سامرا اى شاهد شبهاى من // شهادت امام عسکری(ع)

 

سامرا اى شاهد شبهاى من

خوشه چين خرمن غمهاى من

 

مرغ دل از خاك تو پر مى‏كشد

جام كوچ سرخ را سر مى‏كشد

 

اينهمه غم كه دلم را پر نمود

قامت خورشيد را خم كرده بود

 

گاه رنجور از اسارت مى‏شدم

شاهد صدها جسارت مى‏شدم

 

گاه مى‏شد از جفاى ناكسان

مى‏شدم همخانه با درّندگان

 

مانده خورشيد توانم در شفق

نيست در عُمق نگاه من رمق

 

چار ساله كودكم با چشم زار

مى‏كشد در سجده هايش انتظار

 

او پرا ز احساس درد بى كسى است

اشك چشم او پراز دلواپسى است

 

ساقى يك جرعه آب زمزم است

زخم تشنه بودنم را مرهم است

 

مثل من كه خوانده‏ام او را به بر

فاطمه خوانده است او را پشت در

 

بر غريبى على مؤمن شده

شاهد جان دادن محسن شده

 

او كتاب پر ز درد فاطمه است

يوسف صحرا نوردِ فاطمه است

 

انتقام فاطمه در خشم اوست

ذوالفقار مرتضا در چشم اوست

 

او بود احياگر قرآن و حج

شيعيان اَلصّبر مِفْتاحُ الْفَرَج

 

اي اذان محض اي تكبير ناب // لهجه خورشيد // نجوای علوی

 

 

اي اذان محض اي تكبير ناب

اي علي اي مرزبان افتاب

 

اي خداي خطبه اي كوه كلام

اي طنين واژه اي سيل سيام

 

اي به گردت عارفان در هلهله

وي به شوقت صوفيان در سلسله

 

اي سوارسهمگين سوره ها

وي اسيري غرش اسطوره ها

 

جز تو پيغمبر تبسم با كه كرد

آفتاب اخر تكلم با كه كرد

 

چون نديد از تو خلق كوروكر

رد رد الشمس در شق القمر

 

جز تو اي ثقل زمين اي بو تراب

با كه بوداخر سلام افتاب

 

اي روان پهلواني در بدن

پهلوان روح در ميدان اتن

 

مرد ميدان مرد گرد

مرد عرفان مرد دانش مرد درد

 

اي حصار عرش بر فرش حصير

وي غبار وحي بر خاك غدير

 

اي بت بالاتر از تاويل من

لرزه افتد از تو بر تمثيل من

 

اندكي تاريك شو در نور خويش

تا ببينم در تو ذوب طور خويش

 

كور شد انديشه ام دستم بگير

عاجزم من از مراعات النظير

 

عفو فرما استعارات مرا

سهو دان خبط عبارات مرا

 

يا علي قليان روحم پاك نيست

جسم من در مرتع ادراك نيست

 

در درون من منيت مانده است

شعر من در جاهليت مانده است

 

يا علي من مرد آهن نيستم

شاعر شمشير و جوشن نيستم

 

يا علي از من مجو لحن شرار

من نميدانم زبان ذوالفقار

 

من اسيري خفته در بند توام

من يتيم كوي لبخند توام

 

با اسير خود سرافرازي مكن

با يتيمان دلم بازي نكن

 

شبنمي در من بنه تفسير ناب

خطبه اي بر من بخوان در وصف آب

 

بامن از گلزار لولا ها بگو

بامن از افلاك بالا ها بگو

احمد عزيزي

 

یک خیابان کرده مجنونم تو می دانی کجاست // کربلا

 

یک خیابان کرده مجنونم تو می دانی کجاست
آن خیابان کوی جانان قطعه ای از کربلاست


یک خیابان دل ربوده از تمام عاشقان
هست آنجا جای پای مهدی صاحب زمان


یک خیابان گشته منزلگاه جبرئیل امین
یک طرف استاده زهرا یک طرف ام البنین


یک خیابان گشته تنها جلوه گاه عالمین
یک طرف قبر اباالفضل یک طرف قبر حسین


یک خیابان را صفا و مروه می خوانیم و وبس
یا حسین گوییم و یا عباس ما در هر نفس


یک خیابان است زینب بسته احرام ولا
کعبه عشق است آن جا یا زمین نینوا


گام گام آن خیابان جای پای زینب است
پر فضای آن خیابان از صدای زینب است


کاش در بین دو شاهد عمر پایان می گرفت
کاش جانم را اجل در آن خیابان می گرفت


یک خیابان کرده عاشق سید سجاد را
آن خیابان است می خواند به خود خوشزاد را

 

سید حسن خوشزاد

 

روزی که در جام شفق مل کرد خورشید // از کربلا تا شام

 

روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید

شید و شفق را چون صدف در آب دیدم
خورشید را بر نیزه گوئی خواب دیدم

خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است

بر صخره از سیب زنخ بر می‌توان دید
خورشید را بر نیزه کمتر می‌توان دید

در جام من می پیش تر کن ساقی امشب
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب

بر آبخورد آخر مقدَّم تشنگانند
می ده حریفانم صبوری می‌توانند

این تازه رویان کهنه رندان زمینند
با ناشکیبایان صبوری را قرینند

من صحبت شب تا سحوری کی توانم
من زخم دارم من صبوری کی توانم

تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک
ساقی سلامت این صبوران را مبارک

من زخم‌های کهنه دارم بی شکیبم
من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم

من با صبوری کینه دیرینه دارم
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم

من زخم‌دار تیغ قابیلم برادر
میراث‌خوار رنج هابیلم برادر

یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
یحیی! مرا یحیی برادر بود در چاه

از نیل با موسی بیابانگرد بودم
بر دار با عیسی شریک درد بودم

من با محمد از یتیمی عهد کردم
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم

بر ثور شب با عنکبوتان می‌تنیدم
در چاه کوفه وای حیدر می‌شنیدم

بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم
عمار وَش چون ابر و دریا مویه کردم

تاوان مستی همچو اشتر باز راندم
با میثم از معراج دار آواز خواندم

من تلخی صبر خدا در جام دارم
صفرای رنج مجتبی در کام دارم

من زخم خوردم صبر کردم دیر کردم
من با حسین از کربلا شبگیر کردم

آن روز در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید

فریادهای خسته سر بر اوج میزد
وادی به وادی خون پاکان موج میزد

بی درد مردم ها خدا، بی درد مردم
نامرد مردم ها خدا، نامرد مردم

از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم

از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند

نوباوه‌گان مصطفی را سربریدند
مرغان بستان خدا را سربریدند

دربر گریز باغ زهرا برگ کردیم
زنجیر خائیدیم و صبر مرگ کردیم

چون بیوه‌گان ننگ سلامت ماند برما
تاوان این خون تا قیامت ماند برما

روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید

علی معلم دامغانی

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان // شهادت حضرت علی اکبر(ع)

 

...ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

مثل تیری که رها می شود از دست کمان

 

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

 

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود

مست می آمد و رخساره برافروخته بود

 

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته

بر تنش دست یدالله حمایل بسته

 

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد

زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد 

 

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را

آمده باز هم از جا بکند خیبر را

 

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را

معنی جمله در پوست نگنجیدن را

 

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید

زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

 

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد

رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

 

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه

گفت:لاحول ولاقوه الابالله 

 

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون

به تماشای جنونش همه دنیا مجنون 

 

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است

بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است 

 

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی

پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی 

 

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

به تماشای نبرد تو خداوند آمد 

 

با همان حکم که قرآن خدا جان من است

آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است 

 

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست

دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست 

 

آه آیینه در آیینه عجب تصویری

داری از دست خودت جام بلا می گیری 

 

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای

به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای 

 

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد

از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد 

 

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا 

 

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید

با فغان پسرم وا پسرم می آید 

 

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری

ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟

 

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است

یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟

 

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای

چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟

 

من تو را در همه کرب و بلا می بینم

هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم 

 

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی

کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی 

 

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم

باید انگار تو را بین عبا بگذارم 

 

باید انگار تو را بین عبایم ببرم

تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...

