رمضان کشتی نوح است نمانید شما // رمضان///////////

 

رمضان کشتی نوح است نمانید شما

ترسم آن است که  خود را نرسانید شما

 

بادبان های شب قدر چنین می گویند

این زمان جانب خورشید برانید شما

 

همه رفتند، همه جانب خورشید شدند

هان بیایید اگر سوخته جانید شما

 

سوی آن گنبد و گلدسته سبز ازلی

چون کبوتر همگی دل بپرانید شما

 

دل من مرده هلا زنده دلان شب قدر

بر دلم فاتحه ای تازه بخوانید شما

 

شب هجران است اشکی بفشانید ز دل

روز میدان است اسبی بدوانید شما

 

وقت آن است که جانی بکشانید به اوج

دم آن است که روحی بدمانید شما

 

از جوان پیری ما هیچ مگیرید سراغ

دمتان گرم که پیران جوانید شما

 

مرحباتان که در این دور هدرها و هبا

گرد خورشید ازل در دورانید شما

 

درد ما دلشدگان را بسرایید به شعر

داد ما سوختگان را بستانید شما

 

گاه افطار و سحر سفره نورید و دعا

چون سحرگاه رسد بانگ اذانید شما

 

تا نمانیم در این غمکده جز با غم هم

شب افتادن جان است بمانید شما

 

هفت پشتم همه از تیره باران بودند

همم از  طایفه اشک بدانید شما

 

پدرم بود یکی آتش  دلتنگ و غریب

چون سیاووش پدر را پسرانید شما

 

مادری دارم از خاک که بر زانوی او

دم مردن سر من را بنشانید شما

 

خواهری دارم از رود که هنگام وداع

در پی اش یک چند اشکی بفشانید شما

 

بادها با من دلتنگ برادر بودند

ای همه ابر که در باد نهانید شما

 

همسری دارم از آیینه دلش روشن تر

مثل آیینه پر از نور بمانید شما

 

دختری دارم از جنس غزل، عطر عسل

زنده باشید اگر دخترکانید شما

 

ما در این غمکده ها دست به کاری نزدیم

کاش و ای کاش که کاری بتوانید شما

***

روزهایی که گذشتند دلم غلغله بود

ای که فردای زمین را نگرانید شما

 

تن یاران وطن پر شده از شعله و زخم

باز بر زخم چرا زخم زبانید شما

 

گوسپندید؟ نه! گرگید؟ نه! ماندم که که اید

نه امیرید شمایان، نه شبانید شما

 

آه و صد آه یکی قصه نخواندید ز درد

حیف و صد حیف یکی نکته ندانید شما

 

ای فسوسا که به دنبال مقام افتادید

ای دریغا که پی نام و نشانید شما

 

حاجتی هست اگر مردن ایمان شماست

چه کسی گفته که محتاج به نانید شما

 

هان ببینید در آیینه که تصویر که اید؟

هم از آیینه بپرسید کیانید شما

 

از هیاهوی شما چشم وطن آب نخورد

ما شنیدیم که صاحب نظرانید شما!!

 

این و آن راه به فردای هدایت بردند

ای دریغا که نه اینید و نه آنید شما

 

نکند گم شده از دست شما خاتم عمر

بر چه عهدید شما  در چه زمانید شما

 

ظاهرا گرچه به دل غصه غیبت دارید

در پس پرده تزویر نهانید شما

 

گرچه گفتید به دشنام مرا ابن فلان

من نگویم که فلان ابن فلانید شما

 

همزبانید ولی محرم بیگانه شدید

مهربانید ولی تلخ دهانید شما

 

 شاعرانید ولی از غم مردم دورید

نه بدیع و نه معانی نه بیانید شما

 

نیست در شعر شما هیچ امیدی به فروغ

بی خبر از غم و درد اخوانید شما

 

بیش از این از ستم خلق خدا دم مزنید

با همه همهمه ها بی همگانید شما

 

ما اگر بار گران بود گذشتیم و گذشت

ای دریغا که همه بار گرانید شما

 

خاک ایران نسب از خون سیاوش دارد

آتش افروزانا در چه گمانید شما

 

نکند راز دل سوختگان فاش شود

نکند نامه به بیگانه رسانید شما

 

مهره نرد هوس، بازی تان خواهد داد

تا به کی مضحکه هرهیجانید شما

 

یا از این دمدمه خود را به کناری بکشید

یا از این وسوسه خود را برهانید شما

 

خاکریزی ست که یکباره فرو می ریزد

بازگردید که در خط امانید شما

***

هله یاران منا دشمن جانی نشوید

خصم را بر سر جایش بنشانید شما

 

هین بهار رمضان است به دل پردازید

گردی از جان و دل خود بتکانید شما

 

کاش صافی شود از دُرد، دل و دین شما

رمضان آمده عین رمضانید شما

 

صبح اگر کشتی این قوم به جودی بنشست

از منش نیز سلامی برسانید شما

علیرضا قزوه

چند وقت است چراغ شب من کم سوست//رمضان//مناجات

 

چند وقت است چراغ شب من کم سوست

رمضانی بوزان در دل من، یا دوست

 

 یا چراغ رمضان! در من روشن باش

من کی ام غیر چراغی که شرارش اوست

 

 دیگران در طلب دیدن ابرویش

بر سر بام شدند و روی من این سوست

 

دیگران در طلب ابروی ماه او

حجّت شرعی من رؤیت آن گیسوست

 

هر کجا می گذرم حلقه ی آن زلف است

هر کجا می نگرم گوشه ی آن ابروست

 

ماه من  زمزمه در زمزمه پیش چشم

ماه من آینه در آینه رو در روست

 

ماه را دیدم و گفتم که صباح الخیر

 ماه را دیدم و گفتم چه خبر از دوست؟

 

گفت من نیز به تنگ آمده ام از خویش

گفت من نیز برون آمده ام از پوست

 

تشنگانیم ولی تشنه ی دریاییم

در پی تشنگی ما همه جا این جوست

 

رمضان فلسفه ی گم شده ی بودا

رمضان زمزمه گم شده ی هندوست

 

رمضان هر رمضان بر لب ما حق حق

رمضان هر رمضان در دل ما هوهوست

 

گفت و آیینه ای از صبح و سلام آورد

گفتمش هر چه که از دوست رسد نیکوست

 

غنچه ی روزه ما در شب عید فطر

باز خواهد شد اگر این همه تو در توست

 

رودی از آینه کن جان مرا، یا عشق

رمضانی بوزان در دل من، یا دوست

علیرضا قزوه

به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را // نجواي مهدوي

 

به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را

بلور اشک ها در کاسة ماه هلالی را

 

چمن آیینه بندان می شود صبحی که بازآیی

بهارا! فرش راهت می کنم گل های قالی را

 

نگاهت شمع آجین می کند جان غزالان را

غمت عین القضاتی می کند عقل غزالی را

 

چه جامی می دهی تنهایی ما را جلال الدین!

