دل را زبی خودی سر از خود رمیدن است // خورشید من بر آی...// نجواي مهدوي
دل را زبی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست كه سر داده ام فغان
بانگ جرس به شوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد كه دل از سینه بركنم
باری علاج شكرگریبان دریدن است
شامم سیه تراست زگیسوی سركشت
خورشیدمن برآی كه وقت دمیدن است
سوی تو ای خلاصه ي گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پركشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضورتو
هر گل دراین چمن كه سزاواردیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی كنم
تقدیر غصه ی دل من ناشنیدن است
آن راكه لب به دام هوس گشت آشنا
روزی امین سزا لب حسرت گزیدن است
حضرت آیت الله سید علی خامنه ای(حضرت آقا حفظه الله)
+ نوشته شده در ساعت توسط دلتنگ نجف
|