سید حمید رضا برقعی

 

عصر جمعه شد و محبوب دل ما نرسید // نوحه خوان // آدينه ي فراق // محرم // شهادت حضرت علي اصغر(ع)

 

عصر جمعه شد و محبوب دل ما نرسید

بهر این مردم دلسوخته مولا نرسید


عصر جمعه شد و دل باز پریشان شده است

سینه‌ی خسته‌ی ما منزل طوفان شده است


عصر جمعه شد و باز آه و غم و دلتنگی

حسرت و اشک و امید حرم و دلتنگی


عصر جمعه شد و وقت است صدایش بزنیم

در فراقش همه یکدست صدایش بزنیم


همه یکدست بگوییم بیا آقا جان

پسر فاطمه و شیر خدا آقا جان


برس از راه بیا تا همه با هم برویم

کربلایی شده در ماه محرم برویم


تو کجا شال عزا را به کمر می‌بندی؟

همره سینه زنان بار سفر می‌بندی؟


کربلا شیون و غوغاست تو خود می‌دانی

نوحه‌خوان حیّ تعالاست تو خود می‌دانی


کربلا در وسط شعله‌ی غم می‌سوزد

لب گل در عطش اهل حرم می‌سوزد


کربلا قحطی آب است علی بی‌تاب است

توی قنداقه کباب است علی بی‌تاب است


شیر در سینه‌ی مادر ز عطش خشکیده

لب چون غنچه‌ی اصغر ز عطش خشکیده

 

تشنگی بر جگر غنچه فشار آورده

پسری را پدری بهر شکار آورده

 

پسری از پسر فاطمه با تیر نگاه

زد به چشمان عدو زد وسط قلب سپاه

 

لشکر خصم به هم ریخت از این نوع نبرد

مثل طوفان که در آویخته با برگی زرد

 

عمر سعد که از هیبت اصغر آشفت

روی بر لشکر خود کرد و به فریادی گفت:


حرمله زود بیا تیر و کمان را بردار

تیر در چله‌ی بی رحم کمان‌ات بگذار

 

حرمله گفت: پدر را بزنم یا که پسر

گفت: حلق پسر خفته در آغوش پدر

 

تیر بر چله نهاد و به هدف کرد نگاه

ناگهان تیر به قصد گلو افتاد به راه

 

همه دیدند که طوفان جفا تا که وزید

گوش تا گوش علی را ستم تیر درید

*

حجت حق! پسر فاطمه! از راه بیا

روضه خوان عطش و علقمه! از راه بیا

 

لحظه‌ای نیز بیا هیات ما اشک بریز

برکت داده به این بزم عزا اشک بریز

مصطفي كارگر

 

باز دلم خون شد و چشمم گریست // اربــعــیــن

 

باز دلم خون شد و چشمم گریست

آنکه درین روز چون من نیست کیست؟

 

بــاز دگــر بــاره رســیــد اربــعــیــن

جـــوش زنــد خـون حـسـیـن از زمـیــن

 

غـرق تـلاطـم شـده بـحـر مـحـیــط

یــک سـره درد اسـت بـسـاط بـَسـیـط

 

شـد چـهـلـم روز عــزای حـسـیــن

جــان جــهــان بـــاد فـــدای حــسـیــن

محمدشریف صادقی (وفا)

 

باز عاشوراییان پیدا شدند // اربعین

 

باز عاشوراییان پیدا شدند

باز هم سوداییان شیدا شدند

 

وقت آن شد عشق خونین‏تر شود

لاله‏های غصه رنگین‏تر شود

 

بلبل اینجا ناله‏ها سر می‏کند

لاله اینجا چشم‏هاتر می‏کند

 

اربعین غصه‏های گل کجاست ؟

اربعین ناله ی بلبل کجاست ؟

 

اربعین عشق، عباست چه شد ؟

اربعین، فریاد احساست چه شد ؟

 

اربعین از نینوای خون بگو

اربعین از اعتلای خون بگو

 

هان بگو از عشق، از معنای دین

وصف عباس آن مراد مومنین

 

ما فدای عشق بی‏آلایش‏ات

ما به قربان تمام خواهشت

 

تو مراد عشق بی پایان شدی

قبله گاه و معبد پاکان شدی

ساهره غلامی

 

سلام ای روضه طاها مدینه // ورود اسرای کربلا به مدینه

 

سلام ای روضه طاها مدینه

سلام ای جنت الزهرا مدینه

 

تو ای همناله دیرینه دل

حکایت کن ززخم سینه دل

 

تو درد و غصه ها بسیار دیدی

شرار و قنفذ و مسمار دیدی

 

ولی این بار سر کن قصه عشق

بگو با ما سخن از غصه عشق

 

سخن از خستگان عشق سرکن

جهان را از غم زینب خبر کن

 

بگو از کاروان خسته شام

زدلهای به خون بنشسته از شام

 

بگو از یاسهای ارغوانی

زاطفال نحیف و استخوانی

 

بگو از کاروان و شورو شینش

که زینب امد اما بی حسینش

 

شرر افتاد بر جانت مدینه

که سوزاندند قرانت مدینه

 

همانا که ز پیغمبر بریدند

وفا را در یم خون سر بریدند

 

به باب العلم شبها باب بستند

همانا بر حسینش آب بستند

 

جفا آن فرقه که بر یاس کردند

جدا دست از تن عباس کردند

 

مدینه رشته دین پاره دیدی

به یاد محجسن آن گهواره دیدی

 

ولی گودال پر خون را ندیدی

در آتش قوم مجنون را ندیدی

 

ندیدی دست و پا می زد گل عشق

کنارش ناله می زد بلبل عشق

 

ثمر از باغ غم می چید زینب

بلا پشت بلا می دید زینب

 

امان از دوره سرد اسارت

امان از زینب و درد اسارت

                                                                     

شاعر؟؟؟

من که بر گشته ام از کرب و بلا // ورود اسرای کربلا به مدینه

 

من که بر گشته ام از کرب و بلا

هست در صحن دلم روضه به پا

 

منکه بی یار و حبیب آمده ام

به مدینه چه غریب آمده ام

 

دیده ام داغ همه همسفران

شده ام همسفر خونجگران

 

دیدگانم که زغم گریانند

روضه خوان بدنی عریانند

 

بدنی که سر او بر نی بود

پای آن سر شده چهره کبود

 

بدنی که موی من کرد سپید

زخم و داغ از سم مرکبها دید

 

آنکه شد پیر غم این دوران

اشک او کرد عدو را خندان

 

بیشتر از همه من رنجیدم

داغ یک غافله یوسف دیدم

 

گر قدو قامت من خم گشته

داغ بر دوش محرم گشته

 

منکه پیغمبر عاشورایم

خجل از مادر خود زهرایم

 

چونکه از یوسف خونین بدنش

درکفم هست فقط پیرهنش

 

