بهار آسمان چارمینی // عجب آیینه بارانی است در شام! // شهادت امام سجاد(ع)

 

             
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی


همه از کربلا تا شام گفتند:
امام عشق ـ زین‌العابدینی
**
همیشه چشم گریانی است با تو
مگر یاد شهیدانی است با تو


هوای گریه دارم مثل این است:
غم شام غریبانی است با تو
**
نگاهت ابر گریانی است در شام
عجب آیینه بارانی است در شام


خبر در شهر، پیچیده است آری:
حضورت مثل توفانی است در شام
**
چه رازی داشت آخر سجده‌هایت
چه کردی در «صحیفه» با دعایت،


که می‌آید خیالم هر شب و روز
به پابوس شهید کربلایت
**
چه می‌شد خاک دامان تو باشم
شبی مهمان چشمان تو باشم


بیا مولای من! امشب دعا کُن
که من هم از شهیدان تو باشم

عبدالحسین رحمتی

 

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟ // خاک مسیح // ورود کاروان سيدالشهدا(ع) به كربلا

 

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست

این خاک بوی تشنگی و گریه می دهد
گفتند:«غاضریه» و گفتند:«نینوا»ست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست

توفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه هاست

یحیای اهل بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست

توفان وزید، قافله را برد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در «منا»ست

باران تیر بود که می آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده ، دید به تاراج آمده ست
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست

 

مریم سقلاطونی

 

خواب دیدم یک نفر در مشک دریا می فروخت // شهادت قمربنی هاشم(ع)

 

خواب دیدم یک نفر در مشک دریا می فروخت

بالها را می خرید و دستها را می فروخت

 

خواب دیدم آب بی تاب نگاهش مانده بود

او نگاهش را به یک فردای زیبا می فروخت

 

مثل باران در صدایش مهربانی غرق بود

اشکهایش را به یک لبخند صحرا می فروخت

 

او علم بر دوش با خورشید پیمان بسته بود

ماه زیبا را به تاریکی شبها می فروخت

 

گریه می کردند آنشب نخلهای نینوا

در کنار کودکی تنها که خرما می فروخت

 

خواب دیدم مشک را بر شانه اش آتش زدند

دستهایش در میان رود دریا می فروخت 

نغمه مستشارنظامی

 

بعد از سه روز پیکر سرخش کفن نداشت // روضه مقتل // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 
بعد از سه روز پیکر سرخش کفن نداشت
یوسف ترین شهید خدا پیرُهن نداشت

از بس که نیزه خون تنش را مکیده بود
حتی توان و قدرت ناله زدن نداشت

در هجمه ی تواتر شمشیر و تیر و تیغ
راهی به جز شقایق پرپر شدن نداشت

از بس که پیکرش شده پامال اسبها
یک جای بی جراحت و سالم ، بدن نداشت

زلفی که شانه شد به سر نیزه صبحگاه
کنج تنور چاره به جز سوختن نداشت

در بوریای کهنه تن لاله پوش او
پیچیده شد اگر چه شقایق کفن نداشت

 

یوسف رحیمی

 

 

قرآن نخوان فراز سکوت مناره ها ! // از کربلا تا شام

 

قرآن نخوان فراز سکوت مناره ها !

 دیگر امید نیست به این استخاره ها !

 

 بر نیزه ها اذان خداحافظی نگو

 در گوش های زخمی بی گوشواره ها ...

 

 آه ای یقینِ بی سر و بی دست در سماع !

 ابروی آفریده برای اشاره ها !

 

 طاقت نمانده دیدن لبخند نیزه را

 با کاروان خسته ی «لبخند پاره » ها

 

 بادی که بوی خون تو را در میان نهاد

 یکباره با مشام غمین سواره ها

 

 لالایی وداع شبانگاه خوانده در

 آغوش ساکت و تهی گاهواره ها

 

 پشت مسیر رفته جا مانده روی خاک

 یغمای پیرهن به تن خوش قواره ها

 

 این نعش های سوخته ٬ ققنوس های مست

 آیا دوباره می رویند از شراره ها ؟

 

 در آسمانِ ظلمتِ گمکرده آفتاب

 خورشید را چگونه ببینم دوباره ؟ ها؟

 * * *

 اما ...سرک کشید ز گودال قتلگاه

 خورشید رو به سوسوی تلخ ستاره ها

سودابه مهیجی

 