بخوان و جلوه ای بخشای این روح جلالی را

 

شهید یوسفستان توام زلفی پریشان کن

بخشکان با گل لبخندهایت خشکسالی را

 

سحر از یاس شد لبریز دل های جنوبی مان

نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را

 

افق هایی که خونرنگ اند، عصر جمعه ی مایند

تماشا می کنم با یاد تو هر قاب خالی را

 

کدامین شانه را سر می گذارم وقت جان دادن

کدام آییینه پایانی ست این آشفته حالی را

 

تو ناگاهان می آیی مثل این ناگاه بی فرصت

پذیرا باش ازاین دلتنگ، شعری ارتجالی را

علیرضا قزوه

 

چه شب هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم//مناجات با خدا

 

چه شب هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم

 نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم

 

 برات من  شبی آمد  که در آیینه لرزیدم             

شب قدرم همان شب شد که در زلف تو تب کردم

 

 شب تنهایی دل بود، چرخیدم، غزل گفتم           

شب افتادن جان بود رقصیدم، طرب کردم

 

 تمام من همین دل بود دل را خون دل دادم

 تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم

 

 دعایی بود و تحسینی، درودی  بود و آمینی

 اگر دستی بر آوردم، اگر چیزی طلب کردم

 

 تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم         

 تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم

 

 نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن

 اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم

 

الهی عشق در من چلچراغی تازه روشن کن

  ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم

علیرضا قزوه

با آن که آفریده شده ست آدم از خدا // مدح حضرت امير(ع)

 

با آن که آفریده شده ست آدم از خدا
گاهی به اتّفاق ندارد کم از خدا

ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)
ای جوهر تو ، هم ز تو پیدا ، هم از خدا

بین تو و خدا ، الف الفت و ولاست
علم از تو سربلند شد و عالم از خدا

ماهی شدم در آینۀ چشمۀ غدیر
شور تو ریخت در گِل من ، یک نَم از خدا

در جبر و اختیار ، مرا داد اختیار
خاک از ابوتراب گرفتم ، دَم از خدا

من قهر می فروشم و او مهر می خرد
خوفم ز قهر نیست ، که می ترسم از خدا

علی رضا قزوه

 

چه شب هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم //  مناجات با خدا

 

چه شب هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم

نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم

 

برات من  شبی آمد  که در آیینه لرزیدم

شب قدرم همان شب شد که در زلف تو تب کردم

 

شب تنهایی دل بود، چرخیدم، غزل گفتم

شب افتادن جان بود رقصیدم، طرب کردم

 

تمام من همین دل بود دل را خون دل دادم

تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم

 

دعایی بود و تحسینی، درودی  بود و آمینی

اگر دستی بر آوردم، اگر چیزی طلب کردم

 

تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم

تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم

 

نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن

اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم

 

الهی عشق در من چلچراغی تازه روشن کن

ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم

علیرضا قزوه

 

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما // //////////

 

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما

ما به دنبال تو می گردیم و تو دنبال ما

 

ماه پیدا ، ماه پنهان ، ماه روشن ، ماه گم

رؤیت این ماه یعنی نامة اعمال ما

 

خاصه این شبها که ابر و باد و باران با من است

خاصه این شبها که تعریفی ندارد حال ما

 

کاش در تقدیر ما باشد همه شبهای قدر

کاش حوّل حالنایی تر شود احوال ما

 

این سحرها در زلال ربنا گم می شویم

این سحرها آسمان گم می شود در بال ما

 

ما به استقبال ماه از خویش تا بیرون زدیم

ماه با پای خودش آمد به استقبال ما

 

گوشه چشمی به ما بنمای ای ابروهلال

تا همه خورشید گردد روزی امسال ما

علیرضا قزوه

 

آغاز ابرها //  انتظار مهدوی /////

 

آغاز ابرها

در ساعت یک است به وقت نجف

کمی پس از دو

باران گرفت در کنار بقیع

درست ساعت سه طوفان شد

در کربلا

حالا به ساعت من

فقط کمی به لحظه موعود مانده است.

عیرضا قزوه

بی تو ای جان جهان ، جان و جهان را چه کنم؟ // رمضان ///

بی تو ای جان جهان ، جان و جهان را چه کنم؟

خود جهان می گذرد، ماندن جان را چه کنم؟

 

ماه شعبان ورجب، نم نم اشکی شد و رفت

خانه ابری ست خدایا ! رمضان را چه کنم؟

 

شانه بر زلف دعا می زنم و می گریم

موسی من! تو بگو روز و شبان را چه کنم؟

 

صاحب " حیّ علی ... "!  لقمه ی نوری برسان

سحر از راه رسیده ست، اذان را چه کنم؟

 

کاتبان تو مرا خطّ امانی دادند

کشته ی خال توام ، خط امان را چه کنم؟

 

کاشکی جرم عیان بودم و تقوای نهان

پیش تقوای عیان، جرم نهان را چه کنم؟

 

کاش می شد که سبک تر شوم از سایه ی خویش

آفتابا تو بگو! خواب گران را چه کنم؟

 

زخم شمشیر اگر قوت سحرگاه من است

وقت افطار ولی زخم زبان را چه کنم؟

 

رنجه از طعنه ی پیران پریشان نشدم

با چهل چله جنون پند جوان را چه کنم؟ 

 

غرقه ی موج رجز، گم شده ی بحر رمل

سینه خالی ز معانی ست ، بیان را چه کنم؟

 

علیرضا قزوه 

تنها صدا صداست که باقی ست، بگذار از صدا بنویسم // نجوای علوی//نجواي رضوي

 

