خواهم نشست آینه سان در برابرت // مرثيه حضرت سیدالشهدا (ع)

خواهم نشست آینه سان در برابرت

تا بنگرم به چشم علی رزم آخرت

 

ای آفتاب بر سر سرنیزه ها بتاب

قرآن بخوان برای تسلای خواهرت

 

دشمن که حمله کرد به خیمه به خنده گفت:

زینب کجاست سید و سالار و سرورت؟

 

اینک به سوی خیمه ما می کنند رو

آن اسب های رد شده از روی پیکرت

 

با شعله های آتش و با تازیانه ها

تا تسلیت دهند به غمهای دخترت

 

گویا نشسته مادرم اندر بهشت خلد

آغوش خود گشوده بر آن جسم بی سرت

 

بابا به اشک بر سر کوثر نشسته است

سیراب کرده حنجر خونین اصغرت

 

در قتلگاه بر سر دامن گرفته بود

آن جسم زخم خورده و مظلوم، مادرت

 

می خواستم بیایم و از زیر نیزه ها

پیدا کنم تو را و دهم جان در برت

 

ناگه سه ساله دخترکی گریه کرد و گفت

عمه بیا که سوخت دلم. سوخت دخترت

 

آتش گرفته بود به دامان بچه ها

آتش به جان ساقه گلهای پرپرت

 

آبی نبود تا کنم آتش خموش و لیک

با اشک چشم کردم و با یاد کوثرت

 

دشمن به سویم آمده با تازیانه اش

من می روم به شام به همراهی سرت

 

ای کاش یابم فرصتی از تازیانه ها

تا بنگرم دوباره به لبخند آخرت

 

قرآن بخوان که وقت سفر یاریم کنی

جانم فدای صوت خوش و خون حنجرت...

سیده فاطمه نوری

 

ای عزیزان به شما هدیه زیـــــــــزدان آمد// عید قربان

ای عزیزان به شما هدیه زیـــــــــزدان آمد

عید فرخنـــــــده ی نورانی قربـــــــــان آمد

حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول

رحمت واسعــــه ی حضــرت ســـبحان آمد

عید قربان به حقیقـــت زخــــــداوند کریم

آفتابی به شــــــب ظلمت انســــان آمد

جمله دلها چو کویری ست پر از فصل عطش

بر کویــــر دل ما، نعــــــــــــمت باران آمد

خاک میسوخت در اندوه عطش باحسرت

نقش در سینه ی این خاک گلستان آمد

امر شد تا که به قربانـــــــی اسماعیلش

آن خلیــــلی که پذیرفتـــه ز رحـــــمان امد

امتحان داد به خوبی بخـــــــدا ابــــراهیم

جای آن ذبح عظیمی که به قربــــان آمد

آن حسینی که زحج رفت سوی کرببــلا

به خدا بهر سر افـــــرازی قـــــــــرآن آمد

 سید محمدرضا هاشمی زاده

ندا آمد که، ابراهیم، بشتاب//عید قربان////

ندا آمد که، ابراهیم، بشتاب

رسیده فرصت تعبیر آن خواب

به شوق جذبه عشق خداوند

برآ، از آب و رنگ مهر فرزند ...