فرات از کام خشکت شرمناک است // فرات

 

فرات از کام خشکت شرمناک است

ز داعت آتشی در جان خاک است

 

به یاد دستهای با وفایت

گریبان دو بیتی چاک چاک است

بهروز سپیدنامه

 

به اسبش هی زد و زلفش میان بادها گُل کرد // شهادت حضرت علی اکبر(ع)

 

به اسبش هی زد و زلفش میان بادها گُل کرد

سکوت دشت را سرشار از عطر قرنفُل کرد

 

نگاهش آهوان خسته را مدهوش خود کرده است

لبانش سنگهای تشنه را غرق تغزُل کرد

 

و بسم الله رویش – صبحگاهان بنی هاشم –

بیابانهای دنیا را پر از تحریر بلبل کرد

*          *          *

پدر از دور می بیند که در گرد و غبار دشت

پسر گم می شود ... گم می شود... اما تحمل کرد

 

زره گُر می زند بر ارغوانش حلقه در حلقه

بسوی خیمه ها برگشت و بندش را کمی شُل کرد

 

پدر از دور می بیند که سر بر می زند خورشید

تمام اشتیاقش را برای دیدنش پل کرد

 

به قدر یک خدا حافظ، سلامی کرد و جاری شد

و بر پیغمبر خورشید و بارانها توسل کرد

 

            *          *          *

حسین آهسته می گرید بهار خونچکانی را

که مثل غنچه ها آهسته در دامان او گل کرد

بهروز سپیدنامه

و می گرید غمش را نیمه جان آهسته ... آهسته // عقیق و ارغوان // از کربلا تا شام

 

و می گرید غمش را نیمه جان آهسته ... آهسته

کنار تشت زر با خیزران آهسته ... آهسته

 

دو دست کوچکش بر می کشد دیباج را از تشت

نمایان می شود ماه نهان آهسته ... آهسته

 

چو خورشیدی که سر بر می زند با شور و شیدایی

ز پشت پرده های آسمان آهسته ... آهسته

 

نگاهش می خورد پیوند با لبخند محزونی

که می ریزد عقیق و ارغوان آهسته ... آهسته

 

میان تشت خون می لغزد انگشتان لرزانش

به روی گونه های مهربان آهسته ... آهسته

 

و می بوید چو گلهای بهاری زلف خونینش

و می ریزند با هم هردوان آهسته ... آهسته

 

نگاهش می رود سوی غروب و گرد اندوهی

که می بارد به روی کاروان آهسته ... آهسته

 

نفس از سینه اش پر می کشد – پرواز بی برگشت-

به سمت وسعت رنگین کمان آهسته ... آهسته

 

شکوفا می شود در مقدمش دروازه های عرش

به آهنگ مفاتیح الجنان آهسته ... آهسته

 

و زینب می گدازد همچنان آهسته ... آهسته

و زینب می گدازد همچنان آهسته ... آهسته

 

بهروز سپیدنامه

 

زخمی ام التیام می خواهم // لایمکن الفرار از عشق // نجف

 

یک بند از ترجیع بندی علوی

** 

زخمی ام التیام می خواهم

التیام از امام می خواهم

 

السلام وعلیک یا ساقی

من علیک السلام می خواهم

 

مستی ام را بیا دوچندان کن

جام می پشت جام می خواهم

 

گاه گاهی کمی جنون دارم

من جنونی مدام می خواهم

 

تا بگردم کمی به دور سرت

طوف بیت الحرام می خواهم

 

لحظه مرگ چشم در راهم

از تو حسن ختام می خواهم

 

در نجف سینه بی قرار از عشق

گفت لایمکن الفرار از عشق

سید حمیدرضا برقعی

 

نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

از زبان حضرت زینب(س)

 

نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده

سر پیراهن تو جنگ بوده

 

ولی شرمنده زینب دیر فهمید

که انگشتر به دستت تنگ بوده

 

سید حمیدرضا برقعی

 

دلی در خون نشسته دوست داری؟ // از کربلا تا شام

 

از زبان حضرت زینب(س)

 

دلی در خون نشسته دوست داری؟

بگو قلبی شکسته دوست داری؟

 

