سلام ای روضه طاها مدینه // ورود اسرای کربلا به مدینه

 

سلام ای روضه طاها مدینه

سلام ای جنت الزهرا مدینه

 

تو ای همناله دیرینه دل

حکایت کن ززخم سینه دل

 

تو درد و غصه ها بسیار دیدی

شرار و قنفذ و مسمار دیدی

 

ولی این بار سر کن قصه عشق

بگو با ما سخن از غصه عشق

 

سخن از خستگان عشق سرکن

جهان را از غم زینب خبر کن

 

بگو از کاروان خسته شام

زدلهای به خون بنشسته از شام

 

بگو از یاسهای ارغوانی

زاطفال نحیف و استخوانی

 

بگو از کاروان و شورو شینش

که زینب امد اما بی حسینش

 

شرر افتاد بر جانت مدینه

که سوزاندند قرانت مدینه

 

همانا که ز پیغمبر بریدند

وفا را در یم خون سر بریدند

 

به باب العلم شبها باب بستند

همانا بر حسینش آب بستند

 

جفا آن فرقه که بر یاس کردند

جدا دست از تن عباس کردند

 

مدینه رشته دین پاره دیدی

به یاد محجسن آن گهواره دیدی

 

ولی گودال پر خون را ندیدی

در آتش قوم مجنون را ندیدی

 

ندیدی دست و پا می زد گل عشق

کنارش ناله می زد بلبل عشق

 

ثمر از باغ غم می چید زینب

بلا پشت بلا می دید زینب

 

امان از دوره سرد اسارت

امان از زینب و درد اسارت

                                                                     

شاعر؟؟؟

من که بر گشته ام از کرب و بلا // ورود اسرای کربلا به مدینه

 

من که بر گشته ام از کرب و بلا

هست در صحن دلم روضه به پا

 

منکه بی یار و حبیب آمده ام

به مدینه چه غریب آمده ام

 

دیده ام داغ همه همسفران

شده ام همسفر خونجگران

 

دیدگانم که زغم گریانند

روضه خوان بدنی عریانند

 

بدنی که سر او بر نی بود

پای آن سر شده چهره کبود

 

بدنی که موی من کرد سپید

زخم و داغ از سم مرکبها دید

 

آنکه شد پیر غم این دوران

اشک او کرد عدو را خندان

 

بیشتر از همه من رنجیدم

داغ یک غافله یوسف دیدم

 

گر قدو قامت من خم گشته

داغ بر دوش محرم گشته

 

منکه پیغمبر عاشورایم

خجل از مادر خود زهرایم

 

چونکه از یوسف خونین بدنش

درکفم هست فقط پیرهنش

 

دلم از غصه یارم تنگ است

آه سوغات سفر خونرنگ است

 

منکه از داغ حسین افسردم

کاش در کرب و بلا می مردم

                                                             

جواد حیدری

 

در شام چون یزید ز طغیان حیا نمود // اربعین

 

در شام چون یزید ز طغیان حیا نمود

 شد خسته از شقاوت و ترک جفا نمود

 

تا رفت توسن ستم و جور و ظلم راند

 چون لنگ شد زقهر ، در لطف وانمود

 

یعنی ز رنج و محنت بی منتهای شام

 میل رهائی حرم مصطفی نمود

 

باور کن که کرد ترحم بحالشان

 با این عمل برای رضای خدا نمود

 

اسباب پرده پوشی خذلان خویش جست

 در این خیال ناوک ظلمش خطا نمود

 

از بهر دفع سرزنش کافرو مجبوس

 احسان به اهلبیت شه لافتی نمود

 

سخریه را باسم محبت بخرج داد

 از روی بغض خندة دندان نما نمود

 

ظالم کبوتران حریم جلال را

 بگرفت بال بست و شکست ورها نمود

 

یک دودمان زآل علی را یتیم کرد

 یکجا اسیر پنجه آل زنا نمود

 

جرّاره وار مار صفت نیش خویش زد

 آنگه بنای چاره و فکر دوا نمود

 

از تیشه کند ریشة گلزار دین و بعد

 با شاخه­اش حکایت نشو و نما نمود

 

یعنی زبعد قتل جوانان فاطمه

 بنیاد عذر خواهی زین العبا نمود

 

بگشود دست دختر شیر خدا ز بند

 وانگه بچشم خلق بایشان عطا نمود

 

زنجیر را زگردن زین العبا گشود

 یمار را خلاص زقید بلا نمود

 

هر حاجتی که قبلة حاجات خلق داشت

 آن ناروای کافر بیدین روا نمود

 

هر غارتی که از حرم شاه برده بود

 تسلیم شاهزادة بی اقربا نمود

 

داغ درون زینب و کلئوم تازه کرد

 مشت زری بخون حسین خونبها نمود

 

دنیا پرست داشت محبت بسیم و زر

 از خود قیاس رتبة آل عبا نمود

 

پنداشت آنکه کشت حسین را وشد تمام

 یا میتوان که خون خدا زیرپا نمود

 

از شام خیمه سوختگان حجاز را

 قلب شکسته عازم کرب بلا نمود

 

آه از دمی که عترت غم پرور نبی

 در روی تربت شه لب تشنه جا نمود

 

زینب چو مرغ تازه برون رفته از قفس

 از ناله پر زخون دل ارض و سما نمود

 

نزد برادر از سفر شام و کوفه­اش

شرح غم اسیری خود را ادا نمود

 

زین العبا زیاد لب تشنة پدر

آب چشم خویش بحسرت شنا نمود

 

لیلا زهمرهان و عزیزان در آندیار

 یک یک سراغ اکبر یوسف لقا نمود

 

کلئوم در مصیبت عباس و نوعروس

 شیون برای قاسم نوکدخدا نمود

 

آن یک بقتلگاه بشیون که شمر شوم

 اینجا سر حسین من از تن جدا نمود

 

آن یک دوید در بر زینب که باب من

در این مکان بلجة خون دست و پا نمود

 

هر کودکی بناله که در این زمین فلک

 ما را بدرد بی پدری مبتلا نمود

 

هر نورسی گریه که با حلق تشنه شمر

 اینجا جدا سر پدرم از قفا نمود

 

آن در فغان که داغ علمدار کربلا

 اینجا قدرسای حسین را دوتا نمود

 

آن در امان که شمر زنعش پدر مرا

 در این زمین بضربت سیلی جدا نمود

 

بعد از نوای ناله حریم شه امم

سوی مدینه روز صف کربلا نمود

 

صامت همیشه بود عزادار و اشکبار

 تا از جهان مقام بدار بقا نمود

صامت بروجردی

 

باربگشائيد، اينجا کربلاست // اربعين

 

باربگشائيد، اينجا کربلاست

آب و خاکش با دل و جان آشناست

 