اگر این شعله در پا تا سرت هست

کنون، یک امتحان دیگرت هست

مهیا شو طناب و تیغ بردار

رسالت را به دست عشق بسپار

صدا کن حلق اسماعیل خود را

به قربانگه ببر هابیل خود را

منای دوست قربانی پسندد

تو را آن سان که می دانی، پسندد

خلیل ما! رضای ما  در این است

عبودیت به تسلیم و یقین است

ببین بر قد و بالای جوانت

مگر، نیکو برآید امتحانت

نفس در سینه افتاد از شماره

ملائک اشک ریزان در نظاره

پدر می بُرد فرزندش به مقتل

که امر دوست را سازد مسجّل

پدر آمیزه ای از اشک و لبخند

پسر تسلیم فرمان خداوند

منا بود و ذبیح و شوق تسلیم

ندا پیچید ... در جانِ براهیم

خلیلا! عید قربانت مبارک

قبول امر و فرمانت مبارک

پذیرفتیم این قربانی ات را

پسندیدیم سرگردانی ات را

بر این ذبح عظیمت آفرین باد

شکوه عشق و تسلیمت چنین باد

خلیل الله ... ای معنای توحید

کنون تیغت گلوی نفس بُبرید

کنار خیمه هاجر در تب و تاب

که یا رب این دل شوریده دریاب

گلم اینک به دست باغبان است

مرا این فصل سبز امتحان است

اگرچه مادری درد آشنایم

خداوندا به تقدیرت رضایم

اگرچه می تپد در سینه ام دل

اگرچه امتحانم هست مشکل

خداوندا دلم آرام گردان

مده صبر مرا در دست شیطان

خدای عشق مزد عاشقی داد

برای دوست قربانی فرستاد

موحّد جز خدا در جان نبیند

در این آیینه جز جانان نبیند

جعفر رسول زاده (آشفته)

دل را محب آل پيمبر نوشته‏اند//عيد غدير/////// ///

دل را محب آل پيمبر نوشته‏اند

دارنده ولايت حيدر نوشته‏اند

قرآن كتاب و عترت طاهاست دين ما

بر دل هم اين حديث پيمبر نوشته‏اند

روز ازل على چو گل شيعه مى‏سرشت

نام مرا به مصحف كوثر نوشته‏اند

هر سطر سطر خطبه نهج البلاغه را

بر قلب ما به خط مطهر نوشته‏اند

دل را به وجه روى حسن خيره كرده‏اند

زان رو جمال شيعه منور نوشته‏اند

جان را به زلف سرخ حسينى گره زدند

ما را به امر اوست كه نوكر نوشته‏اند

آن دل حسينى است كه در بند زينب است

دل را به او شكسته و مضطر نوشته‏اند

ما را صحيفه‏ايست كه سجاد با دعا

راه غم و مبارزه يكسر نوشته‏اند

امشب ز شوق تا به سحر نعره مى‏زنم

ما را فقير حيدر صفدر نوشته‏اند

تنها ره نجات بشر كشتى على است

ما را سوار مركب سرور نوشته‏اند

ما از مسير عشق على خسته كى شويم

دل را مسافر ره دلبر نوشته‏اند

ما را على ز كوچه يثرب عبور داد

ديديم يا على به روى در نوشته‏اند

اين جمله را كه اهل تو اى كوفه نيستيم

با خط خون به سينه مادر نوشته‏اند

ما را فدائيان ولايت رقم زدند

فرمانبر اوامر رهبر نوشته‏اند

اين ديده را به چشمه كوثر بشسته‏اند

زان رو هماره چشم مراتر نوشته‏اند

شكر خدا كه با يدِبيضاء فاطمى

او را شفيع عرصه محشر نوشته‏اند

ما را حواله عاقبت كار مهدى است

او را ولى و حجت آخر نوشته‏اند

مهدى بيا كه منتقم فاطمه تويى

اين انتقام با تو ميسر نوشته‏اند

...

هر چوب حراجی که به ما خورد حَرَج بود//پندیات

دنیا چو زنِ ناشزه با ما سر لج بود

هر چوب حراجی که به ما خورد حَرَج بود

جایی که دویدیم پی  سعی، صفاشهر

آن کعبه که ما تلبیه گفتیم کرج بود

چشمم به غزالان حریم حرم افتاد 

رفتم که کمانی بکشم موسم حج بود

اسلام نه این است و نه آن، حجّ حسینی ست

اسلام شما بازی حَجّاج و حُجج بود 

بیدارم و خوابیده دو پای دلم امروز

دست دلم افسوس همین دست فلج بود

تکبیره الاحرام که گفتم نظرم سوخت

هر گوشۀ محراب پر از قبله کج بود 

"عجل لولیک فرجا" لقلقه ای بود

یک عمر دعایی که نخواندیم فرج بود 

علیرضا قزوه

شهابي  در  گذر با   سرعت  نور // مولودي حضرت انيس النفوس(ع)


شهابي  در  گذر با   سرعت  نور

شب افسونگري مامور ومعذور!

