شاید که خواب دیده ام ، این سر خیالی اَست // جواب سوال // شهادت حضرت رقيه(س)

 

شاید که خواب دیده ام ، این سر خیالی اَست

اما نه خواب هم که بود باز هم عالی اَست

 

مهمان من قدم به سر چشم ما گذار

هر چند دست سفرۀ این طفل خالی اَست

 

خون لاله های گیسویم از لطف سنگ هاست

فرش سپید تو پُر گل های قالی اَست

 

با من زبان ِ سیلی شان حرف می زند

یعنی جواب هر چه بپرسم سؤالی اَست

 

تنها زدند و در دل خود هم نگفت کس

این کودک یتیم کدامین اهالی اَست

 

باب سری شبیه عمو چند وقتی اَست

از روی نیزه خیره به من این حوالی اَست

 

عمه گرفته دست مرا راه می برد

بابا بگو به خاطر کم سن و سالی اَست

*

محسن عرب خالقی

 

وقتي كه به نماز // نماز آخر امام // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

وقتي كه به نماز

پلكها بر هم مي‌گذاري

             و

               دستها فراز مي‌كني

انگشتانت از كاكل ماه در مي‌گذرند

و دور دست‌تــريـن ستــاره از خاك

با افتخار

               بوسه‌اي بر زانوي تومي‌زند

از اين به بعد هر پروانه‌اي

- در هر كجاي جهـان -

بـال كــه بـــاز مي‌آفريند

در خوابهايش شمعي است

كــه بــه يــاد تــو به جــان مي‌سوزد

از اين به بعد

در هر كجاي خاك

هر ابري كـه ببـــارد

بـــه يــــاد آفـــرين گفت تو مي‌بـارد

*

وقتي كه به نماز

پلكها بر هم مي‌گذاري

             و

               دستها فراز مي‌كني

انگشتانت از كاكل ماه در مي‌گذرند

و دور دست‌تــريـن ستــاره از خاك

با افتخار

               بوسه‌اي بر زانوي تومي‌زند

از اين به بعد هر پروانه‌اي

- در هر كجاي جهـان -

بـال كــه بـــاز مي‌آفريند

در خوابهايش شمعي است

كــه بــه يــاد تــو به جــان مي‌سوزد

از اين به بعد

در هر كجاي خاك

هر ابري كـه ببـــارد

بـــه يــــاد آفـــرين گفت تو مي‌بـارد

مجید زمانی اصل

 

حـتی خـدا مـیان حسـینیه ی غمـش // غروب شست و یک // محرم

 

حـتی خـدا مـیان حسـینیه ی غمـش
سوگند خورده است به ماه محرمش

شبهای قدر محترم و با فضیلت اند
امّـا نمی رسند به شبهای مـاتمش

امروز نه، غروب همان سال شصت و یک
مـا را گـره زدنـد به نخـهای پـرچمش

این دستمال گـریه پر از نـور می شود
وقتی به دست روضـهء خورشید می دمش

چشمی که از برای تو گریان نمی شود
باید حـواله داد به دست جـهنمش

جانم فدای ِ محتشم خانواده ات
با این چه نوحه و چه عزا و چه ماتمش

علی اکبر لطیفیان

 

از عرش ، از میان حسینیه ي خدا // محرم

 

از عرش ، از میان حسینیه ي خدا

آمد صدای ناله ي « حی علی العزاء »

 

جمع ملائکه همه گریان شدند و بعد

گفتند تسلیت همه بر ساحت خدا

 

جبریل بال خدمت خود را گشود و گفت :

" یا رب اجازه هست ، شوم فرش این عزا؟ "

 

آدم ز جنت آمد و ناله کنان نشست

در بزم استجابت بی قید هر دعا

 

او که هزار بار به گریه نشسته بود

یک یا حسین گفت و همان لحظه شد به پا

 

آری تمام رحمت خود را خدا گرفت

گسترد بر مُحرم این اشک و گریه ها

 

آن گاه گفت روضه بخوان « ایها الرسول »

جانم فدای تشنه لب دشت کربلا

*****

روضه تمام گشت ولی مادری هنوز

آید صدای گریه اش از بین روضه ها

رحمان نوازنی

 

تا سوز عطش فاجعه بار آمده است // ذوالجناح

 

تا سوز عطش فاجعه بار آمده است

دریای فرات شرمسار آمده است

 

با شیهه درد، ذوالجناح است مگر

کز مقتل عشق بی سوار آمده است

سیدحسن حسینی

 

بر زمین کوبید سم اما سوارش برنخاست //ذوالجناح

 

بر زمین کوبید سم اما سوارش برنخاست

شیهه زد لیکن امیر کارزارش برنخاست

 

شعله ور شد در جنون خشم و بهت خود ولی

راکبش آن مهربان، آن غمگسارش برنخاست

 

پیکرش شد جنگلی از شاخسار نیزه آه!