بر مشام جان رسد بوي بهشت

به به از اين تربت مينو سرشت

 

کربلا، اي آفرينش را هدف

قبله گاه عاشقان از هر طرف

 

طور عشق است و مطاف انبيا

نور حق اينجاست، اي موسي بيا

 

جسم را احيا اگر عيسي کند

جان و تن را کربلا احيا کند

 

گر سلامت رفت، از آتش خليل

نور ثار الله شد او را دليل

 

کربلا، قربانگه ذبح عظيم

عرش رحمان را صراط مستقيم

 

گر خدا خواهي، برو اين راه را

کن زيارت کوي ثار الله را

 

شد ز عاشوراي او يک اربعين

قتلگاهش را به چشم دل ببين

 

ماه، اينجا، واله و سرگشته است

و آن شهاب ثاقب از خود رفته است

 

گرد غم، افشانده بر سر کهکشان

اشک خون ريزد هنوز از آسمان

 

اختران، سوزند چون شمع مزار

مرغ شب مي‌نالد اينجا زار زار

 

گاه در صحرا خروش و، گه سکوت

خفته در اينجا شهيدي لا يموت

 

حضت سجاد بر خاکش نوشت

تشنه لب شد کشته سالار بهشت

 

اربعين است، اربعين کربلاست

هر طرف غوغائي از غمها بپاست

 

گوئي از آن خيمه هاي نيمسوز

خود صداي العطش آيد هنوز

 

هر کجا نقشي، ز داغ ماتم است

هرچه ريزد اشک، در اينجا، کم است

 

باشد از حسرت در اينجا يادها

هان به گوش دل شنو، فريادها

 

در دل هر ذره، صدها مطلب است

ناله سجاد و اشک زينب است

 

بايد اينجا داشت گوش معنوي

تا مگر اين گفتگوها بشنوي:

 

عمه جان، اينجا حسين از پا فتاد

چهره بر اين تربت خونين نهاد

 

عمه جان، اين قتلگاه اکبر است

جاي پاي حيدر و پيغمبر است

 

عمه جان، قاسم، در اينجا شد شهيد

تير بر قلب حسين اينجا رسيد

 

عمه جان، عباس اينجا داد دست

وز غمش پشت حسين اينجا شکست

 

اصغر لب تشنه، اينجا، عمه جان

شد ز تير حرمله خونين دهان

 

از براي غارت يک گوشوار

شد در اينجا، کودکي نيلي عذار

 

تا قيامت، کربلا ماتم سراست

حضرت مهدي (حسان) صاحب عزاست

حبيب چايچيان(حسان)

 

اربــعــيـــن كــشــتــگــان راه عـشـــق // اربعین

 

اربــعــيـــن كــشــتــگــان راه عـشـــق

شــد مـكــرر قـصــه دلــخـواه عـشـق

 

آن شــنــيــدســـتــم كـه جــابـر از وفــا

بــا عــطــيــه شــد بــــدشــت نـيـنـــوا

 

دسـت غــم مــيـــزد بــسـر آن دلغـمين

در عـــزاي خــســـرو دنـــيـــا و ديــن

 

در سـراغ يــار خــود در جـــســتـجـــو

خـاك صـحـرا را چـــو گــل ميكرد بـو

 

شـــد مــطــهــر از فـرات و شـد روان

سـوي قــبـر خســرو لــب تـشـنه گان

 

از مـحـبـت چـون دلــي آكــنـده داشــت

گـامـهـا آرام و كـوتــه مــي گــذاشــت

 

كــرد پــيــدا تــربـت مــحـبـوب سويـش

راز دل گـفـتـا چــنــيـن آن دل پــريـش

 

يــا حــبـــيـبــي يـــا حـبـيـبـي يا حسـين

اي تـو بـر زهـــرا و حــيــدر نـور عـين

 

آمـــده در كـــويــت اي والا مــــقـــــام

خـسـروا بـر درگـهـــت هــسـتـم غـلام

 

الـســــلام اي كــشـــتــه تــيـــغ جــفــا

شـــد خــــدا بـــر خـون پــاكت خـونبها

 

الــســـلام اي زاده خـــــتـمــي مـــــآب

الــــســلام اي نــــور چـشــم بــوتـراب

 

الــســلام اي راحــــت جــــان رســول

الـــســـلام اي پـــــاره قـــلـــب بــتـــول

 

الـــســلام اي مــونـس ديـــريــن مــن

اي شـهـيـد عــشــق اي خــونــيـن كفن

 

ايــكـه از رافــت بـر ايـن پـيـر غــلام

خــود تـو سـبـقـت مي گرفتي در سلام

 

جــــــابــــرم مــــن آمــــدم از راه دور

جــان بــه شوق مـوسي آوردم به طور

 

خــيــز و بـا مـن گـفـتـگو آغاز كـــــن

بــاب لــطـف خــويـش بــر من باز كن

 

جـابـرت را بـيـن كــه گـشـتـه دلـكباب

بــر ســـلام مــن بــگـــو آخــر جـواب

 

چــون نــــيـامد پاسخي او را بــگـوش

از كـــلام خــويـش جــابــر شد خموش

 

در جــواب خـود بـگـفـت آن خـسته دل

زيــن تـوقــع گـشـتـه ام بــاري خـجـل

 

ايـن حـسـين من سرش از تن جداست

جـسـم او مــدفـون به دشت كربلاست

 

پـــــاره از تــيـــغ ســتــم شــد پـيكرش

جــلــوه گـر شـد بـر نـي اعـدا سـرش

 

زد يــزيــد بـــي حــيـــا چــوب جـــفـــــا

بـر لـب و دنــدان سـبـط مــصـطـفـــي

 

چون «حياتي» شرح اين ماتم نگاشت

اشك حزن و غم روان از ديده داشت

 

تـا رقـم زد ايــن مـصـيــبــت نــامـه را

كـرد جــاري اشــك چـشـم خـامـه را

شاعر؟؟؟

 

السلام اي نور چشم مصطفي // اربعین

 

السلام اي نور چشم مصطفي

السلام اي خامس آل عبا

يک نظر کن بر غلامت اي شما

من ترا پير غلام و زائرم

يا حسين من جابرم من جابرم

*

بر تن صد چاک عريانت سلام

برعزيزان و شهيدانت سلام

بر تو و اين نوجوانانت سلام

گو جوابم را تو شاها از کرم

يا حسين من جابرم من جابرم

*

آمدم بهر زيارت يا حسين

جان جد، تاجدارت يا حسين

بوسم  اين خاک مزارت يا حسين

من غلام و خانزاد و چاکرم

يا حسين من جابرم من جابرم

*

پس چرا شاها نمي گويي جواب

بر غلام پيرت از راه ثواب

قلب زارم را مکن اينسان کباب

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

يا حسين من جابرم من جابرم

 