سلامی درحجاب   عشق   مستور

عليکی   در  نقاب  خواب مکسور

  

وضومی گيرم ازسرچشمه غم

مگير از خاکيان امشب سراغم

بيا   آنسوی    سوسو    ستاره

به     بزم      چلچراغ    اتّفاقم

 

سلام   خالصی   مافوق   پندار

صميمانه  زمن  تقديم    دلدار

سر ناقابلی مسکين دلي هست

نثار    خاک    پای   مقدم  يار

 

سلامم اوّلين  بيت خطر نيست

وداعم آخرين  شعر سفر نيست

سيه مشقي نوشتن بي اثر باز-

برايت ازغم دوران هنرنيست!

  

زمانه  از رُخت  نقشی  نکو   بست

زمين  طرح تو را با صد وضوبست

فلک  تا دست   در  نقاشي ات  برد

شد  از  يکرنگي  لوح  تو سرمست

  

تو هم  مثل  محمّد بي   بديلی

ز نسل   ها شمیون    اصيلی

نژاد  پاکی    ازقوم "حنيفی "

غريب  عشقی امّا  اهل     ايلی

  

شب  ما  را بيا  زيرزبر کن

به کوی وادي ايمن خطر کن

بيا بیچاره درويش  غمت را

ميان  ذکر يا "هو" دربدر کن

  

کلام " لا  "عجب اینجا کلامیست!

" اله "  هر الهه ای  خيالی   است

همه  فانی  و رَد   " الا "  خداوند

بجز  "  الله  "معبودی دگر نيست

حساب نقد این پرونده  پاک است

که ازخاک آمدوآخر به خاک است

مرا گر خوانده ای ديگر چه اندوه؟

ترا گر لايقم ديگر چه باک است؟

  

شب ازجام غمت آکنده بودم

پَرازبال ملايک  کنده  بودم

زدم  در بهترين رنگ  تخيل

که بنويسم ولي شرمنده بودم

  

کمال  کاتب غم نکته دانی است

شهوديک نظر کشف معانی است

سرِ   خطِ     عقيده   می نو يسم:

جزعشق اهلبيت هرعشق فاني است

  

حرم درموج اشک و قيل وقال است

حلول  لحظه ی  ناب   وصال است

فقط یک گام دیگر تا ضریح است!

چه احساس عجیبی!این چه حال است؟

  

کنون که قصري ازآيينه برپاست

دل  زائر  شکسته   و  مهيّاست

بنقد     خريد ا ر    تو    هستيم

بگوآيا دلت ای دوست با ماست ؟!

  

شبانه ها  ي عشقت  تا  ورق خورد

زدامت دانه اي هم مرغ حق خورد

طبقهای     کرامت    را    گشو دند

پرستو  هم  سحر از آن  طبق خورد

  

زنای "هو"  ی  درويشانه ی  " آه "

نهانی    پا  به   پا ی   صوفی   ماه

چه می خواندی که ابری اشک می ريخت

درختان    جمله    می گفتند   " الله "!

  

درختان    خيا  با نی  غريبند

که دل باياد جنگل می فريبند!

برای عابران کوچه يک دوست

برای   ساکنين  ياری   نجيبند

 

ترا با شاخه ها خويشی  دوريست

به  شاخه لانه ی مرغ صبوريست

تو  محبوبی  و  من  هم یک محبّم

که خود اين ادعا عين جسوريست!

 

تو     يعنی   شا هکار   آفرينش

به  ميدان    وفا   آيي  به  گردش

حريفی  گر  طلب  خواهي نمودن

ببخشا "شه" دل من نيست مردش!

 

تو  شا يا ن   دل    پا کيزگانی

نديم   روح   خوبانِ     جهاني

جسارت می کنم  گر  گاه گاهي

صدايت می کنم ای" يارجانی"!

