خدا را شکر می گویم، دگر آسوده می گردم

غریبی را ببین، زهر جفا، درمان کند دردم

 

نه دشمن، بلکه یارانم، مرا غارت زده کردند

مرا ارزان فروشند، این سپاهِ ناجوانمردم

 

خواصِ لشگر حیدر، دعا بر مرگ من کردند

ندارم یک نفر سلمان، که باشد یار و همدردم

 

چهل سال است از رنگِ کبود آزار می بینم

پی درمان درد خود، به دنبال اجل گردم

 

چهل سال است یک صحنه،بود در پیش چشمانم

شده پاره جگر، تا مادرم را خانه آوردم

 

ببیند گر چه زینب طشتی از لخت جگر، اما

نکرد از زندگی این خواهرِ مظلومه دلسردم

 

غریبانه سفر کردم، ولی از مال و از فرزند

هر آنچه داشتم، نذر حسین و کربلا کردم

 

جوانانِ بنی هاشم، همه شاگرد من هستند

برای کربلا، سقا و هم سردار پروردم

جواد حیدری