*

اي حسين جان هديه من آورده ام

از براي تو کفن آورده ام

سدر و کافور از وطن آورده ام

کن قبول از من مرنجان خاطرم

يا حسين من جابرم من جابرم

*

يا حسين گويي نداري سر به تن

با غلام خود نمي گويي سخن

زير گل جسم شريفت بيکفن

من به حال بيکست ناظرم

يا حسين من جابرم من جابرم

*

کربلا ي دل پريشان فکار

ريزد اشک از ديده چون ابر بهار

گو سخن با جابر محزون زار

يا حسين من نعمتت را شاکرم

يا حسين من جابرم من جابرم

*

نادعلي کربلايي؛

 

آنچه از من خواستى ، با كاروان آورده ام // اربعين

 

آنچه از من خواستى ، با كاروان آورده ام

يك گلستان گل ، به رسم ارمغان آورده ام

 

از در و ديوار عالم ، فتنه ميباريد و من

بى پناهان را بدين دارالامان آورده ام

 

اندر ين ره از جرس هم ، بانگ يارى برنخاست

كاروان را تا بدينجا، با فغان آورده ام

 

بسكه من ، منزل به منزل ، در غمت ناليده ام

همرهان خويش را چون خود، بجان آورده ام

 

تا نگويى زين سفر، با دست خالى آمدم

يك جهان ، درد و غم و سوز نهان آورده ام

 

قصه ويرانه شام از نپرسى ، بهترست

چون از آن گلزار، پيغام خزان آورده ام

 

خرمنى ، موى سپيد و دامنى ، خون جگر

پيكرى بى جان و جسمى ناتوان آورده ام

 

ديده بودم با يتيمان مهربانى ميكنى

اين يتيمان را بسوى استان آورده ام

 

ديده بودم ، تشنگى از دل قرارت برده بود

از برايت دامنى اشك روان آورده ام

 

تا نثارت سازم و گردم بلاگردان تو

در كف خود، از برايت نقد جان آورده ام

 

نقد جان را ارزشى نبود، ولى شادم چو مور

هدايه اى ، سوى سليمان زمان آورده ام

 

تا دل مهر نفرينت را نر نجانم ز درد

گوشه اى از درد دل را، بر زبان آورده ام  

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

 

 

چهل روزه که دارم چشم گریون // اربعين

 

چهل روزه که دارم چشم گریون

چهل روزه دلم خونه دلم خون

 

چهل روزه که مثل حال زینب(س)

پریشونم، پریشونم، پریشون

 عبدالرحیم سعیدی راد

 

اشکم ولی ز چشم مدینه چکیده ام // نجوای فاطمی

 

اشکم ولی ز چشم مدینه چکیده ام

یاسم که جای باغ به در آرمیده ام

 

چون ابر پشت پای علی اشک ریخته ام

چون آه در هوای علی پر کشیده ام

 

ای شبه مرد های مدینه چه میکنید

من ذوالفقار خسته ولی آب دیده ام

 

گفتی صلاح نیست که نفرینشان کنی

دست از دعا کشیدم و عزلت گزیده ام

 

همچون نسیم در زده ام خانه هایشان

هر شب به کوچه های مدینه وزیده ام

 

در جلوه ام دوباره مکرر نمی شوم

چون فرصتی گذشته ام و سر رسیده ام

 

نفسی فدا لنفسک یا مرتضی علی

هر چه بلای توست به جانم خریده ام

رضا جعفری

از سفر برگشته ام  من با سحر های عجیب // اربعین

 

از سفر برگشته ام  من با سحر های عجیب

ذکر من در طول این مدت شده امن یجیب

 

قامتم طوری خمیده که شد ه مثل رکوع

شد نمازم هم شکسته هم نشسته یا حبیب

 

مدتی گشته تیمم کارمن جای وضو

از نماز ایستاده گشته زینب بی نصیب

 

دست بردارید از روی دلم ای همرهان

تا بگویم راز مخفی دلم را با حبیب

 

داغ عنوان کنیزی ریشه جانم بسوخت

من بمیرم بر تو و این دختر پاک و نجیب

 

بر سر ما دشمنان فریاد مستی می زدند

یک نفر پیدا نمی شد بهر ما گردد مجیب

                                                                             

شاعر؟؟؟

 

مرد فریاد برآورد :"مرا یاری نیست ؟"* //  گندم ری // شهادت حضرت سیدالشهدا(ع)

 

مرد فریاد برآورد :"مرا یاری نیست ؟"*
کوفیان هلهله کردند :"...هلا...آری نیست"

شمر تکبیر برآورد که در لشکر تو
پرچمی نیست به پا ، دست علمداری نیست!

[ شمر و تکبیر!؟ بلی بین حقیقت وَ دروغ
ای بسا، گرچه به ظاهر، ره بسیاری نیست ]

مرد غرید که تکبیر شما تزویراست
ور نه حاشا که شما را به خدا کاری نیست

گرم سودای خدایید به بازار سیاه
آه ، مکّاره تر از این سر بازاری نیست!

[ غیرتم کشت که چندی ست به بازار دروغ
می فروشند وطن را و خریداری نیست ! ]

مرد غرید : "مرا مرگ حیاتی تازه ست
زندگی کردن با خواری ، جز عاری نیست"

عُمَر سعد به ری - اما - می اندیشید
- "
بهتر از گندم ری هیچ بر و باری نیست.."

مرد نالید : " تو را هرگز از گندم ری
یا که از مردم وی حاصل سرشاری نیست

آسیاها همه بر خون شما خواهد گشت
نان نفرین شدگان لقمهّ همواری نیست"

[ زندگی گرچه مصافی ست میان بد و خوب
کربلا حادثه قابل تکراری نیست ،

غالبا شمر و یزیدند به جولان اینجا
حُر که سهل است ، در این معرکه مختاری نیست! ]

* هل من ناصر ینصرنی؟
*
لایوم کیومک یا اباعبدالله!

