و در به در پی واژه برای گفتن تو // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

و در به در پی واژه برای گفتن تو

و کوچه کوچه دویدن برای جُستن تو

 

هزار دفتر و کاغذ ، هزار برگِ سفید

و واژه واژه ترنم به زیر سایه بید

 

جنون عشق تو در من شروع می گردد

و حالت دل من در رکوع می گردد

 

و با سجود نمازم به روی تربــتـتان

به روی فرق سرم نازنین، همه غمتان

 

فقط نگاهی و رحمی همین برایم بس

نگاهتان برهاند مرا ز بند و قفس

 

میانه های خزان گشته با دل زردم

نفس نفس پی فصل بهار می گردم

 

خزان و زردی دل با هزار آه دگر

بگوش ای همه عالم! رسیده ماه دگر

 

و باز ماه عطش ، ماه آب می آید

صدای گریه ی طفل رباب می آید

 

به گریه های علی اصغرت قسم آقا

به ناله های سکینه که دم به دم بابا

 

به اسم اعظمتان تا رسد قلم هر دم

تمام دفتر دل می شود پر از ماتم

 

دلم هوای سفر می کند ولی ... اما

سفر به کوی شما گشته مثل یک رویا

 

من و شما و زیارت ، وَ خواب شش گوشه

نه من... نمی شود اینجا... بدون رهتوشه

 

بدون یک چمدان عشق ، نه نمی خواهم

میان لشکر عشّاق ذره ای کاهم

 

بریده ام ز خودم ، ناامیدم و خسته -َم

و گوشه پر شالم نشسته در دستم

 

که باد می وزد و شال مشکی ام اما

به قلب خسته ام انگار می دهد گرما

 

و دست یخ زده ام می خورد تکانی و بعد

مهیب واژه ای انگار آسمانی و رعد

 

به روی دفترم اسم شما شود پیدا

و دل به دیدن اسم رفیعتان شیدا

 

و خیره خیره نگاهی به اسمتان دارم

و ذکر نام شما روز و شب شده کارم

 

گمم میان ح و سین و یای اسم شما

و وای نون که به نی میبرند جسم شما

 

تمام فکر و توانم اگر شود واژه

و شعر من پر معنی و پر ز گلواژه

 

عطش ، غریبی و غربت ، نه کل کرب بلاست

که لحظه لحظه ی روز دهم سمین و طلاست

زهره رجبی شیزری

وقت وداع ازحرم نگاه پدرها//شهادت حضرت علی اکبر(ع)

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4

وقت وداع ازحرم نگاه پدرها

ملتمسانه تر است پشت پسرها

 

می رود ویکصدا به گریه می افتند

پشت سرش خیمه ها به گریه می افتند

 

کیست که خاکش بوي گلاب گرفته

اینکه برایش ملک رکاب گرفته

 

بهر شهادت چنان شتاب گرفته

زودتر از دیگران جواب گرفته

 

سرکشی عشق او مهارندارد

بسکه به شوق آمده قرار ندارد

 

باز نمایان شده جلال پیمبر

بازتماشا شده جمال پیمبر

 

پرده بر انداخته کمال پیمبر

اینکه وصالش بود وصال پیمبر

 

سمت عدو نه علی اکبرخیمه

می رود ازخیمه ها پیمبرخیمه

 

حیدرکرارشد،زمان خطرگشت

لشگرکوفه تمام مثل سپرگشت

 

ریخت بهم دشت را و موقع برگشت

ضرب عمودي که خورد،واقعه برگشت

 

خون سرش بر روي عقاب چکید و...

راه حرم را ندید و شیهه کشیدو...

 

آن بدن از جفاشکسته ترین را

آن بدن له شده به عرشه ي زین را

 

برد سوي دیگري ،شکسته جبین را

لشگر آماده نیزخواست همین را

 

واي که شمشیرها محاصره کردند

ازهمه سو تیرهامحاصره کردند

 

بی خبرانه زدند،بی خبرافتاد

خوب که بیحال شد زپشت سرافتاد

 

در وسط قتلگاه تا پسر افتاد

درجلوي خیمه گاه هم پدرافتاد

 

واي گرفتند از دلم ثمرم را

میوه ي باغ مرا،علی،پسرم را

 

آه از این پیرمرد خسته،شکسته

سمت علی می رود شکسته،شکسته

 

آمد و دیدآن تن خجسته،شکسته

در بدنش نیزه دسته دسته،شکسته

 

کاش جوانان خیمه زود بیایند

یاري این قیامت شکسته نمایند

 

علی اکبر لطیفیان

تو فرق نداری به خدا با پسر خویش//حضرت قاسم ابن الحسن(ع)

تو فرق نداری به خدا با پسر خویش

 اینگونه عمو را مکشان پشت سر خویش

 

خوب است نقابی بزنی بر قمر خویش

تا قوم زمینت نزنند با نظر خویش

 

آخر تو شبیه حسنی، حرز بینداز

تو یوسف صحرای منی، حرز بینداز

...

بالای فرس بودی و بانگ جرس افتاد

بانگ جرس افتاد، به رویت فرس افتاد

 

از هر طرفی بال و پرت در قفس افتاد

سینت که صدا کرد، عمو از نفس افتاد

 

 فرمود که سخت است تماشای تو قاسم

مُردم ز تماشای تقلای تو قاسم

...

میل تو به شوق آمد و ضرب المثلت کرد

آینه جنگیدن مرد جَمَلت کرد

 

آنقدر عسل گفتی و مثل عسلت کرد

با زحمت بسیار عمویت بغلت کرد

 

 علی اکبر لطیفیان 

دل شوره هایم دست این دل نیست ارباب // محرم

دل شوره هایم دست این دل نیست ارباب

این حس در دل خفته باطل نیست ارباب

 

حس غریبی در دل من پا گرفته

طوفان زده آرامش دریا گرفته

 

تا کوفه چند فرسخ برایم راه مانده ؟

محمل چرا اینگو بین آه مانده ؟

 

در خواب دیدم آتش افتاده به جانم

بر نیزه هاشان میبرند روح و روانم

 

من خواب دیم که همه گرگان صحرا

افتاده اند برجان تو ای جان زهرا

 

می بینم اینجا شمر و خولی سنان را

شمشیر و خود و نیزه و تیر و کمان را

 

من خواب دیدم همسرت قلبش کباب است

بر روی لب هایش صدای آب آب است

 

ترسم برای تشنگی کودکان است

از حنجر طفل تو تیر و کمان است

 

می شد که برگردی مدینه کاش ای کاش

حالا که خیمه میزنی نزدیک شط باش

یاسر مسافر

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

 

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده

و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

 

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟

تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری-

 

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت

از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت

 

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم

جهان را جان بده،  پلکی بزن، یا حی یا قیوم

 

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی

و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی

 

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی

از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

 

تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم

به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

 

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد

چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد

 

حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته

برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته

 

بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من

خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من

 

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود

ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود

 

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم

قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

 

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید

نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

سيدحميدرضا برقعي

سلام آقا فداي تو، غصه ي من، غم هاي تو // نجواي مهدوي// شهادت قمربنی هاشم(ع)

 

سلام آقا فداي تو، غصه ي من، غم هاي تو

درد و بلات براي من، دردسرهام براي تو

 

سلام آقا فداي تو، باز دلمو آتيش زدي

گفتي يه روز جمعه مياي، جمعه شد و نيومدي

 

شما کجا و من کجا؟، تو خوب خوب، من بد بد

آخه چقدر مهربوني، راه دادي و بده اومد

 

من اومدم با اشک و آه، خسته ام و مونده تو راه

مي خوام كه رو سفيد بشم، شبيه اون غلام سياه

 @

سلام آقا فداي تو، من ميميرم براي تو

@

زنده باشم براي تو، بنده ي زر خريد بشم

کشته بشم به پاي تو، کاشکي بشه شهيد بشم

 

سلام آقا مجلس ما، اين شب هاي آخرشه

امشبه رو يه بار بيا، دهه داره تموم ميشه

 @

سلام آقا فداي تو، من ميميرم براي تو

@

ديدن تو آرزومه، منم به آرزوم ميام

مگه خودت نگفتي که، تو روضه ي عموم ميام

 

آقا بيا به روضه مـون، ما گريه کن تو نوحه خـون

بيا منو آتيش بزن، خودت يه بار روضه بخون

 @

سلام آقا فداي تو، من ميميرم براي تو

@@@@@@@@@@@@

تن يکي تو خاک و خون، بي رمقه تو علقمه

پا ميکشه روي زمين، سرش رو پاي فاطمه

 

ميگه مادر خوش اومدي، سرم فداي قدمت

يه وقتي اومدي که من، نميتونم ببيمنت

 

يه وقتي اومدي که آب،  نمونده بين مشک من

پيش پاهات جاري شده، چشمه ي خون تو اشک من

 

ميخوام ادب کنم پاشم، تا که آقام نيومده

چادرتون خاکي شده، براي من خيلي بده

 

يه بوي خاک داره مياد، فرق ميکنه با علقمه

چادرتون خاکي شده، تو کوچه ها يا علقمه؟!

