در سرش طرح معما می کرد//حضرت عبدالله ابن الحسن(ع)

در سرش طرح معما می کرد

با دل عمه مدارا می کرد


فکر آن بود که میشد ای کاش

رفع آزار ز آقا می کرد


به عمویش که نظر می انداخت

یاد تنهایی بابا می کرد


دم خیمه همه ی واقعه را

داشت از دور تماشا می کرد


چشم در چشم عزیز زهرا

زیر لب داشت خدایا می کرد


ناگهان دید عمو تا افتاد

هرکسی نیزه مهیا می کرد


نیزه ها بود که بالا می رفت

سینه ای بود که جا وا می کرد


کاش با نیزه زدن حل می شد

نیزه را در بدنش تا می کرد


لب گودال هجوم خنجر

داشت عضوی زتنش وا می کرد


هر که نزدیکترش می امد

نیزه ای در گلویش جا می کرد


زود می آمد و میزد به حسین

هرکسی هر چه که پیدا می کرد


آن طرف هلهله بود و این سو

ناله ها زینب کبری می کرد


گفت ای کاش نمی دیدم من

زخمهایت همه سر وا می کرد


دست من باد بلا گردانت

ذبح گشتم به روی دامانت

احسان محسنی فر

لشگریان خیره سر، چند نفر به یک نفر؟//حضرت عبدالله ابن الحسن(ع)

لشگریان خیره سر، چند نفر به یک نفر؟

فاطمه گشته خونجگر، چند نفر به یک نفر؟


خواهر دل شکسته اش همره دختران او

زند به سینه و به سر ،چند نفر به یک نفر؟


بین زمین و آسمان جنت و عرش و کهکشان

پر شده است این خبر، چند نفر به یک نفر؟


حور و ملک به زمزمه وای غریب فاطمه

حضرت خضر نوحه گر، چند نفر به یک نفر؟


آه و فغان مادرش به قلب سنگی شما

مگر نمیکند اثر، چند نفر به یک نفر؟


عمو رمق ندارد و همه هجوم می برید

مرد نبوده اید اگر، چند نفر به یک نفر؟

وحید قاسمی

غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت//حضرت عبدالله ابن الحسن(ع)

غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت

شعله بال و پرش میل سفر داشت


آن که در این یازده سال یتیمی

تا که عمو بود انگار پدر داشت


از چه بماند در این خیمه خالی

آْن که ز اوضاع گودال خبر داشت


گفت: به این نیزه خشک و شکسته

تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت


رفت مبادا بگویند غریب است

یاکه بگویند عمو کاش پسر داشت


آمد و پیشانی زخمی شه را

از بغل دامن فاطمه برداشت


در وسط بهت دلشوره زینب

شکر خدا دست، یعنی که سپر داشت

علی اکبر لطیفیان

گرچه قدم کوچک است و بار ندارد//حضرت عبدالله ابن الحسن(ع)

گرچه قدم کوچک است و بار ندارد

بیشتر از یازده بهار ندارد

 

عشق تو با سن و سال کار ندارد

سر کشی عشق من مهار ندارد

 

هرکه شد از عشق مست عبد حسین است

هرکسی عبدلله است عبد حسین است

 

من که پسر خوانده ی سرای عمویم

ماحصل زحمت دعای عمویم

 

دست چه باشد کنم فدای عمویم

دار و ندارم همه برای عموم

 

در سر ما فرق ، بین دست و جگر نیست

مرد خدا نیست آنکه مرد خطر نیست

 

حضرت عزوجل که ترس ندارد

کوه وقار از کوتل که ترس ندارد

 

طفل حسن از جدل که ترس ندارد

بچه ی شیر جمل که ترس ندارد

 

وای اگر نیزه ای به دست بگیرم

زیر و زبر میکنم به عشق امیرم

 

از سر شوق است اگر که بی کفنم من

مرد بی دفاع عمو حسین منم من

 

طفل حسن زاده نه خودم حسنم من

عمه مهیای جنگ تن به تنم من

 

یک تنه پس میزنم به لشکر کوفه

عمه سپاهت منم برابر کوفه

 