محمدرضا ترکی

 

کاروانی نیمه جان آورده ام // اربعین

 

کاروانی نیمه جان آورده ام

یک جهان غم ارمغان آورده ام

 

خواهرت را بیش از این زنده مخواه

پیش خود اینگونه شرمنده مخواه

 

غصه هایم همچو تیغ و سنگ تنگ

شیشه عمرم شده محتاج سنگ

 

با کدامین دیدگان جویم ترا

از چه گویم از کجا گویم ترا

 

از چروک دستها گویم ترا

یا زتاولهای پا گویم ترا

 

ای زگل حساس تر احساس تو

هر چه ساقی تشنه عباس تو

 

جان لیلا قامت اکبر چه شد

این رباب آخر علی اصغر چه شد

 

جان زینب یادی از ویران مکن

از رقیه صحبتی عنوان مکن

 

دردهاغ در جان من مأوا گزید

چون که خصمم برد در بزم یزید

 

از تمسخر خنده بر لب داشت او

قصد بر تحقیر زینب داشت او

 

پیش چشم خواهر و طفلان تو

چوب می زد بر لب و دندان تو

 

صحنه ای می کرد قلبم را کباب

اینم طرف سر آن طرف جام شراب

 

اضطراب و  تهمت و دشنام بود

آری آنجا شام بود  وشام بود

                                                            

شاعر؟؟؟

 

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد // شهادت حضرت رقیه(س)

حضرت رقیه

در دلش قاصدکی بود خبر می آورد

دخترت داشت سر از کار تو در می آورد

 

همه عمرش به خزان بود ولی با این حال

اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد

 

غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود

هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد

 

او که می خواند تو را قافله ساکت می شد

عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد

 

دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت

آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد

 

زن ساله چه ها دید که با خود می گفت

مادرت کاش به جای تو پسر می آورد

 

قسمت این بود که او یک دفعه خاموش شود

آخر او داشت سر از کار تو در می آورد

کاظم بهمنی

 

بردنم زینجا ولی باز آمدم // اربعین

 

بردنم زینجا ولی باز آمدم

از میان ساز و آواز آمدم

 

خیز تا خود تر نمایم آن لبت

ای حسین جان این منم من زینبت

 

ناگه آمد از دل خاک این جواب

آب را زینب بده طفل رباب

 

گر چه ای زینب تو دلخون گشته ای

کی خجل سوی حرم بر گشته ای

 

بس کتک ها خورده ای گر از عدو

کی برون تیری کشیدی از گلو

 

آمدی خوش آمدی اما بدان

روی نی در بین شهر شامیان

 

چون زغمهای تو من نالیده ام

رأس طفلم را به نیزه دیده ام

شاعر؟؟؟

 

شبي‌ كه‌ نام‌ تو در باور زمين‌ گل‌ كرد // اربعين‌

 

شبي‌ كه‌ نام‌ تو در باور زمين‌ گل‌ كرد
كسي‌ نگفت‌ «چرا زخم‌ ما چنين‌ گل‌ كرد »


دوباره‌ مزرعه‌ ي كربلا شكوفا شد
دوباره‌ پينه ي‌ دستان‌ خوشه ‌چين‌ گل‌ كرد


ببين‌ چگونه‌ زني‌ شيون‌ از دلش‌ جوشيد !
ببين‌ چگونه‌ تركهاي‌ زخم‌ دين‌ گل‌ كرد !


دوباره‌ مي‌رسد امروز مردي‌ از ره‌ شام‌
كه‌ سجده‌هاي‌ وي‌ از سينة‌ زمين‌ گل‌ كرد


بياد خيمة‌ آتش‌، بياد روز عطش‌
نگاه‌ شعر من‌ از زخمي‌ آتشين‌ گل‌ كرد


بياد غيرت‌ مردان‌ روز عاشورا ،
بياد هيبت‌ مردي‌ كه‌ روي‌ زين‌ گل‌ كرد


تمام‌ خاطره‌هايم‌، تمام‌ زخم‌ دلم‌
دوباره‌ تازه‌ شد و روز اربعين‌ گل‌ كرد

عبد الرحیم سعیدی راد

 

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود // شهادت حضرت رقیه (س)

 

آن شب سپهر دیده ی او پر ستاره بود

داغ نهفته در جگرش بی شماره بود

 

در قاب خون گرفته ی چشمان خسته اش

عکس ِ سر بریده و یک حلق ِ پاره بود

 

شیرین و تلخ خاطره های سه سال پیش

این سر نبود بین طبق ، جشنواره بود

 

طفلک تمام درد تنش را زیاد برد

حرفی نداشت ، عاشق و گرم نظاره بود

 

با دست خسته معجر خود را کنار زد

حتی کلام و درد ِ دلش با اشاره بود

 

زخم نهان به روسری اش را عیان نمود

انگار جای خالی یک گوشواره بود

 

دستش توان نداشت که سر را بغل کند

دستی که وقت خواب علی گاهواره بود

 

در لابه لای تاول پاهای کوچکش

هم جای خار هم اثر سنگ خاره بود

 

ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد

دریای حرف های دلش بی کناره بود

 

کوچکترین یتیم خرابه شهید شد

اما هنوز حرف دلش نیمه کاره بود

مصطفی متولی

 

 

دردها مي چكد از حال و هواي سفرش // اربعين

 

دردها مي چكد از حال و هواي سفرش

گرد غم ريخته بر چادر مشكي سرش



تك و تنها و دو تا چشم كبود چند تا

كودك بي پدر افتاده فقط دور و برش



ظاهراً خم شده از شدت ماتم اما

هيچ كس باز نفهميده چه آمد به سرش



روزها از گذر كوچه آتش رفته

اثر سوختگي مانده سر بال و پرش



با چنين موي پريشان و بدون معجر

طرف علقمه اي كاش نيفتد گذرش



همه بغض چهل روزه او خالي شد

همه كرب و بلا گريه شد از چشم ترش

عليرضا لك

 

برگشتم از رسالت انجام داده ام // اربعين

 

برگشتم از رسالت انجام داده ام

زخمي ترين پيمبر غمگين جاده ام



نا باورانه از سفرم خيل خارها

تبريك گفته اند به پاي پياده ام



يا نيست باورم كه در اين خاك خفته اي

يا بر مزار باور خود ايستاده ام



بارانم و زبام خرابه چكيده ام

شرمنده سه ساله از دست داده ام



زير چراغ ماه سرت خواب رفته ام

بر شانه كجاوه تو سر نهاده ام



دل مي زدم به آب بر آتش براي تو

از خيمه ها بپرس كه پروانه زاده ام



چون ابر اب مي شدم از آفتاب شام

تا ذره اي خلل نرسد بر اراده ام

رضا جعفري

 

گفته ام با صد زبان ای جان من ای جان من // شهادت حضرت رقیه (س)



گفته ام با صد زبان ای جان من ای جان من
این سر و دامان من بابا شده مهمان من


بغض همراه عطش این اشک و این شور و شعف
آری آری از دمش آباد شد ویران من

گیسوانم فرش گردانم بر این رگهای خشک
تا نگردد بیش ازین خاکی سر جانان من


تاب دیدن نیست در چشمان سیلی خورده ام
عاقبت یاری نمود انگشتها دستان من


میکشیدم دست بر روی لب و دندان تو
چشم خود وا کن ببین بشکسته این دندان من


میکشیدم دست روی گونه های خاکیت
بنگر از ضرب نی سرکش تن بی جان من


خواستم بوسم رخ خاکستر و خون رنگ تو
تا دمی آرام گردد آتش هجران من


لیک اما روی نی بودی و من با صد امید
روی پنجه ایستادم تا که انگشتان من...


