«آن يار کزو خانهي ما جاي پَري بود//نجوای معصومه ای//////
«آن يار کزو خانهي ما جاي پَري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود»
انگار در اعماق نگاهش خبري بود
در شهر خودش بود و دلش در سفري بود
ميرفت دلت كوي به كو، خانه به خانه
«جمعي به تو مشغول و تو فارغ ز ميانه»
با اشک گره خورده چه دلها به ضريحت
قم بانمک از برکت لبخند مليحت
اي فاطمه! من عاشق اين نامِ صريحت
تو مريم پاکي که به دنبال مسيحت ـ
تا مشرق ميخانهي خورشيد دويدي
بيتاب به درياچهي مهتاب رسيدي
انگار کسي رو به خراسان به نماز است
با چادر سبزي که پر از عطر حجاز است
«اَلمِنَّتُ لِلَّـه که درِ ميکده باز است»
مستي ـ به خدا ـ پيش دو چشم تو مجاز است
من مستترين حوض تواَم حضرت مهتاب!
از اين همه اشك است اگر شور شد اين آب
در سفرهي مهمان تو جز نور خدا نيست
هر لقمه مگر با نمک نام رضا نيست
از شوق تو در صحن و خيابان تو جا نيست
کس نيست که در دامن مهر تو رها نيست
حق است اگر يوسف ما هم به تو نازد
يك مسجد و ميخانه كنار تو بسازد
آنقدر بزرگي كه دل قافلهها را …
آنقدر كريمي كه همه فاصلهها را …
آنقدر عزيزي كه تمام گلهها را …
ـ از قافيه بگذرـ بگشا اين گرهها را
نزديك ترين سنگ صبور دل مايي
هم دامن زهرايي و هم دست رضايي
...
باشد که شمیم یار باشد