جز گل زخم دمادم از بهارش برنخاست

 

لحظه ای آسود در خواب چمنزار بهشت

کرکس درد از تن گلگون خارش برنخاست

 

مثل یک ابر سپید اما سترون در افق

هیچ جز آهی ز جان دردبارش برنخاست

 

جوی رگ هایش تهی چون گشت زیر پای مرد

زانوان خم کرد و دیگر از کنارش برنخاست

 

بهمن صالحی

 

ذوالجناح آمد و آیینه زخم است تنش // ذوالجناح

 

ذوالجناح آمد و آیینه زخم است تنش

هرچه آیینه به قربان چنین آمدنش

 

این زبان بسته چه دیده ست که در ظهر عطش

چشمه در چشمه سرشک است زبان سخنش

 

بی سوار از سفر کرب و بلا آمده است

مثل باغی که به تاراج رود یاسمنش

 

وای ای وای به خونی که حنایی شده است

جا به جای بدنش یال شکن در شکنش

 

با سکوتی به بلندای هزاران فریاد

نوحه می خواند و بانوی حرم سینه زنش

 

علی رضا فولادی

 

چهره از خون خدا کردی خضاب ای ذوالجناح // ذوالجناح

 

چهره از خون خدا کردی خضاب ای ذوالجناح
چون شراره افتادهای در پیچ و تاب ای ذوالجناح


صیحه‌هایت الظّلیه، شیهه‌هایت یا حسین
هر نفس داری هزاران التهاب ای ذوالجناح


ای بُراق تیر باران گشته در معراج خون
از چه بر تن زخم داری بی‌حساب ای ذوالجناح


فاش بر گو ماه زینب را کجا انداختی
در یم خون یا میان آفتاب ای ذوالجناح


گوش کن در قَلزم خون از گلوی خشک او
دمبدم آید صدای آب آب ای ذوالجناح


چهره از خاک و غبار کربلا پوشیده‌ای
یا ز خون صاحبت بستی نقاب ای ذوالجناح


قلب ما را سوختی اینگونه سقایی مکن
کم بریز از چشم گریانت گلاب ای ذوالجناح


باز شو سوی منای خون خلیلم را بگو
خیمه‌ها زمزم شد از اشک رباب ای ذوالجناح


من ز سوز سینه خود با تو می‌گویم سخن
تو به اشک دیده میگویی جواب ای ذوالجناح


با وجود آنکه ریزد از دو چشمت سیل اشک
زانویت را خون گرفته تا رکاب ای ذوالجناح


شیهه‌هایت شعله‌های نظم (( میثم )) می‌شود
تا جهان را افکند در اضطراب ای ذوالجناح

غلامرضا سازگار(میثم)

 

می آید از سمتِ مغرب اسبی که تنهای تنهاست // ذوالجناح

 

می آید از سمتِ مغرب اسبی که تنهای تنهاست
تصویرِ مردی که رفته ست در چشم‌هایش هویداست


یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
امّا فرازی که بشکوه، امّا فرودی که زیباست


در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل‌های آتش شکوفاست


در جانِ او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال امّا به ژرفای دریاست


داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی‌های آتش در آب و آیینه پیداست


هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست


دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش که زینب امّا پیامش به دنیاست:


از پا سوار من افتاد، تا آنکه مردی بتازد
در صحنه‌های ی که امروز، در صحنه‌های ی که فرداست


این اسب بی‌صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست

محمدعلی مجاهدی

 

بادها نوحه‌خوان // خیمه خورشید سوخت // محرم

 

بادها
نوحه‌خوان
بیدها
دسته زنجیرزن
لاله‌ها
سینه‌زنانِ حرمِ باغچه
*
بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله‌ها
غرق خون
*
خیمه خورشید سوخت
برگ‌ها
گریه‌کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک...

*

عمران صالحی

 

مرا به جرعه‌ای از یک نگاه مهمان کن // یک کبوتر بر آسمان نجف // نجف

 

مرا به جرعه‌ای از یک نگاه مهمان کن
به این تسلی خوش، گاهگاه مهمان کن


اگرچه غرق گناهم ولی دلم پاک است
مرا به خاطر این بی‌گناه، مهمان کن


نخوانده آمده بودم کنار خاطر تو
مرا به خاطر این اشتباه مهمان کن


دوباره دست دعا جان‌پناه امنی ساخت
مرا به گوشه این جان ‌پناه مهمان کن


شنیده‌ام که کسی راز دل به چاه سپرد
مرا به جامی از آن آب چاه مهمان کن

محمدجواد محبت

 

خوش آن نسيم كه مى آيد از كنار بقيع // بقیع

 