دلم از غصه یارم تنگ است

آه سوغات سفر خونرنگ است

 

منکه از داغ حسین افسردم

کاش در کرب و بلا می مردم

                                                             

جواد حیدری

 

باربگشائيد، اينجا کربلاست // اربعين

 

باربگشائيد، اينجا کربلاست

آب و خاکش با دل و جان آشناست

 

بر مشام جان رسد بوي بهشت

به به از اين تربت مينو سرشت

 

کربلا، اي آفرينش را هدف

قبله گاه عاشقان از هر طرف

 

طور عشق است و مطاف انبيا

نور حق اينجاست، اي موسي بيا

 

جسم را احيا اگر عيسي کند

جان و تن را کربلا احيا کند

 

گر سلامت رفت، از آتش خليل

نور ثار الله شد او را دليل

 

کربلا، قربانگه ذبح عظيم

عرش رحمان را صراط مستقيم

 

گر خدا خواهي، برو اين راه را

کن زيارت کوي ثار الله را

 

شد ز عاشوراي او يک اربعين

قتلگاهش را به چشم دل ببين

 

ماه، اينجا، واله و سرگشته است

و آن شهاب ثاقب از خود رفته است

 

گرد غم، افشانده بر سر کهکشان

اشک خون ريزد هنوز از آسمان

 

اختران، سوزند چون شمع مزار

مرغ شب مي‌نالد اينجا زار زار

 

گاه در صحرا خروش و، گه سکوت

خفته در اينجا شهيدي لا يموت

 

حضت سجاد بر خاکش نوشت

تشنه لب شد کشته سالار بهشت

 

اربعين است، اربعين کربلاست

هر طرف غوغائي از غمها بپاست

 

گوئي از آن خيمه هاي نيمسوز

خود صداي العطش آيد هنوز

 

هر کجا نقشي، ز داغ ماتم است

هرچه ريزد اشک، در اينجا، کم است

 

باشد از حسرت در اينجا يادها

هان به گوش دل شنو، فريادها

 

در دل هر ذره، صدها مطلب است

ناله سجاد و اشک زينب است

 

بايد اينجا داشت گوش معنوي

تا مگر اين گفتگوها بشنوي:

 

عمه جان، اينجا حسين از پا فتاد

چهره بر اين تربت خونين نهاد

 

عمه جان، اين قتلگاه اکبر است

جاي پاي حيدر و پيغمبر است

 

عمه جان، قاسم، در اينجا شد شهيد

تير بر قلب حسين اينجا رسيد

 

عمه جان، عباس اينجا داد دست

وز غمش پشت حسين اينجا شکست

 

اصغر لب تشنه، اينجا، عمه جان

شد ز تير حرمله خونين دهان

 

از براي غارت يک گوشوار

شد در اينجا، کودکي نيلي عذار

 

تا قيامت، کربلا ماتم سراست

حضرت مهدي (حسان) صاحب عزاست

حبيب چايچيان(حسان)

 

اربــعــيـــن كــشــتــگــان راه عـشـــق // اربعین

 

اربــعــيـــن كــشــتــگــان راه عـشـــق

شــد مـكــرر قـصــه دلــخـواه عـشـق

 

آن شــنــيــدســـتــم كـه جــابـر از وفــا

بــا عــطــيــه شــد بــــدشــت نـيـنـــوا

 

دسـت غــم مــيـــزد بــسـر آن دلغـمين

در عـــزاي خــســـرو دنـــيـــا و ديــن

 

در سـراغ يــار خــود در جـــســتـجـــو

خـاك صـحـرا را چـــو گــل ميكرد بـو

 

شـــد مــطــهــر از فـرات و شـد روان

سـوي قــبـر خســرو لــب تـشـنه گان

 

از مـحـبـت چـون دلــي آكــنـده داشــت

گـامـهـا آرام و كـوتــه مــي گــذاشــت

 

كــرد پــيــدا تــربـت مــحـبـوب سويـش

راز دل گـفـتـا چــنــيـن آن دل پــريـش

 

يــا حــبـــيـبــي يـــا حـبـيـبـي يا حسـين

اي تـو بـر زهـــرا و حــيــدر نـور عـين

 

آمـــده در كـــويــت اي والا مــــقـــــام

خـسـروا بـر درگـهـــت هــسـتـم غـلام

 

الـســــلام اي كــشـــتــه تــيـــغ جــفــا

شـــد خــــدا بـــر خـون پــاكت خـونبها

 

الــســـلام اي زاده خـــــتـمــي مـــــآب

الــــســلام اي نــــور چـشــم بــوتـراب

 

الــســلام اي راحــــت جــــان رســول

الـــســـلام اي پـــــاره قـــلـــب بــتـــول

 

الـــســلام اي مــونـس ديـــريــن مــن

اي شـهـيـد عــشــق اي خــونــيـن كفن

 

ايــكـه از رافــت بـر ايـن پـيـر غــلام

خــود تـو سـبـقـت مي گرفتي در سلام

 

جــــــابــــرم مــــن آمــــدم از راه دور

جــان بــه شوق مـوسي آوردم به طور

 

خــيــز و بـا مـن گـفـتـگو آغاز كـــــن

بــاب لــطـف خــويـش بــر من باز كن

 

جـابـرت را بـيـن كــه گـشـتـه دلـكباب

بــر ســـلام مــن بــگـــو آخــر جـواب

 

چــون نــــيـامد پاسخي او را بــگـوش

از كـــلام خــويـش جــابــر شد خموش

 

در جــواب خـود بـگـفـت آن خـسته دل

زيــن تـوقــع گـشـتـه ام بــاري خـجـل

 

ايـن حـسـين من سرش از تن جداست

جـسـم او مــدفـون به دشت كربلاست

 

پـــــاره از تــيـــغ ســتــم شــد پـيكرش

جــلــوه گـر شـد بـر نـي اعـدا سـرش

 

زد يــزيــد بـــي حــيـــا چــوب جـــفـــــا

بـر لـب و دنــدان سـبـط مــصـطـفـــي

 

چون «حياتي» شرح اين ماتم نگاشت

اشك حزن و غم روان از ديده داشت

 

تـا رقـم زد ايــن مـصـيــبــت نــامـه را

كـرد جــاري اشــك چـشـم خـامـه را

شاعر؟؟؟

 

کاروانی نیمه جان آورده ام // اربعین

 

کاروانی نیمه جان آورده ام

یک جهان غم ارمغان آورده ام

 

خواهرت را بیش از این زنده مخواه

پیش خود اینگونه شرمنده مخواه

 

غصه هایم همچو تیغ و سنگ تنگ

شیشه عمرم شده محتاج سنگ

 

با کدامین دیدگان جویم ترا

از چه گویم از کجا گویم ترا

 

از چروک دستها گویم ترا

یا زتاولهای پا گویم ترا

 

ای زگل حساس تر احساس تو

هر چه ساقی تشنه عباس تو

 

جان لیلا قامت اکبر چه شد

این رباب آخر علی اصغر چه شد

 

جان زینب یادی از ویران مکن

از رقیه صحبتی عنوان مکن

 

دردهاغ در جان من مأوا گزید

چون که خصمم برد در بزم یزید

 

از تمسخر خنده بر لب داشت او

قصد بر تحقیر زینب داشت او

 

پیش چشم خواهر و طفلان تو

چوب می زد بر لب و دندان تو

 

صحنه ای می کرد قلبم را کباب

اینم طرف سر آن طرف جام شراب

 

اضطراب و  تهمت و دشنام بود

آری آنجا شام بود  وشام بود

                                                            