تنها صدا صداست که باقی ست، بگذار از صدا بنویسم

دلبستگی به خلق ندارم، می خواهم از خدا بنویسم

 

می خواهم این دو روزۀ باقی،  گوشه نشین زلف تو باشم

بر صُفّۀ صفا بنشینم، از بُقعۀ بقا بنویسم

 

آزاد از خواص و عوامی، از خود رها شوم به تمامی

تا چند با فریب نشینم، تا چند از ریا بنویسم

 

من کیستم که دل به تو بندم، بادا به سوی دوست برندم

تو کیستی که از تو بگویم،  آخر چرا تو را بنویسم

 

از بی نشان این همه ماتم، می مانم از چه چیز بگویم

از بی کجای این همه اندوه، می مانم  از کجا بنویسم

 

حالم خوش است و دوست ندارم، دستی به روی دست گذارم

تنها همین به چلّه نشینم، تنها همین دعا بنویسم

 

از مهر و قهر او نبریدم، می خواهم آنچنان که شنیدم

از بیم و از امید بگویم،  از خوف و از رجا بنویسم 

 

می خواهم از همیشه رساتر، از چند و چون راه بپرسم

می خواهم از "چگونه" بگویم، می خواهم از "چرا" بنویسم

 

از شهر دود و شهوت و آهن  رفتم به عصر آتش و شیون

فرصت نبود تا که بگویم، فرصت نبود تا بنویسم

 

حالی بر آن سرم که از این پس، سر از درون چاه برآرم

هر شام از مدینه بگویم، از ظهر کربلا بنویسم

 

من بندۀ علی و رضایم ، بگذار تا به خویش بیایم

از حضرت علی(ع) بسرایم، از حضرت رضا(ع) بنویسم

 علی رضا قزوه

 

غوغای چشم و راز زبان را نگاه کن // پندیات //

 

 غوغای چشم و راز زبان را نگاه کن

دل را ببین، هر آینه جان را نگاه کن

 

ما سوختیم و آنچه که اندوختیم سوخت

از سود ما مپرس، زیان را نگاه کن

 

هر روز زندگان زمین ضجّه می زنند

هر شام مردگان جهان را نگاه کن

 

از یاد رفته ایم و به تاراج می رویم

کالای حسرتیم ، دکان را نگاه کن

 

زخم نهان و آه عیان را که دیده ای

آه نهان و زخم عیان را نگاه کن

 

دنبال ماه زخمی من بیش از این مگرد

شبهای ابری رمضان را نگاه کن

 

قد قامت نماز ریا خالی از خداست

حی علی الصلاة اذان را نگاه کن

 

موسای من! سراغ خدا می روی ، مرو

حال مرا بپرس، شبان را نگاه کن

 

بگذر ز جستجوی غریبانۀ دلم

قبر بدون نام و نشان را نگاه کن

 

در موج خیز فتنه هبا و هدر مشو

راه امین و خط امان را نگاه کن

 

دجّاله ها به خانۀ دل رخنه کرده اند

تنهایی امام زمان(عج) را نگاه کن!

علیرضا قزوه  

 

ندبه خوانیم تو را هر سحر آدینه // آدینه فراق ///

 

ندبه خوانیم تو را هر سحر آدینه


تو كدام آینه ای ؟ صلّ علی آیینه



تو كدام آینه ای، ای شرف الشمس غریب


كه زد از دوری دیدار تو چشمم پینه



از همه آینه ها چشم رها كرده تری


می زنند آینه ها سنگ تو را بر سینه



لوح محفوظ خدا! آینگی كن یك صبح


كه جهان پر شده از آتش و كفر و كینه



در همه آینه ها نام تو را كاشته ایم

 
ندبه خوانیم تو را هر سحر آدینه 

  

علیرضا قزوه 

تو آمدی و زن به جمال خدا رسید //  مرثيه حضرت صديقه ي طاهره(س)

 

تو آمدی و زن به جمال خدا رسید

انسان دردمند به درک دعا رسید

 

تو آمدی و مهر و وفا آفریده شد

تو آمدی و نوبت عشق و حیا رسید

 

هاجر هرآنچه هروله کرد از پی تو کرد

آخر به حاجت تو به سعی صفا رسید

 

احمد (ص) اگر به عرش فرا رفت با تو رفت 

مولا اگر رسید به حق با شما رسید

 

داغ پدر، سکوت علی (ع)، غربت حسن)

شعري شد و به حنجرۀ کربلا رسید

 

در تلّ زینبیه غروبت طلوع کرد

با داغ تو قیامت زینب (س) فرا رسید

 

با محتشم به ساحل عمّان رسید اشک

داغ تو بود بار امانت به ما رسید

*

تسبیح توست رشتۀ  تعقیب واجبات 

قد قامت الصلاتي و حيّ علي الصلات

 *

شب گريه های غربت مادر تمام شد

زینب (س) به گریه گفت که دیگر تمام شد

 

امشب اذان گریه بگويد بگو، بلال

سلمان به آه گفت: ابوذر تمام شد

 

طفلان تشنه هروله در اشک می کنند

ایّام تشنه کامی مادر تمام شد

 

آن شب حسن (ع) شکست که آرام تر ! حسین (ع)

چشم حسین(ع) گفت : برادر! تمام شد

 

تا صبح با تو اُستن حنّانه ضجّه زد

محراب خون گريست: كه منبر تمام شد

 

زاینده است چشمۀ زهرایی رسول

باور مكن که سورۀ کوثر تمام  شد

 

باور مكن كه فاطمه (س) از دست رفته است

باور مکن حماسۀ حیدر تمام شد؟

*

زهرا (س) اگر نبود حدیث کسا نبود

زینب (س) نبود و واقعۀ کربلا نبود

 *

شب آمده ست گريه كنان بر مزار تو         

دریا شکست موج زنان در کنارتو

 

بعد از تو چلّه چلّه علي (ع) خطبه خواند و سوخت

چرخيد ذوالفقار علي بر مدارتو

 

زينب (س) كجاست؟ همسفر خطبه های خون

دنيا چه كرد بعد تو با يادگار تو

 

باران نيزه، نعش غريبانۀ حسن (ع)

آن روزگار زينب (س) و اين روزگار تو

 