خوش آن نسيم كه مى آيد از كنار بقيع

خوشا هواى روان بخش و مُشكبار بقيع


فرشتگان ز زمين مى برند سوى بهشت

براى غاليه‌ي حوريان غبار بقيع


اگر كه طور تجلّى ز صدق مى طلبى

بيا به گلشن روحانى ديار بقيع


دريغ و درد كه از ظلم دشمنان خدا

خراب شد همه آثار بى شمار بقيع


ايا كه غيرت دين دارى و ولايت آل

ببار خون، عوض اشك در كنار بقيع


خراب كرد ستم، مشهد چهار امام

كز آن شرف به سما يافت خاكسار بقيع


نخست مرقد سبط نبى امام حسن

بزرگ محور اعزاز و افتخار بقيع


مزار حضرت سجاد، اسوه عبّاد

امين اعظم حق، ركن استوار بقيع


مزار حضرت باقر، عزيز پيغمبر

كه بر فزوده به اجلال و اشتهار بقيع


مزار حضرت صادق رييس مذهب و دين

جهان علم و عمل، نور كردگار بقيع


قبور منهدم ديگر از تبار رسول

فزوده است بر اوضاع رنج بار بقيع


زظلم فرقه وهّابيان ناكس دون

بيا ببين كه خزان گشته نوبهار بقيع


سعوديان عميل يهود و صهيونيسم

ز ظلم، هتك نمودند اعتبار بقيع


قبور آل پيمبر، خراب و ويران است

فرشتگان همگان اند سوگوار بقيع


در اين مصائب عظمى ولىّ عصر بوَد

شكسته خاطر و محزون و داغدار بقيع


كند ظهور و جهان پر كند ز دانش و داد

زند به ريشه خصم ستم شعار بقيع


قيام بايد و مردانگىّ و همّت و عزم

كه بر طرف كند اين وضع ناگوار بقيع


وگرنه تا نشود قطع دست استعمار

جهان شيعه بود زار و دل فكار بقيع


حراميان به حرم تا كه حاكم اند روا ست

كه مسلمين همه باشند شرمسار بقيع


سلام بى حد و بسيار بر پيمبر و آل

درود وافر و بى انتها نثار بقيع


ز ياد مرقد ويران اولياى خدا

هميشه «لطفى صافى» است بى قرار بقيع

*

آیت الله صافی گلپایگانی

ما را رها کنید در این رنج بی حساب // عرفانی

 

ما را رها کنید در این رنج بی حساب
با قلب پاره پاره و با سـینه ای کباب

عمری گذشت در غم هجران روی دوست
مرغم درون آتش و ماهـــی بــــــرون آب

حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی
پیری رسید غرق بطالت پس از شباب

از درس و بحث و مدرسه ام حاصلی نشد
کـــــی می توان رسید به دریا ازین ســـراب

هرچـــه فراگرفتم و هرچـــه ورق زدم
چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب

هان ای عزیز فصل جوانی به هوش باش
در پیری از تو هیچ نیاید به غیر خـــواب

این جاهلان کــــه دعوی ارشاد مـــی کنند
در خرقه شان به غیر "منم" تحفه ای میاب

ما عیب ونقص خویش و کمال و جمال غیر
پنهان نمـــوده ایم چو پیــــــری پس خضاب

دم بر نیار و دفتر بیهوده پاره کن
تا کی کلام بیهده گفتار ناصواب

حضرت امام خمینی(ره)

 

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی// آدینه ی فراق

 

غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی
غروب، این‌همه غربت، چرا نمی‌آیی؟

زمین به دور سرم چرخ می‌زند، پس کی
تمام می‌شود این روزهای یلدایی؟

کجاست جاذبه‌ات آفتابِ من؟ خسته است
شهابِ کوچکت از این مدارپیمایی

کبوترانه دلم را کجا روانه کنم؟
کجاست گنبد آن چشم‌های مینایی؟

تمام هفته دلم را به جمعه خوش کردم
غروب جمعه رسیده است و باز تنهایی...

پانته‌آ صفایی بروجنی

 

سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم // عرفانی

 

سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم

لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم

از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم
شرمنده ی جانان ز گران جانی خویشم

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

هر چند امین بسته ی دنیا نیم اما
دلبسته ی یاران خراسانی خویشم

 حضرت آیت الله سید علی خامنه ای (حضرت آقا حفظه الله)

 کودکی هایت شریک سجده پیغمبری که // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع) و حضرت علي اكبر(ع)

   

     کودکی هایت شریک سجده پیغمبری که 
    اوج معراجت شده از شانه اش، از منبری که


    آیه آیه عشق را تفسیر می کردی تو بر آن
    سوره سوره نور بودی، جرعه جرعه کوثری که ...


    کودکی های تو بود و بوسه شوق پیمبر
    در نگاهش اشک بود و بوسه های دیگری که


    بر تنت باغ شکوه لاله هایی سرخ می شد
    لاله های زخم تیغ دشمنت بر حنجری که


    بارها تکبیر را لبریز می کردی تو از آن
    بارها تکبیر تو برپا نموده محشری که


    یک به یک از پاره های جان خود در آن گذشتی
    تا بماند بعد از این هم مکتب پیغمبری که


    هر که بر دیدار او دلتنگ می شد در مدینه
    خیره می شد بر رخ ماه علی اکبری که ...


    کفر در جنگ علی اکبر مردّد بود و در میدان
    اشبه الناس پیمبر مانده بود و لشکری که


    زخم تیغ و نیزه هاشان بر تنش از حد گذشت و
    بوسه شمشیر بود و زخم بود و پیکری که . . . 
    * * 
    کربلاخون گریه می کرد از عبایت قطره قطره
    خیمه خیمه اشک بود و ماتم پیغمبری که . . .

 

علی اصغر شیری

    

ستاره می شود و می وزد سری در باد // عاشورا


    ستاره می شود و می وزد سری در باد
     چنان که پیکر در خون شناوری در باد


     نوای رودکی و سوز چنگ می آید
     به مویه های غم انگیز دیگری در باد


    در آن سپیده ي خونینِ خاک و خاکستر
     که مانده باز به در چشم دختری در باد


     شکوفه می دهد از نیزه ها به شکل انار
     صدای العطش سرخ حنجری در باد


    به هرکجا برَوی دیده ای غم آلود است
     به هر طرف که گلوی معطّری در باد ...