تورا ای عشق ! بی سر دوست دارم

مرا با دست بسته دوست داری؟

سید حمیدرضا برقعی

 

بالی گشوده است و چنان پیش می رود // طفلان حضرت زینب(س)

 

بالی گشوده است و چنان پیش می رود

کز حد کودکانه خود بیش می رود

 

اصلا عجیب نیست که غوغا بپا کند

آری حلالزاده به داییش می رود

 

موج حماسه است که در قلب دشمنش

با هر قدم تلاطم تشویش می رود

 

مادر دلش گرفته از این خاک کوفه وار

از بس که او شبیه علی پیش می رود

 

لبخند بر لبش تن او غرق خون شده

امضا شده است برگ رهاییش ...می رود

سید محمد رضا شرافت

 

شب شب اشک و تماشاست اگر بگذارند // تشنه ای آه... // نجواي حسيني

 

شب شب اشک و تماشاست اگر بگذارند

لحظه ها با تو چه زیباست اگر بگذارند

 

فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است

با تو هرثانیه رویاست اگر بگذارند

 

مثل قدش قدمش لحن پیمبروارش

روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند

 

غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟

عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند

 

ساقیت رفته و ای کاش که او برگردد

مشک او حامل دریاست اگر بگذارند

 

آب مال خودشان چشم همه دلواپس

خیمه ها تشنه سقاست اگر بگذارند

 

قامتش اوج قیام است قیامت کرده است

قد سقای تو رعناست اگر بگذارند

 

سنگ ها در سخنت هم نفس هلهله ها

لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند

 

تشنه ای آه و دارد لب تو می سوزد

آب مهریه زهراست اگر بگذارند

 

بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو

یک نگاه تو تسلاست اگر بگذارند

 

آمد از سمت حرم گریه کنان عبدالله

مجتبای تو همین جاست اگر بگذارند

 

رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن

کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند

سید محمد رضا شرافت

 

با نفس های خسته می پیچد // يار لب دوخته // شهادت حضرت صديقه ي طاهره(س)

 

با نفس های خسته می پیچد
درد در شانه های مجروحم
ولی آهنگ یا علی دارد
رگه های صدای مجروحم

مدتی می شود برای علی
نان نپختم...دلیلش این درد است
روی آیینه هم پر از گرد و
آه های تنورمان سرد است!

چاره ای نیست ...باید این مدت
با همین درد کهنه تا بکنم
فرصتی نیست لاجرم کفنی
با همین دست، دست و پا بکنم

ولی امروز هم به هر قیمت
میکنم شانه موی زینب را
تا دلش خوش شود که خوب شدم
پر کند خنده روی زینب را

آب و جارو بیاور ای فضه
لحظه هایم اگر چه پر درد است
خانه اما تمیز اگر بشود
سبب دلخوشی یک مرد است

گوشه ی خانه میکشد دستاس
انتظار دو دست فاطمه را
یاد دوران دور می افتم
کار ِخانه، تلاش، مهر و صفا

یاد بابا به خیر...زود گذشت
روزگار کم خوشی هامان
رفت و یکباره ظالمانه گرفت
آتش از اهل بیت او دامان

چقدر روی منبرش میگفت
فاطمه پاره ی تن طاهاست
رستگار است تا ابد هر کس
پی خشنودی دل زهراست

حرمتی داشتم در آن دوران
رویم آن روزها کبود نبود
چشمهایم توان دیدن داشت
پهلویم اینچنین نبود نبود

قاتلانم امام خلق شدند
به صف ارتداد پیوستند
پا به روی وصیت پدرم
باب علم و کمال را بستند

ماذنه در تصرف ابلیس
پس چه شد بانگ جانفزای بلال؟...
باید از شیر حق دفاع کنم
چون نمانده مرا زیاد مجال

فکر تابوت فاطمه باشید
عمر کوتاه من به مو بسته ست
دختر داغدیده ی طاها
با دلی خسته می رود از دست

بازویم درد میکند هر روز
پهلویم تیر میکشد هر شب
بر دلم چنگ می زند فضه!
نیمه شب اشک مخفی زینب

دارم از دست می روم کم کم
خانه ی سوخته! خداحافظ
غربت تو تحملش سخت است
یار لب دوخته! خداحافظ

سید محمد بابامیری

 

