1

دل كباب كه ديگر شرر نمي خواهد 

انيس غصه  و غم چشم تر نمي خواهد

 

كبوتري كه قفس را مزار مي داند

براي زندگي اش بال و پر نمي خواهد

 

يكي بپرسد از اين قوم بي حيا كه مگر

سه ساله دختر تنها پدر نمي خواهد؟

 

اگر بهانه بابا گرفت دختركي

به غير مرحمتي مختصر نمي خواهد

 

يكي به عمه بگويد به من سپر نشود

شكسته دستم و ديگر سپر نمي خواهد

 

بهانه جويي من مشكل خرابه شده

در اين خرابه كسي دردسر نمي خواهد

2

به اميدي كه بيايي سحري در بر من

خاك ويرانه شده سرمه چشم تر من

 

مدتي ميشود از حال لبت بي خبرم

چند وقت است صدايم نزدي: دختر من

 

من همان لاله افروخته خون جگرم

كه همين لخته فقط مانده به خاكستر من

 

شب اين شام چه سرماي عجيبي دارد

تب اين سوز كجا و بدن لاغر من

 

دارم از درد مچِ دست به خود مي پيچم

ظاهراً خرد شده ساقه نيلوفر من

 

چادرم پاره شد از بسكه كشيدند مرا

لحظه اي وا نشد اما گره از معجر من

 

موي من دست نخورده است خيالت راحت

معجر سوخته چسبيده به زخم سر من

 

كاشكي زود بيايي و به دادم برسي

تا كه در سينه نمانَد نفس آخر من

3

ساحل زخم گلويت دل درياي من است

موي تو سوخته اما شب يلداي من است

 

آمدي داغ دل تنگ مرا تازه كني

يا دلت سوخته از دربدريهاي من است؟

 

خواب ديدم بغلم كرده اي و ميبوسي

سر تو در بغلم معني روياي من است

 

واي بابا چه بلايي به سرت آمده است

لبت انگار ترك خورده تر از پاي من است

 

بسكه زخمي شده اي چهره تو برگشته است

باورم نيست كه اين سر سر باباي من است

 

من به عشق تو سر سوخته را شانه زدم

ديده وا كن به خدا وقت تماشاي من است

 

عمه از دست زمين خوردن من پير شده

نيمي از خم شدن قامت او پاي من است

 

دست بر بال ملائك زدن از دوش عمو

ماجراي سحر روشن فرداي من است

 مصطفی متولی