گل داد روي نيزه، سر تشنۀ حسين (ع)

تا شام و كوفه رفت دل داغدار تو

 

تو سوگوار زينب (س)  و زينب غريب شام    

تو سوگوار زينب  و او سوگوار تو

*

بعد از تو سهم آينه  درد و دريغ شد

دست نوازشي كه كشيدند تيغ شد

علی رضا قزوه

دور شو از خود که بانگ دورها را بشنوی // عرفانی

 

دور شو از خود که بانگ دورها را بشنوی

در نمازت گریۀ انگورها را بشنوی

 

تار شد شب های تنهاییت، چنگی زن به دل

تا صدای هق هق تنبورها را بشنوی

 

رکعتی از رنگ بیرون آی، ای همرنگ نور

نور شو، تا ربٌنای نورها را بشنوی

 

سعی کن آیینه را هر صبح، لب خوانی کنی

سعی کن با یک نظر، منظورها را بشنوی

 

پنبه را از گوش بیرون آر، ای حلاج وهم

تا اناالحق گفتن منصورها را بشنوی

 

بی که موسی باشی از طور تجلی بگذری

بی که اسرافیل باشی صورها را بشنوی

 

تو سلیمان می توانی شد، ولی با چند شرط

شرط اوّل آن که حرف مورها را بشنوی

 

شرط آخر آن که برگردی به ظهر کربلا

محو عاشورا شوی و شورها را بشنوی

علي رضا قزوه

 

عاشق آن صخره هایم، ماه را هم دوست دارم // عرفانی

 

عاشق آن صخره هایم، ماه را هم دوست دارم

"کفش هایم کو؟..." که من این راه را هم دوست دارم

 

اشک با من مهربان است و تبسّم مهربان تر

شور و لبخند و دریغ و  آه را هم دوست دارم

 

گر چه خارم، گاه گاهی راه دارم در گلستان

گرچه خاکم،  خاک آن درگاه را هم دوست دارم

 

عاشقم بر ذکر "یا رحمان" و" یا حنّان" و "یا هو"

ذکر "یا منّان" و "یا الله" را هم دوست دارم

 

عاشق شمسم، ولی حلّاج را هم می پسندم

سوز و حال خواجه عبدالله را هم دوست دارم

 

یوسفی گم کرده ام چون روزهای عمر و  هر شب

سر فرو بردن درون چاه را هم دوست دارم

 

با غریبان زمین هر لحظه در خود می گدازم

راستش این غربت جانکاه را هم دوست دارم

 

شنبه ها تا جمعه ها را داغدار انتظارم

حسرت آن جمعه ناگاه را هم دوست دارم

 

گرچه ، مرگ - این خلوت نایاب - را هم می ستایم

زندگی این فرصت کوتاه را هم دوست دارم

علي رضا قزوه

 

و انسان هرچه ایمان  داشت، پای آب و نان گم شد // ميلاد پيمبر(ص)

 

و انسان هرچه ایمان  داشت، پای آب و نان گم شد

زمین با پنج نوبت سجده،در هفت آسمان گم شد

 

شب میلاد بود و، تا سحرگاه آسمان رقصید

به زیر دست و پای اختران، آن شب زمان گم شد

 

همان شب چنگ زد در چین زلفت، چین و غرناطه

میان مردم، چشم تو یک هندوستان گم شد

 

از آن روزی که جانت را اذان ِ جبرییل آکند

خروش صورِ اسرافیل، در گوش اذان گم شد

 

تو نوحِ نوحی، اما قصه ات شوری دگر دارد

که در طوفان ِ نامت کشتی پیغمبران، گم شد

 

شب میلاد در چشم تو، خورشیدی تبسم کرد

شب معراج زیر پای تو، صد کهکشان گم شد

 

ببخش ای محرمان در نقطه ی خال لبت حیران

خیالِ از تو گفتن داشتم، اما زبان گم شد

 

علی رضا قزوه

مي‌آيم از رهي که خطرها در او گم است // با كاروان نيزه // نجوای حسینی

 

مي‌آيم از رهي که خطرها در او گم است
از هفت منزلي که سفرها در او گم است


از لابه‌لاي آتش و خون جمع کرده‌ام
اوراق مقتلي که خبرها در او گم است


دردي کشيده‌ام که دلم داغدار اوست
داغي چشيده‌ام که جگرها در او گم است


با تشنگان چشمه‌ي احلي‌من‌العسل
نوشم ز شربتي که شکرها در او گم است


اين سرخي غروب که همرنگ آتش است
توفان کربلاست که سرها در او گم است


ياقوت و دُر صيرفيان را رها کنيد
اشک است جوهري که گهرها در او گم است


هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختند
اين است آن شبي که سحرها در او گم است
*

باران نيزه بود و سر شهسوارها
جز تشنگي نکرد علاج خمارها

*
جوشيد خونم از دل و شد ديده باز، تر
نشنيد کس مصيبت از اين جانگدازتر


صبحي دميد از شب عاصي سياه‌تر
وز پي، شبي ز روز قيامت درازتر


بر نيزه‌ها تلاوت خورشيد، ديدني‌ست
قرآن کسي شنيده از اين دلنوازتر؟


قرآن منم چه غم که شود نيزه، رحل من
امشب مرا در اوج ببين سر فرازتر


عشق توام کشاند بدين‌جا، نه کوفيان
من بي‌نيازم از همه، تو بي‌نيازتر!


قنداق اصغر است مرا تير آخرين
در عاشقي نبوده ز من پاکبازتر
*

با کاروان نيزه شبي را سحر کنيد
باران شويد و با همه تن گريه سر کنيد

*
فرصت دهيد گريه کند بي‌صدا، فرات
با تشنگان بگويد از آن ماجرا، فرات


گيرم فرات بگذرد از خاک کربلا
باور مکن که بگذرد از کربلا، فرات


با چشم اهل راز نگاهي اگر کنيد
در بر گرفته مويه‌کنان مشک را فرات


چشم فرات در ره او اشک بود و اشک
زان گونه اشک‌ها که مرا هست با فرات


حالي به داغ تازه‌ي خود گريه مي‌کني
تا مي‌رسي به مرقد عباس، يا فرات!