 

کاشکي دستام ميتونست، سرت رو زانوم بذاره

کاشکي دستم ميتونست، تير از تو چشمت درآره

 

بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است // شهادت حضرت علي اصغر(ع)

 

بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است

 دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است

 

 کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده

 گهواره نیست دست خودت را تکان نده

 

 با دست های بسته مزن چنگ بر رخت

 با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت

 

 بس کن رباب حرمله بیدار می شود

 سهمت دوباره خنده انظار می شود

 

 ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود

 از روی نیزه راس عزیزت رها شود

 

 یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده

 دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده

 

 گرچه امید چشم ترت نا امید شد

 بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد

 

 پیراهنی که تازه خریدی نشان مده

 گهواره نیست دست خودت را تکان مده

 

 با خنده خواب رفته تماشا نمی کند

 مادر نگفته است و زبان وا نمی کند

 

 بس کن رباب زخم گلو را نشان مده

 قنداقه نیست دست خودت را تکان مده

 

 دیگر زیادت این غم سنگین نمی رود

 آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود

 

 بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود

 این گریه ها برای تو اصغر نمی شود

 حسن لطفی

 

جمال غیب و شهود است این که می آید * مولودي امام زمان(عج)

جمال غیب و شهود است این که می آید

تمـام رحمت و جود است این که می آید

شعیب و صالح و هود است این که می آید

عزیـز مصـر وجـود است ایـن که می آید

زهـی بـه مرتبـه و عـزت پیامبـرش

سپاه بدر و احد ایستاده پشت سرش

تمـام عالـم ایجـاد مـی شود حـرمش

حرم گذاشته از دور دیـده بـر قـدمش

مسیح زنده کند باز، جان ز فیض دمش

به روی دوش علمـدار کـربلا، علمش

خـروش لشکر او انتقام خون خداست

نـدای حنجر خـونین سیـدالشهداست

نقاب غیبت خود را ز چهره باز کند

رخ نیـاز بـه درگـاه بــی‌نیـاز کند

مسیح پشت سر حضرتش نماز کند

برای بیعت او دست خـود دراز کند

نگه کنید شهیدان چه گونه سرمستند

برای یاری او زنده گشته، صف بستند

بیا که حجر ز هجر تو اشک می بارد

بیا که کعبه بـه دور سرت طواف آرد

بیا که بـر قـدمت رکن، دیده بگذارد

بیا که فاطمـه تنهـا تـو را تو را دارد

بیا که تا تو نیایی، زمان محرمِ توست

بیا که پیرهــن پـاره تو پرچم توست

بیا که قلب جهان بی قرار توست، بیا

بیا که چشم همه اشکبار توست، بیا

بیا که تیـغ خدا ذوالفقار توست، بیا

بیا که فاطمه چشم انتظار توست، بیا

بیا که «میثم» دل سوخته به محضر تو

گلاب اشک فشاند به خاک مادر تو

غلامرضا سازگار

یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم * نجواي هادوي- مرثيه امام هادی(ع)

وَ بِكُمْ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ

... و به خاطر شما باران فرو مى‏ريزد.

به شوق خالق جامعه کبیره حضرت هادی علیه السلام

 

یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم

داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم

از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد

محکمات کلمات تو مسلمانم کرد

کلماتی که همه بال و پر پرواز است

مثل آن پنجره که رو به تماشا باز است

کلماتی که پر از رایحهً غار حراست

خط به خط جامعه آیینهً قرآن خداست

عقل از درک تو لبریز تحیر شده است

لب به لب کاسهً ظرفیت من پر شده است

 

همهً عمر دمادم نسرودیم از تو

قدر درکِ خودمان هم نسرودیم از تو

من که از طبع خودم شکوه مکرر دارم

عرق شرم به پیشانی دفتر دارم

شعرهایم همه پژمرد و نگفتم از تو

فصلی از عمر ورق خورد و نگفتم از تو

دل ما کی به تو ایمان فراوان دارد

شیرِ در پرده به چشمان تو ایمان دارد

بیم آن است که ما یک شبه مرداب شویم

رفته رفته نکند جعفر کذاب شویم

 

تا تو را گم نکنم بین کویر ای باران

دست خالیِ مرا نیز بگیر ای باران

من زمین گیرم و وصف تو مرا ممکن نیست

کلماتم کلماتی ست حقیر ای باران

یاد کرد از دل ما رحمت تو زود به زود

یاد کردیم تو را دیر به دیر ای باران

نام تو در دل ما بود و هدایت نشدیم

مهربانی کن و نادیده بگیر ای باران

ما نمردیم که توهین به تو و نام تو شد

ما که از نسل غدیریم ، غدیر ای باران

پسر حضرت دریا ! دل مارا دریاب

ما یتیمیم و اسیریم و فقیر ای باران

سامرا قسمت چشمان عطش خیزم کن

تا تماشا کنمت یک دل سیر ای باران

 

بگذارید کمی از غمتان بنویسم

دو سه خط روضه از این درد نهان بنویسم

گریه بر داغ شما عین ثواب است ثواب

بار دیگر پسر فاطمه و بزم شراب....


سید حمید رضا برقعی

باید به فکر قافیه های جدید بود * مولودی امام باقر(ع) -  رجبیه----------

 

باید به فکر قافیه های جدید بود

در شهر غمزده به هوای امید بود

 

باید به مثنوی پر و بال عقاب داد

شوری برای خلقت یک انقلاب داد

 

باید تلنگری به تکاپوی سینه زد

با بیت های شعر پلی تا مدینه زد

 

باید سراغ زمزمه ای عاشقانه رفت

در جستجوی شوق به هر بی کرانه رفت

 

باید برای فصل رجب واژه آفرید

شاید هوای وصل و طرب سوژه ای جدید

 

ماهی که مات روشنی اش میشود نجوم

راهی به سمت یا علی از باقرالعلوم

 

نفسی که شد نَفَس نَفَسش بی حد و عدد

با دیدن هلال رجب یا علی مدد

 

پای رجب رسیده به شهر نوشته ها

گل شد تمام گفته و گل شد شنفته ها

 

تسبیح عاشقیِّ دل شاد یا علیست

سُبّوح حمد حضرت سجّاد یا علیست

 

نور مبین ذات خدا در زمین ببین

آمد اصول دین پسر زین العابدین

 

باقر بقای علم لدنِّیِ مصطفاست

باقر بنای نام علی با همان صفاست

 

باقر شکوه عاشقیُّ و عشق خالق است

دار و ندار سینه ی پرشور صادق است

 

باقر نمای تشنگی و نای زندگی ست

اوج غم و عروج تولّا و بندگی ست

 

پرورده ی نیایش شبهای نافله

همبازی سه ساله ی همپای قافله

 

یادآور حماسه ی عباس در نبرد

تیرش جواب طعنه شد و قلب فتنه سرد

 

شرحی برای درک معانیِّ فاطمه

راهی به سوی ربُّ و مبانیِّ زمزمه

 

حُبّش کلید برتری محشریِ ماست

نامش زمینه ی نفس حیدری ماست

 

ای شاهد شهادت گلهای آفتاب

اشک دو چشم کودکی ات مات مشک آب

 

یادت نمی رود سفر پای نیزه ها

دیدار قتلگاه و وداع با جنازه ها

 

برگ گل و فشار غل و طعنه و عذاب

بزم می و جفای نی و مجلس شراب

 

تو روضه های آه رباب و سکینه ای

یک کربلا عذاب و عطش در مدینه ای

 

آن روز شعله آمد و سوزاند خیمه گاه

امروز مانده قبر تو بی شمع و بارگاه

 

اصلاً سقیفه آمده همواره لج کند

محتاج شیعه را به دعای فرج کند

 

آقا بیا که آمدنت آرزوی ماست

عمریست بغض دوری تو درگلوی ماست

 

حسین ایمانی

دستي به روي سينه تو هم احترام كن// مدح حضرت امير(ع)

به انگورهاي ضريح مولايم علي (عليه السلام)

 

دستي به روي سينه تو هم احترام كن

همراه من به ساقي مستان سلام كن

 

ساقي سلام جرعه آبي به ما بده

ساقي سلام جام شرابي به ما بده

 

وقتي كه حال ميكده ي دل خراب شد

شاعر علي نوشت و شعرش شراب شد

 

ميخانه را به لذت ديدار ديده ايم

«ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم»

 

در آن حريم عشق كه ايوانش از طلاست

آنجا كه بال هر ملكي فرش زير پاست

 

عمري است چون گدا به در خانه ي تواييم

تو شمع خانه و همه پروانه ي تواييم

 

آقا مريض عشق توام سوز و تب بده

از باغ نخل هاي قشنگت رطب بده

 

مي خواهمت كه باز مسلمان كني مرا

از اصفهان بيايم و سلمان كني مرا

 

من را ذبيح عشق خودت كن كه چاره نيست

«در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست»

 

آقا نگاه سمت ضريح تو سوي چشم

هرچيز گفته اي به من آقا به روي چشم

 

ايوان رواق صحن و سراي تو ديدني است

وصف كمال فاطمه از تو شنيدني است

 

او فاطمه است ام ابيها كنار تو

او در مدينه است ولي در جوار تو

 

صد دانه شد دلم زحسادت به آن گدا

وقتي انار را تو  نمودي به او عطا

 

شاعر كنار تاك ضريح تو بيقرار

يعني براي خوردن آن دانه ي انار...

 

من را زباغ حب علي در قفس نكش

اي دل بدون حب علي يك نفس نكش

 

روزي خدا نوشت كه شاه جهان شوي

تو خواستي كه حاكم دلهايمان شوي

 

بدبخت آن كسي كه به دنياست دشمنت

چون كافر خداي تعالي است دشمنت

 

من يا علي بگويم و يا قل هُوَ الاَحَد

مولا گرفت دست مرا يا علي مدد

 

سید حمید داودی نسب

 

باید بری؛ نه! محض رضای خدا نگو // مرثيه حضرت صديقه ي طاهره(س)

 

باید بری؛ نه! محض رضای خدا نگو

دق می كنم بدون تو، این جمله را نگو

 

زهرا بمان و زندگی ام را به هم نریز

سنگ صبور من! نرو از پیشم ای عزیز

 

باور نمی كنم كه دلم را تو بشكنی

با رفتنت به زخم غرورم نمك زنی

 

زهرا شب عروسی مان خاطرت كه هست؟

مهریۀ زلال و روان خاطرت كه هست؟

 

یادت كه هست قول و قراری كه داشتیم!؟

یك روح واحدیم؛ شعاری كه داشتیم

 

ای دل خوشیِ زندگی ام! می شود نری

از حال و روز من، كه شما با خبر تری

 

گریه نكن محدثه، غمگین نكن مرا

با رفتنت غریب تر از این نكن مرا

 

خاتون من! قلندر خوبی نبوده ام

من را ببخش؛ شوهر خوبی نبو ده ام

 

با دردِ دنده هایِ شكسته جدال كن

تقصیر دستِ بستۀ من شد حلال كن

 

دلگرمی علی! به نظر زود می روی!؟

نه سال شد فقط، چقدر زود می روی!