شاعر؟؟؟

 

بردنم زینجا ولی باز آمدم // اربعین

 

بردنم زینجا ولی باز آمدم

از میان ساز و آواز آمدم

 

خیز تا خود تر نمایم آن لبت

ای حسین جان این منم من زینبت

 

ناگه آمد از دل خاک این جواب

آب را زینب بده طفل رباب

 

گر چه ای زینب تو دلخون گشته ای

کی خجل سوی حرم بر گشته ای

 

بس کتک ها خورده ای گر از عدو

کی برون تیری کشیدی از گلو

 

آمدی خوش آمدی اما بدان

روی نی در بین شهر شامیان

 

چون زغمهای تو من نالیده ام

رأس طفلم را به نیزه دیده ام

شاعر؟؟؟

 

شکسته بال ترینم ، کبود می آیم // اربعين

 

شکسته بال ترینم ، کبود می آیم 

من از محله ی قوم یهود می آیم



 از آن دیار که من را به هم نشان دادن

به دست های یتیمت دو تکه نان دادن 



 از آن دیار که بوی طعام می پیچید 

از آن دیار که طفلت گرسنه می خوابید



 کسی که سنگ به اطفال بی پدر می زد 

به پیش چشم علمدار بیشتر می زد



 از آن دیار که چشمان خیره سر دارد

به دختران اسیر آمده نظر دارد



 از آن سفر که اگر کودکی به جا می ماند 

تمام طول سفر زیر دست و پا می ماند 

 

به کودکی که یتیم است خنده سر دادند 


به او به جای عروسک سر پدر دادند 



به جای آن همه گل با گلاب آمده ام 

من از جسارت بزم شراب آمده ام

 

 از آن دیار که آتش به استخوان می زد 

به روی زخم لبان تو خیزران میزد 

شاعر؟؟؟

 

اربعين آمد دلم را غم گرفت // اربعين

 

اربعين آمد دلم را غم گرفت

بهر زينب(س) عالمي ماتم گرفت



سوز اهل آسمان آيد به گوش

ناله ي صاحب زمان آيد به گوش



جان اهل بيت عصمت بر لب است

کاروان سالار آنها زينب است



جمله مستان سوي ساقي آمدند

مست مست از جام باقي آمدند



سينه ها آماج رگبار بلا

جاي زخم ريسمان بر دستها



هوش از سر رفته و دل باخته

جسم خود را بر زمين انداخته



هر يکي در جستجوي تربتي

بر لب هر يک کلامي، صحبتي



قلبها پر شکوه از بيداد بود

آشناي قبر ها سجاد(ع) بود



رهبر زينب(س) امام راستين

حجت حق بود زين العابدين(ع)



با کلامش عمه را مغموم کرد

تا که قبر يار را معلوم کرد



آمده همراه دخت بوتراب

بر سر آن قبر کلثوم و رباب



زخمهاي اين سفر سر باز کرد

هر کسي درد دلي آغاز کرد



زينب ازم‍‍ژگان خود ياقوت ساخت

داستان اين سفر را باز گفت



گفت اي سالار زينب السلام

ماه شام تار زينب السلام



بر تو پيغام سفر آورد ام

از فتوحاتم ، خبر آورده ام



کرد با من اين مسير عشق طي

راس تو منزل به منزل روي ني



معجرم نيلي شد و مويم سپيد

از غم دوري تو قدم خميد



گر که دست رحمت و صبرت نبود

زينبت در راه کوفه مرده بود



ظلم دشمن تا که بي اندازه شد

ماجراهاي سقيفه تازه شد



ريسمان بر گردن سجاد بود

غربت بابا مرا در ياد بود



ديدي از ني دست خواهر بسته بود؟

گوييا دستان حيدر بسته بود



ياسها را جوهر نيلي زدند

مادرم را گوييا سيلي زدند



ازشماتت کردن دشمن مپرس

از سه ساله دخترت از من مپرس



شد سرت يک نيمه شب مهمان او

با وصالت بر لب آمد جان او



مرد در ويرانه و من زنده ام

بي رقيه(س) آمدم شرمنده ام



بارها از دوريت جان باختم

بين مقتل من تو را در يافتم



گر تو اي لب تشنه برداري سرت

حال نشناسي دگر اين خواهرت....

مهدی محمدی

 

ای همیشه خواهر غم پرورم // اربعين

 

ای همیشه خواهر غم پرورم 

ای خمیده مثل زهرا مادرم

 

بشکن این بغضی که داری در گلو 

هرچه می خواهد دل تنگت بگو

 

بر حسینت شام را توصیف کن 

از خرابه رفتنت تعریف کن 



از درخت خشک و سنگ و سر بگو 

از لب و از چوب و طشت زر بگو 



 صورت خورشید و نوک نی چه بود 

قصه ی قرآن و بزم می چه بود 



جان من بنشین و حرف دل بگو 

از جبین و چوبه محمل بگو 



به چه بزمی ، بزم اشک و ماتم است 

بزمتان جمع است و یک کودک کم است 

مهدی محمدی

 

لحظه های آخرش شاه عرب // آخرین لحظه // حضرت عبدلله ابن حسن(ع)

 

                                            
لحظه های آخرش شاه عرب
تکیه کرده نیزه را آن تشنه لب


رو به رویش خیلی از کفار بود
پر زآن نامردم خونخار بود


سینه هاشان پر ز بغض و کینه اش
حرمله تیری زده بر سینه اش


نای جنگیدن ندارد پیکرش
جای زخم و تیغ مانده بر تنش


سنگ می بارد پیاپی سوی او
غرق خون گشته رخ نیکوی او


علقمه را خیره بود اما چه سود؟
پهلوانش روی خاک افتاده بود


یاورانش یک به یک بی سر شدند
غنچه های باغ او پرپر شدند


آسمان را دود می بیند حسین
تشنگی بگرفته سوی هر دو عین


قلب شه آتش گرفت آبش دهید
تشنگی تابش گرفت آبش دهید
{عبدلله ابن الحسن }
دست طفلی را گرفته خواهرش
بنگرد این لحظه های آخرش


هر دو گریانند سوی قتله گاه
می کنند این ماجرا ها را نگاه


کیست این کودک ؟ حسن سیماست این
از چه خود را میزند او اینچنین ؟


از حرم زینب نظاره می کند
آستین هم طفل پاره می کند


آستین پاره بمانده  دست او
بانگ زد ای وای عبدالله کو؟


از حرم طفلی شتابان می دود
پیش آن تنها به میدان می دود


می دود اندر دل دشمن چرا ؟
میزند بر صورت و برتن چرا ؟


او چه دیده گام هایش سست گشت
ایستاد و مات باشد سوی دشت

...
دید بر گرد عمویش لشکری
همچو یوسف دارد او صد مشتری  


خود و جامه از سر و تن می کنند
از حسین هر یک متاعی می برند


نیزه ها با تیغ ها دعوا کنند
تا که جایی بر تنش پبدا کنند


عده ای هم سنگ باران می کنند
زخمی اش آن نیزه داران می کنند


تیری آمد سینه اش را پاره کرد
چاره ساز عالمی بی چاره کرد


چونکه نتواند برون آرد  ز پیش
تیر را بیرون کشد از پشت خویش


دیدگان طفل زین غصه تر است
ساربان هم در پی انگشتر است


تا که این را دید از جور عدو
خویش را انداخت بر روی عمو


خویش در  آغوش شه انداخته
بر عمویش  باشد او دلباخته


گفت تا هستم ترا یاری کنم
جای بابا بهر تو کاری کنم

*
تا که خون ناید زسوی زخم ها
دست خود بگذاشت روی زخم ها


دست او کوچک ولی زخمش عمیق
خون چکد از جای تیر و جای تیغ  


ناگهان تیغی بیامد سوی شاه
کرد دستش را سپر بر تیغ آه


گفت من هم یاور تو می شوم
مثل آن آب آور تو میشوم


میشوم من چون عمو بی دست تو
جان دهم من از برای هست تو


می سپارم تن به تیغ دشمنان
تا دمی آسود گردی از سنان


نیست کاری تیغ ها بر پیکرم
اربا اربایم    بسان  اکبرم


ناگهان تیغی به عبدلله خورد
سینه اش بر سینه ی شه می فشرد


چشم بست و گشت خاموش ازسخن
بلبل خوش لحن  بستان حسن


قتلگاه طفل در آغوش گشت
گوئیا شه از غمش بیهوش گشت
 {.....}
چشم او در انتظار خواهرش
ناگهان از ره رسیده مادرش