از بس که تير بود و سنان بود و نيزه بود
هفتاد حجله بسته شد از خيمه تا فرات
*

از طفل آب، خجلت بسيار مي‌کشم
آن يوسفم که ناز خريدار مي‌کشم

*
بعد از شما به سايه‌ي ما تير مي زدند
زخم زبان به بغض گلوگير مي‌زدند


پيشاني تمامي‌شان داغ سجده داشت
آنان که خيمه‌گاه مرا تير مي‌زدند


اين مردمان غريبه نبودند، اي پدر
ديروز در رکاب تو شمشير مي‌زدند


غوغاي فتنه بود که با تيغ آبدار
آتش به جان کودک بي‌شير مي‌زدند


ماندند در بطالت اعمال حجشان
محرم نگشته تيغ به تقصير مي‌زدند


در پنج نوبتي که هبا شد نمازشان
بر عشق، چار مرتبه تکبير مي‌زدند


هم روز و شب به گرد تو بودند سينه‌زن
هم ماه و سال، بعد تو زنجير مي‌زدند
*

از حلق‌هاي تشنه، صداي اذان رسيد
در آن غروب، تا که سرت بر سنان رسيد
*
کو خيزران که قافيه‌اش با دهان کنند؟
آن شاعران که وصف گل ارغوان کنند


از من به کاتبان کتاب خدا بگو
تا مشق گريه را به ني خيزران کنند


بگذار بي‌شمار بميرم به پاي يار
در هر قدم دوباره مرا نيمه جان کنند


پيداست منظري که در آن روز انتقام
سرهاي شمر و حرمله را بر سنان کنند


يارب! سپاه نيزه، همه دستشان تهي‌ست
بي‌توشه‌اند و همرهي کاروان کنند


با مهر من، غريب نمانند روز مرگ
آنان که خاک مهر مرا حرز جان کنند
*

با پاي سر، تمامي شب، راه آمدم
تنهايي‌ام نبود، که با ماه آمدم

*
اي زلف خون فشان توام ليلة‌البرات
وقت نماز شب شده، حي علي‌الصلات


از منظر بلند، ببين صف کشيده‌اند
پشت سرت تمامي ذرات کائنات

 
خود، جاري وضوست، ولي در نماز عشق
از مشک‌هاي تشنه وضو مي‌کند، فرات


طوفان خون وزيده، سر کيست در تنور؟
خاک تو نوح حادثه را مي‌دهد نجات!


بين دو نهر، خضر شهادت به جستجوست
تا آب نوشد از لبت، اي چشمه‌ي حيات!


ما را حيات لم‌يزلي، جز رخ تو نيست
ما بي تو چشم بسته و ماتيم و در ممات
*

عشقت نشاند، باز به درياي خون مرا
وقت است تيغت آورد از خود برون مرا

*
از دست رفته دين شما، دين بياوريد!
خيزيد، مرهم از پي تسکين بياوريد!


دست خداست، اين که شکستيد بيعتش
دستي خداي‌گونه‌تر از اين بياوريد!


وقت غروب آمده، سرهاي تشنه را
از نيزه‌هاي برشده پايين بياوريد!


امشب براي خاطر طفل سه ساله‌ام
يک سينه‌ريز، خوشه‌ي پروين بياوريد!


گودال، تيغ کُند، سنان‌هاي بي‌شمار
يک ريگ‌زار، سفره‌ي چرمين بياوريد!


سرها ورق ورق، همه قرآن سرمدي‌ست!
فالي زنيد و سوره‌ي ياسين بياوريد!
*

خاتم سوي مدينه بگو بي‌نگين برند!
دست بريده، جانب ام‌البنين برند!

*
خون مي‌رود هنوز ز چشم تر شما
خرمن زده‌ست ماه، به گرد سر شما


آن زخم‌هاي شعله فشان، هفت اخترند
يا زخم هاي نعش علي اکبر شما؟


آن کهکشان شعله‌ور راه شيري است
يا روشنان خون علي اصغر شما؟


ديوان کوفه از پي تاراج آمدند
گم شد نگين آبي انگشتر شما


از مکه و مدينه، نشان داشت کربلا
گل داد »نور« و »واقعه« در حنجر شما


با زخم خويش، بوسه به محراب مي‌زديد
زان پيشتر که نيزه شود منبر شما
*

گاهي به غمزه، ياد ز اصحاب مي‌کني
بر نيزه، شرح سوره ي احزاب مي‌کني

*
در مشک تشنه، جرعه‌ي آبي هنوز هست
اما به خيمه‌ها برسد با کدام دست؟


برخاست با تلاوت خون،  بانگ يا اخا
وقتي »کنار درک تو، کوه از کمر شکست«


تيري زدند و ساقي مستان ز دست رفت
سنگي زدند و کوزه‌ي لب تشنگان شکست!


شد شعله‌هاي العطش تشنگان، بلند
باران تير آمد و بر چشم‌ها نشست


تا گوش دل شنيد، صداي »الست« دوست
سر شد »بلي«ي تشنه‌لبان مي الست


ناگاه بانگ ساقي اول بلند شد
پيمانه پر کنيد، هلا عاشقان مست!
*

باران مي گرفت و سبو ها که پر شدند
در موج تشنگي، چه صدف ها که دُر شدند
*
باران مي گرفته، به ساغر چه حاجت است؟
ديگر به آب زمزم و کوثر چه حاجت است؟


آوازه‌ي شفاعت ما، رستخيز شد
در ما قيامتي‌ست، به محشر چه حاجت است؟


کي اعتنا به نيزه و شمشير مي کنيم؟
ما کشته‌ي توايم، به خنجر چه حاجت است؟


بي سر دوباره مي‌گذريم از پل صراط
تا ما بر آن سريم، به اين سر چه حاجت است؟


بسيار آمدند و فراوان، نيامدند
من لشکرم خداست، به لشکر چه حاجت است؟


بنشين به پاي منبر من، نوحه خوان! بخوان!
تا نيزه‌ها به پاست،  به منبر چه حاجت است؟
*

در خلوت نماز، چو تحت الحَنَک کنم
راز غدير گويم و شرح فدک کنم

*
از شرق نيزه، مهر درخشان بر آمده‌ست
وز حلق تشنه، سوره‌ي قرآن بر آمده‌ست


موج تنور پيرزني نيست اين خروش
طوفاني از سماع شهيدان بر آمده‌ست


اين کاروان تشنه،  ز هرجا گذشته‌است
صد جويبار، چشمه ي حيوان بر آمده‌ست


باور نمي‌کني اگر از خيزران بپرس
کآيات نور، از لب و دندان بر آمده‌ست


انگشت ما گواه شهادت که روز مرگ
انگشتري ز دست شهيدان در آمده‌ست


راه حجاز مي‌گذرد از دل عراق
از دشت نيزه، خار مغيلان بر آمده‌ست
*

چون شب رسيد، سر به بيابان گذاشتيم
جان را کنار شام غريبان گذاشتيم

*
گودال قتلگاه، پر از بوي سيب بود
تنهاتر از مسيح، کسي بر صليب بود


سرها رسيد از پي هم، مثل سيب سرخ
اول سري که رفت به کوفه، حبيب بود!