 

بعد از تو فیض های خدایی نمی رسد

فریاد مرتضی كه به جایی نمی رسد

 

زهرا بمان و چهرۀ غم را عبوس كن

زهرا بمان و زینب مان را عروس كن

 

غصه به كار دل، گرۀ كور می زند

خیلی دلم برای حسن شور می زند

 

زهرا نرو، كه بغض بدی در گلوی توست

دامادی حسین و حسن آرزوی توست

 

حالا كه اعتنا به قسم ها نمی كنی

فكر حسین تشنه لبت را نمی كنی!؟

 

دیدی كه رنگ از رخ مهتاب می پرد

شبها حسین تشنه لب از خواب می پرد

 

در باغ میوه های دلت، سیب نوبر است

این كربلایی از همه شان مادری تر است

 

حرف از سفر زدی و تبسم حرام شد

پیراهن حسین شنیدم تمام شد

 

باشد برو-قبول- علی بی پناه شد

باشد قرار بعدی مان قتلگاه شد

 

باشد برو كه كرببلا گریه می كنیم

با هم كنار طشت طلا گریه می كنیم

وحید قاسمی

 

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید × نجوای زینبی -کربلا

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

زمین را غرق در خون خدا کردی، خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی، خبر داری-

جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی؟ همه عالم به قربانت

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده،  پلکی بزن، یا حیُ یا قیوم

خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی

تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم

تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد

حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته

بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من

تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود

شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید

          سید حمید رضا برقعی

اين روزها بوي قفس دارد زمانه * نجوای علی اکبری

اين روزها بوي قفس دارد زمانه

اندوه و غربت مي وزد از هر کرانه

 

اين روزها دلتنگ دلتنگم شهيدان

کي مي رود از خاطر من ياد ياران

 

بعد از شما بال و پرم از دست رفته

تا آسمانها، معبرم از دست رفته

 

بعد از شما هر لحظه بوي غم گرفته

در اين غروب بي کسي قلبم گرفته

 

رفتيد و ما مانديم و دلتنگي و هجران

دنياي جور و بي وفائي، رنج دوران

 

رفتيد و ما مانديم و سيل امتحان ها

در اين غبار آلودي شک و گمان ها

 

دنيا محل امتحان هايي خطير است

يک سو سقيفه آن سوي ديگر غدير است

 

انگار ميدان بلا بر پاست هر روز

هنگامه‌ي کرب و بلا برپاست هر روز

 

بايد مسير حق و باطل را جدا کرد

بايد به آقاي شهيدان اقتدا کرد

 

آه اي شهيدان جنگ ترديد و يقين است

بعد از شما بار گراني بر زمين است

 

هيهات اگر ياران، ولي تنها بماند

کوفه شود ايران، علي تنها بماند

 

مقداد و سلمان ها چه شد، کو آن همه يار

تنهاست مولا! أين عمار؟! أين عمار؟!

 

کو باکري و کاوه، کو چمران و همت

کو آن همه شور و شکوه و عزم و غيرت

 

مهدي زين الدين و خرازي ما کو

آويني و صياد شيرازي ما کو

 

«هيهات منا الذله» آواي لب ماست

در راه عزت، سر سپردن مذهب ماست

 

بايد دوباره اين زمين را کربلا کرد

بايد به آقاي شهيدان اقتدا کرد

 

بايد براي عزّت اسلام جان داد

در راه احياي شرف بايد جوان داد

 

امشب نواي ناله هايم خيزراني است

امشب دلم آشفته‌ي داغ جواني است

 

امشب برايم روضه‌ي پرپر بخوانيد

از قد و بالاي علي اکبر بخوانيد

 

خم کرد داغش قامت هفت آسمان را

مي برد از قلب حرم صبر و توان را

 

در موج خيز تير و نيزه ماه مي رفت

سوي مناي خون ذبيح الله مي رفت

 

آن کينه هاي حيدري تا پا گرفتند

در معرکه يکباره دورش را گرفتند

 

شمشیرها گرم طواف پیکر او

سر نیزه های تشنه کام و حنجر او

 

ماه حرم، روی به خون خفته! خدایا

در دست قاتل زلف آشفته! خدایا

 

در خون تپيده سوره‌ي ياسين و طاها

قرآن بابا آيه آيه، ارباً اربا

 

فرياد غربت در تمام دشت پيچيد

آه اي جوانان بني هاشم بيايد

 

یوسف رحیمی

اين اشکهای سر زده خواهي نخواهي است * شهادت حضرت علي اصغر(ع)-کربلا

اين اشکهای سر زده خواهي نخواهي است

يعني تمام شعرم اسير دو راهي است

 

این واژه های تب زده غرق تلاطم اند

در های و هوی تشنگی و العطش گم اند

 

باید ز هرم آه دلی شعله ور کنیم

با چلچراغ اشک شبی را سحر کنیم

 

باید دخیل دل به پر جبرئیل بست

آری به قلب معرکه باید سفر کنیم

 

پس از کدام حادثه باید شروع کرد

پس از کدام واقعه صرف نظر کنیم

 

ميدان پر از صداي کف و طبل و هلهله است

خيمه اسیر شیون و آشوب و ولوله است

 

آرام دیده‌ي تری از دست می رود

صبر و قرار مادری از دست می رود

 

بی‌تاب می شود ز تلظی اصغرش

با دیدن کبودی لب های پرپرش

 

در مشک های تشنه نَمی هم نمانده است

آبی به غیر اشک دمادم نمانده است

 

این اشکهای سر زده خواهی نخواهی است

بانوی دل شکسته اسیر دو راهی است

 

ماتم گرفته کودکش آخر چه می‌شود

لب‌های خشک سوره‌ي کوثر چه می‌شود

 

یک جرعه آب گرچه دگر در خیام نیست

او را توان خواهش آب از امام نیست

 

با دست عمه هر گرهی باز می شود

قلب علی هوائیِ پرواز می شود

 

تا عرش دست های پدر پر کشیده تا ...

تا قلّه‌ي های عشق و شهادت رسیده تا ـ

 

ـ محشر به پا کند همه جا با صدای خود

این بار با صدای رجز گریه های خود

 

اما سپاه کوفه جوابش شنيدني است

تصوير آب دادن اين غنچه ديدني است

 

چشمان تير محو سيپيدي حنجرش

رحمی کند خدا به دل خون مادرش

 

ای وای التهاب سه شعبه چه می کند؟

با اين گلو شتاب سه شعبه چه مي کند؟

 

تيري که روي دست پدر کرد پرپرش

حالا دخيل بسته به رگهاي حنجرش

 

اين اشکهای سر زده خواهي نخواهي است

حالا امام خسته اسير دو راهي است

 

اين گونه عاقبت پسر از دست مي رود

بيرون کشد سه شعبه سر از دست مي رود

 

«يک گام رو به پيش و يکي رو به پس رود

حالا مردد است به سوي چه کس رود»

 

دیده میان قلب حرم اضطراب را

ديده کنار خيمه غروب رباب را

 

ديدند پشت خيمه پدر قبر مي‌کند

قبري براي اين دل بي صبر مي‌کند

 

اما چگونه خاک بريزد بر این گلو

بر چشمهاي بي رمق و نيمه باز او

 

بهتر که پشت خيمه اي آرام خفته است

بهتر که راز جسم نحيفش نهفته است

 

بر ساحت تنش که جسارت نمي شود

اعضاش عصر واقعه غارت نمي شود

 

ديگر به شام شوم تماشا نمي‌رود

ديگر سرش به نيزه‌ي اعدا نمي‌رود

 

تا شام و کوفه همسفر آفتاب نيست

بر نيزه ها مقابل چشم رباب نيست

 

اين اشکهای سر زده خواهي نخواهي است

شاعر هنوز هم به سر اين دو راهي است

 

گفتند که نيامده دشمن به سوي او

سر نيزه اي نبوده پی جستجوي او

 

اما چه کرد کینه‌ي این قوم با تنش

شد سینه‌ي شکسته‌ي ارباب مدفنش

یوسف رحیمی

با اشك‌هاش دفتر خود را نمور كرد * محرم-----------

با اشك‌هاش دفتر خود را نمور كرد
در خود تمام مرثيه‌ها را مرور كرد

ذهنش ز روضه‌هاي مجسم عبور كرد
شاعر بساط سينه زدن را كه جور كرد

احساس كرد از همه عالم جدا شده است
در بيت‌هاش مجلس ماتم به پا شده است

در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت
وقتي كه ميز و دفتر و خودكار دم گرفت

وقتش رسيده بود به دستش قلم گرفت
مثل هميشه رخصتي از محتشم گرفت

باز اين چه شورش است كه در جان واژه‌هاست
شاعر شكست خورده طوفان واژه‌هاست

بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت
دستي زغيب قافيه را كربلا گذاشت

يك بيت بعد ، واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت

حس كرد پا به پاش جهان گريه مي‌كند
دارد غروب فرشچيان گريه مي‌كند

با اين زبان چگونه بگويم چه‌ها كشيد
بر روي خاك و خون بدني را رها كشيد

او را چنان فناي خدا بي‌ريا كشيد
حتي براش جاي كفن بوريا كشيد

در خون كشيد قافيه‌ها را، حروف را
از بس كه گريه كرد تمام لهوف را

اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت

اين بند را جداي همه روي نيزه ساخت
خورشيد سر بريده غروبي نمي‌شناخت

بر اوج نيزه گرم طلوعي دوباره بود
او كهكشان روشن هفده ستاره بود

***

خون جاي واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پيشاني‌اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را ميان معركه حس كرد و بعد از آن ...
شاعر بريد و تاب نياورد و بعد از آن ...
در خلسه‌اي عميق خودش بود و هيچ‌كس
شاعر كنار دفترش افتاد از نفس...