  

فراسوی     افقهای     سماوی

بدستت    ساغری  ازجامِ باقی

ورایِ  حسّ   انسان  و ملايک

فقط   با   حور  نور اندر وثاقی .

  

نبيدی در رگ هر لحظه جاريست

در  ایوان طلا  حسّی   بهاريست

هزاروسيصد وهشتاد وهشت است

دلم   در محضر  والا   تباريست

  

زمشکات تو نوری در عبور است

اگر چه باورش ازذهن دور است

تو  اينجا با مني ، من در تو چونم ؟!

تصّورنيست اين عين حضوراست!

  

عجب   خط   چليپای  قريبی

دمِ   جبريلیِ   مريم     فريبی

معطّر  شد   فضای   پارسايي

ز انفاس    مسيحای   غريبی

 

رضا     تنهاي     تنها   می تواند

"قضا"   را   از دل طوفان رهاند

"قدر" را رد  کند از تنگه ی غم

رضا  دل را به ساحل می رساند

  

به پاس حرمت جامت اميرم

بجز ياد رخت ساغر  نگيرم

دلم  حقِّ نمک  را می شناسد

گدايي  بر در   دیگر  نگيرم

  

ترا  در  قاب   دل جا می نمایم

سحر گاهان   تماشا    می نمایم

اگرپرسد کسی درخاطرت کیست

خدا   داند   که  حاشا  می نمایم!

 

شب امشب با تواي سرچشمه جود

سحرطی  می شودتا  صبحِ  بدرود

چه احساس خوشی یک لحظه روئید!

ولی   الحقّ  که امشب هم شبی بود

 

مريم پارساخو 

 

ببین آفاق گشته خسروانی // ازدواج حضرت امیر(ع) و حضرت صدیقه ی طاهره(س)


ببین آفاق گشته خسروانی

به شور و شوق و قلبی لامکانی


گشوده هفت آسمان درهای رضوان
ملائک نغمه خوان در شادمانی


نوای شادی و بانگ سرور است
به گوش ساکنان جنتانی


سحاب و هور و سدره در خروش اند
بسان مقریان آسمانی


محمد سرور و سالار جنت
شده مسحور اسرار نهانی


و امشب قطره قطره عشق بارد
به روی این دو زوج شایگانی


ز وصف واصفین بیرون که امشب
شده هفت آسمان لعل رمانی


به یمن اول ذی الحجه گویم
توکلت علی رب الامانی

مریم توفیقی

به تن پوشید زهرا جامه ی زر // ازدواج حضرت امیر(ع) و حضرت صدیقه ی طاهره(س)


 

به تن پوشید زهرا جامه ی زر

نشست و در برش بنشست حیدر


محمد خطبه خواند زهرا بلی گفت

غلط گفتم بلی نه یا علی گفت

 

مریم پارساخو

 

اى دل گرت مطالب و خواهى اگر مراد//نجواي جوادي//مرثيه حضرت جواد الائمه (ع)/////

اى دل گرت مطالب و خواهى اگر مراد
روکن بسوى درگه سلطان دین جواد
آئینه جمال و کمالات احمدى
سلطان عیسوى نفس و موسوى نژاد
مهر سپهر مجد و کرامت ، محیط جود
قطب وجود و حجت معبود بر عباد
برسر گرفت تاج کرامت ، امین وحى
بر آستانه اش چو سربندگى نهاد
در بارگاه حضرت او خازن بهشت
از باغ خلد و روضه رضوان درى گشاد
خرم کسى که رفت در آن باغ مینویى
شادان هر آن کسى که بر این درگه ایستاد
نور مجرد است و تجلى نور حق
در کسوت عناصر و در صورت مواد
مارا زتیه وادى حیرت نجات بخش
اى صاحب کرامت و اى مظهر رشاد
افتادگان ورطه غم را بگیر دست
یا صاحب الولایة ، یا شابع العباد
از دود آه من شود آیینه سپهر
تاریک چون زغربتش آید مرا بیاد
اى کاش کاندمى که همى سوخت از عطش
خشکیده آب دجله چو آتش وزید باد
شد پاره پاره اش دل و نالید از ستم
لعنت بر آن ، که زهر خورانیدش از عناد
آخر عزیز فاطمه از کید ام فضل
جانش زتن برآمد و صد آهش از نهاد
زان رواست کلک آیتى اى خواجه روح بخش
کاب حیات خضر نهان است در سواد