زیر تیغ اما به لب در زمزمه
السلام ای مادر من فاطمه


غیر زهرا هیچ او دیگر ندید
از برای دیدنش مامش رسید


شمر هم آمد کنار شاه دین
تا برد راس حسین از راه کین


سینه اش روی زمین و تشنه بود
بر گلوی نازنینش دشنه بود


زانوی شمر لعین بر پشت او
بود زلف خاکی اش در مشت او


پیش زهرا شمر خنجر می کشید
خنجرش را او به حنجر می کشید


شرمی از زهرا ندارد بی حیا
پس چرا خنجر نبرد ای خدا؟


از چه بر سینه نشیند شمر پست
باز هم بر موی شه او برد دست


سر بریدن نیست از راه قفا
شرم کن از چشمهایش  بی حیا


ای خدا او از قفا راسش برید
آخر آن خنجر گلویش را درید

وحید مصلحی

 

 

اى دختر عقل و خواهر دین // نگین خاتمیّت // نجوای معصومه ای

 

اى دختر عقل و خواهر دین

وى گوهر دُرج عزّ و تمکین


عصمت شده پاى بند مویت

اى علم وعمل مقیم کویت


اى میوه شاخسار توحید

همشیره ماه ودخت خورشید


وى گوهر تاج آدمیّت

فرخنده نگین خاتمیّت


شیطان به خطاب قم براندند

پس تخت تو را به قم نشاندند


کاین خانه بهشت و جاى حوّاست

ناموس خداى جایش اینجاست


اندر حرم تو عقل مات است

زین خاک که چشمه حیات است


جسمى که دراین زمین نهان است

جانى است که در تن جهان است


این ماه منیر و مهر تابان

عکسى بود از قم و خراسان


ایران شده نور بخش ارواح

مشکات صفت عرش و کرسى


هر کس به درت به یک امیدى است

محتاج تر از همه وحیدى است

 

حضرت آیت الله وحید خراسانی

 

روز عاشوراست يا صبح ازل؟ // عاشورا


روز عاشوراست يا صبح ازل؟
مشرق‌الانوار وجه لم يزل

مطلع‌الفجر شب قدر وجود
شد برون از پرده هر سرّي كه بود

دوش سر خيل رسالت بي رداست
چون عزاي خامس آل عباست

من چه گويم بارالها روز كيست
آن قدر گويم كه روز آن كسي است

كه خريدار متاع او خداست
خون او را خود خدايش خونبهاست

درج عصمت گوهرش را پروريد
حق در آن تن روح قدسي را دميد

شير نوشيد از زبان مصطفي
پرورش دادش دو دست مرتضي

مهد جنبانش بود روح الامين
رفت در گهواره تا خلد برين

روز اول پر گشود او تا فلك
بال و پر بگرفت از فرش ملك

روز آخر در گذشت از ماسوي
رفت با سر تا حريم كبريا

از همه كون و مكان دامن كشيد
خود خدا داند كجا او آرميد

تشنه‌لب جان داد بر شطّ فرات
خاك درگاهش بشد آب حيات

كاروان‌سالار عشّاق خدا است
در صراط الله مصباح‌الهدي است

عرش اعلي منزل آب و گلش
تا كجا رفته دگر جان و دلش

هست دست عالمي بر دامنش
ماه و پروين خوشه‌چين خرمنش

قطب هستي نقطه خال لبش
گردن گردون اسير زينبش

در سپهر معرفت شمس‌الضحي است
در مدار بندگي بدر الدجي است

كشتي طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهيد كربلا است

عقل حيران، عشق سرگردان كه كيست
آنكه نام او حسين بن علي است

پرده خيمه چو افكند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال

سوره توحيد يزدان شد برون
قل تعالي الله «عمّا يشركون»

