«ياايهاالعزيز...»صدا كه بلند شد // نجوای مهدوی
«ياايهاالعزيز...»1 صدا كه بلند شد
گيسوي آيههاي دعايم كمند شد
«اوف لنا...»2 و دست گدائيم كاسه شد
باران گرفت ، سنگ دلم شكل ماسه شد
باران ، گرفت دست مرا برد تا خدا
بعدش مرا به معركه پاشيد با خدا
پاشيد در بهانهي گلهاي بيقرار
در لحظههاي ساكت و سنگين انتظار
در ندبهي بهاري دشت شقايقي
در خيرههاي ملتهب چشم عاشقي
از آن به بعد اشك تو بود و من و خدا
باران لحظههاي سجود و من و خدا
ديدم كه بركه شعله به دل داشت جاي ماه
تنها ستارههاي كسل داشت جاي ماه
ديدم كه آسمان غمت پرستاره بود
وقتي كه باد راوي بغض مناره بود
ميترسم از پيادهروي تا ... دقيقهها
عطر بهار ميگذرد با دقيقهها
در يك كوير تشنه زمينگير ميشوم
با انتظار گمشدهاي پير ميشوم
1و2) وقتي برادران يوسف براي اولين بار بعد از گمشدنش او را در مقام عزيزي مصر ديدند و نشناختند ، چنين گفتند : «يا ايهاالعزيز مسنا و اهلناالضر و جئنا ببضاعة مضجاة ، فاوف لناالكيل و تصدق علينا ، ان الله يجزي المتصدقين»
«... اي عزيز (مصر) ما و خانوادهيمان در سختي گرفتار شدهايم و بضاعت بسيار اندكي داريم ، پس كاسههاي مارا پر كن و به ما صدقه بده ، يقيناً خداوند به صدقهدهندگان جزا ميدهد.»
(ترجمه نسبي)
محمد بختیاری