ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را // نجواي نبوي

 

ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را
نمی‌گـیـرد خـدا هـم در دلـم جـای مـحمد را

پس از عمری که چون پروانه بر گـِرد علی گشتم
در ایـن آیـیـنــه دیـدم نـقـــش ســیـمـای مـحـمد را

به بینایی امـیر عرصه تجریـد خواهی شد
کنی گر سرمه‌ات خاک کف پای محمد را

جهان را سر به سر آیینه روی علی دیدی
علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را

محمد من رأی گفت و موسی لن ترانی دید
چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را

شـبی کآفـاق را آیینـه روی خدا دیـدم
خدا می‌دید در آیینه سیمای محمد را

چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست
شـنـیـــد آخــر به جـان لــحـن دل آرای مـحمد را

چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی
که مـن بـا خـویـشـــتـن دیـدم مـدارای مــحمد را

که می‌داند که یوسف با همین آلوده دامانی
شنیـــد آخـر نـدای گرم و گیــرای مــحمد را

شب صبح ازل پیوند رؤیایی تو می‌گویی
همین من دیـدم آیا روی زیبـای محمد را

سگ کوی علی هستم ولی دزدانه می‌بینم
علی بر سینه دارد داغ سودای مـحمد را

یوسفعلی میرشکاک

 

ای هستی ِ تو بود و نـُمودِ خدا! علی! // بالاترین دلیل ِ وجود ِ خدا! علی! // نجوای علوی

ای هستی ِ تو بود و نـُمودِ خدا! علی!

بالاترین دلیل ِ وجود ِ خدا! علی! 

 

مستور کرده آینه ی ذاتِ خود، به خود

وانگه نهاده سر به سجود خدا، علی! 

 

با مصطفی، معاشر خاموش، بنده وار

با جبرئیل: گفت و شنود خدا، علی! 

 

در هرچه دیده کرد نظر، جلوه تو بود

ای منظر ِ تو غیب و شهود ِ خدا، علی! 

 

مهر تو پیشگیر خروج از حریم دین

قهر تو پاسدار حدود خدا، علی!

 

مغفور نیست آنکه پرستنده ی تو نیست

ای درگه تو خانه ی جود خدا، علی! 

 

میقات ِ بندگان خدا: زادگاه توست

ای بر فراز خاک، فرود خدا، علی! 

 

از آفریدگار ِ جهان و جهانیان

یعنی هم از تو، بر تو درود خدا، علی!

 

یوسفعلی میرشکاک

 

ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را // نجوای نبوی

 

ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را
نمی‌گـیـرد خـدا هـم در دلـم جـای مـحمد را

پس از عمری که چون پروانه بر گـِرد علی گشتم
در ایـن آیـیـنــه دیـدم نـقـــش ســیـمـای مـحـمد را

به بینایی امـیر عرصه تجریـد خواهی شد
کنی گر سرمه‌ات خاک کف پای محمد را

جهان را سر به سر آیینه روی علی دیدی
علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را

محمد من رأی گفت و موسی لن ترانی دید
چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را

شـبی کآفـاق را آیینـه روی خدا دیـدم
خدا می‌دید در آیینه سیمای محمد را

چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست
شـنـیـــد آخــر به جـان لــحـن دل آرای مـحمد را

چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی
که مـن بـا خـویـشـــتـن دیـدم مـدارای مــحمد را

که می‌داند که یوسف با همین آلوده دامانی
شنیـــد آخـر نـدای گرم و گیــرای مــحمد را

شب صبح ازل پیوند رؤیایی تو می‌گویی
همین من دیـدم آیا روی زیبـای محمد را

سگ کوی علی هستم ولی دزدانه می‌بینم
علی بر سینه دارد داغ سودای مـحمد را

یوسفعلی میرشکاک