آفتابي ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بيچاره گشت

ناگهان عقد ثريا را گسيخت
پيش پايش هر چه اختر داشت ريخت

آه طفلان گشت سدّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روي ماه

نوگلان در پيش آن عاليجناب
ريختند از نرگس چشمان گلاب

كاي پدر شايد ز ما رنجيده‌اي
بس كه بانگ العطش بشنيده‌اي

هين مرو بابا فدايت جان ما
پا بنه بر ديده گريان ما

اشك و آه جمله را با اين كلام
داد پاسخ كه عليكن السلام

چون وداع شاه با زينب رسيد
محشري اندر حرم آمد پديد

زينب اي اعجوبه صبر و ظفر
دخت ردّ الشمسي و شقّ القمر

اي بلند اختر چكيده عقل و دين
دخت زهرا و اميرالمؤمنين

ني فقط شمس و قمر را دختري
بلكه ناموس خداي اكبري

روي‌ زانوي نبي‌ بنشسته‌اي
اندر آغوش علي‌ پرورده‌اي

زين اَب هستي‌ اگر در خانه‌اي
گنج حقي گرچه در ويرانه‌اي

همدم و همراه سلطان وجود
با امين‌الله در غيب و شهود

آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شكست

مهلتي اي‌ زينت عرش برين
جز تو سبطي نيست بر روي زمين

اي‌ تو تنها يادگار جدّ من
مي‌ رود با رفتن تو پنج تن

مهلتي اي شمع جمع اولين
وي‌ ز تو روشن چراغ آخرين

مي‌‌روي آهسته تر مركب بران
مي‌‌رود با رفتنت جان از جهان

گفتني‌ها را به خواهر شاه گفت
زان مسيحا دم گل زهرا شكفت

با زبان حال با بنت رسول
گفت اي‌ پرورده دست بتول

هان نپنداري‌ كه پايان يافت راه
راه ما را منتهي باشد اله

رفتم و هستي تو مير كاروان
اين امانت را به جدّ من رسان

پاسداري كن پس از من از حريم
خود نگهداري كن از دُر يتيم

غنچه نشكفته باغ مرا
كن تو با خار مغيلان آشنا

اين يتيمان را كجا آرامش است
مشعل شام غريبان آتش است

روز پيك حق تو در بازار باش
شب پرستار تن بيمار باش

دختر رنجور اگر بيدار شد
خواب ديد و تشنه ديدار شد

چون به ديدارم سپارد جان پاك
در خرابه گنج را بسپر به خاك

هر كجا باشي دلم همراه توست
اين سر خونين چراغ راه توست

زان سفر چون ديد نبود چاره‌اي
رفت زينب جانب گهواره‌اي

شيرخوار آورد آندم در برش
تا كه قرآن را بگيرد بر سرش

چون كلام‌الله را بر سر گرفت
سرور دين افسر از اصغر گرفت

طفلي افسرده دل و خشكيده لب
بر سر دست پدر در تاب و تب

خواست تا بوسد لب خشك پسر
تير كين بوسيد حلقش زودتر

شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره خورشيد غرق خون نمود

ارغواني رخ ز داغ اكبرش
لاله‌گون گشتي ز خون اصغرش

نازمت اي برده از عالم سبق
خون تو شد آبروي وجه حق

پس به سوي آسمان آن خون بريخت
رشته صبر ملائك را گسيخت

غنچه نشكفه‌اي پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت

بر ذبيح عشق خواند آن دم نماز
عقل حيران شد از آن راز و نياز

با نمازي كه بر آن پيكر گذاشت
پرده‌هاي عرش را از هم شكافت

بانگ تكبيرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امكان شرر

گنج هستي را به زير خاك كرد
خاك را تاج سر افلاك كرد

گلشن خلقت از اين غنچه شكفت
راز هستي را عيان كرد و نهفت

دل نمي‌‌كند از كنار تربتش
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش

پس ز جا برخاست بر زين زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم

شاه چون بر پشت مركب جا گرفت
عرش بر كرسي زين مأوي گرفت

ذو الجناح آندم براق راه شد
ذو الجناحين از دو پاي شاه شد

از دو زانوي شه دين پر گرفت
شهپر روح‌القدس دربر گرفت

طاير توحيد در پرواز شد
شهسوار عشق ميدان‌تاز شد

كرد عزم شهريار آن شهريار
گشت صحرا از قدومش لاله‌زار

فرش زير پاي شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور

مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعال از كمالش منفعل

نور حق را شمع رخسارش مثل
طلعتش آئينه صبح ازل

ملك امكان خطّه فرمان او
گوي چرخ اندر خم چوگان او

محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهيات در نور وجود

انبياء و مرسلين در هر طرف
بهر ياريش دل و جان روي‌ كف

پيش روي وي‌ ملائك سر به دست
ليك او سرگرم سوداي الست

پيك نصرت آمد و دادش جواب
هين مشو بين من و ربم حجاب

چون خريدار ولاي‌ او شدم
عاشق كرب و بلاي‌ او شدم

شه سوار و زينبش اندر ركاب
چون مهي تحت‌الشعاع آفتاب

او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود

ديد چون خالي است جاي‌ مادرش
جاي‌ مادر خواست بوسد حنجرش

بوسه زد چون بر گلوي خشك شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه

بر گلوي خشك شاه چون لب نهاد
آتشي اندر دل زينب فتاد

كاين گلو را مصطفي بوسيده است
مرتضي آن را چو گل بوييده است

چشمه جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشكيده يا رب اين گلوست

پس ببوسيد و به ميدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان

سنگ كين چون بر جبين شه نشست
حق نما آئينه‌اي درهم شكست

روز شد بر اهل عالم شام تار
منكسف شد شمس در نصف‌النهار

در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب

دامنش را بر كشيد و ناگهان
گشت سرّ مستتر حق عيان

سينه‌اي كو مخزن توحيد بود
برتر از ترسيم و از تحديد بود

سينه يا گنجينه گنج وجود
رازدار عالم غيب و شهود

مظهر اعلاي ستار العيوب
پرده دار حضرت غيب الغيوب

قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبي خانه ذات خدا

دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عيان

دل مگو گنجينه علم و يقين
مخزن اسرار رب‌العالمين

ناگهان تيري برون شد از كمان
خورد بر قلب شه كون و مكان

منهدم شد قبله كروبيان
گشت ويران كعبه لاهوتيان

خون ز قلب عالم امكان چو ريخت
ناگهان شيرازه قرآن گسيخت

خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاك غم نشاند

بر ملائك شد عيان سر سجود
كاين چنين گوهر به كان خاك بود؟

في‌ سبيل‌الله خونش را بداد
افسر ثاراللهي بر سر نهاد

زينت خلد برين شد خون او
خون مگو، نقش و نگار عرش هو

پس به حال سجده بر خاك اوفتاد
تربتش شد خارق سبع‌الشداد

شد جگر تفديده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشكيده لبش

شرحه‌شرحه دل ز داغ دلبران
قطعه‌قطعه تن ز شمشير و سنان

بود بسم‌الله و بالله ورد او
در هياهو خلق و او در ذكر هو

واي از آن ساعت كه او در قتلگاه
جان بداد و ديده‌ها بر خيمه‌گاه

پيش چشمش عترت دور از وطن
از قفا مي‌شد جدا سر از بدن

عرش مي‌‌لرزيد و كرسي مي‌تپيد
از فلك در ماتمش خون مي‌‌چكيد

بود تسليماً لامرك بر لبش
يا غياث المستغيثين مطلبش

ارجعي‌ بشنيد آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا

سر مگو، سرّ‌ خدا در آن نهان
تن مگو، روح خدا در آن روان

آن خداوندي كه او را آفريد
قبض روحش كرد و جانش را خريد

مطمئن نفسي به حق پيوست و رفت
او طلسم خلق را بشكست و رفت

شد غبار آلود روي عقل كل
مو پريشان جامع الشمل رُسل

پا برهنه، پايه كون و مكان
سر برهنه، سرور پيغمبران

خون بجوشيد از زمين و آسمان
غرق ماتم شد جهان بيكران

انبياء سرگشته در آن سرزمين
گوئيا گم گشته از خاتم نگين

اولياء‌ بر سينه و بر سر زنان
بارالها كو نشان بي‌نشان

اندر آن غوغا و در آن شور و شين
گفت زينب ناگهان هذا حسين

بانگ يا جدّا چو از دل بركشيد
قلب عقل كل ز آه او تپيد

رو به جدش كرد و گفت اينجا نگر
كاين حسين توست در خون غوطه‌ور
آنكه روي‌ سينه پروردي به ناز
بر سر دوشت نشاندي در نماز

اين تو و اين غرقه در خون پيكرش
مي‌‌روم شايد كنم پيدا سرش

يوسف زهراست اندر كنج چاه
يا ذبيح الله اندر قتلگاه؟

گوي سبقت برد اندر روزگار
كنز مخفي شد به دستش آشكار

گفت يا رب اين عمل از ما پذير
در ره تو او شهيد و من اسير

زان شهادت، حق و عدل آباد شد
زين اسارت، عقل و دين آزاد شد

شرح اين ماتم نگنجد در بيان
هم قلم بشكست و هم كل‌اللّسان

ما يري، ما لا يري، بر او گريست
جن و انس، ارض و سماء، بر او گريست

تا صف محشر عزاي او بپاست
در قيامت خون او مشكل‌گشاست

همچو قرآن خاك قبر او شفاست
سجده گاه انبياء‌ و اوصياست

چون نباشد بين او با حق حجاب
شد دعا در قبه او مستجاب

كربلاي او چو عرش كبرياست
زائرش چون زائر ذات خداست

انبياء‌ در انتظار رخصتند
قدسيان صف بسته اندر نوبتند

تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند

تا قيامت زنده باشد نام او
كل شيء هالك الا وجهه

لب ببند آخر «وحيد» از گفتگو
كي بگنجد بحر عشق اندر سبو

*

حضرت آيت‌الله وحيد خراساني

 

 

بیا  ساقی  بـه   مـا  جامی  دگـر   ده // پیام عشق // محرم

 

بیا  ساقی  بـه   مـا  جامی  دگـر   ده                   

خماران   را   از  ایـن   می  بیشتـر  ده

 

