یک سبد گل می دهم امشب به دستان شما

می سپارم دست هایم را به دامان شما

 

جاده ها ماندند در بهت غریب فاصله

چشم ها وامانده در اندوه ایوان شما

 

هشتمین پرواز، امشب اتفاقی رخ نداد

دل، پریشان شد، پریشان شد، پریشان شما

 

هشت سال و هشت ماه و هشت روز و ساعت است

هِی غزل می سازم از زیبای چشمان شما

 

هشت رود از آسمان چشم ها جاری شده

تا بپیوندد به اقیانوس احسان شما

 

هشت آهو می کشم امشب، و بیدارم هنوز

غربتِ آهو، کبوتر... باز... دامان شما

زینب مسرور