وقتی که سر بر دامن من می گذاری

قدری برای دخترت مرهم نداری

 

این گونه که گودال رفتی بی محابا

معلوم شد ترسی به جز از حق نداری

 

از دور دیدم با گلوی تو چه کردند

بر خاک اگر رویت گذاری، برنداری

 

وقتی که رگ های تو را یک یک بریدند

با خود نمی گفتند تو دختر نداری؟

 

آن قدر غارت کرده اند این پیکرت را

حتی به تن یک کهنه پیراهن نداری

 

ای وای این بابای مظلوم رقیه ست

آخر چرا یک جای سالم هم نداری؟

 

یک روز معجر روی سر من داشتم، آه

حالا چگونه سر کنم با این نداری

 

من زود می آیم کنارت، زود بابا

وقتی به پایان می رسد این بی قراری

شاعر: ؟؟؟؟