مولا نوشته بود: بيا اي حبيب ما
تنها همين، چقدر پيامش غريب بود


مولا نوشته بود: بيا، دير مي‌شود
آخر حبيب را ز شهادت نصيب بود


مکتوب مي‌رسيد فراوان، ولي دريغ
خطش تمام، کوفي و مهرش فريب بود


اما حبيب، رنگ خدا داشت نامه اش
اما حبيب، جوهرش «امن يجيب» بود

*
يک دشت، سيب سرخ، به چيدن رسيده‌بود
باغ شهادتش، به رسيدن رسيده‌بود

*
تو پيش روي، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن  يوسفي که تشنه برون  آمدي زچاه


جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشته‌اي و مي‌نگري سوي قتلگاه


امشب، شبي ست از همه شب ها سياه‌تر
تنهاتر از هميشه‌ام اي شاه بي‌سپاه


با طعن نيزه‌ها به اسيري نمي‌رويم
تنها اسير چشم شماييم، يک نگاه!


امشب به نوحه‌خواني‌ات از هوش رفته‌ام
از تار واي وايم و از پود آه آه


بگذار شام، جامه‌ي شادي به تن کند
شب با غم تو کرده به تن، جامه‌ي سياه!

*
بگذار آبي از عطشت نوشد آفتاب
پيراهن غريب تو را پوشد آفتاب

*
قربان آن ني‌يي که دمندش سحر، مدام
قربان آن مي‌يي که دهندش علي‌الدوام


قربان آن پري که رساند تو را به عرش
قربان آن سري که سجودش شود قيام


هنگامه‌ي برون شدن از خويش، چون حسين -عليه السلام-
راهي برو که بگذرد از مسجدالحرام


اين خطي از حکايت مستان کربلاست:
ساقي فتاد، باده نگون شد، شکست جام!


تسبيح گريه بود و مصيبت، دو چشم ما
يک الامان ز کوفه و صد الامان ز شام


اشکم تمام گشت و نشد گريه‌ام خموش
مجلس به سر رسيد و نشد روضه‌ام تمام

*
با کاروان نيزه به دنبال، مي‌روم
در منزل نخست تو از حال مي‌روم

علی رضا قزوه

در مشک تشنه، جرعه ی آبی هنوز هست // شهادت قمربنی هاشم(ع)

 

در مشک تشنه، جرعه ی آبی هنوز هست
اما به خیمه ها برسد با کدام دست؟


برخاست با تلاوت خون، بانگ یا اخا
وقتی «کنار درک تو، کوه از کمر شکست»


تیری زدند و ساقی مستان ز دست رفت
سنگی زدند و کوزه ی لب تشنگان شکست!


شد شعله های العطش تشنگان، بلند
باران تیر آمد و بر چشم ها نشست


تا گوش دل شنید، صدای ( الست ) دوست
سر شد (بلی)ی تشنه لبان می الست


ناگاه بانگ ساقی اول بلند شد
پیمانه پر کنید، هلا عاشقان مست

علیرضا قزوه

رسیدم تا اجل، امّا رسیدن شد فراموشم // در غوغای من ربک // عرفاني

 

رسیدم تا اجل، امّا رسیدن شد فراموشم

دمیدم در نی  دنیا، دمیدن شد فراموشم

 

سرم با خندۀ گل گرم شد در فصل گلچینی

دلم چون سیب سرخ افتاد، چیدن شد فراموشم

 

ندای ارجعی گل کرد، برگشتم دمی تا خود

همین که پر در آوردم پریدن شد فراموشم

 

مرید غیرتم، از خود گذشتن رفت از یادم

شهید حیرتم در خون تپیدن شد فراموشم

 

صدای سرمۀ چشمت گلوی دیده ام را سوخت

که  از شرم تماشایت شنیدن شد فراموشم

 

چنان از آخرت گفتم که دنیا گشت عقبایم

چنان گرم تماشایم که  دیدن شد فراموشم

 

به تعقیب نمازی بی اذان درخود فرو رفتم

رکوعم، سجده ام  کج شد، خمیدن شد فراموشم

 

شب جان کندن آمد باز دل بستم به دل دادن

تب دل بردن آمد، دل بریدن شد فراموشم

 

دگر زیر سر من بالشی از گریه بگذارید

چهل سال است راحت آرمیدن شد فراموشم

 

اگر گفتند نامت چیست در غوغای من ربک

بگو من هم ملک بودم،  پریدن شد فراموشم

علي رضا قزوه

 

یکی ز خیل شهیدان گوشۀ چمنش // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)


یکی ز خیل شهیدان گوشۀ چمنش

سلام ما برساند به صبح پیرهنش



کسی که بوی هوالعشق می دهد نفسش

کسی که عطر هوالله می دهد دهنش



کسی که بین من و عشق هیچ حایل نیست

کسی که نسبت خونی ست بین عشق و منش



به غیر زخم کسی در رکاب او ندوید

و گریه های خدا مانده بود و عطر تنش



تمام دشت پر از زخم های عطشان بود

فرات پیرهنش بود و آسمان کفنش



فرشته گفت ببینید این چه آینه ای ست

چه قدر بوی هوالنور می دهد سخنش



فرشته گفت ببینید ! عرشیان دیدند

سری جدا شده لبخند می زند بدنش



به زیر تیغ تنش تکه تکه قرآن شد

مدینه مولد او بود و کربلا وطنش



یکی ز گوشه نشینان زخم روشن او

سلام ما برساند به شام پیرهنش...