روزی که در جام شفق مل کرد خورشید // از کربلا تا شام

 

روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید

شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گوئی خواب دیدم

خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است

بر صخره از سیب زنخ بر می‌توان دید
خورشید را بر نیزه کمتر می‌توان دید

در جام من می پیش تر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب

بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری می‌توانند

این تازه رویان کهنه رندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند

من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم

تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک

من زخم‌های کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم

من با صبوری کینه دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم

من زخم‌دار تیغ قابیلم برادر
میراث‌خوار رنج هابیلم برادر

یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه

از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم

من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم

بر ثور شب با عنکبوتان می‌تنیدم
در چاه کوفه وای حیدر می‌شنیدم

بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم

تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم

من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم

من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم

آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید

فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد

بی درد مردم ها خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ها خدا، نامرد مردم

از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم

از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند

نوباوه‌گان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند

دربر گریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم

چون بیوه‌گان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما

روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید

علی معلم دامغانی

دنیا  شنید آه نیستانی تو  را // از کربلا تا شام

 

دنیا  شنید آه نیستانی تو  را

بر نیزه دید آینه گردانی تو را

 

موج نسیم غمزده حس کرد -مو به مو-

بر اوج نیزه عمق پریشانی تو را

 

سنگی که قلب دخت علی را نشانه رفت

آمد شکست حرمت پیشانی تو را

 

قومی که سجده بر بت ابلیس برده اند

انکار کرده اند مسلمانی تو را

 

آنان که گوششان پر از آواز سکه بود

نشنیده اند لهجه ی قرآنی تو را

 

با اینهمه کسی نتوانست کم کند

یک ذره از تجلی عرفانی تو را

 

بعد از طلوع سرخ تو ای آفتاب سبز

چشمی ندید مغرب  پایانی تو را

سید محمد جواد شرافت

 

وقتش شده که هستی خود را فدا کنیم // محرم

 

وقتش شده که هستی خود را فدا کنیم

تا این که نذر روضه ی خون خدا کنیم

 

 وقتش شده که مثل حسینیه های اشک

دل را به رنگ پرچم ماه عزا کنیم

 

 وقتش شده که در دلمان با محرمت

آقا دوباره هیئت گریه بنا کنیم

 

 چشمی بده که هر شبِ روضه برایتان

در آن هزار خیمه ی ماتم به پا کنیم

 

 اشکی بده که دیده ی خود را برایتان

تا روز حشر چشمه ی آب بقا کنیم

 

 قسمت شده دوباره شب جمعه یا حسین

با نامتان حسینیه را کربلا کنیم

 

 یک لحظه هم نمی شود آقا دخیل دل

از پرچم سیاه عزای تو واکنیم

 

با یک سلام می شود از راه دور هم

دل را دوباره زائر قبر شما کنیم

یوسف رحیمی

 

حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد // نجواي حسيني

 

حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد

در غم تشنگی ات اشک چکیدن دارد

 

تو بخوان باز بخوان باز که از لب هایت

صوت قرآن بروی نیزه شنیدن دارد

 

چقدر بوی دل و موی پریشان آورد

از سر نیزه نسیمی که وزیدن دارد

 

خیزران بر لب تو می زند آتش بر دل

می کشم آه که این آه کشیدن دارد

 

گاه گاه از دل آشفته خود می پرسم

غنچه ای خشک که پرپر شده ، چیدن دارد؟

 

عید قربان شده و نوبت تو شد اما

خنجر این بار چرا قصد بریدن دارد؟

 

کاروان تو کجا و من خسته اما

دل من هم بخدا شوق رسیدن دارد

سید محمد رضا شرافت

 

آنشب دلم به شوق رخت پرگرفته بود // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

آنشب دلم به شوق رخت پرگرفته بود

جانم  ز هجر روي تو آذر گرفته  بود

 

در  دشت مي وزيد  نسيم صداي  تو

و  باز  هم دل من  و مادر  گرفته بود

 

من دور از تو بودم و افسوس جاي من

نيزه سر تو را به  روي سر گرفته بود

 

اي كشته ي فتاده به هامون  عزيز تو

آن شب دوباره ماتم معجر گرفته بود

 

در اين سفررباب عجب دلشكسته بود

قنداقه را چه غمزده در  بر گرفته بود

 