     چه لیلیانه ز محمل کشانده در خونش
     به مشک پاره و لب های پرپری در باد


    مرا غزل شد و در خیمه ها رهایم کرد
    پرید با پری از خون، کبوتری در باد


    به روی خاک چنین نقش بسته خونش را
     که مانده است ز طاووس ها پری در باد


     سه شنبه پنجم اسفند، ظهر عاشورا
     که گُرگرفته به دستان لاغری در باد


     صدای سنج گلوی تو را به یاد آورد
    و غنچه کرد پس از آن به دفتری در باد 

     بنیامین دیلم کتولی

 

مشک آبی که از آن روز همین جا مانده // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

    

    مشک آبی که از آن روز همین جا مانده
    آسمانی است که بر روی زمین جا مانده


    عکسِ این فاجعه در قاب چه باید بکند
    مشک بسته است، بگو آب چه باید بکند


    پاره ای از تنت افتاده در این دشت هنوز
    امّ ایمن پی تعبیرِ تو می گشت هنوز


    این دل از خون تو برداشته آب و گل خون
    جای آن است که خون موج زند در دل خون


    این تن غرقه به خون نور دو عین است مگر؟
    این که خوابیده در این دشت حسین است مگر؟


    دست آب از لب دریایی او کوتاه است
    اقیانوس که در دست عبیدالله است


    از نوک خنجر شک، نور یقین می ریزد
    خون خورشید که بر روی زمین می ریزد


    عرق شرم به پیشانی صحرا مُهر است
    بعد از این چشمِ رسول آینه آن ظهر است


    کاش از دفترش این فاجعه را بردارند
    از دو چشم تَرش این فاجعه را بردارند


    تلخ بود این که همین تلخ ترین باور را
    پیر می کرد همین غصه پیام آور را

 

    این که بیننده آن واقعه بد باشد
    این که آشفته آن موی مجعّد باشد


    بوی هفتاد و دو تا داوطلب می آمد
    این ستاره چه به پیراهن شب می آمد


    دیده بودند دو چشمت همه را غرقه به خون
    تا که دیدی پسر فاطمه را غرقه به خون


    رود بی رحم زمان سمت جنون جاری شد
    ظهر بود از گلوی علقمه خون جاری شد


    داشت یک شاخه گُل را کسی از ته می زد
    داشت از تشنگی اش علقمه له له می زد


    آه! لب تشنگی ماه به خون تر می شد
    آب از دوری لب های تو پرپر می شد


    ناله نیزه در این لحظه به گوش آمده بود
    خون خورشید از این صحنه به جوش آمده بود


    سعی می کرد زمین جانب شط بگریزد
    نیزه می خواست که از واقعیت بگریزد


    ابرها ضجّه زنان دور سرت چرخیدند
    روح هفتاد و دو تن دور و برت چرخیدند


    خونت آن بادیه را یکسره رنگین می کرد
    دشت را از می رنگین تو غمگین می کرد


    لاجرم ثانیه ها بی تو دوام آوردند
    ماه را با کمک نیزه با شام آوردند

       صالح دُروند 

 

از چشمه های خشک و شررهای سوخته // محرم مهدوی

 
از چشمه های خشک و شررهای سوخته

تا آه سرد و اشک سحرهای سوخته

 

از شمسهای سر به نی آسمان نشین ...

تا دست و بال خُرد قمرهای سوخته

 

از حرف سخت مثل فراقت فراری ام ...

اما تویی تلاوت سرهای سوخته

 

دارد نشان سبز امید ظهور تو ...

پس کوچه های غربت و درهای سوخته

 

همت کن ای نُهم پسر اسمه شفاء ...!

دریاب حال فطرس و پرهای سوخته

 

نُه سَم چشیده منتظر پادزهر تو

آرامش شرار جگرهای سوخته

 

برگرد از صلیب مسیح نجات بخش!

بر نبش قبر نحس پدرهای سوخته

 

برگرد تا فراق و غزلهای انتظار

گردند شاه بیت خبرهای سوخته

 

حامد اهور
 

آسمان خم شده تا بوسه زند مویش را // خون خدا در صحرا // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

آسمان خم شده تا بوسه زند مویش را
ماه دیدست در آیینه او رویش را

 
تشنه لب آمده آورده به قربانگاهت
گردن عاشق هفتاد و دو آهویش را


لاله با یاد تو از جام تهی می نوشد
چشم نرگس به تو مدیون شده سوسویش را


آسمان مشک به دندان مهی خواهد داد
که زمین پل زده بر دجله دو بازویش را


خنجر و حنجره سرخ تو...وا فریادا

آه ای خاک به ما هم برسان بویش را


ماه در کاسه خون...خون خدا در صحرا
آسمان آمده تا بوسه زند مویش را

 نغمه مستشار نظامی

 

حل می‌شود شکوهِ غزل در صدای تو // آدینه ی فراق

 

حل می‌شود شکوهِ غزل در صدای تو
ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو
 