ناگهان خون رنگ شد عالم به پیش چشم من
قطره قطره میچکید از نیزه بر چشمان من


خم شدی گفتی که دیگر از یتیمی دم نزن
بنگر از بالای نیزه خواندن قرآن من


آسمان نیزه یادت هست یثرب با عمو
کودکانه خنده گل میکرد بر الحان من


حال بنگر قامتم موی سپیدم صورتم
سوی چشمم لرزش دست و تن بی جان من

محمود صالح زاده 

 

اي امام عاشقان عشقت اسيرم كرده است // اربعين

 

اي امام عاشقان عشقت اسيرم كرده است

وي امير عارفان داغ تو پيرم كرده است



من اسير داغ عشقم ني اسير دست خصم

شعله هاي داغ هاي تو اسيرم كرده است



آرزوهاي محال دشمنان بر باد رفت

قدرت خون تو بر دشمن دليرم كرده است



ظهر عاشورا در آن ميدان شور انگيز عشق

دست جان بخش ولايت غم پذيرم كرده است



گر چه محنت ديده هفتاد و چند آلاله ام

داغ پيري سه ساله سخت پيرم كرده است



كربلا تا شام صدها كربلا كردم به پا

 خصم حيرت از سپاه بي نظيرم  كرده است



كوه مي لرزيد از فرياد هاي زخمي ام

كوفه تمكين از پيام  ناگزيرم كرده است



انقلاب سرخ تو با خطبه هاي ناب من

پاسدار خطبه ظهر غديرم كرده است



دشمن مكار من رسوا تر از ابليس شد

رو برو هر جا كه با مهر منيرم كرده است



قاري قران تو  و ايينه تفسير،من

مادرم تعليم اين خير كثيرم كرده است



خيزران چوبي كه زخمي كرد چشمان مرا

بس جسارت بر سر و روي اميرم كرده است



با وجودي كه قدم خم گشت و مويم شد سپيد

من نگويم داغها خرد و خميرم كرده است



«لا ارالموت» رسايت حكم «جاء الحق» گرفت

تا پيام غربت خونت سفيرم كرده است



با علي همره شدم از كربلا تا كربلا

او مرا ياري در اين  راه خطيرم كرده است

محمود ژوليده

 

آن باده اي كه روز نخستش نه خام بود // اربعين

 

آن باده اي كه روز نخستش نه خام بود

يك اربعين گذشت و دوباره به جام بود



شكر خدا كه صبح زيارت دميده است

هر چند افتاب حياتم به بام بود



اين خاك زنده مي كند آن عصر تشنه را

وقتي مكه آسمان رخت سرخ فام بود



بين من و سرت اگر افتاد فاصله

امام هنوز سايه تو مصتدام بود



سرها به نيزه بود ولي هجم سنگها

معلوم بود حمله كنان بر كدام بود



دنام و هتك حرمت مهمان اسلام ميهمان!

اين از رسوم تازه تر احترام بود



چوب از لبان تو حجرا الأسود آفريد

دست سه ساله بود كه در استلام بود



بين نهيب كوفي و فرياد اهل شام

ان لهجه حجازي تو آشنام بود

جواد زماني

 

كارواني كه سر قبر شما آورده ام // اربعين

 

كارواني كه سر قبر شما آورده ام

نيمه جانهايي است تا كرب و بلا آورده ام



من نيابت دارم از مادر زيارت آمدم

من وصيتهاي مادر را به جا آورده ام



كي رود از بياد وقتي آمدم در قتلگاه

نيزه بيرون از تن تو بارها آورده ام



روي ني ما را تو ميديدي كجا ها مي برند

دخترانت را ز بازار جفا آورده ام



دسته گلهاي بنفشي كه به همراه منند

از حراج كوفه و شام بلا آورده ام



بار ها شد حرمله خنديد بر اشك رباب

مادري پاره جگر در نينوا آورده ام



پشت خيمه روي خاكستر به دنبال علي است

بر سر قبر پسر صاحب عزا آورده ام



دخترت لطمه به پهلو خورده زير خاك رفت

بس حكايت ز آن شب پر ماجرا آورده ام



شد رقيه پيش مرگ حضرت زين العباد

تربتي از قبر او بهر شما آورده ام



ناله اش چون ناله مادر ميان كوچه بود

خاطره از قدرت آن با وفا آورده ام



تا كه ديگر تازيانه ور بيفتد جان  سپرد

گفت با خود همت خير النسا آورده ام



تا كه با چشم كنيزي بر سكينه ننگرند

گفت جان خويش را به فدا آورده ام



غيرتش آيينه مير و علمدار تو بود

من از او شرمندگي خويش را آورده ام



پاسبان حرمت  شير خدا در شام شد

داد پيغامي به من تا كربلا آورده ام



گفت:اي بابا شبيهت بي كفن تدفين شدم

رسم عضق و عاشقي را من به جا آورده ام

جواد حيدري

 

نوشته بود : که باید کبوتری بشوی // شهادت حضرت رقیه (س)

 

نوشته بود : که باید کبوتری بشوی

و آنقدر بپری تا که یک پری بشوی

 

سلام دختر پروانه های نا آرام

درون پیله مبادا که بستری بشوی

 

ورق بزن که به فهرست عمر من برسی

به هر اشاره بسوزی و دفتری بشوی

 

اگر چه شهر پر از مین های آلوده است

به احتیاط گذر کن که معبری بشوی

 

که هرچه کوچه بن بست را عبور دهی

... که آن طرف تر از این کوچه ها ، دری بشوی

 

بکوش چادر باغ نجابتت باشی

و سایه ی سر گلهای روسری بشوی

 

شب تولد تو جشن رفتن من بود

تو آمدی که شب خوش خبر تری بشوی

 

شب تولد تو رحمت شهادت داشت

خدا برای همین خواست " دختری " بشوی

 

کنار سنگرم آن شب مُنوّری افتاد

و عشق گفت : که باید منوّری بشوی –

 

که نسلهای پس از تو ، تو را بسوزند و

برای محفلشان شمع باوری بشوی

 

بیفت روی منور؛ به نام ابراهیم

بسوز تا که گلستان دیگری بشوی

 

گریست روی تنم عشق و گفت : می باید

تو جزو سوخته های معطری بشوی –

 

که خاک لاله به لاله تو را ببوید و تو

میان دشت گل بی نشان تری بشوی

*******************

سلام دختر بابا ؛ سلام بارانم

دلم نخواست که بغض شناوری بشوی

 

