اتل متل یه ساقی // نجوای ابوالفضلی

 

اتل متل یه ساقی

ساقی تشنه لبها

یه دشت پرستاره

زیر ستیغ ابرا

 

اتل متل یه ساقی

مشک و گرفته بردوش

با شیهه ی مرکبش

دشمنو کرده خاموش

 

اتل متل یه ساقی

یه بچّه شیر تو میدون

یه بیقرار عاشق

آره! یه مرد مردون

 

میگفت فدای مولا

تمام تار و پودم

نوکری تو آقا

تاج سر وجودم

 

علم تو دست اون بود

تو کاروون مولا

دعا به جون عمو

ذکر لب بچه ها

 

عباس یه تیکه خورشید

یه آسمون عشقه

وفا ازش می باره

با اون لبای تشنه

 

عباس نگاه سرخِ

رقیه رو می بینه

اشکای بیصدای

سکینه رو میچینه

 

عباس خدای عشقه

نمی تونه بشینه

اگه نره به میدون

دق میکنه، میمیره

 

آره! داره میبینه

بچّه ها تاب ندارن

گلهای تشنه دارن

شکم رو خاک میمالن

 

ساقی کنار آبه

دستشو توی آب کرد

یاد لبای حسین

تشنگیهاشو خواب کرد...

 

اینجا کجاست خدایا

این آدما از کجان؟

یعنی فرشته نیستن؟

مثل ماها آدمان؟

 

 

آخه کجا یه ساقی

باید تشنه بمیره

آب نخوره ، تشنه لب

مشک و به دوش بگیره

 

دست ، دست ، دوتا چشم

افتاده بود تو میدون

گلبرگای یاسمون

اسیر دست خزون

 

تو خیمه ها یه ماهی

تشنهی دیدنش بود

اون دیگه آب نمی خواد

عمو بیا ! عمو زود!

 

یه دختر کوچولو

چارقدشو می مکید

چرا عمو نیمود

دلم دیگه ترکّید

 

ساقی بی دست ما

مشک و به دندون گرفت

امون ازون لحظه ای

که تیر به مشکش نشست

 

دیگه دووم نداره

ساقی میافته این بار

داد میزنه داداش جون

برای اولین بار

 

عباس فقط این دفعه

حسینشو گفت داداش

وقتی که یاس علی

گریه کنون زد صداش

 

عباس نبود وگرنه

آتیش درو نمی سوخت

پهلوی مادرش رو

میخ به دیوار نمی دوخت

 

عباس کجا بودی یه روز

علی تو صورتش می زد

یاس شکسته بالش و

چه بی صدا کفن میکرد

 

حالا تو دشت کربلا

دوباره یاس جون میگیره

لبای خشک ساقی رو

نم نم بارون میگیره...

زهرا آراسته نیا

 

اتل متل، رسیدن // اربعین // دفاع مقدس

 

اتل متل، رسیدن

اون صورتای کبود،

آخ! بمیرم، پس چرا

رقیه توشون نبود؟

 

چند شب پیش که بابا

مهمون دامنش شد

گمون کنم همون شب

وقت پریدنش شد...

 

زخم پاهای دختر ،

خوب نمی شه محاله

مگه چقدر جون داره

یه دختر سه ساله؟

 

درد کمر امونو

از دخترک می برید

یهو از حال می رفتو

دوباره زود می پرید

 

می خواس بابا نفهمه

حالش خیلی خرابه

میگفت: ببخشید بابا

خسته م چشام میخوابه!

 

گمون کنم وقتی که

بابا چشاش و دیدش

دیگه تحمل نداشت

برای خود خریدش

 

چه لحظه هایی داشتن

دخترک و بابا جون

با هم دیگه پریدن

خوش به حال دوتاشون...

 

حالا تو دشت بلا

هر گوشه ای تعزیه ست

هر گوشه ای یه نفسِ

راضیهً مرضیه ست

 

این گوشه مادری که

میگه فدات شم پسر

همین جا جون سپردی

عزیز دل، گل پسر!

  

اون گوشه تازه عروس

مجنون دامادشه

همینجا یارش پرید

آره! درست یادشه

 

یه خورده اون طرف تر

زنی به سر می زنه

خدا! بمیره یزید

این گل ناز منه؟

 

دختری گریه میکرد

سر قبر برادر

داداش جونم بلند شو

برات بمیره خواهر

 

یه بچّه ی کوچولو

اشکاش امون نمیده

بابایی ام پس چرا

قهره، جواب نمیده؟

 

دیگه نمیگم از اون

خواهر و اون برادر

همونهایی که بودن

یار دل پیامبر

 

من نمیگم از غم و

صورت نیلی گل

ازون همه زخمی که

می گفت برای بلبل

 

انگار همون صحنه ها

اینجا پیش چشممه

درسته من نبودم

ولی همش پیشمه

 

انگار همون صحنه رو

تو فکّه من میبینم

دارم به جای فکّه

تو کربلا می شینم

 

تو فکّه هم جوونا

تا خدا پرکشیدن

تو لحظه ی جون دادن

فاطمه رو میدیدن

 

 تو فکّه هم هر طرف

تعزیه بر پا میشه

فقط یه دشت خاکه

ولی دلت وا میشه!

 

عجب حسّ عجیبی!

آدم رو می کشونه

تو عصر آهن و پول

رو خاکا می نشونه....

زهرا آراسته نیا