حال که در خیمه های او پسری نیست

از علی اکبرش دگر خبری نیست

 

ماندن من در حرم چنان هنری نیست

دست ضعیفم که هست اگر سپری نیست

 

دست من از جنس دست مادر آقاست

ارث قدیمی ما ز کوچه ی زهراست

 

جان که نباشد حرم چه فایده دارد

بعد عمو پیکرم چه فایده دارد

 

از همه کوچکترم چه فایده دارد

حبس شدن در حرم چه فایده دارد

 

عمه یسار و یمین چقدر شلوغ است

دور عمو را ببین چقدر شلوغ است

 

زانوی من خم شد آن سوار که افتاد

از روی مرکب بی اختیار که افتاد

 

با طرف راست یک کنار که افتاد

بر روی شمشیر و سنگ و خار که افتاد

 

عمه ببین نیزه را به مشت گرفتند

موی عموی مرا ز پشت گرفتند

 

عمه بس است این همه تپیده شدن ها

ضربه ی شمشیر ها شنیده شدن ها

 

زیر لگدهای چکمه دیده شدن ها

این طرف و آنطرف کشیده شدن ها

 

دیر شد عمه بیا و مرا رها کن

عمه برو در میان خیمه دعا کن

 

آمد و آن تیرهای جدا شده را دید

روی تنش زخمهای وا شده را دید

 

دور سرش چند مرد پاش ده را دید

در بدنش نیزه های تا شده را دید

 

یابن خبیثه چرا به سینه نشستی

روی حسینیه ی مدینه نشستی

علی اکبر لطیفیان 

وقتی تمام لشگریان هار میشوند // حضرت عبدالله ابن الحسن(ع)

 

وقتی تمام لشگریان هار میشوند

دور و بر عمو همه خونخوار میشوند

 

امثال شمر و حرمله بیکار میشوند

از نو دوباره وارد پیکار میشوند

@

باید برای شاه غریبم سپر شوم

باید که آماده ی رفع خطر شوم

@

ای وای از آن اراذل بی چشم و روی پست

ای وای از آن که راه ورا سوی خیمه بست

 

ای وای از آن سه شعبه که بر سینه اش نشست

ای وای ز پاره سنگ که رسید وسرش شکست

@

ای وای زخون ، خون خدایی که سکه شد

عمه ببین عموی گلم تکه تکه شد

@

سوگند میدمت که رهایم کن عمه جان

سوگند میدمت که فدایم کن عمه جان

 

نذر امیر کرببلایم کن عمه جان

آخر شهید خون خدایم کن عمه جان

@

دشمن شکسته است سرش را، سرم فداش

هستی من بود... پدر و مادرم فداش

@

دنبال من نیا به سرت سنگ میزنند

کفتارها به معجرتان چنگ میزنند

 

باتیر وتیغ و نیزه نماهنگ میزنند

این ها یکی شدند و هماهنگ میزنند

@

من میروم فدایی آقای خود شوم

نه ، میروم فدایی بابای خود شوم

@

گودال میروم سپر حنجرش شوم

گودال میروم که فدای سرش شوم

 

مانده ست بی زره ، زره پیکرش شوم

یا نه فقط دست به کمک مادرش شوم

@

وقتش رسیده در بغلش دست و پا زنم

وقتش رسیده مادر خود را صدا زنم

@

ملعون رسید ؟ فدای سرت غصه ای نخور

خنجر کشید ؟ فدای سرت غصه ای نخور

 

دستم برید ؟ فدای سرت غصه ای نخور

حلقم درید ؟ فدای سرت غصه ای نخور

@

هرچند به زخم نیزه من عادت نداشتم

اما به من حق بده طاقت نداشتم

@

علیرضا خاکساری

می‌روم بی‌قرار و بی پروا  * حضرت عبدالله ابن الحسن(ع) ---------------

می‌روم بی‌قرار و بی پروا

می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

می‌روم که دلم شده دریا

می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

 

می‌روم عاقبت به خیر شوم

همدم قاسم و زهیر شوم

واپسین لحظه های عاشورا

می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

 

هر دلی در خروش می‌آید

غیرت من به جوش می‌آید

قد و بالام کوچک است اما

می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

 

بعد عباس و قاسم و اکبر

آه دیگر پس از علی اصغر

بی فروغ است پیش من دنیا

می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

 

صبر کردن دگر حرام شده

آه حجّت به من تمام شده

بشنوید این صدای قلبم را

می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

 

هر طرف تیر و نیزه و دشنه

همه لشکر به خون او تشنه

مانده تنها عموی من تنها

می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

 

منم و بغض ناگزیری که ...