سیدحمیدر ضا برقعی

لب بسته است ، بی رمق و خسته، بی شکیب * شهادت حضرت رقيه(س)

لب بسته است ، بی رمق و خسته، بی شکیب

لبریز اشک و آه ولی ، فاطمي ، نجیب

 

دنیای شيون است، سکوت دمادمش

باران روضه است همین اشک نم نمش

 

زهرائی است ، شکوه ز غمها نمی‌کند

جز آرزوی دیدن بابا نمی‌کند

 

حرفی نمی زند ز کبودی پیکرش

از سنگ های کینه و گل های معجرش

 

با بی‌کسی قافله خو کرده آه آه

با طعنه های آبله و زخم گاه گاه

 

آری نمک به زخم دل غم نمی زند

از گوشواره پیش کسی دم نمی زند

 

هرگز نگفته از غم و درد اسیری اش

از ماجرای سیلی و دندان شیری اش

 

سنگ صبور هر دل بی تاب می‌شود

لب بسته و در آتش غم آب می‌شود

 

اوقات ابری اش بوی غربت گرفته اند

حالا که واژه ها همه لکنت گرفته اند

 

با آه های شعله ورش حرف می زند

او با اشاره‌ي نظرش حرف می زند

 

حالا که غرق خون شده لبهای کوچکش

با اشکهای چشم ترش حرف می زند

 

او هرگز از تسلّی سیلی سخن نگفت

دارد تمام بال و پرش حرف می زند

 

لب بسته است از همه‌ي اهل کاروان

بر نیزه با سر پدرش حرف می زند

 

مي پرسد از سر پدر و شرح سرگذشت

گاهي به روي نيزه و گاهي ميان تشت

 

بابا بيا به خاطر عمه سخن بگو

لب باز کن دو مرتبه «زهراي من» بگو

 

بابا بگو براي من از روز اشک و آه

از آن همه مصائب جانسوز قتلگاه

 

بابا براي دخترت اين حرف ساده نيست

معناي نعل تازه و تير سه شعبه چيست؟

 

آتش زده به جان من این داغ بی امان

انگشر تو نیست در انگشت ساربان؟!

 

خونین شده به روی لبت آيه هاي نور

خاکستري به چهره‌ي تو مانده از تنور

 

جاری‌ست خون تازه ز لب‌هات همچنان

بابا چه کرده با لب تو چوب خيزران ...

 

این لحظه ها برای سه ساله حیاتی است

روی لبش ترنم «عجّل وفاتی» است

  

حالا که سر زده به شب تار او سحر

حالا که آمده به خرابه سر پدر

 

دیگر تحمل غم دوری نمی‌کند

در حسرت فراق صبوری نمی‌کند

 

یک بوسه از سر پدر و ... جان که بر لب است

داغ سه ساله اول غم‌های زینب است

یوسف رحیمی

ای عرشیان خاکِ عزا بر سر بریزید *محرم- عاشورا- کربلا-----

باسم ربّ الحسین علیه السلام

ای عرشیان خاکِ عزا بر سر بریزید
ای ساکنان آسمان ها پر بریزید
ای کاش اهلت را فرو می بردی ای خاک
خون گریه می کردی و خون می خوردی ای خاک
روز بزرگ محشر کبراست امروز
یا روز عالم سوز عاشوراست امروز؟
جنگ میان حق و باطل گشته آغاز
قومی به چاه نیستی ، قومی به پرواز
این جنگ تا صبح قیامت پایدار است
بر خلق عالم حق و باطل آشکار است
این نکته در فریاد خون هر شهیدی است
ای اهل عالم کی حسینی، کی یزیدی است؟
گردون بدان وسعت ز گردش مانده امروز
خورشید خون از چشم خود افشانده امروز
امروز جسم میهمان نیزه داران
هم سنگ باران می شود هم تیرباران
امروز دل از شعله مالامال گردد
قرآن به زیر دست و پا پامال گردد
امروز حق آل پیغمبر ادا شد
رأس حسین او به ده ضربت جدا شد
انگار می بینم که در آغوش گودال
صیاد خوشحال است و صیدش رفته از حال
انگار می بینم قمر در خون نشسته
گودال پر گردیده از نیزه شکسته
انگار می بینم که ماه انجمن ها
افتاده در دریای خون تنهای تنها
انگار می بینم به پیش چشم بلبل
نیش هزاران خار را در قلب یک گل
انگار می بینم همه عالم سیاه است
انگار می بینم خدا در قتلگاه است
انگار می بینم که یک گردون ستاره
می تابد از اندام جسمی پاره پاره
انگار می بینم زمین دریای خون شد
خورشید بر کف قاتل از مقتل برون شد
انگار می بینم جراحات تنش را
زهرا تماشا می کند جان دادنش را
انگار می بینم چو مرغ بی پر و بال
یک اسب بی صاحب برون آید ز گودال
انگار می بینم که زینش واژگون است
انگار می بینم که یالش غرق خون است
انگار می بینم سری بالای نیزه است
انگار می بینم که زهرا پای نیزه است
انگار می بینم که طفلی داغدیده
از ترس زیر بوته ی خار آرمیده
انگار می بینم برای گوشواره
چون قلب زهرا گوش ها گردیده پاره
انگار می بینم حرم آتش گرفته
دامان طفلی محترم آتش گرفته
انگار می بینم فضا لبریز دود است
پنهان به زیر خارها یاس کبود است
انگار می بینم که زیر تازیانه
بر دسته گل های خدا مانده نشانه
انگار می بینم که در اطراف گودال
از ضرب کعب نی زمین خوردند اطفال
انگار می بینم که پشت خیمه مادر
انداخته خود را به روی قبر اصغر
انگار می بینم که با افغان و ناله
در قلب صحرا گم شده طفلی سه ساله
انگار می بینم که همچون شاخه ی یاس
افتاده زیر پا چو قرآن، دست عباس
انگار می بینم تنی در خون نشسته
اعضاش پاره استخوان هایش شکسته
انگار می بینم ز پیغمبر بریدند
هجده جوان هاشمی را سربریدند
انگار می بینم به خون خفتند یاران
کردند دشت کربلا را لاله باران
انگار می بینم غل و زنجیر کین را
بر ناقه زخم پای زین العابدین را
انگار می بینم در آن صحرا یکی نیست
پرسد گناه این زنان و دختران چیست
در چنگ شاهین مانده مرغی بی پر و بال
نامردها! کشتید زینب را به گودال
***
ای از سقیفه کرده بیرون دست کینه
ای از مدینه بغض زهرایت به سینه
سیلی مزن بر صورت طفل سه ساله
آخر مگر او از فدک دارد قباله؟
***
پیوسته میثم! شعله ات از دل برآید
تا منتقم از پرده ی غیبت در آید

غلامرضا سازگار

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت * غدیر------------

چشم وا کن احد آیینهء عبرت شد و رفت

 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت

 آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد

 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود

چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست

جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست

 یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند

همه دنبال فلانی و فلانی رفتند

همه رفتند غمی نیست علی می ماند

جای سالم به تنش نیست ولی می ماند

مرد مولاست که تا لحظهء آخر مانده

دشمن از کشتن او خسته شده ٬در مانده

در دل جنگ نه هر خار و خسی می ماند

جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون

آنچنانی که علی از احد آمد بیرون

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است

می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد

وان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام

تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام

فاطمه فاطمه با رایحهء گل آمد

ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد

با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت

دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد

پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است

پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد

بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است

کهکشان ها نخی از وصلهء نعلین علی است

واژه در واژه شنیدند صدارا اما...

گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

شهر اینبار کمر بسته به انکار علی

ریسمان هم گره انداخته در کار علی

بگذارید نگویم که احد می لرزد

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد

می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام

دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

می نویسم که "شب تار سحر می گردد"

یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد

سید حمید رضا برقعی

داغ صادق شرر سینه ام افروخته کرد * مرثیه امام صادق (ع)

داغ صادق شرر سینه ام افروخته کرد

جگرى سوخته یاد از جگر سوخته کرد

جگرى سوخته کز داغ بر افروخته بود

باز هم از اثر زهر جفا سوخته بود

بر جگر آنکه ولایت به موالى همه داشت

محنت کشتن اولاد بنى فاطمه داشت

آن امامى که لواى شرف افراخته بود

زهر منصور به جانش شرر انداخته بود

آه از آن روز که بگرفت زطاغوت زمان

آتش از چار طرف خانه او را به میان

وندرآن خرمن آتش، ولى رب جلیل

راه مى رفته و می گفت منم پور خلیل

شعله را چون به در خانه تماشا مى کرد

یاد آتش زدن خانه زهرا مى کرد

آنکه هم ظاهر و هم باطن ما مى داند

با دلش زهر چه کرده است خدا مى داند

چارمین قبله عشق است به دامان بقیع

رونق دیگر از او یافت گلستان بقیع

سید رضا مؤید

دود بود و دود بود و دود بود//مرثيه حضرت صديقه ي طاهره(س)

دود بود و دود بود و دود بود
گل میان آتش نمرود بود
شعله می پیچید بر گرد بهار
خون دل می خورد تیغ ذوالفقار
یک طرف گلبرگ اما بی سپر
یک طرف دیوار بود و میخ در
میخ یاد صحبت جبریل بود
شاهد هر رخصت جبریل بود
قلب آهن را محبت نرم کرد
میخ از چشمان زینب شرم کرد
شعله تا از داغ غربت سرخ شد
میخ کم کم از خجالت سرخ شد
گفت با در رحم کن سویش مرو
غنچه دارد، سوی پهلویش مرو
حمله طوفان سوی دود شمع کرد
هرچه قوت داشت دشمن جمع کرد
روز، رنگ تیره ی شب را گرفت
مجتبی چشمان زینب را گرفت
پای لیلی چشم مجنون می گریست
میخ بر سر می زد و خون می گریست
جوی خون نه تا به مسجد رود بود
دود بود ودود بود و دود بود

حسن لطفی

روی قبرم بنویسید که خواهر بودم//شهادت حضرت معصومه(س)//نجوای معصومه ای

روی قبرم بنویسید که خواهر بودم
سالها منتظر روی برادر بودم
روی قبرم بنویسید جدایی سخت است
اینهمه راه بیایم ،تو نیایی سخت است
یوسفم رفته واز آمدنش بی خبرم
سالها میشود واز پیرهنش بی خبرم
روی قبرم بنویسید ندیده رفتم
با تن خسته وبا قد خمیده رفتم
بنویسید همه دور ربرم ریخته اند
چقدر دسته ی گل روی سرم ریخته اند
چقدر مردم این شهر ولایی خوبند
که سرم را نشکستند خدایی خوبند
بنویسید در این شهر سرم سنگ نخورد
به خداوند قسم بال وپرم سنگ نخورد
چادرم دور وبرم بود وبه پایی نگرفت
معجرم روی سرم بود وبه جایی نگرفت
...من کجا شام کجا زینب بی یار کجا؟
من کجا بام کجا کوچه وبازار کجا؟
بنویسید که عشاق همه مال هم اند
هر کجا نیز که باشند به دنبال هم اند
گر زمانی به سوی شاه خراسان رفتید
من نبودم به سوی مرقد جانان رفتید...
روی قبرش بنویسید برادر بوده
سالها منتظر دیدن خواهر بوده
روی قبرش بنویسید که عطشان نشده
بدنش پیش نگاه همه عریان نشده
بنویسید کفن بود،خدایا شکرت
هرچه هم بود بدن بود خدایا شکرت
یار هم آنقدری داشت که غارت نشود
در کنارش پسری داشت که غارت نشود
اوکجا نیزه کجا گودی گودال کجا؟
اوکجا نعل کجا پیکر پامال کجا؟
...
بنویسید سری بر سر نی جا میکرد
خواهری از جلوی خیمه تماشا میکرد


علی اکبر لطیفیان

انتظار آمد به سر اى بیقراران تهنیت//مولودي پيمبر اکرم(ص)//مولودی امام صادق (ع)////

انتظار آمد به سر اى بیقراران تهنیت

شد خزان سر، آمده فصل بهاران تهنیت

جلوه گر گردیده حق اى حق شعاران تهنیت

ساقى از ره مى‏رسد جمع خماران تهنیت

پرمشام جان شد از عطر نكوى تُفْلِحوُا

میگساران باده نوشید از سبوى تُفْلِحوُا

شد ربیع الاول و خوش رنگ و بو دارد ربیع

ازبهار و عیش و مستى گفتگو دارد ربیع

عید زیباى برائت از عدو دارد ربیع

عید میلاد دو دلدار نكو دارد ربیع

موسم سرمستى دلهاى شیدا آمده

مصطفى با حضرت صادق به دنیا آمده

بشنو از بال ملائك نغمه توحید را

در افق بنگر بروز واژه امید را

حق طلب، از سینه ات بیرون نما تردید را

اخذ كن از رهبران زنده دل تأیید را

با ولایت شو عجین و بر سر میثاق باش

یا على برگو، به وصل یار خود مشتاق باش

دو نهال بارور در باغ دین روئیده شد

یاسهاى آسمانى در زمین روئیده شد

نخل حق در سرزمین مشركین روئیده شد

لاله در باغ دل اهل یقین روئیده شد

گلشن جان را ز عطر این دو گل خوشبو ببین

رو نما سوى حجاز و جلوه یا هو ببین

عاشقان بُستان جانبخش دعا را بنگرید

این دو نور عالم آراى خدا را بنگرید

باده نوشان مِى قالوابلى را بنگرید

وجه صادق را، جمال مصطفى را بنگرید

صد سلام و صد درود این دو گل دلخواه را

سر دهید اى عاشقان آواى صلى اللَّه را

سینه شد نورٌ عَلى نُور امتزاج نورشد

دیده حق روشن و چشمان باطل كور شد

بركلیم ذى المعارج قلب عالم طورشد

بت پرستى در جهان منكوب شد مقهور شد

آتش آتشكده بى شعله و خاموش شد

طاق كسرى ریخت، ذكر یا اَحَد منقوش شد

آسمان عاشقى شد پر ستاره زین دو گل

عشقبازى با تداوم شد هماره زین دو گل

بر دل عشاق صادق شد اشاره زین دو گل

دیده دل شد گشوده بر نظاره زین دو گل

بر جمال این دو یاس بى قرینه بنگرید

گاه سوى مكه گه سوى مدینه بنگرید

محور اسلام و قرآن در ثبات از این دو مَه

مكتب توحید باشد در حیات از این دو مه

روشن آفاق تمام كائنات از این دو مه

منجلى اوصاف بى پایان ذات ازاین دو مه

مِى فروشان مِى یكتا پرستى را ببین

جرعه‏اى یا هو بزن دنیاى مستى را ببین

پرتوِ نور نبوت با امامت دیدنى ست

غنچه اخلاص از باغ ولایت چیدنى ست

وارد حصن ولایت هر كه شد در ایمنى ست

رمز عترت دوستى، بیزارى از نفسِ دَنى ست

نفس بگذار و ولاى آل یاسین را گزین

شو برى ازاهل بِدعَتْ روح آیین راگزین

مستى دل از مِى لولاك آل احمد است

هستى ما بسته بر خاك نعال احمد است

چشم ما در سیر آفاق جمال احمد است

مركز پرگار خلقت كنج خال احمد است

دست ما در بر سراى آل احمد مى‏زند

قلب ما در هر طپش با یا محمد مى‏زند

كیستم من؟ ذره‏اى در آستان اهل بیت

آشناى دستهاى مهربان اهل بیت

شكر حق باشد دلم محتاج نان اهل بیت

گاه دستم گاه پایم گه زبان اهل بیت

من اُویسم بوذَرَم سلمانم و مِنّاستَم

بنده آشفته كوى اباالزهراستم

من اباالزهرایى‏ام نسل و تبار احمدم

گنبدالخضرایى‏ام شمع مزار احمدم

شیعه‏اى فارغ ز خویش و بیقرار احمدم

آرزو دارم كند حق همجوار احمدم

بنگرید این از منیّت خسته گمراه را

عبد زهرا عبد طاها عبد آل اللَّه را

حمْیَرىِ دوره خویشم گداى صادقم

با همه نقصم اسیر و مبتلاى صادقم

معصیتكارم ولى عبد سراى صادقم

خوب یا بد آرزومند دعاى صادقم

كاستى‏هاى مرا درمان كند خاك بقیع

كاش بودم ذره‏اى در بین خاشاك بقیع

كاش منهم یك پرستو در مدینه مى‏شدم

زائر كوى نبى بى قرینه مى‏شدم

كاش منهم كشته یك زخم سینه مى‏شدم

مرهمى بر درد بانوى حزینه مى‏شدم

كاشكى از جام زهرایى مرا شهدى رسد

دست من بر دامن نور خدا مهدى رسد

سید محمد میر هاشمی

باران نور مي چكد از چشم اختران// کربلا//////

باران نور مي چكد از چشم اختران

شب فرصتي است تا غم فرداي بيكران

گويا فرات سر به بيابان نهاده است

هرم عطش به خيمه ي سقا فتاده است

ماه شب وداع تو ناگه خسوف كرد

شب در سُرادق فلكي يك وقوف كرد

ناگه اَنار ابر ترَك خورد ، در نماز

خون گريه كرد قطره قطره دانه دانه باز

گلبوته ي اجابت شبگريه ها شكُفت

تا صبح ماجراي شهادت كسي نخفت

"احساس" واژه اي است كه درعشق گُرگرفت

امضاي عهد نامه اي از دست حُر گرفت

اقليم نور طي شده تا مرز اتّفاق

شمع قبيله سوخت در آن شب، شب فراق

بايد تمام وسعت شب را مرور كرد

از مرز آسمان زيارت عبور كرد

بايد تو را به اسم مقدس خطاب كرد

ذكر تو را براي دعا انتخاب كرد

مریم پارساخو

دست‌هايت را که در دستش گرفت آرام شد// عید غدیر/////////////

دست‌هايت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاري دلش راضي به اين اسلام شد

دست‌هايت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:
مومنين! ( يک لحظه اينجا يک تبسم کرد و گفت:)

خوب مي‌دانيد در دستانم اينک دست کيست؟
نام او عشق است، آري مي‌شناسيدش : علي ست (1)