هر شب به روز آمدنت فکر می‌کنم
هر صبح بی‌قرارترینم برای تو

بیدار می‌شویم از این خوابِ هولناک
یک صبح جمعه با نَفَسِ آشنای تو

آدینه‌ای که می‌رسی و پهن می‌شود
چون فرش، آسمانِ دلم زیر پای تو

یک‌روز گرم و روشن و سرشار می‌شویم
در خلسه‌ای که می‌وزد از چشم‌های تو

روزی که با شروع کلام تو ـ مثل قند
حل می‌شود شکوهِ غزل در صدای تو

پانته‌آ صفایی بروجنی

 

زین روزگار، خون جگرم، سخت خون جگر // حج

 

زین روزگار، خون جگرم، سخت خون جگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر


ای دل، شفیعِ آخرتِ مایی، الغیاث
دنیا کرشمه‌های زلیخاست، الحذر!

پیراهنی ز گریه به تن کن، دلِ عزیز!
هم بویی از مشاهده سوی پدر، ببَر

کی می‌شود که دیدۀ یعقوب واشود؟
کی می‌رسد که یوسفِ دل، آید از سفر؟

آه و دریغ و درد که دنیای کوچکم
تکرارِ دردِ دل شد و تکرارِ دردِسر

با خستگی، هزار شبِ خسته‌ام گذشت
وایِ من از هزار شبِ خستۀ دگر

آخر کجای این شبِ محتوم، زندگی‌ست؟
هر روزمان هَبا شد و هر شام مان هدر

در دل، مرا چقدر نماز است بی‌حضور
در کف، مرا چقدر قنوت است بی‌اثر

ای دل، چقدر دور شدی، دور از خودت
تو بی‌خبر ز مرگی و مرگ از تو بی‌خبر

یک شب درآ به خانه‌ام ای مرگِ مهربان
یک شب مرا به خلوتِ جادویی‌ات بِبَر

باید قضا کُنم همۀ عمرِ خویش را
من از قضا هنوز گرفتارم آن قَدَر،

کز هیچ کس امیدِ رهایی ز کار نیست
جز مالکِ قضا و به جز صاحبِ قَدَر

سنگی به سنگ خورد و سراپا شراره شد
دل، شعله‌ور نگشت ز بوسیدنِ «حَجَر»

سی شب به گردِ «حِجر» نشستم به التماس
سی شب تمام، دیده دل، باز تا سحر

امّا دریغ از آن که بلورین شود دلم
سنگین‌تر از همیشه، دلِ گنگ و کور و کر

پای برهنه، باز، دل از دست می‌‌دهم
وقتی هوای کعبه مرا اوفتد به سر

شاید هنوز نیمه دلی دارم از جنون
شاید هنوز نیمه غمی دارم از پدر

آه ای ستاره‌ای که نمی‌مانی از درخش
آه ای پرنده‌ای که نمی‌مانی از سفر

زان پیشتر که قافلۀ حاجیان رسند
یک شب مرا به خلوتِ «اُمّ‌القری» ببر

هر کس بر آن سر است که سوغاتی آورد
سوغات، سوی کعبه کسی می‌برد مگر؟

آری، به کعبه باید سوغاتی‌یی برم
دل می‌برم به کعبه و در دست او تبر

باید تهمتنانه گذشت از هزارخوان
هر خوانش، اژدهای سیاهِ هزارسر

یا رب به حقّ سیّد و سالارِ انبیاء
یا رب به حقّ هر چه نبی تا ابو‌البشر

یا رب به حقّ آیة «والشّمس و الضُّحی»
یا رب به حقّ سورۀ «النجم» و «القمر»

دل، سدّ راهِ من شده، من، سدّ راهِ دل
من را دگر، دگر کن و دل را دگر، دگر!

 علیرضا قزوه

 

خدا را حلقه ي کعبه‌ست این یا حلقه ي مویت // حج

 

خدا را حلقه ي کعبه‌ست این یا حلقه ي مویت
چه دور افتاده‌ام از حجراسماعیل پهــلویت

تمام عاشقان بر گرد گیسوی تو می‌چرخند
بخوان امسال ما را هم به بیت الله گیسویت

 شبی از خطّ نسخ روی ماهت پرده را بردار
شکسته قلب‌ها را خطّ نستعلیق ابرویت

نه تنها چشم هایت سورة الشّمس می خوانند
به المیزان قسم، تفسیر یوسف می‌کند رویت

تعالی الله خود لبّیک اللّهم لبّیکی
چه لبّیکی که در هفت آسمان پیچیده هوهویت


علیرضا قزوه

 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است// شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است


باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است


این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است


گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است


گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است


در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است


جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
*
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین
*
کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا


گر چشم روزگار به رو زار می گریست
خون می گذشت از سر ایوان کربلا


نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا


از آب هم مضایقه کردندکوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا


بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا


زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا


آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمه ی سلطان کربلا
*
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد
*
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون  بیستون شدی


کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی


کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله ی برق خرمن گردون دون شدی


کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی


کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی


کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی


آن انتقام گر نفتادی به روزحشر
با این عمل معامله ی دهر چون شدی
*
آل نبی چو دست تظلم  برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
*
بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسله ی انبیا زدند


نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند


آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند


بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند


وآنگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند


وز تیشه ی ستیزه درآن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند


پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند


اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بر در ِ  حرم کبریا زدند
*
روح الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
*
چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید


نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دین رسید


نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید


باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید


یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید


پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامین رسید


کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
*
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال
*
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریده ی رحمت قلم زنند


ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
ارند شرم  کز گنه خلق دم زنند


دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند


آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله ی آتش علم زنند


فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند


جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند


از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
*
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
*
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار


موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد وبگریست زار زار


گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار


عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شدآشکار


آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار


جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار


با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار
*
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
*
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد


هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد


هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد


شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد


هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد


ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد


بی اختیار نعره ی هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
*
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
*
این کشته ی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست


این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست


این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست


این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست


این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست


این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست


این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
*
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
*
کای مونس شکسته دلان حال ماببین
ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین


اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین


در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین


نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلاببین


تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه هاببین


آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین


آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین
*
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
*
خاموش محتشم که دلسنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد


خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد


خاموش محتشم که ازین شعر خون چکان
در دیده ی اشگ مستمعان خوناب شد


خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز
روی زمین به اشک جگرگون کباب شد


خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد


خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد


خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
*
تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد
*
ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای
وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای


بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای


ای زاده زیاد نکرده است هیچگه
نمرود این عمل که تو شداد کرده ای


کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای


بهر خسی که بار درخت شقاوتست
درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای


با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای


حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای
*
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشردرآورند
 *
محتشم کاشانی

 

من همسفر شراب از زرد به سرخ // عرفانی

 

من همسفر شراب از زرد به سرخ
من همره اضطراب از زرد به سرخ

یک روز به شوق هجرتی خواهم کرد
چون هجرت آفتاب از زرد به سرخ

قیصر امین پور

 

اینجاست دشت ناله حرم را بیاورید// شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

اینجاست دشت ناله ، حرم را بیاورید
حالا که زائرید ، سرم را بیاورید

این آفتاب سرخ ، تنم را سیاه کرد
ای هم عشیره گان ، قمرم را بیاورید

خورشید داغ کرببلا زخم می زند
من پاره پاره ام ، سپرم را بیاورید

چشم انتظار چشم توام ، خواهرم بیا
چشمم سفید شد ، بصرم را بیاورید

من یوسف غریبم و کنعان نشین عشق
یعقوب من بیا ، پسرم را بیاورید

کو پس کجاست فاتح صحرای شهر شام
دلتنگ او شدم ، ثمرم را بیاورید

قلبم برای دخترکم درد می کند
کو پس رقیه ام ، جگرم را بیاورید

سید محمد حسین حسینی

 

قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق! // رمضان

 

قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق!
یعنی به جز حریم تو بر من حرام عشق

با خون وضو بگیر و دو رکعت غزل بخوان
آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق

ترسم که در سماع کشانم قنوت را
وقتی که قبله گاه تو باشی، امام عشق

از رکعت نخست در افتاده ام به شک
در سجده کفر گفته ام و در قیام عشق

سی پاره ی حضور مرا چله بست شو
قرآن به سر بگیر و بگو: والسلام عشق...

علیرضا بدیع

 

دل را پر از طراوت عطر حضور کن // آدینه ي فراق

 

دل را پر از طراوت عطر حضور کن
آقا تو را به حضرت زهرا ظهور کن

آخر کجایی ای گل خوشبوی فاطمه
برگرد و شهر را پر از امواج نور کن

شب های جمعه یاد تو بیداد می کند
آدینه ای زکوچه دنیا عبور کن

آقا چقدر فاصله اندوه انتظار
فکری برای این سفر راه دور کن

زین کن سمند حادثه را تکسوار عشق
جان را پر از شراره غوغا و شور کن
 
آقا چقدر ضجه زنیم و دعا کنیم
یا بازگرد یا دل ما را صبور کن

پروانه نجاتی

 

عشق از من و نگاه تو تشکیل می‌شود // نوروز مهدوی

 

عشق از من و نگاه تو تشکیل می‌شود
گاهی تمام من به تو تبدیل می‌شود

وقتی به داستان نگاه تو می‌رسم
یکباره شعر وارد تمثیل می‌شود

ای عابر بزرگ که با گامهای تو ...
از انتظار پنجره تجلیل می‌شود

تا کی سکوت و خلوت این کوچه‌های سرد
بر چشم های پنجره تحمیل می‌شود؟

آیا دوباره مثل همان سالهای پیش
امسال هم بدون تو تحویل می‌شود؟

بی شک شبی به پاس غزلهای چشم تو
بازار وزن و قافیه تعطیل می‌شود

«آنروز هفت سین اهورایی بهار
موعود! با سلام تو تکمیل می‌شود»

 
زهرا بیدکی

 

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند // نوروز مهدوی

 

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

قیصر امین پور

 

نمازی خوانده ام در بارش یکریز ترتیلش // نوروز مهدوی

 