  آیت الله  حاج شیخ محمد حسین آیتى بیرجندى

از دل حجره‏ ى تاریک که بسته است درش //مرثيه حضرت جواد الائمه (ع)

از دل حجره‏ ى تاریک که بسته است درش
مى‏ رسد ناله‏اى و دل شده خون از اثرش
چیست؟ این ناله ‏ى سوزنده و از سینه ‏ى کیست
صاحب ناله مگر سوخته پا تا به سرش
این فروغ دل زهراست که خون است دلش
این جگر گوشه ‏ى موسى است که سوزد جگرش
این جواد است که از تشنگى و سوزش زهر
جان سوزان بود و ناله جان سوز ترش
خانه‏ اش قتلگه و همسر او قاتل اوست
بار الها تو گواهى که چه آمد به سرش
همسر مرد برایش پرو بالى است ولى
همسر سنگدل او بشکسته است پرش
آتش زهر چنان کرده به جانش تاثیر
که کند هر نفس سوخته ‏اش تشنه ترش
شهر بغداد بود شاهد مظلوم دگر
پسرى را که دهد جان ز ستم چون پدرش
کاش مى‏ بود غریب الغربا در آنجا
 تا زمانى نگرد غربت تنها پسرش 

سید رضا موید

یگانه گوهر دریاى دانش و حكمت//مدح حضرت جواد الائمه (ع)/////

یگانه گوهر دریاى دانش و حكمت
بحار جود عطایا و كعبه آمال
بخلق و خوى محمد به علم و فضل على
حسن به حلم و حسینى و راست خوى و خصال
جواد در كف او سیم و زر و بسى بى قدر
جلال را بمثل مظهرى زرب تعال
امام مفترض الطاعة جانشین رضا
خداى را بپرستش یكى گزیده مثال
همین بس است فضیلت كه در حداثت سن
شكست خصم بداندیش راز حسن مقال
مگر نبود كه یحیى بن اكثم از ره علم
گشود در بر او بابها زروى سؤال
تمام حل قضایا نمود بى توفیر
از او نماند دگر بهر خصم راه مجال
چنان به حل كلام او زمدعى پراخت
كه عجز خصم مدلل شدش ز استدلال
نه اوست وارث عمل محمد محمود؟!
نه اوست هادى دین و مسلم از افضال ؟!
هر آنكه پیرو او شد گرفت را نجات
رسید تابع او بر سعادت و اقبال
جواد را زخدا جاه و مرتبت باقى
به قبه اش نگر و آن همه جلال و جمال
سحاب فیض زیارت تو را چه گشت نصیب
سپاس و شكر كن از فضل حق در آن احوال

  ابوالقاسم سحاب

وقتی که خدا چشم خمار تو بیاراست // نجواي مهدوي

 

وقتی که خدا چشم خمار تو بیاراست

یک نرگس مجنون ز نگاه تو به پا خاست

 

افتاد دلم در طلب نرگس چشمت

عاشق شدن خوار به خورشید چه زیباست!

 

هر جا که اثر از گل و از باغچه دیدم

دل گفت "بیا نرگس مجنون تو اینجاست

 

این سمت کویر است و کویر است و کویر است

آن سو همه دریاست و دریاست و دریاست"

 

رفتم سوی دریا تو نبودی که ببینی

چشمم به طلب ناله کنان غرق تمناست

 

یعقوبترین چشم جهان قسمت من باد

چون یوسف گمگشته من یوسف زهراست.

