،نفسی ،نیمه نگاهی ،آهی

غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست

 

در کنار تو ام و باز به خود می گویم

نه حسین!، این تن پوشیده به خون ،اکبر نیست

 

هر کجا دست کشیدم زتنت گشت جدا

از من آغوش پر و از تو تنی دیگر نیست

 

دیدنی گشته اگر دست و سر سینه تو

دیدنی تر زمن و خنده آن لشگر نیست

 

استخوانهای تو و پشت پدر هر دو شکست

باز هم شکر ،کنار من و تو ،مادر نیست

                                              

حسن لطفی

 

نفس بده كه نفس پاي اين علم بزنم // كربلا

 

نفس بده كه نفس پاي اين علم بزنم

نفس بده كه فقط از حسين دم بزنم

 

سرم فداي قدمهات آرزو دارم

كه سرنوشت خودم را بخون رقم بزنم

 

سرم هواي تو دارد دلم هواي ضريح

چه مي شود كه سري گوشه ي حرم بزنم

 

كنار سينه زنان چه مي شود ارباب

ميان صحن و سرايت شبي قدم بزنم

 

هزار حاجتم اما رسيده ام امشب

كه چشم بر قدم صاحب علم بزنم

 

نفس بده كه زشب تا غروب تاسوعا

ميان نوحه كنانت دوباره دم بزنم

حسن لطفي