از اینکه " آه " کشیدم تمام دردم را

نه اینکه ! آینه ی من : "مکدّری " بشوی

 

برات نامه نوشتم برای روزی که

کبوترانه پری نه ، پیمبری بشوی

رحمان نوازنی

 

شمیم جان فزای کوی بابم // اربعين

 

شمیم جان فزای کوی بابم

مرا اندر مشام جان برآید



گمانم کربلا شد عمه نزدیک

که بوی مشک و ناب و عنبر آید



بگوشم عمه از گهواره گور

در این صحرا صدای اصغر آید



مهار ناقه را یکدم نگهدار

که استقبال لیلا، اکبر آید



مران ای ساربان یکدم که داماد

سر راه عروس مضطر آید



حسین را ای صبا برگو که از شام

بکویت زینب غم پرور آید



ولی ای عمه دارم التماسی

قبول خاطر زارت گر آید



که چون اندر سر قبر شهیدان

تو را از گریه کام دل برآید



در این صحرا مکن منزل که ترسم

دوباره شمر دون با خنجر آید



کند جودی به محشر، محشر از نو

اگر در حشر ما این دفتر آید

جودی خراسانی

 

شکسته بال ترینم ، کبود می آیم // اربعين

 

شکسته بال ترینم ، کبود می آیم 

من از محله ی قوم یهود می آیم



 از آن دیار که من را به هم نشان دادن

به دست های یتیمت دو تکه نان دادن 



 از آن دیار که بوی طعام می پیچید 

از آن دیار که طفلت گرسنه می خوابید



 کسی که سنگ به اطفال بی پدر می زد 

به پیش چشم علمدار بیشتر می زد



 از آن دیار که چشمان خیره سر دارد

به دختران اسیر آمده نظر دارد



 از آن سفر که اگر کودکی به جا می ماند 

تمام طول سفر زیر دست و پا می ماند 

 

به کودکی که یتیم است خنده سر دادند 


به او به جای عروسک سر پدر دادند 



به جای آن همه گل با گلاب آمده ام 

من از جسارت بزم شراب آمده ام

 

 از آن دیار که آتش به استخوان می زد 

به روی زخم لبان تو خیزران میزد 

شاعر؟؟؟

 

اربعين آمد دلم را غم گرفت // اربعين

 

اربعين آمد دلم را غم گرفت

بهر زينب(س) عالمي ماتم گرفت



سوز اهل آسمان آيد به گوش

ناله ي صاحب زمان آيد به گوش



جان اهل بيت عصمت بر لب است

کاروان سالار آنها زينب است



جمله مستان سوي ساقي آمدند

مست مست از جام باقي آمدند



سينه ها آماج رگبار بلا

جاي زخم ريسمان بر دستها



هوش از سر رفته و دل باخته

جسم خود را بر زمين انداخته



هر يکي در جستجوي تربتي

بر لب هر يک کلامي، صحبتي



قلبها پر شکوه از بيداد بود

آشناي قبر ها سجاد(ع) بود



رهبر زينب(س) امام راستين

حجت حق بود زين العابدين(ع)



با کلامش عمه را مغموم کرد

تا که قبر يار را معلوم کرد



آمده همراه دخت بوتراب

بر سر آن قبر کلثوم و رباب



زخمهاي اين سفر سر باز کرد

هر کسي درد دلي آغاز کرد



زينب ازم‍‍ژگان خود ياقوت ساخت

داستان اين سفر را باز گفت



گفت اي سالار زينب السلام

ماه شام تار زينب السلام



بر تو پيغام سفر آورد ام

از فتوحاتم ، خبر آورده ام



کرد با من اين مسير عشق طي

راس تو منزل به منزل روي ني



معجرم نيلي شد و مويم سپيد

از غم دوري تو قدم خميد



گر که دست رحمت و صبرت نبود

زينبت در راه کوفه مرده بود



ظلم دشمن تا که بي اندازه شد

ماجراهاي سقيفه تازه شد



ريسمان بر گردن سجاد بود

غربت بابا مرا در ياد بود



ديدي از ني دست خواهر بسته بود؟

گوييا دستان حيدر بسته بود



ياسها را جوهر نيلي زدند

مادرم را گوييا سيلي زدند



ازشماتت کردن دشمن مپرس

از سه ساله دخترت از من مپرس



شد سرت يک نيمه شب مهمان او

با وصالت بر لب آمد جان او



مرد در ويرانه و من زنده ام

بي رقيه(س) آمدم شرمنده ام



بارها از دوريت جان باختم

بين مقتل من تو را در يافتم



گر تو اي لب تشنه برداري سرت

حال نشناسي دگر اين خواهرت....

مهدی محمدی

 

ببین گرفته صدای من از صدا زدنت // اربعين

 

ببین گرفته صدای من از صدا زدنت

مگر به نیزه چه گفتی که بی هوا زدنت



تمام خاطرم از سفر فقط این است

تمام راه به پیش نگاه ما زدنت



هنوز صدای ناله ی طفلت نرفته از یادم

که گفت با نفس آخرش چرا زدنت



هنوز پیش نگاه من است چون کابوس

به زیر دشنه و سر نیزه دست و پا زدنت

 مهدی محمدی

 

چگونه با تو بگویم چگونه خواهر رفت // اربعين

 

چگونه با تو بگویم چگونه خواهر رفت

تمام سوی دو چشمم پس از برادر رفت



 به جای آن همه تیری که بر تنت آمد

لباس کهنه و انگشتر مطهر رفت



صدای حرمله می آمد و نوای رباب

کنار نیزه طفلش زهوش مادر رفت



 حرم در آتش دختر نفس نفس میزد

نگاه ها پی غارت به سمت دختر رفت



 برای غارت یک گوش واره کوچک

دو چشم رفت ، گل سر شکست ، معجر رفت

مهدی محمدی

 

ای همیشه خواهر غم پرورم // اربعين

 

ای همیشه خواهر غم پرورم 

ای خمیده مثل زهرا مادرم

 

بشکن این بغضی که داری در گلو 

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

 

بر حسینت شام را توصیف کن 

از خرابه رفتنت تعریف کن 



از درخت خشک و سنگ و سر بگو 

از لب و از چوب و طشت زر بگو 



 صورت خورشید و نوک نی چه بود 

قصه ی قرآن و بزم می چه بود 



جان من بنشین و حرف دل بگو 

از جبین و چوبه محمل بگو 



به چه بزمی ، بزم اشک و ماتم است 

بزمتان جمع است و یک کودک کم است 

مهدی محمدی

 

از من مپرس زینب من معجرت چه شد // اربعين

 