نمازی خوانده ام در بارش یکریز ترتیلش
فدای عطر "حول حالنا"ی سال تحویلش

 کلید آسمان در دست، مردی می رسد از راه
پر است از معنی آیات ابراهیم تنزیلش

 زمین هر روز فرعونی دگر در آستین دارد
دعا کن هر سحر آبستن موسی شود نیلش

 زمان اسب سپید مهدی موعود را ماند
به گردش کی رسد بهرام ورجاوند با فیلش

 زمین یکروز در پیش خدا قد راست خواهد کرد
به قرآنی که گل کرده است از تورات و انجیلش

علیرضا قزوه

 

نیزه را سرور من بستر راحت کردی // از كربلا تا شام

 

نیزه را سرور من بستر راحت کردی
شام را غلغله ی صبح قیامت کردی


بر لب تشنه ات آن روز حکایت می کرد
خاتمی را که در انگشت شهادت کردی


عقل می خواست بمانی به حرم ، اما عشق
گفت بر نیزه بزن بوسه ، اجابت کردی


بانگ لبیک که حجاج به لب می آرند
آیه هایی ست که بر نیزه تلاوت کردی


اکبر و قاسم و عباس کجایند ، کجا
عشق چون این همه را بردی و غارت کردی؟


چیست در تو ؟ همه امروز تو را می جویند
ای تن بی سرور چه قیامت کردی


باز من ماندم و صد کوفه غریبی ،هیهات!
گرچه آزاد مرا تو ز اسارت کردی

محمد علی عجمی

 

نه مثل ساره اي و مريم ، نه مثل آسيه و حوا // شبیه // شهادت حضرت صديقه ي طاهره(س)

 

نه مثل ساره اي و مريم ، نه مثل آسيه و حوا
فقط شبيه خودت هستي ، فقط شبيه خودت زهرا


اگر شبيه كسي باشي شبيه نيمه شب قدري
شبيه آيه تطهيري شبيه سوره اعطينا


شناسنامه تو صبح است پدر تبسم و مادر نور
سلام ما به تو اي باران، درود ما به تو اي دريا


كبود شعله ور آبي سپيده طلعت مهتابي
به خون نشستن تو امروز به گل نشستن تو فردا


بگيرآب و وضويي كن به چشمه سار فدك امشب
نماز عشق بخوان فردا به سمت قبله ی عاشورا


عـليرضـا قـزوه

 

گرچه توفان شد و بي ‌واهمه پركند مرا // عرفانی

 

گرچه توفان شد و بي ‌واهمه پركند مرا
و در اين غربت دور از همه افكند مرا

آفرين بر نفسش! دست مريزاد به عشق!
كه چنين كرد به چشمان تو پا‌بند مرا


بي‌خبر آمد و كرد از همه جا بي‌خبرم
از تو و نام تو و ياد تو آكند مرا


تن سرمازده‌ام باغ شد و فروردين
تا به لبخند تو پيوند زد اسفند مرا


جاده‌ها در شب تاريك به راه افتادند
تا به روزي كه تو باشي برسانند مرا


تا به روزي كه... شب و جاده و آواز چه‌قدر؟
مي‌كشد عشق به دنبال تو تا چند مرا؟

فاطمه سالاروند

 

می‌نوشتم عشق دستم بوی شبنم می‌گرفت // عرفانی

 

می‌نوشتم عشق دستم بوی شبنم می‌گرفت
آهِ حوای درون دامان آدم می‌گرفت


می‌نوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم می‌گرفت


می‌نوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری می‌نویسد، عشق ماتم می‌گرفت


می‌رسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم می‌گرفت


می‌گذشتم از گلاب کوچه‌ی اردیبهشت
بوی گل‌های اشارت در پناهم می‌گرفت


با تو می‌گفتم فقط از ابرها، آئینه‌ها
یک قلم، یک دفتر بی‌نام عالم می‌گرفت


می‌کشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
می‌سرودم یک غزل باران دمادم می‌گرفت


غزل تاجبخش

 

در لحظه‌ی تحویل و دگر گشتن سال // عيد نوروز

 

در لحظه‌ی تحویل و دگر گشتن سال
با سبزه و تُنگِ ماهی و آبِ زلال


بر بوی گلی که بشکفد از تو مرا
مانند نسیم، می پَرَم، بی پرو بال

محمد رضا شفیعی کدکنی

 

خوشا از دل نم اشکي فشاندن // نجواي حسيني

 

