خـسـته، افـتـاده ز پا، آمده زانو می‎زد         مـشـکلى داشت به آقاى خودش رو می‎زد

می‎چکید از سر و رویش عرق شرم به خاک       مـشـت‎هـا واشده و پنجه به گیسو می‎زد

دامـنـى داشـت پر از خاطره تیره و تلخ          دسـت در دامـن آن ضـامـن آهو می‎زد

همنوا با در و دیوار در آن عصمت محض           کـفـتـرى بـر سر ذوق آمده قوقو می‎زد

پـاک می‎شـد دلـش از غصه ناپاکى‎ها         خـادمی داشت در این فاصله جارو می‎زد

فـرصـتى بود و درنگى و بجا مانده هنوز          شـعـله‎ اى شعر که در آینه سوسو می‎زد

...