از من مپرس زینب من معجرت چه شد 

با من بگو برادر زینب سرت چه شد 



از من مپرس از چه لبت خشک و زخمی است 

با من بگو که ساقی آب آورت چه شد 



از من مپرس رخت تنت از چه خاکی است 

با من بگو که پیروهن پیکرت چه شد 



از من مپرس از چه زدی سر به محملت 

با من بگو در نظر مادرت چه شد 



از من مپرس در دل محمل چه دیده ام 

با من بگو که راس علی اصغرت چه شد 



از من مپرس از چه نمازت نشسته است 

با من بگو اذان علی اکبرت چه شد 



از من مپرس موی سرت از چه شد سپید 

با من بگو عمامه ی پیغمبرت چه شد 



از من بپرس شرح تمام سفر ولی 

دیگر نپرس شام بلا دخترت چه شد

مهدی محمدی

 

مهتاب اگر هنوز درخشنده مانده است // بهاریه ای تقدیم به موعود مهربان // نوروز مهدوی

 
مهتاب اگر هنوز درخشنده مانده است
نام تو را درین شب تاریک گفته است

از بس که درد می کشی و دم نمی زنی
حتی خدا به صبر تو تبریک گفته است

*

 نام تو را پرنده به گوش بهار خواند
صدها درخت پیر جوان شد جوانه زد


چتر اقاقیا به سر کوچه ها نشست
گیسوی باغ را نفس باد شانه زد

*

گیسوی شهر عطر تورا پخش میکند
بی شک عبور کرده ای از این کنارها

دلدادگان رفته  کفن پاره می کنند
صوت سلام می شنوم از مزارها

*

این انتظار پشت زمین را شکسته است
آقا تو شانه های زمان را تکان بده

تنها به دست تو کمرش راست می شود
لطفی کن و دوباره خودت را نشان بده

*

این انتظار را به بهاری تمام کن
یا ذره ای به ما بده از آن صبوریت

بی تو نفس کشیدن و مردن بدون تو
تقدیرمان مباد که سخت است دوریت!

نغمه مستشارنظامی

 

عاقبت دست رسای تو جدا خواهد شد // شهادت قمر بني هاشم(ع)

 

عاقبت دست رسای تو جدا خواهد شد

عاقبت ماه جمال تو دو تا خواهد شد

 

تیر ها زائر چشمان سیاهت گردند

چشمت آیینه تمثال خدا خواهد شد

 

بعد تو یک حرم و لشکری از نامردان

غیرت الله چه گویم؟ که چه ها خواهد شد

 

نفس سوخته ي مشک پر آبت گوید

العطش زمزمه اهل سما خواهد شد

 

جسم پر خون تو در علقمه و بین حرم

هیبت روضة العباس به پا خواهد شد

 

بی عمو خیمه و بی آب شود مشک عمو

شادی خیمه مبدل به عزا خواهد شد

 

لشگری هلهله فتح به پا خواهد کرد

دختری بین حرم نوحه سرا خواهد شد

 

بی علمدار حرم آه که غارت گردد

زینت آلات یتیمان همه وا خواهد شد

بی علمدار ، علم دست یتیمان افتد

گیسوی سوخته در باد ، رها خواهد شد

 

علقمه ، قبله حاجات خلائق گردد

نام تو آیه ایثار و وفا خواهد شد

 

سید محمد میر هاشمی

 

زمین، وسعت امتداد شماست // نجواي مهدوي

 

زمین، وسعت امتداد شماست
تمام خیابان به یاد شماست


سراپای مژگان که شد سُرمه رنگ
یقیناً به خطِِّ مداد شماست


در این خاک، از آب و آتش بگیر
بر این سرزمین، ابر و باد شماست


چه آیینه سازیم از روی یار؟!
که بازار حیرت، کساد شماست


همین دیر کردن، همین انتظار
برای شما و به یاد شماست


شما بهترین نقطة عالَمید
کدامین عدد در عِداد شماست؟


تو ای قالبِ اصل انسان بیا
که چشم انتظار مُعاد شماست

احمد عزيزي

 

برهم زنید یاران این بزم بى صفا را // عین الصفا // انتظار ظهور


برهم زنید یاران این بزم بى صفا را
مجلس صفا ندارد، بى یار مجلس آرا


بى شاهدى و شمعى هرگز مباد جمعى
بى لاله شور نبود مرغان خوشنوا را


اى کعبه حقیقت وى قبله طریقت
رکن یمان ایمان عین الصفا صفا را


اى هر دل از تو خرم، پشت و پناه عالم
بنگر دچار صد غم یک مشت بینوا را


اى رحمت الهى دریاب »مفتقر« را
شاها به یک نگاهى بنواز این گدا را

مرحوم آيت الله غروي اصفهاني (كمپاني)

روزها بگذشت‌ و تقویم‌ زمان‌ تکمیل‌ شد // نوروز مهدوي

 

روزها بگذشت‌ و تقویم‌ زمان‌ تکمیل‌ شد

سالمان‌ با صوت‌ "حوّل‌ حالنا" تحویل‌ شد

 

باز هم‌ بر ما، به‌ خاک‌ افتادگان‌ درگهت‌

صبح‌ غمگینی‌ ـ بدون‌ حضرتت‌ ـ تحمیل‌ شد

 

بی‌ تو حال‌ خسته‌ای‌ دارد بهاران‌ بعد از این‌

بی‌ تو حتی‌ در هبوط‌ دردها تعجیل‌ شد

 

آسمان‌ بارید، هفتاد و دو ساعت‌ بعد تو

آن‌ قدر تا در زمین‌ نام‌ "جنون‌" تشکیل‌ شد

 

ای‌ بهار محض‌! بی‌ روی‌ تو در دنیای‌ ما

هر چه‌ رویید از زمین‌ تندیسی‌ از قابیل‌ شد

 

من‌ زبانم‌ لال‌ امّا خود ببین‌ در غیبتت‌

دوستی‌هامان‌ به‌ نام‌ دشمنی‌ تبدیل‌ شد!

