سر مي شود زمانه ولي بي تو غرق آه

جان مرا رسانده به لب بغض گاه گاه

 

سر رفته انتظار کسي که به ياد تو

مي دوخت چشم حسرت خود را به سوي ماه

 

تو حاضري و ما همه در بند غيبتيم

يعني نجاتمان بده از اين شب سياه

 

آقا علاج رو سِيَهي چيست غير اشک؟

حالا به سوي روضه ات آورده ام پناه

 

ای ملجأ همیشه ی ابن سَبیل ها

جا مانده ام شبیه یتیمی میان راه

 

يک دم بيا به خیمه ی ما، جان مادرت!

آتش بزن دل همه را با شرار آه

 

بايد شوي تسلي آن قلب مضطرب

آقا بيا که روضه رسيده به قتلگاه

 

يک جسم نيمه و جان و دوصد نيزه و سنان

يک لشکر حرامي و سردار بي سپاه

 

ناگه رسيد زينب کبري فراز تل

فرياد زد ز سوزجگر وا محمداه

 

«اين کشته ی فتاده به هامون حسين توست

اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست»


یوسف رحیمی