منم و لحظة خطیری که ...

چشم دارد به دست من بابا

می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

 

می‌دهم من تمام هستم را

سپرش می‌کنم دو دستم را

در رگم خون مادرم زهرا

می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

 

بین طوفان نیزه و خنجر

می‌روم تا شوم چنان اکبر

ارباً اربا ، مقطع الأعضاء

می‌روم لا اُفارِقُ عَمِّی

یوسف رحیمی

آخرین سر باز کوچک دستهایش را گشود // آخرین سرباز کوچک // حضرت عبدالله ابن الحسن(ع)


آخرین سر باز کوچک دستهایش را گشود

گرد غم از چهره ی نورانی دریا زدود



بر تن تفتیده ی شن ها شهامت می کشید

نوجوانی که قرار از خیمه ی زینب ربود



سایه ای می خواست تا در خون بخشکد آفتاب

حیدری دستی علم شد در تب کشف وشهود



برق جهل از تیغ ظلمت در هوا رقصد وعشق

آخرین شهر شهامت را در آن صحرا سرود



مثل عباس از وفا پر بود واز ظلمت تهی

تشنه بر دست نجیبش تیغ ظلم آمد فرود



سر به دامان عمو سمت پدر پرواز کرد

سوز لبریز صدایی در فضا پیچیده بود



یک طرف مشکی رها ویک طرف دستی جدا

آسمان آشفته بود از ناله ی یاس کبود



مردهای تشنه هفتاد ودو بار عاشق شدند

هیچ رودی در دل دریای خون دیگر نبود

مریم حقیقت

 

از درد تو تمام تنم تير مي كشد // از زبان حضرت عبدالله ابن الحسن عليه السلام

 

از درد تو تمام تنم تير مي كشد

وقتي كسي به روي تو شمشير مي كشد

 

طاقت ندارم اينهمه تنها ببينمت

وقتي كه چله چله كمان تير مي كشد

 

اين بغض جان ستان كه تو بي كس ترين شدي

پاي مرا به بازي تقدير مي كشد

 

اي قاري هميشه ي قرآن آسمان

كار تو جزء جزء به تفسير مي كشد

 

اينكه ز هر طرف نفست را گرفته اند

آن كوچه را به مسلخ تصوير مي كشد

 

برخيز اي امام نماز فرشته ها

لشكر براي قتل تو تكبير مي كشد

 حامد اهور

 

لحظه های آخرش شاه عرب // آخرین لحظه // حضرت عبدلله ابن حسن(ع)

 

                                            
لحظه های آخرش شاه عرب
تکیه کرده نیزه را آن تشنه لب


رو به رویش خیلی از کفار بود
پر زآن نامردم خونخار بود


سینه هاشان پر ز بغض و کینه اش
حرمله تیری زده بر سینه اش


نای جنگیدن ندارد پیکرش
جای زخم و تیغ مانده بر تنش


سنگ می بارد پیاپی سوی او
غرق خون گشته رخ نیکوی او


علقمه را خیره بود اما چه سود؟
پهلوانش روی خاک افتاده بود


یاورانش یک به یک بی سر شدند
غنچه های باغ او پرپر شدند


آسمان را دود می بیند حسین
تشنگی بگرفته سوی هر دو عین


قلب شه آتش گرفت آبش دهید
تشنگی تابش گرفت آبش دهید
{عبدلله ابن الحسن }
دست طفلی را گرفته خواهرش
بنگرد این لحظه های آخرش