خوشا از دل نم اشکي فشاندن
به آبي آتش دل را نشاندن


خوشا زان عشقبازان ياد کردن
زبان را زخمه فرياد کردن


خوشا از ني، خوشا از سر سرودن
خوشا ني نامه اي ديگر سرودن


نواي ني نوايي آتشين است
بگو از سر بگيرد، دلنشين است


نواي ني، نواي بي نوايي است
هواي ناله هايش، نينوايي است


نواي ني دواي هر دل تنگ
شفاي خواب گل، بيماري سنگ


قلم، تصوير جانگاهي است از دل
علم، تمثيل کوتاهي است از ني


خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط ني رقم زد


دل ني ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است ني را ناله پر سوز


چه رفت آن روز در انديشه ني
که اينسان شد پريشان بيشه ني؟


سري سرمست شور و بي قراري
چو مجنون در هواي ني سواري


پر از عشق نيستان سينه او
غم غربت، غم ديرينه او


غم ني بند بند پيکر اوست
هواي آن نيستان در سر اوست


دلش را با غريبي، آشنايي است
به هم اعضاي او وصل از جدايي است


سرش بر ني، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گرديد، گه دال


ره ني پيچ و خم بسيار دارد
نوايش زير و بم بسيار دارد


سري بر نيزه اي منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل


چگونه پا ز گل بر دارد اشتر
که با خود باري از سر دارد اشتر؟


گران باري به محمل بود بر ني
نه از سر، باري از دل بود بر ني


چو از جان پيش پاي عشق سر داد
سرش بر ني، نواي عشق سر داد


به روي نيزه و شيرين زباني!
عجب نبود ز ني شکر فشاني


اگر ني پرده اي ديگر بخواند
نيستان را به آتش ميکشاند


سزد گر چشم ها در خون نشيند
چو دريا را به روي نيزه بيند


شگفتا بي سر و ساماني عشق!
به روي نيزه سرگرداني عشق!


ز دست عشق عالم در هياهوست
تمام فتنه ها زير سر اوست

مرحوم قیصر امین پور

 

ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت // شام غریبان

 

ای که پیچید شبی در دل این کوچه صدایت
یک جهان پنجره بیدار شد از بانگ رسایت


تا قیامت همه جا محشر کبرای تو برپاست
ای شب تار عدم ، شام غریبان عزایت


عطش و آتش و تنهایی و شمشیر و شهادت
خبری مختصر از حادثه ی کرب و بلایت


همرهانت صفی از آینه بودند و خوش آن روز
که درخشید خدا در همه ی آینه هایت


کاش بودیم و سرودیده و دستی چو ابوالفضل
می فشاندیم سبک تر ز کفی آب به پایت


از فراسوی ازل تا ابد ای حلق بریده
می رود دایره در دایره پژواک صدایت

محمدرضا محمدی نیکو

 

مـرده ام؛ اين نـفس تازه‌ي مـن فـلـسفـه دارد // حیف // انتظار ظهور

 

مـرده ام؛ اين نـفس تازه‌ي مـن فـلـسفـه دارد
روي پـا بودن اين برج کـهن فلسفه دارد


سنگ اين است که من فکر کنم "قسمتم اين بود"
تيشه بر سر زدن «سنگ شکن» فلسفه دارد


دوستي با تو ميسّر که نشد نقشه کشيدم
با رفيقان شما دوست شدن فلسفه دارد


گفته بودند که در شهر شبي ديده شدي،حيف...
و هـمـين "حيـف" خودش مـطـمـئـنـا فلسفه دارد


آمدي بر سر قبرم ، نـشد از قـبر در آيم
تازه فهميده‌ام اين بـند کـفن فـلسفه دارد

کاظم بهمنی

 

 

مثل هر بار براي تو نوشتم: // انتظار ظهور

 

مثل هر بار براي تو نوشتم:

 دل من خون شد ازين غم، تو كجايي؟

و اي كاش كه اين جمعه بيايي!

دل من تاب ندارد،

همه گویند به انگشت اشاره،

"مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟"

تو کجایی...؟ تو کجایی...؟

  

و تو انگار به قلبم بنويسي:

 كه چرا هيچ نگويند

مگر اين رهبر دلسوز، طرفدار ندارد، كه غريب است؟

 و عجيب است

 كه پس از قرن و هزاره

 هنوزم كه هنوز است

 دو چشمش

 به راه است

 و مگر سيصد و اندي نفر از شيفتگانش

 زياد است

 كه گويند

به اندازه يك « بدر » علمدار ندارد!

 و گويند چرا اين همه مشتاق، ولي او سپهش يار ندارد!

 تو خودت! مدعي دوستي و مهر شديدي!

كه به هر شعر جديدي،

ز هجران و غمم ناله سرايي، تو كجايي؟

 تو كه يك عمر سرودي «تو كجايي؟» تو كجايي؟؟!

 باز گويي كه مگر كاستي اي بُد ز امامت،

ز هدايت،

ز محبت،

ز غمخوارگي و مهر و عطوفت

 تو پنداشته اي هيچ كسي دل نگران تو نبوده؟

چه كسي قلب تو را سوي خداي تو كشانده؟

چه كسي در پي هر غصه ي تو اشك چكانده؟

چه كسي دست تو را در پس هر رنج گرفته؟

چه كسي راه به روي تو گشوده؟

 چه خطرها به دعايم ز كنار تو گذر كرد،

چه زمان ها  كه تو غافل شدي و يار به قلب تو نظر كرد...

و تو با چشم و دل بسته فقط گفتي كجايي!؟

و اي كاش بيايي!

 ****

هر زمان خواهش دل با  نظر يار يكي بود، تو بودي ...

هر زمان بود تفاوت، تو رفتي، تو نماندي.

خواهش نفس شده يار و خدايت،

و همين است كه تاثير نبخشند به دعايت،

و به افاق نبردند صدايت،

و غريب است امامت.

 *

من كه هستم،

تو كجايي؟؟!

تو خودت! كاش بيايي

به خودت كاش بيايي…

*

سيد حمید رضا برقعی