در حسرتم هنوز ولي حيف بوسه ها

از پيكر  تو  نيزه  و خنجر گرفته بود

 

شعري سروده ام به  بلنداي  نيزه ها

اما چه  آتشي  دل  دفتر  گرفته  بود

یوسف رحیمی

 

با سر رسیده ای بگو از پیکري كه نيست // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

با سر رسیده ای بگو از پیکري كه نيست
از مصحف ورق ورق و پرپري كه نيست

شبها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست

باید برای شستن گلزخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست

قاری خسته ي تشت طلا و تنور نه !
شایسته بود شان تو را منبری که نیست

آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست

تشخیص چشمهای تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست

دستی کشید عمه به این پلکها و گفت :
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست

دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست

یوسف رحیمی

 

در سرخی غروب نشسته سپیده ات // حضرت قاسم ابن الحسن(ع)

 

در سرخی غروب نشسته سپیده ات

جان بر لبم زعمر به پایان رسیده ات 

 

آخر دل عموی تو را پاره پاره کرد

آوای ناله های بریده بریده ات 

 

در بین این غبار به سوی تو آمدم

از روی ردّ خون به صحرا چکیده ات 

 

پا می کشی به خاک ... تنت درد می کند

آتش گرفته جان منِ داغدیده ات

 

خون گریه می کنند چرا نعل اسب ها

سخت است روضه ی تن در خون تپیده ات

 

بر بیت بیت پیکر تو خیره مانده ام

آه ای غزل! چگونه ببینم قصیده ات؟

 

باید که می شکفت گل زخم بر تنت

از بس خدا شبیه حسن آفریده ات

سید محمد جواد شرافت

 

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان // شهادت حضرت علی اکبر(ع)

 

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

مثل تیری که رها می شود از دست کمان

 

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

 

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود

مست می آمد و رخساره برافروخته بود

 

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته

بر تنش دست یدالله حمایل بسته

 

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد

زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد 

 

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را

آمده باز هم از جا بکند خیبر را

 

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را

معنی جمله در پوست نگنجیدن را

 

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید

زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

 

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد

رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

 

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه

گفت:لاحول ولاقوه الابالله 

 

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون

به تماشای جنونش همه دنیا مجنون 

 

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است

بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است 

 

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی

پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی 

 

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

به تماشای نبرد تو خداوند آمد 

 

با همان حکم که قرآن خدا جان من است

آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است 

 

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست

دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست 

 

آه آیینه در آیینه عجب تصویری

داری از دست خودت جام بلا می گیری 

 

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای

به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای 

 

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد

از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد 

 

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا 

 

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید

با فغان پسرم وا پسرم می آید 

 

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری

ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟

 

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است

یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟

 

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای

چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟

 

من تو را در همه کرب و بلا می بینم

هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم 

 

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی

کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی 

 

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم

باید انگار تو را بین عبا بگذارم 

 

باید انگار تو را بین عبایم ببرم

تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...

سید حمید رضا برقعی

 

بگو چه دیده ای ای چاه در کنار علی // نجواي علوي

 

بگو چه دیده ای ای چاه در کنار علی
بگو تو مخزن اسرار و رازدار علی

چه دیده ای که چنین در زمین فرو رفتی
چها شنیده ای از رنج بی شمار علی

بگو پیامد پیمان شکستن قومی
سوار بر شتر نفس و کارزار علی

به نیزه بردن قرآن و حکم تن دادن
به جام زهر و سپس سلب اختیار علی

ازین جماعت کج فهم و جهل جریانی
که چشم فتنه شد و چشم اشکبار علی

فسانه نیست نه این چاه، چاه تاریخ است
سروده درد دل خود به استعاره علی

نفاق و قدرت و ثروت همان سه یار قدیم
قیام کرده به تکرار روزگار علی

"چراغ مصطفوی با شرار بولهبی ست"
قرائت اموی زهر ناگوار علی

کجاست صبر و بصیرت، کجاکجا عمار؟
کجاست مالک سردار سربدار علی؟

زمانه پرشده از قیل و قال دجالان
کجاست وارث برحق ذوالفقار علی

غبار فتنه آخرزمان بلند شده
میان معرکه مردی است از تبار علی

یزید پشت یزید و زیاد پشت زیاد
علی است یار علی تا علی است یار علی

فسانه نیست، ببین امتحان تاریخ است
که شیعه لاف زدن نیست با شعار علی

سحر به مصحف تاریخ استخاره زدم
غدیر باز غدیر و علی دوباره علی

نه استخاره نشد انتخاب باید کرد
کنار گود بمانیم یا کنار علی؟!