هر دو گریانند سوی قتله گاه
می کنند این ماجرا ها را نگاه


کیست این کودک ؟ حسن سیماست این
از چه خود را میزند او اینچنین ؟


از حرم زینب نظاره می کند
آستین هم طفل پاره می کند


آستین پاره بمانده  دست او
بانگ زد ای وای عبدالله کو؟


از حرم طفلی شتابان می دود
پیش آن تنها به میدان می دود


می دود اندر دل دشمن چرا ؟
میزند بر صورت و برتن چرا ؟


او چه دیده گام هایش سست گشت
ایستاد و مات باشد سوی دشت

...
دید بر گرد عمویش لشکری
همچو یوسف دارد او صد مشتری  


خود و جامه از سر و تن می کنند
از حسین هر یک متاعی می برند


نیزه ها با تیغ ها دعوا کنند
تا که جایی بر تنش پبدا کنند


عده ای هم سنگ باران می کنند
زخمی اش آن نیزه داران می کنند


تیری آمد سینه اش را پاره کرد
چاره ساز عالمی بی چاره کرد


چونکه نتواند برون آرد  ز پیش
تیر را بیرون کشد از پشت خویش


دیدگان طفل زین غصه تر است
ساربان هم در پی انگشتر است


تا که این را دید از جور عدو
خویش را انداخت بر روی عمو


خویش در  آغوش شه انداخته
بر عمویش  باشد او دلباخته


گفت تا هستم ترا یاری کنم
جای بابا بهر تو کاری کنم

*
تا که خون ناید زسوی زخم ها
دست خود بگذاشت روی زخم ها


دست او کوچک ولی زخمش عمیق
خون چکد از جای تیر و جای تیغ  


ناگهان تیغی بیامد سوی شاه
کرد دستش را سپر بر تیغ آه


گفت من هم یاور تو می شوم
مثل آن آب آور تو میشوم


میشوم من چون عمو بی دست تو
جان دهم من از برای هست تو


می سپارم تن به تیغ دشمنان
تا دمی آسود گردی از سنان


نیست کاری تیغ ها بر پیکرم
اربا اربایم    بسان  اکبرم


ناگهان تیغی به عبدلله خورد
سینه اش بر سینه ی شه می فشرد


چشم بست و گشت خاموش ازسخن
بلبل خوش لحن  بستان حسن


قتلگاه طفل در آغوش گشت
گوئیا شه از غمش بیهوش گشت
 {.....}
چشم او در انتظار خواهرش
ناگهان از ره رسیده مادرش


زیر تیغ اما به لب در زمزمه
السلام ای مادر من فاطمه


غیر زهرا هیچ او دیگر ندید
از برای دیدنش مامش رسید


شمر هم آمد کنار شاه دین
تا برد راس حسین از راه کین


سینه اش روی زمین و تشنه بود
بر گلوی نازنینش دشنه بود


زانوی شمر لعین بر پشت او
بود زلف خاکی اش در مشت او


پیش زهرا شمر خنجر می کشید
خنجرش را او به حنجر می کشید


شرمی از زهرا ندارد بی حیا
پس چرا خنجر نبرد ای خدا؟


از چه بر سینه نشیند شمر پست
باز هم بر موی شه او برد دست


سر بریدن نیست از راه قفا
شرم کن از چشمهایش  بی حیا


ای خدا او از قفا راسش برید
آخر آن خنجر گلویش را درید

وحید مصلحی

 

 

يك نفس آمده ام تا كه عمو را نزني // حضرت عبداله ابن الحسن(ع)

 

يك نفس آمده ام تا كه عمو را نزني

كه به اين سينهي مجروح تو با پا نزني

 

ذكر لا حول ولا از دو لبش مي بارد

با چنين نيزه ي سر سخت به لبها نزني

 

عمه نزديك شده بر سر گودال اي تيغ

مي شود پر به سوي حنجره حالا نزني؟

 

نيزه ات را كه زدي باز كشيدي بيرون

مي زني باز دوباره نشد آيا نزني؟

 

نيزه ات را كه زدي باز!!نمي شد حالا

ساقه ي نيزه خونين شده را تا نزني؟

 

من از اين وادي خون زنده نبايد بروم

شك نكن اينكه پرم را بزني يا نزني

 

دست و دل باز شو اي دست بيا كاري كن

فرصت خوب پريدن شده! در جا نزني

عليرضا لك