خورشید را گرفته، زمینْ گیر کردهیى
اى واپسین سپیده که تأخیر کردهیى


پژمردهاند بىتو تمام درختها
از زیستن، تبار مرا سیر کردهیى


ابریم، ابرف آبىف از یاد رفته را
چشم انتظار تفنْدرف شمشیر کردهیى


بنشین به چشم من، که به دریا کشیده رخت
این رودخانه یى که سرازیر کردهیى


من دست از تمام مذاهب کشیدهام
در شوق مفصَحفى که تو تحریر کردهیى


تنها دلیلف ماندن دلهاى عاشق است
تقدیر روشنى که تو تصویر کردهیى

قربان وليئي