 

الته یک بیت خصوصی هم داشت آخر این شعر:

حالی اگر از دختر شرمنده بپرسی

دلتنگ و پر از خواهش دیدار تو باباست...

 

سیده فاطمه نوری

 

بیا دوباره برای ما بخوان تو خطبه‌ی خلقت را // صاحب انگشتر // نجوای علوی



بیا دوباره برای ما بخوان تو خطبه‌ی خلقت را

که پرده پرده فرو ریزی از این زمانه جهالت را

نه خالِ «نقطه» تو می‌خواهی، نه گیرِ خطّ «الف» هستی
بدون خال و خط آوردی چه خوش عروس بلاغت را

چه اتفاق پر از نوری در ارتفاع دلت رخ داد؟
که از زبان تو جاری کرد هزار چشمه‌ی حکمت را

بگو برای زمینی‌ها از آسمان و از اسرارش
تویی که چشم خدا هستی که دیده غیب و شهادت را

آهای صاحب انگشتر! دلم چه خوش شده حالا که
به دست‌های تو بخشیدند کلید آتش و جنت را

حدود مُلک تو دل‌هایی است که گِرد روح تو می‌چرخند
چه باک اگر که بیندازی شبی مهار خلافت را

برای اینکه بفهمد عقل، گره گشای جهان عشق است
پر از شکوه «دیانت» کرد دلت قطار «سیاست» را

ابوتراب غزل‌هایم! لغات من همه از خاکند
تو روح دادی و باور کرد دلم وقوع قیامت را
 
دویده قنبر و می‌ترسد ببخشی‌اَش تو به اعرابی
چه کرده‌ای تو که از رو بُرد کرامت تو سخاوت را

علی پرست گناهش چیست؟ که تو شبیه خدا هستی
چرا که آینه هم اینقدر نشان نداده شباهت را

نماز رو به نجف چندی است نخوانده‌ام من و بیمارم
مریض گشته‌ام از وقتی که ترک کرده‌ام عادت را

برادران مسلمانم! قسم به کعبه که حیرانم
چگونه دم زده‌اید از عشق بدون آنکه ولایت را...

پرآب تر شده چشمم از قنات‌های مدینه، تا
به دست شیر خدا دیدم طناب‌های اسارت را

«
من و تو آن دو خطیم آری» (1) به هم رسیده به ناچاری
خط شکسته‌ چه دارد جز همین دو بیت ارادت را

----------------------------------------

(1) «من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری » - مرحوم حسین منزوی

قاسم صرافان

 

 

یک سبد گل می دهم امشب به دستان شما // نجواي رضوي


یک سبد گل می دهم امشب به دستان شما

می سپارم دست هایم را به دامان شما

 

جاده ها ماندند در بهت غریب فاصله

چشم ها وامانده در اندوه ایوان شما

 

هشتمین پرواز، امشب اتفاقی رخ نداد

دل، پریشان شد، پریشان شد، پریشان شما

 

هشت سال و هشت ماه و هشت روز و ساعت است

هِی غزل می سازم از زیبای چشمان شما

 

هشت رود از آسمان چشم ها جاری شده

تا بپیوندد به اقیانوس احسان شما

 

هشت آهو می کشم امشب، و بیدارم هنوز

غربتِ آهو، کبوتر... باز... دامان شما

زینب مسرور

تابی به گیسویش داد دیدم که آن جهانی ست//پندیات//عرفه///


تابی به گیسویش داد دیدم که آن جهانی ست

لبخند زد غزل خواند، دانستم آسمانی ست


فرمود هر سحر عشق... گفتم  سلام بر عشق

جز عشق هر چه هیچ است، جز عشق هر چه فانی ست


باید که بی زبان بود، در درد خود نهان بود

تا بود بی نشان بود، این بهترین نشانی ست


ای دل  اگر بهوشی، رخت هوس مپوشی

با عاشقی جوان باش، کاین اول جوانی ست


در عشق زنده باید... ما زندگی نکردیم!

