تو کیستی که جهان تشنة زلالی توست // نجوای حسینی

 

تو کیستی که جهان تشنة زلالی توست
بهار عاطفه مرهون خشکسالی توست


شب زمانه که مقهور بامدادان باد
شکیب خاطرش از خون لایزالی توست


ز قصّه عطشت چشم عالمی گریان
هزار چشمه جوشنده در حوالی توست


تو ماه من به کدامین ظلامه ات کشتند
که پشت پیر فلک تا ابد هلالی توست


ندید نقش تو را کس به حجم آینه‌ها
حکایت همه از صورت خیالی توست


چه عاشقی تو که در دفتر قصاید سرخ
هرآنچه خواند دلم، شاه بیت عالی توست


سزد که رایحه درد، سازدم مدهوش
که باغ عشق، به داغ شکسته‌بالی توست


فغان که وارث بانوی آبهای جهان
تویی و تشنه یک قطره، مشک خالی توست


تو شهر عشقی و دروازه ات به باغ بهشت
دل شکسته من یک تن از اهالی توست

بهمن صالحی

 

بر زمین کوبید سم اما سوارش برنخاست //ذوالجناح

 

بر زمین کوبید سم اما سوارش برنخاست

شیهه زد لیکن امیر کارزارش برنخاست

 

شعله ور شد در جنون خشم و بهت خود ولی

راکبش آن مهربان، آن غمگسارش برنخاست

 

پیکرش شد جنگلی از شاخسار نیزه آه!

جز گل زخم دمادم از بهارش برنخاست

 

لحظه ای آسود در خواب چمنزار بهشت

کرکس درد از تن گلگون خارش برنخاست

 

مثل یک ابر سپید اما سترون در افق

هیچ جز آهی ز جان دردبارش برنخاست

 

جوی رگ هایش تهی چون گشت زیر پای مرد

زانوان خم کرد و دیگر از کنارش برنخاست

 

بهمن صالحی