می   عشـق   محـرم   در   سبـو   کن                  

 مـرا   آشفتـه زان    آشفتـه   مو   کن

 

کـه   گیسو   بـر   سر  نی دارد امشب                   

ز قـرآن  بانگ  هی هی   دارد   امشب

 

محرم  , می ,  حرام  اندر حرام   است                   

ولی   ما  را  سر شـرب   مدام   است

 

لبم    را    از   شـراب  عشق  تـر   کن                   

مـرا    بـا   کـر بلا     دمســاز تـر    کن

 

سـری  سـر گشته   و  سو داییم   ده                   

دلی   پــر  شور    و   عاشوراییم    ده

 

مــرا   بــا    حال     زینـب   آشنـا    کن                   

زبـانـم       را       زبـان    کـربـلا      کن

 

ببــر     تـا          قتلگاه   ِ     خوبـرویان                   

نشانــم    ده    نشانی   ا ز     نکویـان

 

نشستـه سیـل خون  در  چشم  عالم                   

زمیــن   و   آسمـان  آشفتــه   از   غم

 

زمیـن  از     خون  خوبـان ِ  زمان  سرخ                   

ازیـن هنــگامه ی خون  آسمـان  سرخ

 

شهیدان  از   شراب  عشق  مـدهوش                   

صدای  ِ   ناله ها   در سینـه  خامـوش

 

گل  ِ   اندام ها      پژمرده    بر    خـاک                     

تن  رعنـا    جوانـان   چاک    در    چـاک

 

جدا     کردند    سر ها    را    ز   پیـکر                   

گلستا نیـست    ا ز    گل ها ی   پر پر

 

چه   صحرایی   پر  از   گل های    لاله                    

گل   شش   ماهه  تا   هشتاد   ساله

 

ز   بس   در  خاک و خون  افتاده  قامت                    

شده   بر   پا     قیامت    در     قیامت

 

فرات      آزرمگین     از     شرمساری 

کنار   ِ   کشته   های     تشنه   جاری

 

ز  هفتاد و  دو  تن  یک تن به  پا نیست                   

حسین ِ  ما    مگر  خون  خدا    نیست

 

نه    آبی  مانده   طفلان   را  نه   نانی                    

نه   بر  سر  سر وری   نه   سایه بانی

 

عطش با  شعله ای سوزان و سرکش                    

به   جان  ِ  کودکان    ا فکنــده     آتش

 

شده    خاک  ِ  تباهی     بر  سر  ِ  روز                    

هوا     نا مهربان   ،   گرما    جگر سوز

 

زنان  و   کودکان     افتان    و    خیزان                   

 زچنـگ دشمنـان ، هـر  سو   گریـزان

 

جنایت های دشمن بیش از این است                    

غم  ِ  فردای  زینـب  سهمگین  است

 

اگر    او     قهرمان    کربلا     نیست ،                   

پیام  ِ  عشق   را    پیغامبر    کیست ؟

 

الا    ای    دختر    ِ   خور شید    زینب                    

گل  ِ   گل خانـه ی     توحیــد     زینب

 

تو     قا موس    پـر یشان      وفایی                    

ا میــر    ِ     کار و ا  ن   ِ    کــر بلا یی

 

غم  ِ  داغ ِ  شهیـد ا نت   به   جانست                    

دلت    کـوه  ِ   غمی     آتشفشانست

 

میان  ِ   ا ین    همه     گلهــای    پرپر                    

تو   بر    پـا    ما نـده ای   اللـه و اکبـر

 

تو     کیش  ِ  رحمتی    آ یینه  ی   آب                    

تو     نثر    آ فتـا بی     شعـر    مهتاب

 

پریسار   ِ  ادب   دیوانه  ی     تو ست                    

فضیـلت  ،  میـهمـان ِ خانـه ی  توست

 

تو   مستی   از   خم  ِ  اندیشه  ی یار                    

جهان از  باده ی  عشق ِ تـو سـر شار

محمد روحانی (نجوا کاشانی)

 

یکی گوید سراپا عیب دارم // غدیر

 

یکی گوید سراپا عیب دارم
یکی گوید زبان از غیب دارم
 
نمی دانم که هستم هرچه هستم
قلم چون تیغ می رقصد به دستم
 
نه دِئبـِل نه فَرَزدَق نه کُمِیتَم
ولیکن خاک پای اهل بیتم
 
الا ساقی مستان ولایت
بهار بی زمستان ولایت
 
از آن جامی که دادی کربلا ر
بنوشان این خراب مبتلا ر
 
چنان مستم کن از یکتا پرستی
که از آهم بسوزد ملک هستی
 
هزاران راز را در من نهفتی
ولی در گوش من اینگونه گفتی
 
زاحمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندرین یک میم غرق است
 
یقینا میم احمد میم مستیست
که سرمست ازجمالش چشم هستیست
 
زاحمد هر دو عالم آبرو یافت
دمی خندیدو هستی رنگ وبو یافت
 
اگر احمد نبود آدم کجابود
خدا را آیه ای محکم کجا بود
 
چه می پرسند کین احمد کدام است
که ذکرش لذت شُرب مدام است
 
همان احمدکه آوازش بهار است
دلیل خلقت لیل النهار است
 
همان احمد که فرزند خلیل است
قیام بت شکن هارادلیل است
 
همان احمدکه ستارُالعیوب است
دلیل راه و علّامُ الغیوب است
 
همان احمدکه جامش جام وحی است
به دستش ذوالفقار امر و نهی است
 
همان احمد که ختم الانبیاء شد
جناب کُنتُ کنزاً مخفیا شد
 
همان اوّل که اینجا آخر آمد
همان باطن که برما ظاهرآمد
 
همان احمد که سرمستان سرمد
بخوانندش ابوالقاسم محمّد
 
محمد میم و حاء و میم و دال است
تدارک بخش عدل و اعتدال است
 
محمد رحمةٌ للعالمین است
شرافت بخش صد روح الامین است
 
محمد پاک و شفاف و زلال است
که مرآت جمال ذوالجلال است
 
محمد تا نبوت را برانگیخت
ولایت را به کام شیعیان ریخت
 
ولایت بادۀ غیب و شهود است
کلید مخزن سرّ وجود است
 
محمد با علی روز اخوت
ولایت را گره زد بر نبوت
 
محمد را علی آیینه دار است
نخستین جلوه اش در ذوالفقار است
 
به جز دست علی مشکل گشا کیست
کلیدکُنتُ کنزاًمخفیا کیست
 
کسی دیگر توانایی ندارد
که زخم شیعه را مرهم گذارد
 
غدیر ای باده گردان ولایت
رسولان الهی مبتلایت
 
ندا آمد ز محراب سماوات
به گوش گوشه گیران خرابات
 
رسولی کز غدیر خم ننوشد
ردای سبز بعثت را نپوشد
 
تمام انبیاء ساغر گرفتند
شراب از ساقی کوثر گرفتند
 
علی ساقی رندان بلاکش
بده جامی که می سوزم در آتش
 
مرا آیینۀ صدق و صفا کن
تجللی گاه نور مصطفی کن
 
" مرحوم آغاسی "


عشق من پائيز آمد مثل پار // ضريح گمشده // شهادت حضرت صدیقه ی طاهره(س)

 

عشق من پائيز آمد مثل پار

باز هم، ما باز مانديم از بهار



احتراق لاله را ديديم ما

گل دميد و خون نجوشيديم ما



بايد از فقدان گل خونجوش بود

در فراق ياس، مشكي پوش بود



ياس بوي مهرباني مي‌دهد

عطر دوران جواني مي‌دهد



ياس‌ها يادآور پروانه‌اند

ياس‌ها پيغمبران خانه‌اند



ياس ما را رو به پاكي مي‌برد

رو به عشقي اشتراكي مي‌برد



ياس در هر جا نويد آشتي ست

ياس دامان سپيد آشتي ست



در شبان ما كه شد خورشيد؟ ياس!