از بدو زندگانی تا مرگ مان  تبانی ست


از دردمان مگویید، از دین مان مپرسید 

تقوای ما به چشم است، ایمان ما زبانی ست


از دست نابرادر یک روز خوش نداریم

در خانة غریبان هر روز روضه خوانی ست


این زخمه های موزون، درد است و آتش و خون

فریاد خسروان است، سربانگ خسروانی ست


این ناله های محزون شرح دعای عهدی ست

 این شکوة حزین است، این نغمة فغانی ست


این حضرت شعیب است بر دامنش بیاویز

 موسای من! کجایی؟ این موسم شبانی ست

علیرض قزوه


گفت: هین از ذکر چون وامانده‌ای؟// عرفه/////////

گفت: هین از ذکر چون وامانده‌ای؟

چه پشیمانی از آن کش خوانده‌ای؟

گفت: لبیکم نمی اید جواب

زان همی ترسم که باشد ردّ باب

گفت خضرش که خدا این گفت به من

که برو با او بگو ای ممتحن

بلکه آن الله تو لبیک ماست

وان نیاز و درد و سوزت پیک‌ ماست

نی تو را در کار من آورده‌ام؟

نه که من مشغول ذکرت کرده‌ام؟

دردِ عشق تو، کمند لطف ماست

زیر هر یا ربّ تو، لبیک‌هاست

...

بايد به قد عرش خدا قابلم کنند // مدح حضرت انيس النفوس(ع)

بايد به قد عرش خدا قابلم کنند

شايد به خاک پاي شما نازلم کنند

دل مي کنم از آنکه دل ازتو بريده است

دل مي دهم به دست تو تا بي دلم کنند

امشب کميت شعرم اگر لنگ مي زند

فردا به لطف چشم شما دعبلم کنند

ايمان راستين هزاران رسول را

آميخته اگر که در آب و گلم کنند-

-شايد خدا بخواهد و با گوشه چشم تان

بر رتبه ي غلامی تان نائلم کنند

وقتي سرشت آب و گلم را ازل خدا

بر آن نوشت رعيت سلطان ارتضا

 

در هشتمين دمي که خدا بر زمين دميد

بوي بهشت هفتم او ناگهان وزید

از شش جهت نسيم خبر داد و بعد از آن

از پنجره صداي اذان خدا رسيد

چار عنصر از ولادت او جان گرفته اند

يعني زمين به يمن وجودش نفس کشيد

از صلب سومين گل سرخ خدا حسين (عليه السلام)

ايران گرفته بوي دو آلاله ي سپيد

از هشت بيخود اين همه پايين نيامدم

يک حرف بيشتر چه کسي از خدا شنيد

توحيد ، حرف محوري دين انبياست

شرط رضا  به حکم أنا من شروطهاست

 

از برکتت نبود اگر ، نان نداشتيم

باران نبود غير بيابان نداشتيم

سوگند بر تو اي سر و سامان زندگي

بي تو نه سر که اين همه سامان نداشتيم

اين حوزه ها نفس به هواي تو مي کشند

لطفت اگر نبود ، مسلمان نداشتيم

اي آرزوي هر سفر دل از ابتدا

ما قبله اي به غير خراسان نداشتيم

ما رعيت ري ايم که سلطان به جز رضا

ارباب جز حسين  در ايران نداشتيم

        خون حسين دررگ ودرريشه ي من است

  علم رضا  معلم انديشه ي من است


بالا بلند گفته که طوبي تر از تو نيست

يوسف به حرف آمده زيباتر از تو نيست

گفتند پاره ي تن پيغمبر مني

انگار بعد فاطمه زهراتر از تو نيست

برگ درخت کاشته ي دستهاي تو

باشد گواه ما ، که مسيحاتر از تو نيست

اين قطره ها به سمت شما رود مي شوند

آخر در اين ديار که درياتر از تو نيست

ما تشنه ايم ، تشنه دست نوازشت

آبي در اين سراچه گواراتر از تو نيست

اين کوهها به عشق شما هشت مي شوند

يادآوران نام تو در دشت مي شوند

 