احسان کاوه

 

شب قدر همه ی اهل ولا عاشوراست // عاشورا

 

شب قدر همه ی اهل ولا عاشوراست

اوج احیای گلستان بلا عاشوراست


آسمان بر عطش آینه ها می بارد

آسمان در عطش آینه ها عاشوراست


سفره ی روضه پر از شیون و اندوه و غم است

سوره ی خستگی اهل صفا عاشوراست


اختیارم بدهم گر ملک الموت به مرگ

گویمش فاش که مطلوب دعا عاشوراست


در فردوس ببندید به ما، باکی نیست

خیمه ی عاشقی و جنت ما عاشوراست


ما عزادار عزای پسر فاطمه ایم

چشمه ی جاری احساس خدا عاشوراست


ما به دامان ولی دست توسل زده ایم

او که هر روز جگر سوخته با عاشوراست


همقدم با غم محبوب خدا می سوزیم

جلوه ی عاشقی شاه و گدا عاشوراست


به کمر بسته در ایام محرم شالی

که هم آوای دلی غمزده تا عاشوراست


در حسینیه علم های عزا می گویند

معنی سوختن و کرببلا عاشوراست

مصطفي كارگر

 

عصر جمعه شد و محبوب دل ما نرسید // نوحه خوان // آدينه ي فراق // محرم // شهادت حضرت علي اصغر(ع)

 

عصر جمعه شد و محبوب دل ما نرسید

بهر این مردم دلسوخته مولا نرسید


عصر جمعه شد و دل باز پریشان شده است

سینه‌ی خسته‌ی ما منزل طوفان شده است


عصر جمعه شد و باز آه و غم و دلتنگی

حسرت و اشک و امید حرم و دلتنگی


عصر جمعه شد و وقت است صدایش بزنیم

در فراقش همه یکدست صدایش بزنیم


همه یکدست بگوییم بیا آقا جان

پسر فاطمه و شیر خدا آقا جان


برس از راه بیا تا همه با هم برویم

کربلایی شده در ماه محرم برویم


تو کجا شال عزا را به کمر می‌بندی؟

همره سینه زنان بار سفر می‌بندی؟


کربلا شیون و غوغاست تو خود می‌دانی

نوحه‌خوان حیّ تعالاست تو خود می‌دانی


کربلا در وسط شعله‌ی غم می‌سوزد

لب گل در عطش اهل حرم می‌سوزد


کربلا قحطی آب است علی بی‌تاب است

توی قنداقه کباب است علی بی‌تاب است


شیر در سینه‌ی مادر ز عطش خشکیده

لب چون غنچه‌ی اصغر ز عطش خشکیده

 

تشنگی بر جگر غنچه فشار آورده

پسری را پدری بهر شکار آورده

 

پسری از پسر فاطمه با تیر نگاه

زد به چشمان عدو زد وسط قلب سپاه

 

لشکر خصم به هم ریخت از این نوع نبرد

مثل طوفان که در آویخته با برگی زرد

 

عمر سعد که از هیبت اصغر آشفت

روی بر لشکر خود کرد و به فریادی گفت:


حرمله زود بیا تیر و کمان را بردار

تیر در چله‌ی بی رحم کمان‌ات بگذار

 

حرمله گفت: پدر را بزنم یا که پسر

گفت: حلق پسر خفته در آغوش پدر

 

تیر بر چله نهاد و به هدف کرد نگاه

ناگهان تیر به قصد گلو افتاد به راه

 

همه دیدند که طوفان جفا تا که وزید

گوش تا گوش علی را ستم تیر درید

*

حجت حق! پسر فاطمه! از راه بیا

روضه خوان عطش و علقمه! از راه بیا

 

لحظه‌ای نیز بیا هیات ما اشک بریز

برکت داده به این بزم عزا اشک بریز

مصطفي كارگر