علی رضا قزوه

دلم دریاچه ی غم شد دوباره // محرم

 

دلم دریاچه ی غم شد دوباره
قد آیینه ها خم شد دوباره


صدای سنج و دمام اومد از دور
بخون ای دل محرم شد دوباره

**

بخون ای دل که دشتستون صدا شه
کمی فایز بخون دردم دوا شه


ملایک نوحه خوانان حسینند
بخون والله خدا هم از خداشه

علیرضا قزوه 

نمي‌دانم تو را در ابر ديدم يا كجا ديدم // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

نمي‌دانم تو را در ابر ديدم يا كجا ديدم
به هر جايي كه رو كردم فقط روي تو را ديدم

تو را در مثنوي، در ني، تو را در‌هاي و هو، در هي
تو را در بند بند ناله‌هاي بي صدا ديدم

تو مانند ترنم، مثل گل، عين غزل بودي
تو را شكل توسل، مثل ندبه، چون دعا ديدم

دوباره ليله القدر آمد و شوريدگي‌هايم
تب شعر و غزل گل كرد و شور نينوا ديدم

شب موييدن شب آمد و موييدن شاعر
شكستم در خودم از بس كه باران بلا ديدم

صدايت كردم و آيينه‌ها تابيد در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتي تازه وا ديدم

نگاهم كردي و باران يكريز غزل آمد
نگاهت كردم و رنگين كماني از خدا ديدم

تو را در شمع‌ها، قنديل‌ها، در عود، در اسپند
دلم را پرزنان در حلقه پروانه‌ها ديدم

تو را پيچيده در خون، در حرير ظهر عاشورا
تو را در واژه‌هاي سبز رنگ ربنا ديدم

تو را در آبشار وحي جبرائيل و ميكائيل
تو را يك ظهر زخمي در زمين كربلا ديدم

تو را ديدم كه مي‌چرخيد گردت خانه ی كعبه
خدا را در حرم گم كرده بودم، در شما ديدم

شبيه سايه تو كعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودي، تو را هم مروه ديدم، هم صفا ديدم

شب تنهاي عاشورا و اشباحي كه گم گشتند
تو را در آن شب تاريك، «مصباح الهدي» ديدم

در اوج كبر و در اوج رياي شام ـ ‌اي كعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان كوي كبريا ديدم

دمي كه اسب‌ها بر پيكر تو تاخت آوردند
تو را‌ اي بي‌كفن، در كسوت آل عبا ديدم

دليل مرتضي! شبه پيمبر! گريه ی زهرا(س)
تو را محكمترين تفسير راز «انما» ديدم

هجوم نيزه‌ها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» ديدم

تو را ديدم كه داري دست در دستان ابراهيم
تو را با داغ حيدر، كوچه كوچه، پا به پا ديدم

تو را هر روز با ‌اندوه ابراهيم، همسايه
تو را با حلق اسماعيل، هر شب همصدا ديدم

همان شب كه سرت بر نيزه‌ها قرآن تلاوت كرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفي(ص) ديدم

تنور خولي و تنهايي خورشيد در غربت
تو را در چاه حيدر همنواي مرتضي ديدم

سرت بر نيزه قرآن خواند و جبرائيل حيران ماند
و من از كربلا تا شام را غار حرا ديدم

به يحيي و سياوش جلوه مي‌بخشد گل خونت
تو را ‌اي صبح صادق با امام مجتبي (ع) ديدم

تو را دلتنگ در دلتنگي شامي غريبانه
تو را بي‌تاب در بي‌تابي طشت طلا ديدم

شكستم در قصيده، در غزل،‌اي جان شور و شعر
تو را وقتي كه در فرياد «ادرك يا اخا» ديدم

تمام راه را بر نيزه‌ها با پاي سر رفتي
به غيرت پا به پاي زينب كبري(س) تو را ديدم

دل و دست از پليدي‌هاي اين دنيا شبي شستم
كه خونت را حناي دست مشتي بي حيا ديدم

چنان فواره زد خون تو تا منظومه ي شمسي
كه از خورشيد هم خون رشيدت را فرا ديدم

مصيبت ماند و حيرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا ديدم

تصور از تفكر ماند و خون تو تداوم يافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا ديدم

عليرضا قزوه

 

کاروان از هفت شهر عشق و عرفان بگذرد // عیدین غدیر و قربان

 

کاروان از هفت شهر عشق و عرفان بگذرد

راه بیت الله اگر از هند و ایران بگذرد

 

مهربانا یک دو جامی بیشتر از خود برآ

مست تر شو تا غدیر از عید قربان بگذرد

 

"خون نمی خوابد" چنین گفتند رندان پیش از این 

کیست می خواهد که از خون شهیدان بگذرد؟

 

نغمه اش در عین کثرت، جوش وحدت می زند

هر که از مجموع آن زلف پریشان بگذرد

 

پردة عشّاق حاشا بی ترنّم  گل کند

شام دلتنگان مبادا  در غم نان بگذرد

 

وای روز ما که در اندوه و حرمان سر شود

حیف عمر ما که در دعوا و بهتان بگذرد

 

خون سهراب و سیاوش سنگفرش کوچه هاست

رستمی باید که از این آخرین خوان بگذرد

 

کاشکی این روزها بر ما نمی آمد فرود

حسرت این روزها بر ما فراوان بگذرد

 

کافر از کافر گذشت و گبر یار گبر شد

کاش می شد تا مسلمان از مسلمان بگذرد

 

حال و روز عاشقان امروز بارانی تر است

نازنینا اندکی بنشین که باران بگذرد

 

از  شراب مشرق توحید خواهد مست شد

گر نسیم هند از خاک خراسان بگذرد

علی رضا قزوه 

 

زین روزگار، خون جگرم، سخت خون جگر // حج

 

زین روزگار، خون جگرم، سخت خون جگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر


ای دل، شفیعِ آخرتِ مایی، الغیاث
دنیا کرشمه‌های زلیخاست، الحذر!