من اگر بر جنگجويان عرب غالب شدم
با مددهاي علي ابن ابي طالب شدم

در حُنين و خيبر و بدر و اُحُد گفتم: علي
تا مبارز خواست «عمرِو عبدِوُد» گفتم: علي

با خدا گفتم: علي، شب در حرا گفتم: علي
تا پيام آمد بخوان «يا مصطفي»! گفتم: علي

هر چه مي‌گويم علي، انگار اللّهي ترم
مرغ «او ادني»ييم وقتي که با او مي‌پرم

مستجار کعبه را ديدم، اگر مُحرِم شدم
با «يَدُ الله» آمدم تا «فُوقِ اَيديهِم» شدم

تا که ساقي اوست سرمستند «اصحابُ اليمين » (2)
وجه باقي اوست، «اِنّي لا اُحبُّ الافِلين»

دست او در دست من، يا دست من در دست اوست
ساقي پيغمبران شد يا دل من مست اوست
 
يکصد و بيست و چهار آيينه با هر يک هزار ـ
ساغر آوردند و او پر کرد با چشمي خمار

آخرين پيغمبر دلداده‌ام در کيش او
فکر مي‌کردم که من عاشقترينم پيش او

دختري دارم دلش درياي آرامش، ولي
شد سراپا شور و توفان تا شنيد اسم علي

کوثري که ناز او را قلب جنت مي‌کشيد
ناگهان پروانه‌ شد دور سر حيدر ‌پريد

روزگارش شد علي، دار و ندارش شد علي
از ازل در پرده بود آيينه دارش شد علي

رحمتٌ للعالمينم گرد من ديو و پري
مي‌پرند و من ندارم چاره جز پيغمبري

بعد از اين سنگ محک ديگر ترازوي علي است
ريسمان رستگاري تارِ گيسوي علي است

من نبي‌اَم در کنارم يک «نبأ» دارم «عظيم»
طالبان «اِهدنا» اينهم «صراطَ المستقيم»

چهره‌اش مرآتِ «ياسين»، شانه‌هايش «مُحکمات»
خلوتش «والطور»، شور مرکبش «والعاديات»

هر خط قرآنِ من، توصيفي از سيماي اوست
هر که من مولاي اويم، اين علي مولاي اوست


...

سایه را دنباله ی خورشید کرد//عید غدیر//////////

سایه را دنباله ی خورشید کرد

نور را بر ذره ها تأکید کرد

گفت زین پس هر کسی دارد نیاز

سوی حیدر پهن سازد جانماز

هر که را من قبله بودم تا به حال

کعبه اش باشد علی ، تم المقال

ابن که دستم منبر دستش شده

این که جبرائیل هم مستش شده

روی این آئینه حق تابیده است

عکس تجریدی خود را دیده است

حرف حق را می زند آئینه وش

با لب شمشیر تیز و مخلصش

دستهایش بوی خیبر میدهد

خستگی را از همه پر میدهد

**

منبری از خطبه های ناب خواند

در غدیر اسم علی را آب خواند

السلام ای آب دریای صمد

ای زلال قل هو الله احد

ای که میگردی شبیه انبیا

بر هدایت کردن قومت بیا

ای رسول مردم آئینه ها

بعثت غارت، حرای سینه ها

ای به بالای جهاز اشتران

شأن تو بالاست در بالا بمان

از تو میریزد صفات کبریا

ذات تو ممسوس ذات کبریا

نردبان وصف تو بی انتها

پله ی این نردبان سوی خدا

چون تکلم میکنی موسائی ام

تا که خلقم میکنی عیسا ئی ام

جفت دردم کشتی توحن کجاست؟

جسم سردم گرمی روحت کجاست؟

ای مسح دردهای لاعلاج

ما همه دردیم ، ظرف احتیاج

ما همه زخم یتیم کوچکیم

کن مدارا با همه ، ما کودکیم

ما نسیم ذکر تقدیس توأئیم

حاجیان فصل تندیس توأئیم

کوچه را میگردی و طی میکنی

کوزه را ظرفیت می میکنی

روی دوشت کیسه ی خرما و نان

میروی در کوچه ها دامن کشان

کیسه نه دل میبری بر روی دوش

شیعه هستم شیعه ی خرما فروش

ای سفیدی ای کبودی ای بنفش

ای به چشم پای سلمان ، جای کفش

ای به هر گام تو صدها التماس

کیسه بر دوش سحر ای ناشناس

ما همه مدیون شمشیر توئیم

تشته ی نان جو و شیر توئیم

بیعت گیجیم ما را راه بر

با خودت تا اشتهای چاه بر

...

یکی گوید سراپا عیب دارم// عيد غدير//مدح پيمبر(ص)//مدح حضرت امير(ع)

یکی گوید سراپا عیب دارم

یکی گوید زبان از غیب دارم

 

نمی دانم که هستم هرچه هستم

قلم چون تیغ می رقصد به دستم

 

نه دِئبـِل نه فَرَزدَق نه کُمِیتَم

ولیکن خاک پای اهل بیتم

 

الا ساقی مستان ولایت

بهار بی زمستان ولایت

 

از آن جامی که دادی کربلا را

بنوشان این خراب مبتلا را

 

چنان مستم کن از یکتا پرستی

که از آهم بسوزد ملک هستی

 

هزاران راز را در من نهفتی

ولی در گوش من اینگونه گفتی

 

زاحمد تا احد یک میم فرق است

جهانی اندرین یک میم غرق است

 

یقینا میم احمد میم مستیست

که سرمست ازجمالش چشم هستیست

 

زاحمد هر دو عالم آبرو یافت

دمی خندیدو هستی رنگ وبو یافت

 

اگر احمد نبود آدم کجابود

خدا را آیه ای محکم کجا بود

 

چه می پرسند کین احمد کدام است

که ذکرش لذت شُرب مدام است

 

همان احمدکه آوازش بهار است

دلیل خلقت لیل النهار است

 

همان احمد که فرزند خلیل است

قیام بت شکن هارادلیل است

 

همان احمدکه ستارُالعیوب است

دلیل راه و علّامُ الغیوب است

 

همان احمدکه جامش جام وحی است

به دستش ذوالفقار امر و نهی است

 

همان احمد که ختم الانبیاء شد

جناب کُنتُ کنزاً مخفیا شد

 

همان اوّل که اینجا آخر آمد

همان باطن که برما ظاهرآمد

 

همان احمد که سرمستان سرمد

بخوانندش ابوالقاسم محمّد

 

محمد میم و حاء و میم و دال است

تدارک بخش عدل و اعتدال است

 

محمد رحمةٌ للعالمین است

شرافت بخش صد روح الامین است

 

محمد پاک و شفاف و زلال است

که مرآت جمال ذوالجلال است

 

محمد تا نبوت را برانگیخت

ولایت را به کام شیعیان ریخت

 

ولایت بادۀ غیب و شهود است

کلید مخزن سرّ وجود است

 

محمد با علی روز اخوت

ولایت را گره زد بر نبوت

 

محمد را علی آیینه دار است

نخستین جلوه اش در ذوالفقار است

 

به جز دست علی مشکل گشا کیست

کلیدکُنتُ کنزاًمخفیا کیست

 

کسی دیگر توانایی ندارد

که زخم شیعه را مرهم گذارد

 

غدیر ای باده گردان ولایت

رسولان الهی مبتلایت

 

ندا آمد ز محراب سماوات

به گوش گوشه گیران خرابات

 

رسولی کز غدیر خم ننوشد

ردای سبز بعثت را نپوشد

 

تمام انبیاء ساغر گرفتند

شراب از ساقی کوثر گرفتند

 

علی ساقی رندان بلاکش

بده جامی که می سوزم در آتش

 

مرا آیینۀ صدق و صفا کن

تجللی گاه نور مصطفی کن

 

 مرحوم آغاسی

ندا آمد که، ابراهیم، بشتاب//عید قربان////

ندا آمد که، ابراهیم، بشتاب

رسیده فرصت تعبیر آن خواب

به شوق جذبه عشق خداوند

برآ، از آب و رنگ مهر فرزند ...

اگر این شعله در پا تا سرت هست

کنون، یک امتحان دیگرت هست

مهیا شو طناب و تیغ بردار

رسالت را به دست عشق بسپار

صدا کن حلق اسماعیل خود را

به قربانگه ببر هابیل خود را

منای دوست قربانی پسندد

تو را آن سان که می دانی، پسندد

خلیل ما! رضای ما  در این است

عبودیت به تسلیم و یقین است

ببین بر قد و بالای جوانت

مگر، نیکو برآید امتحانت

نفس در سینه افتاد از شماره

ملائک اشک ریزان در نظاره

پدر می بُرد فرزندش به مقتل

که امر دوست را سازد مسجّل

پدر آمیزه ای از اشک و لبخند

پسر تسلیم فرمان خداوند

منا بود و ذبیح و شوق تسلیم

ندا پیچید ... در جانِ براهیم

خلیلا! عید قربانت مبارک

قبول امر و فرمانت مبارک

پذیرفتیم این قربانی ات را

پسندیدیم سرگردانی ات را

بر این ذبح عظیمت آفرین باد

شکوه عشق و تسلیمت چنین باد

خلیل الله ... ای معنای توحید

کنون تیغت گلوی نفس بُبرید

کنار خیمه هاجر در تب و تاب

که یا رب این دل شوریده دریاب

گلم اینک به دست باغبان است

مرا این فصل سبز امتحان است

اگرچه مادری درد آشنایم

خداوندا به تقدیرت رضایم

اگرچه می تپد در سینه ام دل

اگرچه امتحانم هست مشکل

خداوندا دلم آرام گردان

مده صبر مرا در دست شیطان

خدای عشق مزد عاشقی داد

برای دوست قربانی فرستاد

موحّد جز خدا در جان نبیند

در این آیینه جز جانان نبیند

جعفر رسول زاده (آشفته)

گفت: هین از ذکر چون وامانده‌ای؟// عرفه/////////

گفت: هین از ذکر چون وامانده‌ای؟

چه پشیمانی از آن کش خوانده‌ای؟

گفت: لبیکم نمی اید جواب

زان همی ترسم که باشد ردّ باب

گفت خضرش که خدا این گفت به من

که برو با او بگو ای ممتحن

بلکه آن الله تو لبیک ماست

وان نیاز و درد و سوزت پیک‌ ماست

نی تو را در کار من آورده‌ام؟

نه که من مشغول ذکرت کرده‌ام؟

دردِ عشق تو، کمند لطف ماست

زیر هر یا ربّ تو، لبیک‌هاست

...