بر لبان ما كه مي‌خنديد؟ ياس!



ياس يك شب را گل ايوان ماست

ياس تنها يك سحر مهمان ماست



بعد روي صبح پرپر مي‌شود

راهي شب‌هاي ديگر مي‌شود



ياس مثل عطر پاك نيت است

ياس استنشاق معصوميت است



ياس را آيينه‌ها رو كرده‌اند

ياس را پيغمبران بو كرده‌اند



ياس بوي حوض كوثر مي‌دهد

عطر اخلاق پيمبر مي‌دهد



حضرت زهرا دلش از ياس بود

دانه‌هاي اشكش از الماس بود



داغ عطر ياس زهرا زير ماه

مي‌چكانيد اشك حيدر را به چاه



عشق محزون علي ياس است و بس

چشم او يك چشمه الماس است و بس



اشك مي‌ريزد علي مانند رود

بر تن زهرا " گل ياس كبود "



گريه آري گريه چون ابر چمن

بر كبود ياس و سرخ نسترن



گريه كن حيدر! كه مقصد مشكل است

اين جدايي از محمد مشكل است



گريه كن زيرا كه دخت آفتاب

بي خبر بايد بخوابد در تراب



اين دل ياس است و روي ياسمين

اين امانت را امين باش اي زمين



گريه كن زيرا كه كوثر خشك شد

زمزم از اين ابر ابتر خشك شد



نيمه شب دزدانه بايد در مغاك

ريخت بر روي گل خورشيد، خاك



ياس خوشبوي محمد داغ ديد

صد فدك زخم از گل اين باغ ديد



مدفن اين ناله غير از چاه نيست

جز تو كس از قبر او آگاه نيست



گريه بر فرق عدالت كن كه فاق

مي‌شود از زهر شمشير نفاق



گريه بر طشت حسن كن تا سحر

كه پر است از لخته ي خون جگر



گريه كن چون ابر باراني به چاه

بر حسين تشنه لب در قتلگاه



خاندانت را به غارت مي‌برند

دخترانت را اسارت مي‌برند



گريه بر بي‌دستي احساس كن!

گريه بر طفلان بي عباس كن!



باز كن حيدر! تو شط اشك را

تا نگيرد با خجالت مشك را



گريه كن بر آن يتيماني كه شام

با تو مي‌خوردند در اشك مدام



گريه كن چون گريه ي ابر بهار

گريه كن بر روي گل‌هاي مزار



مثل نوزاداني كه مادر مرده‌اند

مثل طفلاني كه آتش خورده‌اند



گريه كن در زير تابوت روان

گريه كن بر نسترن‌هاي جوان



گريه كن زيرا كه گل‌ها ديده‌اند

ياس‌هاي مهربان كوچيده‌اند



گريه كن زيرا كه شبنم فاني است

هر گلي در معرض ويراني است



ما سر خود را اسيري مي‌بريم

ما جواني را به پيري مي‌بريم



زير گورستاني از برگ رزان

من بهاري مرده دارم اي خزان



زخم آن گل بر تن من چاك شد

آن بهار مرده در من خاك شد



اي بهار گريه بار نا اميد

اي گل مأيوس من! ياس سپيد

 

احمد عزیزی

آمدی گوشه ویران چه عجب! // غم هجر // شهادت حضرت رقیه(س)

 

آمدی گوشه ویران چه عجب!

زده ای سر به یتیمان چه عجب!

 

تو مپندار که مهمان منی

به خدا خوبتر از جان منی

 

بس که از جور فلک دلگیرم

اول عمر ز عمرم سیرم

 

دل دختر به پدر خوش باشد

مهربانی زدو سر خوش باشد

 

تو بهین باب سرافراز منی

تو خریدار من و ناز منی

 

بعد از این ناز برای که کنم

جا به دامان وفای که کنم

 

اشک چشم من اگر بگذارد

درد دلهام شنیدن دارد

 

گرچه در دامن زینب بودم

تا سحر یاد تو هر شب بودم

 

گر نمی کرد به جان امدادم

از غم هجر تو جان می دادم

 

آنقدر ضعف به پیکر دارم

که سرت را نتوان بردارم

 

امشب از روی تو مهمان خجلم

از پذیرایی خود منفعلم

 

مژده عمّه که پدر آمده است

رفته با پا و به سر آمده است

 

دیدنی گوشه ویرانه شده

جمع شمع و گل و پروانه شده

 

آخر ای کشته راه ایزد

پدرت سر به یتیمان می زد

 

تو هم آخر پسر آن پدری

تو پور آن نخل امامت ثمری

 

که به پیشانی تو سنگ زده؟

که زخون بررخ تو رنگ زده؟

 

ای پدر کاش به جای سر تو

می بریدند سر دختر تو

علي انساني

 

در کمند نگاه تو قلبم،مثل آهو به دام افتاده // نجوای رضوی

 

در کمند نگاه تو قلبم

مثل آهو به دام افتاده

 

يا شبيه کبوتري خسته

که به پاي امام افتاده

 

من اسيرم اسير اين مرقد

خاک من با غمت سرشته شده

 

من کبوتر کبوتر مشهد

رزق من در حرم نوشته شده

 

با کرامات چشم تو ديگر

کي گرفتار درد و غم هستم

 

جزء عمرم نمي شود محسوب

لحظاتي که در حرم هستم

 

دم به دم عطر ياس مي بارد

از قدمهات از عبوري سبز

 

دل خود را دخيل مي بندم

به ضريحي که غرق نوري سبز

 

با تمام شکوه خود خورشيد

در کنارت چقدر کم جلوه‌ست

 

حج مقبول مستمنداني

کعبه با مرقد تو هم جلوه‌ست

 

شاعر چشمهاي تو هستم

با نگاهي کميت مي سازي

 

من قلم را به دست مي گيرم

اين تويي بيت بيت مي سازي

 

قيمتم نيست آنقدر آقا

دعبل آستان تو باشم

 

همة افتخار من اين است

سائل آستان تو باشم

 

مهر تو شرط عاشقي کردن

عشق تو ابتداي ايمان است

 

تو انيس النفوس دلهايي

قيمت خاک بوسي ات جان است

 

عشق، بي تو چقدر نامفهموم

عشق بي تو چقدر مکتوم است

 

مستم از باده هاي چشمانت

مستي اين شراب معصوم است

 

چشمهايت محول الاحوال

قصة سرنوشت را ديدم

 

با نگاهي شدم اسير تو

من تمام بهشت را ديدم

 

من کويرم کوير لب تشنه

تشنة آيه هاي بارانت

 

چشمهايت تمامْ توحيد است

قبلة من! منم مسلمانت

 

مظهر رأفت خداوندي

به کسي نه نگفته اي آقا

 

اي امام رئوف قسمت کن

يک شب جمعه صحن کرب و بلا

 

يک سحر پاي پنجره فولاد

مست عطر مليح سيبم کن

 

خاک بوسيِ تربت پاک

قبر شش گوشه را نصيبم کن

 

عشق را تو برايم آوردي

باني روضه هاي ما هستي

 

همة هستي ام فداي تو

تو خودت کربلاي ما هستي

***

یوسف رحیمی