پیراهنی ز گریه به تن کن، دلِ عزیز!
هم بویی از مشاهده سوی پدر، ببَر

کی می‌شود که دیدۀ یعقوب واشود؟
کی می‌رسد که یوسفِ دل، آید از سفر؟

آه و دریغ و درد که دنیای کوچکم
تکرارِ دردِ دل شد و تکرارِ دردِسر

با خستگی، هزار شبِ خسته‌ام گذشت
وایِ من از هزار شبِ خستۀ دگر

آخر کجای این شبِ محتوم، زندگی‌ست؟
هر روزمان هَبا شد و هر شام مان هدر

در دل، مرا چقدر نماز است بی‌حضور
در کف، مرا چقدر قنوت است بی‌اثر

ای دل، چقدر دور شدی، دور از خودت
تو بی‌خبر ز مرگی و مرگ از تو بی‌خبر

یک شب درآ به خانه‌ام ای مرگِ مهربان
یک شب مرا به خلوتِ جادویی‌ات بِبَر

باید قضا کُنم همۀ عمرِ خویش را
من از قضا هنوز گرفتارم آن قَدَر،

کز هیچ کس امیدِ رهایی ز کار نیست
جز مالکِ قضا و به جز صاحبِ قَدَر

سنگی به سنگ خورد و سراپا شراره شد
دل، شعله‌ور نگشت ز بوسیدنِ «حَجَر»

سی شب به گردِ «حِجر» نشستم به التماس
سی شب تمام، دیده دل، باز تا سحر

امّا دریغ از آن که بلورین شود دلم
سنگین‌تر از همیشه، دلِ گنگ و کور و کر

پای برهنه، باز، دل از دست می‌‌دهم
وقتی هوای کعبه مرا اوفتد به سر

شاید هنوز نیمه دلی دارم از جنون
شاید هنوز نیمه غمی دارم از پدر

آه ای ستاره‌ای که نمی‌مانی از درخش
آه ای پرنده‌ای که نمی‌مانی از سفر

زان پیشتر که قافلۀ حاجیان رسند
یک شب مرا به خلوتِ «اُمّ‌القری» ببر

هر کس بر آن سر است که سوغاتی آورد
سوغات، سوی کعبه کسی می‌برد مگر؟

آری، به کعبه باید سوغاتی‌یی برم
دل می‌برم به کعبه و در دست او تبر

باید تهمتنانه گذشت از هزارخوان
هر خوانش، اژدهای سیاهِ هزارسر

یا رب به حقّ سیّد و سالارِ انبیاء
یا رب به حقّ هر چه نبی تا ابو‌البشر

یا رب به حقّ آیة «والشّمس و الضُّحی»
یا رب به حقّ سورۀ «النجم» و «القمر»

دل، سدّ راهِ من شده، من، سدّ راهِ دل
من را دگر، دگر کن و دل را دگر، دگر!

 علیرضا قزوه

 

خدا را حلقه ي کعبه‌ست این یا حلقه ي مویت // حج

 

خدا را حلقه ي کعبه‌ست این یا حلقه ي مویت
چه دور افتاده‌ام از حجراسماعیل پهــلویت

تمام عاشقان بر گرد گیسوی تو می‌چرخند
بخوان امسال ما را هم به بیت الله گیسویت

 شبی از خطّ نسخ روی ماهت پرده را بردار
شکسته قلب‌ها را خطّ نستعلیق ابرویت

نه تنها چشم هایت سورة الشّمس می خوانند
به المیزان قسم، تفسیر یوسف می‌کند رویت

تعالی الله خود لبّیک اللّهم لبّیکی
چه لبّیکی که در هفت آسمان پیچیده هوهویت


علیرضا قزوه

 

نمازی خوانده ام در بارش یکریز ترتیلش // نوروز مهدوی

 

نمازی خوانده ام در بارش یکریز ترتیلش
فدای عطر "حول حالنا"ی سال تحویلش

 کلید آسمان در دست، مردی می رسد از راه
پر است از معنی آیات ابراهیم تنزیلش

 زمین هر روز فرعونی دگر در آستین دارد
دعا کن هر سحر آبستن موسی شود نیلش

 زمان اسب سپید مهدی موعود را ماند
به گردش کی رسد بهرام ورجاوند با فیلش

 زمین یکروز در پیش خدا قد راست خواهد کرد
به قرآنی که گل کرده است از تورات و انجیلش

علیرضا قزوه

 

نه مثل ساره اي و مريم ، نه مثل آسيه و حوا // شبیه // شهادت حضرت صديقه ي طاهره(س)

 

نه مثل ساره اي و مريم ، نه مثل آسيه و حوا
فقط شبيه خودت هستي ، فقط شبيه خودت زهرا


اگر شبيه كسي باشي شبيه نيمه شب قدري
شبيه آيه تطهيري شبيه سوره اعطينا


شناسنامه تو صبح است پدر تبسم و مادر نور
سلام ما به تو اي باران، درود ما به تو اي دريا


كبود شعله ور آبي سپيده طلعت مهتابي
به خون نشستن تو امروز به گل نشستن تو فردا


بگيرآب و وضويي كن به چشمه سار فدك امشب
نماز عشق بخوان فردا به سمت قبله ی عاشورا


عـليرضـا قـزوه

 

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام // از کربلا تا شام

 

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود ، هر صبح و شام

 باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه اسلام

 در رگ عطشان تان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده خون در نیام

 ساقی، بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام

 بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام

 از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده حر تو ام، اذن بده یا امام!

 عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام ...


علیرضا قزوه

 

بهارهای شگفتی // انتظار ظهور

 

بهارهای شگفتی
در راهند
فردا ، گلی می شکفد
که بادها را
پرپر می کند!

علیرضا قزوه

دلا تا باغ سنگی، در تو فروردین نخواهد شد // انتظار

 

دلا تا باغ سنگی، در تو فروردین نخواهد شد
به روز مرگ، شعرت، سوره ی یاسین نخواهد شد

 فریبت می دهند این فصل ها، تقویم ها، گل ها
از اسفند شما پیداست، فروردین نخواهد شد

مگر در جستجوی ربّنای تازه ای باشیم
وگر نه صد دعا زین دست، یک نفرین نخواهد شد

 مترسانیدمان از مرگ، ما پیغمبر مرگیم
خدا با ما که دلتنگیم، سر سنگین نخواهد شد

به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد
بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد

علیرضا قزوه