عاشقان را کو پناهی غير توس؟// نجواي رضوي

ای دل! من آتشين آهی بر آر
تا بسوزی دامن ايـن روزگار
روزگـار مـردمی‌ها سوخته
چهره‌ی نامــردمی افروخـته
کينه‌ها در سينه‌ها انباشته
پرچــــم رنگ و ريـا افراشته
دشت سبز اما ز خار و کاکتوس
وز تبر شد هيمـه عود و آبنوس
آب دريا تن به موج کف سپرد
مـوج دريا اوج را از يــاد بـرد
جان ‌به‌لب شد از رياکاری شرف
خوب بودن مرد و بودن شد هدف
آب هم آييــنه را گم کرده اسـت
سنگ در دل‌ها تراکم کرده است
تيرگی انبوه شـد پشت سحـر
صبح در آفاق شب شد دربه‌در
نغمه‌های عشق هم خاموش شد
اين قلندر بـاز شولاپوش شد
ارغوان روی او کم‌رنگ شد
پرنيانش هم‌نشين سنـگ شـد
خاک را از خار و خس انباشتند
ياس را در کرت شبدر کاشتنـد
نامرادی را دوا در کـار نيست
مـهر دارو در دل بازار نيـست
گـر دلی مجروح گردد از جفا
نيست گلخندی که تا يابد شفـا
نسخه‌ای نو در فـريب آورده‌اند
بوسه، دارويی که پنهان کرده‌اند
در دل اين روزگار پرفـسوس
عاشقان را کو پناهی غير توس
ای شفابخش دل بـيمار ما!
چاره‌ای کن از نگه در کار ما
خيل صيادان که در هر پشته‌اند
آهوان دشـت‌ها را کـشته‌اند
تا نـهد دل در رهت پا در رکـاب
اشک پيش افتاد و دل را زد به آب

سید علی موسوی گرمارودی 

بليت ماندن است مانده روي دست‌هاي من //نجواي رضوي

بليت ماندن است مانده روي دست‌هاي من
در اين همه مسافر حرم نبود جاي من؟

 رفيق عازم سفر، فقط «سلام» را ببر
سفارش مريض حضرت امام را ببر

«سلام نسخه» را ببر ببين دوا نمي‌دهد؟
از او بپرس اين مرض را شفا نمي‌دهد؟

چقدر تا تو با قطارها سفر كند دلش؟
چقدر بگذرند زايرانت از مقابلش؟

چقدر بادهاي دوري‌ات مچاله‌اش كنند
و دوستان به روزهاي خوش حواله‌اش كنند

درست بيست سال شد كه راه طوس بسته است
جوان دل شكسته دل به پايبوس بسته است
 
پدر به كربلا و مكه رفته است چند بار
و من هنوز در هواي مشهد تو بي‌قرار

مرا طلاي گنبد تو بي‌قرار مي‌كند
كسي مرا به دوش ابرها سوار مي‌كند
 
 خيال مي‌كند كه ديدن تو قسمتش شده
همين كسي كه دارد از خودش فرار مي‌كند

كسي كه بيست سال آزگار مشهدي نشد
و هرچه شكوه مي‌كند به روزگار مي‌كند

به بادهاي آشناي شرق بوسه مي‌دهد
به آتش ارادت تو افتخار مي‌كند

به اين اميد ضامن رئوف! تا ببيندت
هي آهوان بچه‌دار را شكار مي‌كند

 هزار تا غروب در مسير ايستاده‌ام
به هر كه آمده به پايبوس نامه داده‌ام

من از كبوتران گنبد تو كمترم مگر
كه بعد سال‌ها نخوانده‌اي مرا به اين سفر؟

قطارهاي عازم شمال شرق مي‌روند
دقيقه‌هاي بي‌تو مثل باد و برق مي‌روند

كسي بليط رفتني به دست من نمي‌دهد
به آرزوي يك جوان خام تن نمي‌دهد

مهدی فرجی 

ای روح صداقت از دم تو // مدح امام صادق (ع)

ای روح صداقت از دم تو
ای گوهر علم از یم تو
زیبنده ی تو است نام صادق
الحق که تویی امام صادق
بر هر سخنت ارادت علم
در هر نفست ولادت علم
میلاد تو ای ولی سرمد
شد روز ولادت محمد
در هفدهم ربیع الاول
شد نور تو بر زمین محول
از صبح ازل امام علمی
تا شام ابد تمام علمی
دانش زدم تو راست قامت
استاد علوم تا قیامت
قرآن به دم تو خو گرفته
ایمان ز تو آبرو گرفته
با نطق تو زنده تا قیامت
توحید و نبوت و امامت
ای در دهنت زبان قرآن
قرآن همه جان تو جان قرآن
روید چو به بوستان شقایق
از لعل لبت در حقایق
وصف تو هماره بر لب ماست
راه و روش تو مکتب ماست
با تو همه جا مدینه ی ماست
این گفت تو نقش سینه ی ماست
هرکه شمرد سبک صلاتش
فردا نبود ره نجاتش
دور است ز خط طاعت ما
بر او نرسد شفاعت ما
تو مخزن علم کبریایی
تو وارث ختم الا نبیایی
حق را نفس تو نوشخند است
قرآن به دمت نیازمند است
قرآن که در کلام سفته
با نطق تو حرف خویش گفته
هر آیه که جبرئیل آرد
بی نطق شما زبان ندارد
او راه و شما چراغ راهید
ناگفته و گفته را گواهید
تو بر تن پاک علم جانی
استاد مفضل و ابانی
دانشگه نور حق پیامت
صدها چو زراره و هشامت
دارند جهانیان بصیرت
از مؤمن طاق و بو بصیرت
ای زندگیم هدایت تو
دین و دل من ولایت تو
مهر تو همه عقیده ی من
مشی تو مرام و ایده ی من
روزی که گل مرا سرشتند
بر لوح دلم خطی نوشتند
این خط نوشته را بخوانید
من جعفریم همه بدانید
دلباخته ای ز اهل بیتم
خاک ره عبدی و کمیتم
فریاد دوازده امامم
نور است به هر دلی کلامم
با این دو سلاح جنگ کردم

...

آرزومان کربلا بود ونجف // دفاع مقدس///////

آرزومان کربلا بود ونجف

جان و سر دادیم در راه هدف

 

چفیه هامان رنگ و بوی یاس داشت

رنگ و بوی بیرق عباس داشت

 

یاد شب هایی که ما بودیم و مین

جستجوی مرگ در زیر زمین

 

همدم شبهایمان سجاده بود

حمله کردن، خط شکستن ساده بود

 

حسرت رفتن در این دل مانده است

دست و پایم سخت در گل مانده است

 

عاشقان رفتند و ما جا مانده ایم

زیر بار غصه ها وا مانده ایم

حمزه که جان عالم و آدم فداي او // حمزه سيدالشهداء


حمزه که جان عالم و آدم فداي او

لب باز مي کنم که بگويم رثاي او

 

مردي که در شجاعت و هيبت نمونه بود

در غيرت و شکوه و شهامت نمونه بود

 

شير خدا و شير نبي فارس العرب

در انتهاي جاده ی مردانگي، ادب

 

هم يکه تاز عرصه ی جنگ و نبردها

هم آشناي بي کسي اهل دردها

 

هنگام رزم و حادثه مردي دلير بود

خورشيد آسماني و روشن ضمير بود

 

شب هاي مکه شاهد جود و کرامتش

گل داشت باغ شانه ی او از سخاوتش

 

او صاحب تمام صفات حميده بود

دل را به نور حضرت حق پروريده بود

 

الگوي اهل سرّ و يقين بود طاعتش

يعني زبانزد همه مي شد عبادتش

 

در آسمان مکه ی دلها ستاره بود

بر قلبهاي خسته اميدي دوباره بود

 

*

 

بالا گرفت روز  اُحد تا که کارزار

شد آسمان روشن آن روز تارِ تار

 

آتشفشان شده اُحد از بس گدازه ريخت

از آسمان و خاک زمين خون تازه ريخت

 

حمزه در آن ميانه که گرم قتال شد

کم کم براي حمله ی‌ دشمن مجال شد

 

آنقدر روبهان به شکارش کمين زدند

تا نيزه اي به سينه ی آن نازنين زدند

 

حمزه که رفت قلب رسول خدا شکست

خورشيد چشمهاي رئوفش به خون نشست

 

لبريز زخم بود و جراحت دل نبي

از دست رفته بود همه حاصل نبي

 

ميدان خروش ناله ی‌ واويلتا گرفت

عالم براي غربت حمزه عزا گرفت

 

جانم فداي پيکر پاک و مطهرش

جانم فداي زخم فراوان پيکرش

 

اما هنوز غربت آن روز مانده بود

داغي عظيم بر دل عالم نشانده بود

 

خواهر کنار جسم برادر رسيد و بعد

آهي ز داغ لاله ی پرپر کشيد و بعد

 

پيمانه هاي صبر دل او که جوش رفت

آنقدر ناله زد که همان جا ز هوش رفت

 