آرامشي اگرچه سراسر تلاطمي

درياي بيکرانه ي اميد مردمي

بند آورد زبان مرا بارگاه تو

 اي آنکه رستخير عظيم تکلمي

هر بار نام مادرتان را مي آورم

گل مي کند کناره اشکت تبسمي

شاعر کنار حسن لب تو سروده است

روییده لاله در دل اين سبز گندمي

من چون غبار گرم طوافم به دور تو

تو قبله گاه هفتم و خورشيد هشتمي

در هفت شهر عشق به جز تو که ثامني

آهو چشم هاي مرا نيست ضامني

 

چشم اميد بر در لطف تو بسته است

هر زائري که گوشه ي صحنت نشسته است

 باراني است حال و هواي دو ديده ام

اينجا هميشه کاسه ي چشمم شکسته است

از باب جبرئيل به پا بوست آمدن

از آسمان رسيده و رسمي خجسته است

آن پيرمرد تشنه در آن گوشه ي حرم

از راه دور آمده و سخت خسته است

با صد اميد حاجت اين بار خويش را

با پارچه به پنجره فولاد بسته است

وا شد گره ز پارچه ، حاجت روا شده است

يعني که زائر حرم کربلا شده است


با ياد خاطرات سفر با عشيره ام

بر عکس يادگاري باصحن ، خيره ام

از بس دلم شکسته براي زيارتت

با اشک شوق گرم وضوي جبيره ام

ياد غروب هاي زيارت هنوز هم

گاهی پی  دو جرعه ي جامع کبيره ام

يا "قادة الهداه و يا سادة الولاه"

مستبصرٌ بشأنکم ، اين است سيره ام

فرموده ايد ؛ فعلکم الخير يا رضا

اي هشتمين کلامکم النور ، تيره ام

از بس گناه دور و برم را گرفته است

چون تک درخت خشک ميان جزيره ام

ما هم شنيده ايم که فرموده اي شما

هستم در انتظار ظهور نبيره ام

دعبل کجاست تا بنويسد در اين فراز

عجل علي ظهورک يا فارس الحجاز

محسن عرب خالقي

 

آنجا ضریح، پنجره ای رو به اولیاست // مشهد الرضا(ع)


آنجا ضریح، پنجره ای رو به اولیاست

آنجا رواق، پاتوقِ گهگاهِ انبیاست

شمس الشموسِ گوشه ی چشمت که می دمد
خورشید و ماه، پت پتِ شمعی است؛ بی ضیاست

آنجا که « راه » می رسد و باز  می رود
یک جاده ی دو بانده که تا عرشِ کبریاست

حتی فرشته ها به ترافیک می خورند
از بس شلوغ می شود، از بس برو بیاست

پهن است سفره ای به درازای آسمان
اما غذا نه این عدس و ماش و لوبیاست

حاتم اگر که کشک بسابد، عجیب نیست
قربان سفره ات؛ خودمانی است، بی ریاست

جان ها گرسنه اند... چه فرق اینکه دست ها
کوتاه یا بلند، سفید است یا سیاست؟

ما فکر می کنیم که در آستان تو
توفیر بین قالی کرمان و بوریاست

خوبا! تمام حرف همین است: ما بدیم
دلخوش که توی تعزیه ها حرف اشقیاست

آنها که دست کم، همه یک رنگ و واضحند
ما چند رنگ و روییم؛ آیین مان ریاست

تسبیح و مهر و اشک و زیارت برایمان
ماشین حساب و متر و ترازو و گونیاست

غافل از اینکه باران، شاگردِ دست توست
غافل که خاکِ پای تو استادِ کیمیاست

 دوریم و دست مان به ضریح تو متصل،
سیریم و عادت لب مان، ذکرِ «ساقیا»ست


ها... راستی... بلیت، غذا، جا  گران شده
آقا ! زیارت تو مگر حجّ اغنیاست ؟!


آری، غزل بلند شد؛ اصلاً غزال شد
شاعر نوشت: « ضامن آهو » و لال شد

مجتبی احمدی