عبدالرحيم سعيدي راد

 

هم روی زمین و هم در آن بالایی // آدينه ي فراق

 

هم روی زمین و هم در آن بالایی
مُردیم از این بی‌کسی و تنهایی

این جمعه گذشت و جمعه‌ دیگر نیز
آقا! دلمان گرفت، کی می‌آیی؟

عبدالرحيم سعيدي راد

عیسی شدی که این همه بالا ببینمت // از کربلا تا شام

 

عیسی شدی که این همه بالا ببینمت

بالای دست مردم دنیا ببینمت

 

بعد از گذشت چند شب از روز رفتنت

راضی نمی شود دلم الا ببینمت

 

اما چه فایده خودت اصلا بگو حسین

وقتی نمی شناسمت آیا ببینمت؟

 

امروز که شلوغی مردم امان نداد

کاری کن ای عزیز که فردا ببینمت

 

شبها چه دیر می گذرد ای حسین من

ای کاش زود صبح شود تا ببینمت

 

حلا هلال تو سر نیزه طلوع کرد

تا ما رأیت إلا جمیلا ببینمت

 

گفتی سر تو را ته خورجین گذاشتند

چه خوب شد نبوده ام آنجا ببینمت

 

تو سنگ می خوری و سرت پرت می شود

انصاف نیست بین گذرها ببینمت

 

فعلا مپرس طرز ورود مرا به شهر

بگذار گوشه ای تک و تنها ببینمت

 علی اکبر لطیفیان

 

او گفت: «اینجاست!» // آخرین منزل // محرم+كربلا

 

او گفت: «اینجاست!»

در موج پررنگ صدایش

زنگ شترها بی‏صدا شد

پای شترها ماند در راه

در کاروان خسته ناگاه

موج هیاهویی به‏پا شد

از خاک صحرا

یک مشت برداشت

آن وقت، آرام

تکرار کرد او گفته‏اش را:

«اینجاست! اینجا

رنج سفر کوتاه شد

چون آخرین منزل همین‏جاست

این خاک ما را می‏شناسد

این آسمان، این خاک تبدار!»

این وسعت دشت...

در چشمهایش اشک لرزید

آرام برگشت:

«هرکس نمی‏خواهد بماند

هرکس نمی‏خواهد بمیرد

در چشم شب، آسوده راه خویش گیرد

شب یار او باد

هرکس که می‏خواهد بماند

باید بداند

فردا صدای نیزه‏ها می‏پیچد اینجا»

فردای آن روز

در چشم سرخ آسمان محشر به‏پا بود

بر سینه دشت

بر خاک گلرنگی که نامش «کربلا» بود

مليحه مهرپرور

 

لحظه های آخرش شاه عرب // آخرین لحظه // حضرت عبدلله ابن حسن(ع)

 

                                            
لحظه های آخرش شاه عرب
تکیه کرده نیزه را آن تشنه لب


رو به رویش خیلی از کفار بود
پر زآن نامردم خونخار بود


سینه هاشان پر ز بغض و کینه اش
حرمله تیری زده بر سینه اش


نای جنگیدن ندارد پیکرش
جای زخم و تیغ مانده بر تنش


سنگ می بارد پیاپی سوی او
غرق خون گشته رخ نیکوی او


علقمه را خیره بود اما چه سود؟
پهلوانش روی خاک افتاده بود


یاورانش یک به یک بی سر شدند
غنچه های باغ او پرپر شدند


آسمان را دود می بیند حسین
تشنگی بگرفته سوی هر دو عین


قلب شه آتش گرفت آبش دهید
تشنگی تابش گرفت آبش دهید
{عبدلله ابن الحسن }
دست طفلی را گرفته خواهرش
بنگرد این لحظه های آخرش


هر دو گریانند سوی قتله گاه
می کنند این ماجرا ها را نگاه


کیست این کودک ؟ حسن سیماست این
از چه خود را میزند او اینچنین ؟


از حرم زینب نظاره می کند
آستین هم طفل پاره می کند


آستین پاره بمانده  دست او
بانگ زد ای وای عبدالله کو؟


از حرم طفلی شتابان می دود
پیش آن تنها به میدان می دود


می دود اندر دل دشمن چرا ؟
میزند بر صورت و برتن چرا ؟


او چه دیده گام هایش سست گشت
ایستاد و مات باشد سوی دشت

...
دید بر گرد عمویش لشکری
همچو یوسف دارد او صد مشتری  


خود و جامه از سر و تن می کنند
از حسین هر یک متاعی می برند


نیزه ها با تیغ ها دعوا کنند
تا که جایی بر تنش پبدا کنند


عده ای هم سنگ باران می کنند
زخمی اش آن نیزه داران می کنند


تیری آمد سینه اش را پاره کرد
چاره ساز عالمی بی چاره کرد


چونکه نتواند برون آرد  ز پیش
تیر را بیرون کشد از پشت خویش


دیدگان طفل زین غصه تر است
ساربان هم در پی انگشتر است


تا که این را دید از جور عدو
خویش را انداخت بر روی عمو


خویش در  آغوش شه انداخته
بر عمویش  باشد او دلباخته


گفت تا هستم ترا یاری کنم
جای بابا بهر تو کاری کنم

*
تا که خون ناید زسوی زخم ها
دست خود بگذاشت روی زخم ها


دست او کوچک ولی زخمش عمیق
خون چکد از جای تیر و جای تیغ  


ناگهان تیغی بیامد سوی شاه
کرد دستش را سپر بر تیغ آه


گفت من هم یاور تو می شوم
مثل آن آب آور تو میشوم


میشوم من چون عمو بی دست تو
جان دهم من از برای هست تو


می سپارم تن به تیغ دشمنان
تا دمی آسود گردی از سنان


نیست کاری تیغ ها بر پیکرم
اربا اربایم    بسان  اکبرم


ناگهان تیغی به عبدلله خورد
سینه اش بر سینه ی شه می فشرد


چشم بست و گشت خاموش ازسخن
بلبل خوش لحن  بستان حسن


قتلگاه طفل در آغوش گشت
گوئیا شه از غمش بیهوش گشت
 {.....}
چشم او در انتظار خواهرش
ناگهان از ره رسیده مادرش


زیر تیغ اما به لب در زمزمه
السلام ای مادر من فاطمه


غیر زهرا هیچ او دیگر ندید
از برای دیدنش مامش رسید


شمر هم آمد کنار شاه دین
تا برد راس حسین از راه کین


سینه اش روی زمین و تشنه بود
بر گلوی نازنینش دشنه بود


زانوی شمر لعین بر پشت او
بود زلف خاکی اش در مشت او


پیش زهرا شمر خنجر می کشید
خنجرش را او به حنجر می کشید


شرمی از زهرا ندارد بی حیا
پس چرا خنجر نبرد ای خدا؟


از چه بر سینه نشیند شمر پست
باز هم بر موی شه او برد دست


سر بریدن نیست از راه قفا
شرم کن از چشمهایش  بی حیا


ای خدا او از قفا راسش برید
آخر آن خنجر گلویش را درید

وحید مصلحی

 

 

چشمش که به آن دو چشم نمناک افتاد // نذرحضرت عباس (ع) // شهادت قمر بني هاشم(ع)

 

چشمش که به آن دو چشم نمناک افتاد

خون در رگ آن رشید بی‌باک افتاد

 

لب تشنه تمام دشت شیون می‌کرد

وقتی که دو دست عشق برخاک افتاد

امید نقوی