آري دلم گرفته ز اندوه ديگري

دارم دوباره ماتم مظلومه خواهري

 

زينب غروب واقعه را غرق خون که ديد

از خيمه تا حوالي گودال مي دويد

 

ناگاه ديد در دل گودال قتلگاه

درخون تپيده پيکر سردار بي سپاه

 

پس با زبان پُر گله آن بضعه ی‌ بتول

رو کرد بر مدينه که يا أيها الرسول

 

اين کشته ی‌ فتاده به هامون حسين توست

اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست

يوسف رحيمي


بر قلب زينب ابر غم مي‏بارد امشب//مرثيه حضرت امير(ع)///

بر قلب زينب ابر غم مي‏بارد امشب

سوز دلش بوي مدينه دارد امشب

 زينب ز ابر ديده مي‏بارد ستاره

دارد به پيشاني بابايش نظاره

 آرام بهرش سفره افطار چيند

در چشم او رخساره مادر بيند

 اين عالمه غير معلم بي قرار است

آگه شده باباي او چشم انتظار است

 آرامش او كرده زينب را پريشان

گويد پدر اينگونه قلبم را ملرزان

 اي كاش من در كوچه سيلي خورده بودم

اينجا نبودم در مدينه مرده بودم

 اي كوچه‏هاي كوفه از غربت بميريد

بوسه ز پاي رهبري مظلوم گيريد

 اي خاك نخلستان ز رويش توشه بردار

خود را به زير پاي او آرام بگذار

 مرغان عاشق راه مولا را بگيريد

او بي كس است امشب شما بهرش بميريد

 امشب علي مات جمالي لاله گون است

ذكر لبش »انا اليه راجعون« است

 خانه نشين داغ زهراي نجيب است

دلخسته از نامردي شهري غريب است

 محراب را چون پشت در گلگون نمايد

بر شهر خونين او سر غربت بسايد

 بهر علي هنگامه پرواز گرديد

تا كه ز پا افتاد دستش باز گرديد

...
 

سلام ماه خد ا ماه میهمانی عشق // رمضان ///  //////

سلام ماه خد ا ماه میهمانی عشق

سلام ماه سحرهای آسمانی عشق

 

سلام ماه بهار و تلاوت قرآن

سلام ماه محک کردن پل ایمان

 

خوش آمدی تو در این روزهای دلتنگی

بیا وباز بیاور خلوص ویکرنگی

 

بیاو باز کن آن سفره ی خدایی را

دوباره زنده کن آن خلوت و رهایی را

 

بشوی چشم و دل غرقه در گناه مرا

نشان بده به من ناسپاس راه مرا

 

ببخش درک شب قدر را به ما امسال

که نفس خویش کنیم از گناهها غربال

 

بگیر دست مرا تا بگویم از یارم

که نور سهم نگاهم شود در افطارم

 

بمان کنار من ای ماه ماههای خدا

بگیر دست مرا و نکن ز خویش جدا

 

بخواه تا کس دیگر شوم در این شبها

بده تو بوسه ای از شربت همان لبها

 

چقدر منتظرت بودم ای امید جان

بیا و جلوه کن ای ماه عشق ای رمضان

...

باز امشب لحظه تنهائیم//پندیات///

باز امشب لحظه تنهائیم
فکر کردم بر دل دنیائیم
بسکه زنجیر بدی محکم شده
روزگارم دائما درهم شده
مردگی کردم به جای زندگی
سرکشی کردم به جای بندگی
بار و بندیلم پر از سنگینی است
بال پروازم فقط تزئینی است
در جوانی یاد پیری نیستم
یاد ایام اسیری نیستم
سبزی عمر مرا زردی زده
سر درختی مرا سردی زده
ساعتم روی عبادت کوک نیست
جای طاعت در دل متروک نیست
ظاهرا در چشم مردم عاقلم
باطنا از حال و روزم غافلم
روبرو با احترام و با ادب
پشت سر دادم به هرکس صد لقب
خار را در چشم مردم دیده ام
شاخه را در چشم خود گم دیده ام

...

بخوان اينك ارادتنامه اي خاص // زیارتنامه ای خاص // نجوای ابوالفضلی

 

 

بخوان اينك ارادتنامه اي خاص

زيارتنا مه ي منظوم عبّاس :

 

وضو از چشمه ي مهتاب دارم

و در سينه دلي بيتاب دارم

 

دعا را خط به خط تكرار كردم

الهی دست خالی برنگردم !

 

خوشا افتادن و زاري به پايت

شكستن با قنوت ربّنايت

 

الهي آبرو گيرم به نامت

سپس عرض ادب با السّلامت

 

بگو اي نازنين يار گرامي

تو را بايد بخوانم با چه نامي

 

تو را اي شاهكار عالم راز

تو را اي شاهباز سرخ پرواز

 

تو مصداق بلند شعر آبي

شفيع هر دعاي مستجابي

 

تو مضمون بليغ خون وخاكي

اميد عاشقان سينه چاكي

 

تو را با واژه هاي ناتمامم

چگونه با چه احساسي بنامم

 

و شعرچون مني جزادعا نيست

كه در شأن بيان اين دعا نيست

 

براي  واژه ي سنگين  نامت

دعايي خوانده ام با احترامت

 

گداي مرقدت را سر مگردان

جسارت نامه ام را بر مگردان

 

سلامي با تمام عشق و احساس

نثار حضرت سقّايم عبّاس ...

 *

سَلامُ اللهِ وَسَلامُ مَلائِكَتِهِ الْمُقَرَّبينَ

 وَاَنْبِيآئِهِ الْمُرْسَلينَ،

وَعِبادِهِ الصّالِحينَ،

 وَجَميعِ الشُّهَدآءِ وَالصِّدّيقينَ،

وَالزَّاكِياتُ الطَّيِّباتُ،

 فيـما تَغْتَدى وَتَرُوحُ،

 عَلَيْكَ يَابْنَ اَميرِالْمُؤْمِنينَ،

 *

وحالا نوبت " اَمن يُّجيب " است

نداي استجابت عَن قريب است...

 

دلت را محرم پاك حرم كن

و عزم مرقد اين محترم كن

 

حريم نور را با اشك درياب

عطش را درتهيِ مشك درياب

 

قمر مجذوب ماه هاشمي ماند

زيارتنامه ي مهتاب را خواند:

 

فقط يك لحظه عكس ماه افتاد

در آب و تير باران  راه  افتاد

 

اگر سقابيايد مشك پاره ست

و گُُل گُل بر تنش زخم ستاره ست...

 

نگاه خيره ي طفلان عطشان

به طرح پاره ي مشكي به دندان

 

به صحرا قطره قطره رَد ِّخون ماند

فرات از روي سقا شرمگون ماند

 

هنوزم از حرم فرياد خيزد

ز مشك پاره اش خوناب ريزد...

 

سبوي زائر لب تشنه خاليست

تمام جمله ي روحش  سواليست

 

اگر سقا توباشي  تشنه كامم

اگر ساقي تويي خاليست جامم

 

كه از دست كسي ساغر نگيرم

بجز دست تو اي ماه منيرم

 

ولي فرياد و  واويلا زساقي

كه افتاد و شكست آن جام باقي

 

خداوندا كدامين دست ساقي

كدامين ساغر از آ ن جام باقي

 

نه تنها مير خُم را دست بستند

خُم پور علي را هم شكستند

 

ولي لب تشنه باشي هرچه بهتر

يقينا " حضرت  ساقي كوثر-

 

علي ، با احترام حضرت ياس

كنار سلسبيل صحن عباس

 

تورا جامي دهد سرشار از فضل

زدست  حضرت سقا ابوافضل...

 *

حضور دل اگر داري به زاري

زيارتنامه را با اشك  جاري

 

بخوان اي زائر لب تشنه ي يار

واين حال نيايش را نگهدار....

مریم پارساخو

 

الا ای عطر دین ما کجایی؟ // نجواي مهدوي

 

الا ای عطر دین ما کجایی؟

شه خضرا نشین ما کجایی؟

 

مذاب کوره ی آهنگرانم

به یادت جمعه ها در جمکرانم

 

تو را احوال میپرسم ز مردم

چه در سهله، چه در کوفه، چه در قم

 

حبیبا! جانب احباب برگرد

رعیت هستم ای ارباب برگرد

 

ز هجرت مهدیا در کنج خانه

دعای ندبه می خوانم شبانه

 

شب و روز از فراقت بیقرارم

بیا مهدی، بیا مهدی ست کارم

احمد عزيزي

 

ای حضور عشق،ای نور کمال // نجواي مهدوي

 

ای حضور عشق،ای نور کمال

معنی گلواژه های بی زوال

 

ای زلال آبی دریای نور

تکسوار جاده های بی عبور

 

شاهد شب های تلخ انتظار

التهاب سینه های بی قرار

 

بی حضور عشق ،دل افسرده است

باد شور زندگی را برده است

 

غنچه ای دیگر نمی روید به باغ

خنده ای از ما نمی گیرد سراغ

 

بوی غم دارد،  فضای زندگی

گر نباشد عشق  ، وای زندگی

 

با طلوعت غنچه ها وا می شوند

دشت ها از نو شکوفا می شوند

 

پونه ها با عشق لب وا می کنند

ژاله ها با لاله نجوا می کنند

 

با تو بوی عشق دارد خانه ها

بوی گل دارد پر پروانه ها

 

با تو تا سبز رهایی می رویم

تا حریم آشنایی می رویم

 

با تو می خوانیم شعر سبز نور

با تو می آییم تا اوج حضور

 

با تو یعنی:عشق،یعنی:آفتاب

آفتاب عشق، بر عالم بتاب

نسترن قدرتي